۱۳۸۶ مهر ۵, پنجشنبه

محراب

بعضی آهنگ ها و صداها انسان رو به گذشته های دوردست میبره! صدای زکی مورن هنرمند فقید ترک برای من از اون صداهاست. به یاد اون روزها در زیرزمین خونه ی "خانم دکتر" می افتم. دوست خوبم، یادت میاد اون روزها رو؟ وقتی صدای زکی رو که میشنوم، نمیدونم چرا ناخودآگاه به یاد نزدیک به سه دهه ی پیش میفتم...اون روز آخر که ما عازم پایتخت بودیم و من سخت سرما خورده بودم. یادمه به اتاق شما اومدم و صدای دلنواز زکی از ضبط صوتتون میومد... سوپ "ترهانه" برام درست کردی و مثل یک برادر بزرگ ازم پرستاری کردی... چهار صبح روز بعد ما توی قطار به سوی سرنوشتمون در حال حرکت بودیم. تنها احساسی که از اون صبح تاریک وسرد زمستونی در خاطرم هست اینه که چقدر دلم گرفته بود! نمیدونستم که یک سال بعد دوباره به همین شهر بازخواهم گشت... جداً که عجب روزایی بودند...ا


Zeki Müren - Mihrabim diyerek

Mihrabim diyerek sana yüz vurdum گفتم محرابم و رو به درگاه تو کردم
Gönlümün dalında bir yuva kurdum روی شاخه های قلبم آشیانه ای ساختم

Yıllardan beridir yalvarıp durdum سالیان سال است که التماس کرده در انتظارم
Sevgilim demeyi öğretemedim و گفتن عزیزم را به تو نتوانستم بیاموزم

Gönlünde sevgime yer vermedin de در قلبت به عشقم جایی ندادی
Yaban güllerini hep derlerdin de و گلهای وحشی را به روی هم انباشتی

Ellerin ismini ezberledin de نام دستان را به خاطر سپردی
Bir benim adımı öğretemedim ولی نام خود را نتوانستم به تو بیاموزم

Sonunda hicranı öğrettin bana سرانجام هجران را به من آموختی
Ben sana sevmeyi öğretemedim من اما عشق را نتوانستم به تو بیاموزم

۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه

!بگَرد تا بگَردم

اوائل تابستون پارسال بود که به این فکر افتادم که خاطرات گذشته ی زندگیم رو بنویسم و بالاخره بعد از مدتها تعمق، یک دفعه به خودم اومدم که دارم در حوادث دو دهه ی پیش کند و کاو می کنم. از اونجاییکه همیشه زندگی همه ی آدمها وابسته به اولویت هاست، طبیعتاً من هم از این قاعده مستثنی نبوده ام و نیستم! الویتی بسیار زیبا و مقدس من رو واداشت که پس از مدتی، دست از تصمیم بر نوشتن در این مقوله بردارم، حداقل در اون برهه... همیشه از کار نیمه تموم توی زندگی متنفر بوده ام و البته قیمت های گزافی برای این "تنفر" پرداخت کرده ام. بنابر این در اینجا اعلام میکنم که "خاطرات دور" خودتون رو برای نبرد آماده کنید!...پس، بگَرد تا بگَردم...ا

۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

خاطره ها

پارسال که شعر این ترانه رو توی وبلاگ پسرم دیدم، فکر نمی کردم که یک روزی کلماتش برای خود من هم اینقدر مفهوم پیدا کنند!... دنیا هرگر مثل تو نداشته، نداره و نخواهد داشت... تقدیم به تو ای نازنین نگارم...ا


بنیامین - خاطره ها

چشمامو رو هم میذارم و تورو بیادم میارم و
دوباره دست تکون میدن اونا
تورو به هم نشون میدن اونا
کم میارم آخه تورو
تورو بیادم میارمو
دنیا دیگه مث تو نداره
نداره نه می تونه بیاره
دلا همه بیقراره عشقن
اما عشقه که واسه تو بی قراره
هیشکی مثل تو نمیتونه
نمیتونه قلبمو بخونه
بگو بگو کدوم خیابونه
که منو به تو میتونه برسونه؟
...نه
...نداره دنیا مثل تو... مثل تو
...نداره دنیا مثل تو... مثل تو
دنیا دیگه مث تو نداره
نداره نه می تونه بیاره
دلا همه بیقراره عشقن
اما عشقه که واسه تو بی قراره

۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

نسیان

چند روزی بود که احساس می کردم رئیسم می خواد یک چیزی بهم بگه ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد! کلاً آدم خجالتیی به حساب میومد. تا اونروز که من طبق معمول کله ی سحر سر کار اومده بودم، اول صبح شاید کمی هم زودتر از همیشه پیداش شد. با دیدن من یک راست به اتاقم اومد. گفت: وقت داری؟ گفتم: آره! قیافه اش خیلی جدی به نظر میومد، یعنی خیلی جدی تر از همیشه! با اینکه هنوز به غیر از من و خودش کسی دیگه از همکارها نیومده بودند، در رو بست و نشست. اهل طفره رفتن نبود، بنابرین مستقیم سر اصل مطلب رفت. گفت: خودت وضعیت مالی شرکت رو میدونی دیگه! دیروز با هیئت مدیره جلسه داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که استطاعت نگه داشتن تو رو دیگه نداریم... دیگه حرفاشو نمیشنیدم و فقط حرکات لبهاش و پلک زدنهاش رو میدیدم. چشمام داشتند سیاهی می رفتند و احساس کردم سرم داره گیج میره.
حس می کردم تنها دلخوشیی که توی اون دوران خراب داشتم رو هم ازم گرفته بودند. دیگه دلم رو به چه چیزی خوش می کردم؟ دیگه نه گذشته ای وجود داشت، نه حالی و نه آینده ای! از اون روز به بعد احساس می کردم که توی سرازیری افتادم و روزبروز به طور عمیقتری در باتلاق یأس فرو می رفتم!
صبح با حس عجیبی از خواب چند دقیقه ای شبانه بیدار شدم. خودم هم نمیدونستم که چه چیزم شده! دلم اصلاً نمی خواست خونه بمونم... ترس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود... خودم رو سر کار رسوندم، کاری که حالا دیگه شمارش منفی براش شروع شده بود...بر عکس همه ی روزها اون روز مثل باد گذشت و آخر وقت شد. دیگه وقت رفتن به خونه بود! ولی نمی تونستم خونه برم... اونجا انگار "دیوی" انتظار من رو می کشید! به یکی از دوستا زنگ زدم ولی اون هم از شانس بد من خونه نبود. به کجا باید می رفتم؟ به کی باید پناه می بردم؟! به خونه ی یکی دیگه از بچه ها زنگ زدم. میدونستم که احتمالش کمه خونه باشند. خانمش گوشی رو برداشت. گفتم خونه هستید؟ میتونم مزاحمتون بشم؟
اون روز تعیین کننده در زندگی من بالاخره گذشت و حس "بقا" سرانجام پیروز شد! البته خونه ی اون دوست آخرین جایی نبود که من اون روز قبل از اینکه جرئت پیدا کنم به خونه برم، رفتم!... دیروز عزیزی میگفت که "نسیان" چقدر بده! گفتم: یکی از بدترین اتفاقاتی که برای مغز یک انسان ممکنه بیفته...ولی گاهی هم ممکنه یکی از بهترین ها باشه... گاهی هم بد نبود اگر خاطرات تلخ با نسیان برای همیشه از خاطر ما محو میشدند.

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

بارون

اگه می دونستید که اینجا از صبح تا به حال چقدر و با چه شدتی بارون اومده، اونوقت به من حق می دادید، که چرا حتماً باید در این مقوله بنویسم...:) راستش وقت ناهار گفتم بچه ی زرنگی باشم و برم یک کار کوچیکی رو توی شهر انجام بدم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که داره بارون میاد ولی با خودم گفتم اشکالی نداره، چتر دارم دیگه... خلاصه به در خروجی ساختمون که رسیدم و در اتوماتیک که باز شد، چشمتون روز بد نبینه: بارون معمولی دیگه نبود و بیشتر شبیه بارونهای موسمی خط استوا بود...دمم رو کولم گذاشتم و دست از پا درازتر سر میز کارم برگشتم...:) توی آهنگ زیر هر چند بارون به اون شدت نمی باره ولی آکنده از خاطره است...ا


ویگن - بارون بارونه

بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
گل نسا جونم تو شالیزاره
برنج میکاره میترسم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره
دونای بارون ببارین آرومتر
بارای نارنج داره میشه پر پر
گل نسای منو میدند به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
بارون میباره زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
گل نسا جونم غصه نداره
زمستون میره پشتش بهاره

!عجب صدایی

دوستی در وطن که خودش دستش توی موسیقی هست نمی دونم از کجا شنیده بود که شجریان در مورد افتخاری اینچنین گفته: بعضی از صداها فقط یک بار در تاریخ به وجود میان و دیگه تکرار نمیشند! صحت و سقم اینکه آیا ایشون این رو گفته یا نه، از نظر من اونقدر ها اهمیت نداره! این کلیپ رو از افتخاری تصادفاً پیدا کردم و فقط می تونم بگم عجب صدایی، همین و بس...ا


۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

این قافله ی عمر عجب می گذرد

داشتم می گفتم که امروز پنج شنبه است و این هفته عجب سریع گذشت! گفت: این عمر ماست که اینجوری داره میگذره! یاد این شعر خیام افتادم و با "صدای بلند" فکر کردم

این قافله ی عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد


گفتم: جالب اینجاست که خیام که همه چیز رو "تیره و تار" می یبینه، فکر میکنه که دم با "طرب" میگذره! زندگی بیشتر وقتا به "تُرُب" هم گذر نمیکنه تا چه برسه به طرب! خنده ای دل انگیز سر داد و گفت: باید خدا رو شکر کرد و از چیزهایی که داریم باید که سپاسگزار بود... گفتم: آره، نباید زیاد هم شکایت کرد...نگاهی بهش کردم و پیش خودم فکر کردم، ولی این بار نه با صدای بلند، که قدر داشته ها رو جداً باید دونست...ا

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

دریاچه

امسال تابستون شمال اروپا اصلاً هوای جالبی نداشت. اینقدر بارندگی بود که بعضی از کسبه ی قدیمی و کهنه کار معتقدند که در سی سال اخیر به این اندازه وضع کاسبیشون خراب نبوده!... به هر حال ما دیگه فکر می کردیم که تابستون تموم شد و داشتیم دیگه یواش یواش خودمون رو برای هوای سرد پاییزی آماده می کردیم. من حتی دیگه داشتم به فکر درآوردن لباسهای زمستونی می افتادم که گرمایی ناشناس برای چند روز هم که شده دوباره از راه رسید. هوای آفتابی و دلپذیر روح تازه ای در آخر هفته ی ما دمید...ا
مدتها بود که در کنار اون دریاچه قدم نزده بودم. پارسال تقریباً هر آخر هفته سری به اونجا میزدم، نونهای خشکی رو که در طول هفته جمع شده بودند به اردکها و مرغابی ها میدادم و بعدش طوافی به دور دریاچه میکردم...خلاصه دوباره بعد از ماهها گذری به اونجا زدم...چقدر زیبا و دلپذیر بود! و همراه بودن یار زیبایی طبیعت رو صد چندان می کرد...ا

۱۳۸۶ شهریور ۱۵, پنجشنبه

من دیگه بچه نمی شم

چه شب خوبی بود اون شب! در کنار دوستای خوب و هوای وطن... به یاد خاطرات شیرین اون شب فراموش نشدنی، این ترانه رو تقدیم به همگی شما عزیزان خوبم میکنم...ا


گلچین - من دیگه بچه نمی شم
شعر و ترانه از زنده یاد عماد رام

به تو میگم که نشو دیوونه ای دل
به تو میگم که نگیر بهونه ای دل
من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم

به تو میگم عاشقی ثمر نداره
واسه تو جز غم و درد سر نداره
من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم

عقلم و زیر پا گذاشتی رفتی
تو منو مبتلا گذاشتی رفتی
به غم زمونه ای دل
منو واگذاشتی رفتی

به خدا منو رسوا کردی ای دل
همه جا مشتمو وا کردی ای دل
هرجا رفتی پا گذاشتی
فتنه برپا کردی ای دل

می دونم تو دیگه عاقل نمی شی
تو دیگه برای من دل نمیشی

من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم

... گرگ زاده عاقبت

به عنوان پدر و مادر خیلی وقتا ممکنه به این فکر بیفتیم که آیا راه درستی رو در تربیت بچه هامون پیش گرفتیم یا نه! تمامی سعی و تلاش خودمون رو می کنیم که این راه "درست" رو به اونا نشون بدیم و راه رو برای فراهم کردن یک محیط مناسب برای انتخاب های صحیح براشون هموار میکنیم. ولی واقعا" آیا این همه ی داستانه؟! یعنی همه چیز فقط بستگی به طرز تربیت کردن ما داره؟ آیا برای همه ی ما این قضیه پیش نیومده که یک سری از رفتارهای فرزندانمون از همون بدو کودکی غیر قابل تشریح هستند؟ و گاهی اوقات هر کاری هم که می کنیم در تغییر دادنشون موفقیتی حاصل نمی کنیم! چطور میشه این رفتارها رو توجیه کرد؟ آیا این همون چیزی نیست که به طور عامیانه بعضی ها بهش "ذات" میگند؟ آیا "گرگ زاده عاقبت گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود..."؟ا

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

آخرین ملاقات؟

آخر هفته ی خوبی داشتی؟
! راستش نه-
!چرا؟
!یکی از دوستام سرطان داره! یه غده توی مغزشه-
پسرم، واقعاً متأسفم! نمیدونم چی بگم! در این لحظه فقط یک چیز از ذهنم گذر میکنه: قدر لحظه هاتو بدون، قدر عزیزاتو بدون، چون حتی از چند دقیقه ی دیگه ی خودت هم خبر نداری! هر ملاقات شاید آخرین باشه...ا

ازآمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز تار وجود عمر ما پودی کو؟
،در چنبر چرخ جان چندين پاکان
می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟


خیام

۱۳۸۶ شهریور ۹, جمعه

قانع بودن یا قانع نبودن

اینجا، توی این سرزمین قطبی رسم خیلی از اداره جات اینه که هر چند وقت یکبار برای کارمندهاشون برنامه ای ترتیب بدند که میتونه شامل این باشه که مهمونایی رو دعوت بکنند که بیاند و برای کارکنان سخنرانی کنند. هدف از این کار اینه که کارکنان از نظر روحی و کاری توسعه پیدا کنند! ایده البته خیلی جالبه ولی تا چه اندازه کارسازه و به نتیجه میرسه، خودش قابل بحثه! به هر روی امروز ما رو هم از طرف کار به یک چنین گردهم آیی دعوت کرده بودند. سخنران درست سه ساعت در مورد روشهای خودسازی چه به طور شخصی و چه در محیط کاری صحبت کرد. از میون صحبتهاش نکته ای رو بهش اشاره کرد که به نظرم خیلی جالب اومد. می گفت که آیا اگر آدم از چیزی که داره راضیه، باید حتماً به صرف اینکه همش باید تغییر و توسعه داد، در بهتر کردنش بکوشه؟ این موضوعیه که من شخصاً خیلی وقتا بهش فکر می کنم. پیشرفت خیلی خوبه ولی آیا ما آدما همیشه به پی آمدهای این پیشرفت و بهایی که بابتش شاید مجبور به پرداخت بشیم، واقف هستیم؟! متأسفانه گاهی میایم زیر ابرو رو بگیریم میزنیم چشم رو کور می کنیم! به نظر این آقای سخنران باید حداعتدال رو در این باره رعایت کرد: اگر آدم از وضعیت و شرایط احساس رضایت میکنه، میتونه به جای تغییرات بزرگ و "انقلابی" به دنبال تصحیح های کوچیک و جزئی باشه. در عین حال قانع بودن زیادی هم باعث منفعل شدن شخص در دراز مدت میشه... به هر جهت اون چه که میشه گفت اینه که قانع بودن یا قانع نبودن، بحث در این است!

۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

...نيست بر لوح دلم

چند روز پیش دوستی از من پرسید که آیا مصرع اول این شعر حافظ رو میدونم: چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم... خلاصه دیوان حافظ رو آوردیم و پیداش کردیم! الآن هم دوست دیگه ای مطلبی رو در مورد دوست برام فرستاد و جالب اینجاست که از اول صبح همش صحبتم و فکرم دوست بوده! پس بی مناسبت نیست که در اینجا همه ی این شعر زیبای حافظ رو تقدیم به همگی دوستان بکنم...ا

فاش مي‌گويم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
كه در اين دامگه حادثه چون افتادم

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه ی طوبي و دلجويي حور و لب حوض
به هواي سر كوي تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه ی عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم

مي خورد خون دلم مردمك ديده سزاست
كه چرا دل به جگرگوشه ی مردم دادم

پاك كن چهره ی حافظ به سر زلف ز اشك
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

حافظ

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

Hurt

بعضی از آهنگ ها ناخودآگاه اثر عجیبی روی آدم میذارند، شاید به دلیل موزیک، صدای خواننده، شعر و یا حتی ترکیبی از تمامی این عوامل باشه. ترانه ی زیر هم یکی از اونهاست که من وقت شنیدنش وسط چله ی تابستون احساس می کنم باید ژاکتی رو به روی شونه هام بندازم. توی این آهنگ خواننده به طرز غریبی به درون آدم نفوذ میکنه...عزیزم، میدونم که این ترانه رو تو هم خیلی دوست داری! شعرش شاید اصلاً به "فراخور حال" نباشه، ولی سراپا احساسه و احساس معنای واقعی زندگیه...تقدیم به تو، نازنینم ...ا


Christina Aguillera - Hurt


Seems like it was yesterday when I saw your face
You told me how proud you were, but I walked away
If only I knew what I know today
Ooh, ooh

I would hold you in my arms
I would take the pain away
Thank you for all you've done
Forgive all your mistakes
There's nothing I wouldn't do
To hear your voice again
Sometimes I wanna call you
But I know you won't be there

Ohh I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself by hurting you

Some days I feel broke inside but I won't admit
Sometimes I just wanna hide 'cause it's you I miss
And it's so hard to say goodbye
When it comes to this, oooh

?Would you tell me I was wrong
?Would you help me understand
?Are you looking down upon me
?Are you proud of who I am

There's nothing I wouldn't do
To have just one more chance
To look into your eyes
And see you looking back

Ohh I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself, ohh

If I had just one more day
I would tell you how much that I've missed you
Since you've been away
Ooh, it's dangerous
It's so out of line
To try and turn back time

I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself by hurting you

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

مهمانی!

پرسید: معنی زندگی چیه؟ اصلاً برای چی ما به این دنیا میایم؟ که به همین سادگی در یک چشم به هم زدن دیگه نباشیم؟
گفتم: خودت رو برای سؤالی که جواب نداره خسته نکن! قبل از من و تو میلیونها نفر در این مقوله تعمق کرده اند و پاسخی پیدا نکرده اند. به یقین بعد از ما هم میلیونها نفر دیگه این کار رو خواهند کرد و اونها هم به جوابی نخواهند رسید! به همون سادگی که در اثر به مقصد رسیدن تصادفی "شناگری نه بس قابل" در لحظه ای آکنده از هوی، به وجود میایی، بدون اینکه کوچکترین دلیلی براش وجود داشته باشه، به همون آسونی هم در یک آن و باز هم بدون علت و معلول، نیست میشی!
پرسید: پس اگر اینطوره، دیگه برای چی به زندگی ادامه میدیم؟ بهتر نیست خودمون رو بکشیم و خلاص بشیم؟
گفتم: زندگی کن و از لحظات زندگیت تا اونجایی که میتونی لذت ببر! زندگی رو به خودت سخت تر از اونیکه هست نکن! به این فکر کن که زندگی بی ارزش تر از اونیه که تصورش رو می کنی، اگر به اون دل ببندی، باختی! مهمونی باش که از پذیرایی میزبانش لذت میبره...مهمونی بالاخره دیر یا زود به پایان میرسه!

چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـه غره آیــد از غـره بـه سلخ
خیام

۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

شوک

مدت زیادی نبود که برگشته بودم... یک توقف یک سال و نیمه در وطن! توفیق اجباری بود دیگه! من جمله از کرامات این توفیق از دست دادن جای تحصیلیم بود که خلاصه باعث شده بود که حالا توی بیمارستان فعلاً مشغول به کار بشم... یادم هست که حتی اتاق نداشتند که بهم بدند و بیشتر وقتها توی آزمایشگاه می نشستم. ولی گاهی اوقات که دیگه نیاز به تمرکز فکری داشتم به کتابخونه ی بخش می رفتم و اونجا با درس و مشقم خلوت می کردم... تا اینکه یک روز یکی از این پزشکای از خدا بی خبر بهم رسماً ابلاغ کرد که اینجا جای درس خوندن نیست!! عجب دنیایی بود ها! تا اینکه این همکار خَیِّر به دادم رسید و یک اتاقی رو که برای شروع به کار تیم تحقیقاتیش بهش داده بودند، موقتاً در اختیار من گذاشت... خدا عوضش بده، چه خوبیی در حق من کرد! جداً هیچوقت فراموشش نمیکنم، این طبیب و محقق حاذق رو... دکتر پ رو...
...
نمیدونم چی بگم! هنوز هم توی حالت شوک هستم! امروز برای شرکت توی یک جلسه ای به اون بیمارستان رفته بودم. چون نیم ساعت وقت داشتم، گفتم یک سری به همکارای سابق بزنم... گفتند خبر داری دیگه؟! گفتم نه! گفتند دکتر پ دو هفته پیش توی هتلی در یونان سکته کرد و بدون غزل خداحافظی از این دنیا رفت! رنگ از روم پرید! آخه مگه میشه؟! یک آدم سالم و نسبتاً جوون به همین مفتی بره؟ تازه همین چند هفته ی پیش با هم تلفنی یک مکالمه ی طولانی داشتیم... چقدر این زندگی بی ارزشه واقعاً!... به هر حال خدا رحمتت کنه و هر جا که هستی روحت شاد باشه!

۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

...معرکه بود

اگر امروز اول مهر بود و معلم همون روز اول میخواست به بچه ها انشا بده بنویسند، مطمئناً موضوعش این بود: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ حالا من هم بعد از یک غیبت صغری و البته شاید هم به عبارتی کبری در اینجا، طبیعتاً باید به این مقوله بپردازم... ولی نه، اصلاً نگران نباشید چون سرتون رو با این داستانها نمیخوام درد بیارم! فقط در یک جمله میگم که این بار وطن برای من معرکه بود...ا

۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

تعطیلات تابستونی

خوب، اینطور که به نظر میاد انگار شوخی شوخی به طرف میهن عزیز داریم سرازیر میشیم! توی این سالها دفعات زیادی به اونجا سفر کرده ام، ولی این بار با دفعات پیش خیلی فرق داره! حداقل از لحاظ احساسی برای من که اینطوره... فکر میکنم که مسافرت بسیار جالبی خواهد شد و احتمالاً سورپریزهای فراوانی برای من تدارک دیده شده، البته از طرف دست روزگار...:) دسترسی من به اینترنت بسیار محدود خواهد بود و طبیعتاً فرصتم محدودتر! بنابرین احتمال اینکه در چند هفته ی آینده نوشته ای رو در اینجا مرقوم کنم بسیار ضعیف میشه... پس تا چند هفته ی دیگه لطف قاریان عزیز پاینده...ا

۱۳۸۶ تیر ۲۸, پنجشنبه

Questions Without Answers

بعضی ها توی زندگی خیلی فکر می کنند...:) این جملات "عمیق" از فیلم زوربا، با موزیک زیبایی از تئودوراکیس تقدیم به همگیه "بیش اندیشان"...ا


Mikis Theodorakis - Questions Without Answers (Theme from Zorbas the Greek)


...Zorbas: You think too much, that is your trouble. Clever people and grocers, they weigh everything

?Boss: What work do you do

Zorbas: Listen to him! I got hands, feet, head. They do the jobs!Who the hell am I to choose

مرگ خوبه، اما برای همسایه!؟

داشتم با خودم فکر می کردم که ما پدر و مادرها یک عمر تلاش می کنیم که یک سری معیارها رو به فرزندانمون یاد بدیم، سعی می کنیم راه و روش تمیز درست و غلط رو بهشون بیاموزیم. از همه مهم تر اینکه مرتب به گوششون راه و رسم عدالت رو می خونیم... گاهی ولی فراموش می کنیم که همه ی اینها رو در حق خود ما هم اجرا خواهند کرد و البته همین هم درسته، خواسته ی ما جز این نبوده، نیست و نخواهد بود! اگر بهشون آموخته ایم که همه ی آدما حق انتخاب دارند، دیگه نمیتونیم ازشون انتظار داشته باشیم که در مورد آدما به طرز دیگه ای قضاوت کنند، ولو اگر این قضاوتشون برای ما دردناک باشه...مرگ اگر خوبه برای همه اس و نه فقط برای همسایه...!ا

ای دوست بیا تا غم دنیا مخوریم

ای دوست بیا تا غم دنیا مخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر فنا در گذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم


خیام

۱۳۸۶ تیر ۲۲, جمعه

آهای مردم دنیا

روزهای جمعه معمولِ اینجا که بعدازظهر یکی از همکارها شیرینیی و یا چیزی از این قبیل میخره که با چای و قهوه "تناول" بشه...:) امروز قرعه به نام حقیر بود! رفتم مغازه ی پایین یک نگاهی انداختم، دیدم چیز به درد بخوری پیدا نمیشه! چاره ای جز این نبود که سوار ماشین شد و به نزدیکترین قنادی این دور و بر رفت: شش کیلومتر اونطرفتر... الغرض، در این سفر کوتاه نیمساعته قسمت این بود که از رادیو این ترانه رو بشنوم...آهای مردم دنیا...ا

داریوش - آهای مردم دنیا

آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
شما که حرمت عشق رو شکستین
کمر به کشتن عاطفه بستین
شما که روی دل قیمت گذاشتین
که حرمت عشق رو نگه نداشتین
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
فریاد من شکایت یه روح بی قراره
روحی که خسته از همه زخمی روزگاره
گلایه من از شما حکایت خودم نیست
برای من که از شما سوختن و گم شدن نیست
اگه عشقی نباشه آدمی نیست
اگه آدم نباشه زندگی نیست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من به جز شرمندگی نیست
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم

رو به سوی میهن عزیز

بالاخره روز آخر قبل از تعطیلات سر رسید. نمیدونم چرا امسال اینقدر قبل از مرخصی احساس خستگی می کنم! پارسال به زور دو هفته مرخصی گرفتم، که اونم اگر دستم خودم بود اصلاً نمی رفتم! خلاصه که چند هفته ای "فیل" رو به" هندستون" میخوام ببرم...:) یاد صحبت پدر یکی از دوستهای قدیمی افتادم. خودش از ارتشی های قدیمی بود و در مورد جنگ با دشمن می گفت: در جنگ زمانی ممکنه برسه که رو به سوی میهن عزیز و پشت به دشمن خائن باید کرد...:)...چه خوب شد یاد این دوست قدیمی افتادم، اتفاقاً خیلی وقته ازش خبر ندارم و باید سراغی ازش بگیرم...ا

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

صدام کردی

تقدیم به تو که صدای فرشته وارت رو از پس نامهربونی های زمونه شنیدم... صدام کردی و صدای تو التیام بخش تمامی زخمهای من بود...ا

ابی - صدام کردی

تو از متن کدوم رؤیا رسیدی
که تا اسمت رو گفتی شب جوون شد
که از رنگ صدات دریا شکفت و
نگاه من پر از رنگین کمون شد
تو از خاموشی دلگیر رؤیا
صدام کردی صدام کردی دوباره
صدا کردی منو از بغض مهتاب
از اندوه گل و اشک ستاره
صدام کردی صدام کردی نگو نه
اگر چه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد
اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد
من از نور و غزل زیبا شدم باز
تو گیج و ویج از خود گمشدن ها
من از من مردم و پیدا شدم باز
من از من مردم و پیدا شدم باز

از این تک بستر تنهایی عشق
از این دنج سقوط آخر من
صدام کردی که برگردم به پرواز
به اوج حس سبز با تو بودن
صدام کردی که رو خاموشی من
یه دامن یاس نورانی بپاشی
برهنه از هراس و تازه از عشق
توی آغوش جان من رهاشی

صدام کردی صدام کردی نگو نه
اگر چه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد
اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد
من از نور و غزل زیبا شدم باز
تو گیج و ویج از خود گمشدن ها
من از من مردم و پیدا شدم باز

صدام کردی صدام کردی نگو نه
اگر چه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد
اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد
من از نور و غزل زیبا شدم باز
تو گیج و ویج از خود گمشدن ها
من از من مردم و پیدا شدم باز
من از من مردم و پیدا شدم باز
من از من مردم و پیدا شدم باز

۱۳۸۶ تیر ۱۸, دوشنبه

Persian Earl Grey

چه زمستون سختی بود اون سال! برف بود که هر روز می بارید و کار من، هر روز قبل از سر کار رفتن و بعد از کار که به خونه میومدم، این شده بود که برفهای جلوی در رو پارو کنم و تمام محوطه ی جلو گاراژ رو نمکپاشی کنم، وگرنه بیرون آوردن ماشین روز بعد با شیب تند جلو گاراژ با کرام الکاتبین میشد... اون روز سر راه قبل از اومدن به خونه سری به فروشگاه زدم، گفتم یک خریدی بکنم. یادم افتاد که چاییمون تموم شده و به همین خاطر یکراست به سراغ قسمت چای و قهوه رفتم. چشمم به یک بسته بندی جدید افتاد: پرشن اِرل گِرِی عجب! این نوعش رو دیگه ندیده بودم و حتماً باید امتحانش میکردم.
شبها اصلاً عادت به خوردن چای نداشتم چون خوابم رو به هم می زد، یعنی هر موقع که به دلیلی دیر وقت تِیین رو وارد خون می کردم،دیگه تا صبح با سایه های درختها روی سقف اتاق نجوا می کردم! ولی اون شب نمیدونم چرا دلم می خواست این چای جدید رو آزمایش کنم! دل به دریا زدم و گفتم: یک شب که هزار شب نمیشه! چای رو دم کردم و یک فنجون برای خودم ریختم. اومدم و جلوی تلویزیون روی مبل لَم دادم. غرق در افکار خودم در حالیکه چشمانم به تصاویر متحرک جعبه ی جادو بود، فنجون چای رو یرداشتم که جرعه ای از اون رو بنوشم... هنوز لبانم با چای تماس پیدا نکرده بودند که عطر چای تمام مشامم رو پر کرد! ناگهان دلم هری ریخت!! چه عطر آشنایی داشت این چای... آره، رایحه ی بهار نارنج رو داشت، بهار نارنج که مامان بزرگ همیشه با عرقش برامون شربت درست می کرد. یک دفعه غم دلم رو گرفت، خودمم هم نمیدونم چرا اینجوری شدم.
بعد از خوردن اون چای، به زور خوابم برده بود، که تلفن زنگ زد... برادرم بود که از وطن تماس می گرفت... یک چیزی در درونم بهم می گفت که یک طوری شده و حق با من بود: مامان بزرگ چند ساعت قبل تموم کرده بود! بله، اون عطر بهار نارنجی که قلبم رو فشرده بود، از چایِ پرشن اِرل گِرِی نبود... مامان بزرگ بود که شاید برای آخرین بار از نوه ی ارشدش خداحافظی میکرد! روحش شاد باد.

۱۳۸۶ تیر ۱۷, یکشنبه

وصیت

تقدیم به سه تفنگدار...:)ا

چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مرا عبرت مردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید
وز کالبدم خشت سر خم سازید
خیام

۱۳۸۶ تیر ۱۴, پنجشنبه

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

یکی از فوائد به قلم کشیدن اندیشه ها و به ویژه از نوع مجازیش اینه که آدم همیشه امکان برگشت و بازبینی اونا رو داره. بد نیست که آدم گاه گداری نگاهی به افکار گذشته اش بکنه برای اینکه اولاً هیچ وقت فراموش نکنه که کی بوده و کی هست، ثانیاً نظری به راهی که داره میره بندازه، درست به مانند دریانوردی که مرتب طول و عرض جغرافیایی کشتیش رو کنترل میکنه تا مطمئن بشه که مسیر درستی رو داره درمی نورده...ا
داشتم نوشته های سال گذشته ام رو که حدوداً در همین روزها نوشته بودم، مرور می کردم... خیلی برام جالب بود که کجا بودم اون موقع و الآن کجا هستم. چیزی رو که اون موقع شاید نیاز شدید بهش داشتم این بود که کسی برام این شعرزیر رو بخونه! شاید هم خوندند و من اون موقع در دنیای خودم سیر می کردم...:)...ا

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند ، چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت زنقش نیک وبد است
چو بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلسِ جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگر ، دلِ درویش خود بدست آور
که مخزن زر و گنجِ درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکویی اهلِ کرم نخواهد ماند

زمهربانیِ جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند


حافظ

۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه

ما برای وصل کردن آمدیم

چطور بچه ها قربانی ندانم کاریهای والدینشون میشند و چقدر از این بابت صدمه می خورند! خیلی وقتها ادعا می کنیم که در جهت خیر و صلاح فرزندانمون حرکت می کنیم، ولی تصمیم گیری هایی می کنیم که در اونها شاید به همه کس فکر میکنیم به جز بچه ها! چطور گاهی برای به کرسی نشوندن نظراتمون، فراموش می کنیم که اینها هیچ تقصیری در "گزیده های" اشتباه ما ندارند... امروز بعد از مدتها احساس کردم که باعث "وصل" بودم و نه "فصل"... وصل دو نسل که من می بایستی همیشه پلی باشم برای ارتباطشون نه "دیواری شکسته" برای انفصالشون...ا

ما برای وصل کردن آمدیم
نی برای فصل کردن آمدیم

۱۳۸۶ تیر ۸, جمعه

!عموناصر، عموناصر شد

و سرانجام عموناصر، عموناصر شد! پارسای عزیز، به این دنیای فانی خوش اومدی، به این دنیای پر از شادی و غم، صداقت و نیرنگ، آمال و آرزو، و یأس و ناامیدی...ا

۱۳۸۶ تیر ۷, پنجشنبه

قیمت تنهایی

آدما واقعاً چقدر از گذشته هاشون درس میگیرند؟ با هر آدم "عاقلی" که صحبت می کنی، پندت میده که گذشته ها رو پشت سر بگذار و فراموششون کن! بهت میگن اگر در این کار موفق نشی، هیچوقت آینده ای رو برای خودت نمیتونی بسازی! ولی آیا فراموش کردن گذشته ها به این معنی نیست که دوباره ممکنه تکرارشون کنی؟ اگر کودکی که دستش رو آتش یکبار سوزونده، درد ناشی از این تجربه رو کاملاً فراموش کنه، آیا به احتمال زیاد، دوباره این خطا رو مرتکب نخواهد شد؟! فکر میکنم پیدا کردن یک راه حل مسالمت آمیز در این وسط اصلاً راحت نیست! در ترس از تکرار اشتباهات گذشته زیستن، باعث میشه که آدم جسارت قدم های جدید برداشتن رو از دست میده و شاید مرتب به دنبال بهانه ای میگرده که اگر حتی قدمی ولو کوچک رو هم برداشته باشه، دست به فرار بزنه و خودش رو به "پنهانگاه امن" خودش برسونه چون اونجا احتمال دروغ، ریا، خیانت و صدمه ی روحی نیست! اونجا فقط آرامش و امنیت هست ولی... به قیمت تنهایی...ا


Helen Sjöholm -Gabriellas sång

Det är nu som livet är mitt زندگی هم اکنون از آن من است
Jag har fått en stund här på jorden چند صباحی در این کره ی خاکی به من داده شده
Och min längtan har fört mig hit و تمنای من مرا به اینجا رسانده
Det jag saknat och det jag fått آنی که به دنبالش بوده ام و آنی که به دست آورده ام

Det är ändå vägen jag valt به هر روی راهیست که خود انتخاب کرده ام
Min förtröstan långt bortom orden اعتمادم فرای کلمات و وصف ناپذیر
Som har visat en liten bit که شمه ای را نشانگر بوده
Av den himmel jag aldrig nått شمه ای از بهشتی که هرگز بدان دست نیافته ام

Jag vill känna att jag lever میخواهم احساس زنده بودن کنم
All den tid jag har زمانی که برایم باقیست
Ska jag leva som jag vill می خواهم آنگونه که خود میخواهم زندگی کنم
Jag vill känna att jag lever میخواهم احساس زنده بودن کنم
Veta att jag räcker till و بدانم که از پس آن بر خواهم آمد

Jag har aldrig glömt vem jag var هرگز فراموش نکردم که "خود" که هستم
Jag har bara låtit det sova و فقط این "خود" را به حال خویش رها کردم
Kanske hade jag inget val شاید که گزینه ای نداشتم
Bara viljan att finnas kvar و فقط خواسته ام برای بقا بود

Jag vill leva lycklig för att jag är jag میخواهم خوشبخت زندگی کنم چون من خودم می باشم
Kunna vara stark och fri می خواهم که یارای قوی و آزاد بودن را داشته باشم
Se hur natten går mot dag و گذر شب را به سوی روز نظاره کنم
Jag är här och mitt liv är bara mitt من هستم و زندگی من فقط از آن من است
Och den himmel jag trodde fanns و بهشتی را که فکر می کردم هست
Ska jag hitta där nånstans در جایی پیدا خواهم کرد

Jag vill känna att jag levt mitt liv می خواهم احساس کنم که "زندگی" کرده ام

۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه

غم مخور

يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

اين دل غمديده حالش به شود دل بد مکن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يکسان نباشد حال دوران غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

ای دل ار سيل فنا بنياد هستی بر کند
چون ترا نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نيی از سر غيب
باشد اندر پرده بازی ها ی پنهان غم مخور

در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابام رقيب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

حافظ

۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه

مامان بزرگ

چند روزی بود که بین بچه ها هو افتاده بود که بازم یکی از تلفن های عمومیه نزدیک دانشگاه "خراب" شده، ولی من هنوز وقت نکرده بودم سری بهش بزنم. بالاخره وقت ناهار رو غنیمت شمردم و از دانشکده ی خودمون با پای پیاده خودم رو به محل غذاخوری دانشگاه مرکزی رسوندم. جلوی ساختمون یک تلفن عمومی بود که از دور صف دراز و طویل آدما جلوش از چند کیلومتری پیدا بود...همه هم طبیعتاً خارجی! خلاصه من هم توی صف ایستادم و دیگه خودتون میتونید حدس بزنید که تا نوبت به من برسه چقدر طول کشید! کلاسهای بعدازظهر دیگه پریده بود، ولی دیگه کاریش نمیشد کرد چون معلوم نبود که دوباره کی از این فرصت ها دست میده...آخه با این تلفن ها وقتی به این روز میافتادند میشد تا ابد الدهر با خارج از کشور صحبت کرد! توی حال و روز خراب مالی دانشجویی این فرصت که بشه دل سیری با عزیزان صحبت کرد، جداً حکم طلا رو داشت... سرانجام بعد از چند ساعت نوبت به من رسید. به تنها جایی که میتونستم زنگ بزنم خونه ی خاله ام بود، چون تو خونه ی پدری هنوز تلفن نداشتند! شماره رو گرفتم و مادر بزرگم گوشی رو برداشت. سالیان سال بود که اونجا پیش اونا زندگی میکرد. آخ که چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم، مدتها بود باهاش درست حسابی صحبت نکرده بودم! انگار کس دیگه ای هم خونه نبود و همین باعث شد که بتونیم درست و حسابی با هم حرف بزنیم...هنوز هم صدای شیرینش تو گوشمه وقتی که از هزاران هزار کیلومتر اون طرفتر از پای تلفن شروع کرد به زبون محلی خودش برای من آواز خوندن...ا
چند سالی میشه که مامان بزرگ عمرش رو به شما داد. بعد از اون چندین بار سری به وطن زده ام، ولی هنوز هم نتونستم خودم رو راضی کنم که سر خاکش برم! یکی دو سال پیش توی برهه های بحرانی زندگیم خیلی وقتا با یادش به خواب میرفتم و بارها به خوابم اومده بود. وقتی میومد آرامشی به من میداد، که با هیچ داروی خواب آوری قابل قیاس نبود... تا دیشب که دوباره بعد از مدتها در رؤیاهام ظاهر شد! میگفت: ناصر جان، اینقدر نگران نباش! همه چیز درست میشه... ای کاش میدونستم منظورش چیه!...ا

۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

راحت طلبی

گاهی وقتها ترجمه کردن بعضی از کلمات و عبارات از یک زبون به زبون دیگه جداً خیلی سخت میشه! به خصوص وقتی آدم مدت زیادی از محیط طبیعی اون زبون به دور هست! منظورم اینه که مثلاً آدم به طور روزمره زبون مادریش رو در خارج از کشور استفاده میکنه ولی گنجینه ی لغویش به مرور زمان کمرنگ میشه... اصطلاح "راحت شدن" و یا راحت طلب شدن" در رابطه ی بین دو نفر هم از اون ترجمه های خیلی مشکله... به هر حال امیدوارم که متوجه منظورم بشید: وقتی کسی در رابطه اش چنان احساس راحتی میکنه که دیگه نیازی برای تلاش در بهتر کردنش نمیبینه! متاسفانه این اتفاقیه که برای بسیاری از روابط میافته تا جایی که چه بسا باعث تخریب کاملشون میشه! یکی میگفت: اون لحظه ای که به خیال خودت فکر کردی که به دستم آوردی، درست در همون لحظه است که از دستم دادی...ا

۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه

It's all coming back to me now

Celine Dion - It's All Coming Back To Me Now

There were nights when the wind was so cold
That my body froze in bed
If I just listened to it
Right outside the window

There were days when the sun was so cruel
That all the tears turned to dust
And I just knew my eyes were
Drying up forever

I finished crying in the instant that you left
And I can't remember where or when or how
And I banished every memory you and I had ever made

But when you touch me like this
And you hold me like that
I just have to admit
That it's all coming back to me
When I touch you like this
And I hold you like that
It's so hard to believe but
It's all coming back to me
(it's all coming back, it's all coming back to me now)

There were moments of gold
And there were flashes of light
There were things i'd never do again
But then they'd always seemed right
There were nights of endless pleasure
It was more than any laws allow
Baby baby

If I kiss you like this
And if you whisper like that
It was lost long ago
But it's all coming back to me
If you want me like this
And if you need me like that
It was dead long ago
But it's all coming back to me
It's so hard to resist
And it's all coming back to me
I can barely recall
But it's all coming back to me now
But it's all coming back

There were those empty threats and hollow lies
And whenever you tried to hurt me
I just hurt you even worse
And so much deeper

There were hours that just went on for days
When alone at last we'd count up all the chances
That were lost to us forever

But you were history with the slamming of the door
And I made myself so strong again somehow
And I never wasted any of my time on you since then

But if I touch you like this
And if you kiss me like that
It was so long ago
But it's all coming back to me
If you touch me like this
And if I kiss you like that
It was gone with the wind
But it's all coming back to me
(it's all coming back, it's all coming back to me now)

There were moments of gold
And there were flashes of light
There were things we'd never do again
But then they'd always seemed right
There were nights of endless pleasure
It was more than all your laws allow
Baby, baby, baby

When you touch me like this
And when you hold me like that
It was gone with the wind
But it's all coming back to me
When you see me like this
And when i see you like that
Then we see what we want to see
All coming back to me
The flesh and the fantasies
All coming back to me
I can barely recall
But it's all coming back to me now

If you forgive me all this
If I forgive you all that
We forgive and forget
And it's all coming back to me
When you see me like this
And when I see you like that
We see just what we want to see
Al coming back to me
The flesh and the fantasies
All coming back to me
I can barely recall but it's all coming back to me now

(it's all coming back to me now)
And when you kiss me like this
(it's all coming back to me now)
And when I touch you like that
(it's all coming back to me now)
If you do it like this
(it's all coming back to me now)
...And if we

۱۳۸۶ خرداد ۱۶, چهارشنبه

بیست سال گذشت

دکترا بهمون تاریخ یک هفته بعد رو برای روز موعود داده بودند، ولی من، نمیدونم به چه دلیل، انگار میدونستم که شش ژوئن یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی من میفته... شب ششم رو کابوس وار پشت سر گذاشتیم... حدودهای ساعت دو بعدازظهر بود که دردها شروع شدند و تا آمبولانس بیاد و به بیمارستان برسیم، دیگه غروب شده بود... ساعت ده و بیست و پنج دقیقه ی شب پا به این دنیای فانی گذاشت...آره پسرم رو میگم! تا پاسی از نیمه های شب رو توی بیمارستان موندم. اون موقع دیگه نه اتوبوسی و نه تراموایی کار میکرد که به خونه برگردم و به ناچار یک تاکسی گرفتم... اینقدر که خوشحال بودم، فکر کنم، دو برابر کرایه ی معمولی رو به راننده دادم، بیچاره طرف از حیرت نمیدونست چی بگه...ا
هنوز هم باورم نمیشه که بیست سال از اون شب گرم خردادماه گذشته... انگار همین دیروز بود که تو رو به سینه ام میبستم و با غرور در خیابونهای شهر پرسه میزدم...ا

۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

ترا من چشم در راهم

وقتی که در خونه رو باز می کنم و فقط جای خالیِ تو رو اونجا پیدا می کنم... وقتی که در تاریکیِ شب، بازی نورِ به درون تابیده از پنجره با سایه ها رو از درون بسترم نظاره گر میشم... وقتی که در اون ظلمت، درد دوری از تو رو در تک تک سلولهام حس می کنم، تنها یک فکر در ذهنم میچرخه... ترا من چشم در راهم...ا

نیما یوشیج - ترا من چشم در راهم
دکلمه از زنده یاد احمد شاملو

ترا من چشم در راهم
شباهنگام
كه می گيرند در شاخ تلاجن
سايه ها رنگ سياهی
وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم كه بر جا
دره ها
چون مرده ماران خفتگانند
درآن نوبت كه بندد
دست نيلوفر
به پای سرو كوهی دام
گَرَم يادآوری يا نه
من از يادت نمی كاهم
ترا من چشم در راهم

۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه

شکايت هجران


اصفهانی - شکايت هجران و آسیمه سر
اشعار از سایه و اکبر آزاد

زينگونه ام که در غم غربت شکيب نيست
گر سر کنم شکايت هجران غريب نيست

جانم بگير و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکيب هست وز جانان شکيب نيست

گمگشته ی ديار محبت کجا رود
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم که يار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و ليکن طبيب نيست

آسيمه سر رسيدی
از غربت بيابان

دلخسته ديدمت در
آوار خيس باران

وا مانده در تبی گنگ
ناگه به من رسيدی

من خود شکسته از خود
در فصل نا اميدی

در برکهء دو چشمت
نه گريه و نه خنده

گم کرده راه شب را
سرگشته چون پرنده

من ره به خلوت عشق
هر گز نبرده بودم

پيدا نميشدی تو
شايد که مرده بودم
پيدا نميشدی تو
شايد که مرده بودم

من با تو خو گرفتم
از خنده ات شکفتم

چشم تو شاعرم بود
تا اين ترانه گفتم

در خلوت سرايم
يک باره پر کشيدی

آن گاه ای پرنده
بار دگر پريدی

در خلوت سرايم
يک باره پر کشيدی

آن گاه ای پرنده
بار دگر پريدی

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

راه دوست

روز جمعه بود و خستگی تمام هفته داشت خودشو نشون میداد، به خصوص که در طول این هفته هر روز سری به بخش 15 زده بودم و "جیره ی" روزانه رو دریافت کرده بودم! از صبح که از خونه بیرون میومدم وسائلم رو جمع کرده بودم که از سر کار اول به سراغ بخش برم تا این بار هم ترخیصم کنند و بعدش یک راست راهی سفر بشم... هیچ به این مسئله فکر کردید که محتمل ترین زمان برای هجوم افکار گوناگون به مغز موقع رانندگیه! در هر حال اگر هم در مورد همه صادق نباشه، خیلی ها احتمالاً با من هم عقیده اند. در طول این دو دهه ی اخیر اینقدر این راه رو رفته ام، که می تونستم چشمهام رو ببندم و تمامیه پیچ و خمهای جاده رو در افکارم تصور کنم... اندیشه های جور واجور در ذهنم شکل گرفتند... با خودم فکر کردم که در این سالها در حال عبور از این راه چه فکرها که نکرده ام و چه تصمیم ها که نگرفته ام، تصمیمات کوچک، تصمیمات بزرگ و تعیین کننده در زندگی من... و این سؤال اجتناب ناپذیر بود که آیا این "راه" تاثیری جادویی در روح و روان من میگذاشت؟!... جوابی برای این سؤال نداشتم، فقط اینقدر می دونستم که این راه، "راه دوست" بوده و مقدس.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه

مرا گر خود نبود این بند

عمو ناصر، یک موقعی اینجا نوشتی که آدم توی زندگی برای هر چیزی یک بهایی پرداخت میکنه، و مشکل بزرگی که خیلی از انسانها بیشتر وقتا باهاش برخورد می کنند اینه که فراموششون میشه با به دست آوردن یک چیز ممکنه چیز دیگه ای رو از دست بدند! یک جای دیگه ای از "خود بودن" نوشتی و بهایی رو که آدم گاهی وقتها باید براش بپردازه. حالا ازت میخوام بپرسم که آیا حاضری هر قیمتی رو برای این خود بودنت پرداخت کنی؟ می دونم که هیچوقت توی زندگیت سعی نکردی که خودت رو به جز اونکه هستی جلوه بدی و تنها آرزوت توی زندگی این بوده که بین این چند میلیارد آدمی که روی این کره ی خاکی زندگی می کنند فقط یک نفر پیدا بشه که تو رو به همون شکل که هستی ببینه و بخواد ولی ...
...
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو بادی دور و لغزان
می گذشتم از تراز خاک سرد پست
جرم این است
جرم این است

شاملو

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

دارم سخنی با تو

سالهاست که این شعر رو زیر لب زمزمه می کنم و هر وقت کسی در مورد نغمه ی بیات ترک ازم می پرسه، اولین آوازی که به ذهنم میاد روی همین شعره... ولی امروز نمیدونم چرا با خوندنش گرمای عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفت.

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گـر دامن وصل تو گـرفـتـن نـتـوانـم

با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چـون غـنـچه ی پائـیـز شکـفـتـن نتـوانـم

ای چشم ِ سخن گوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سـخنی با تو و گـفـتـن نــتــوانـم

شفیعی کدکنی

Håll mitt hjärta

Björn Skifs - Håll mitt hjärta

Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب
Lägg mitt huvud i ditt knä سرم را به روی زانوانت بگذار
Säg att du menar بگو که جدی میگویی
och vill mig väl و خیر مرا خواستاری
Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب

Som jag väntat alla år چنان که این سالها در انتظار بوده ام
Du kan läka mina sår تو زخمهایم را التیامبخشی
Ta mina händer och gör mig hel دستانم را بگیر و مرا کامل کن
Ta mitt hjärta قلبم را دریاب
Ta min själ روحم را در یاب

Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب
Låt mig bara stanna här فقط بگذار که در اینجا بمانم
Så allt jag ber dig allt jag begär تنها خواهشم از تو، تنها تمنایم
Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب
Håll min själ
روحم را در یاب

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

"خونه ی اول"

یکی از "دوستان" قدیمی یک موقعی برام تعریف می کرد که وقتی پاش به فرودگاه در وطن میرسه کاملاً فراموش میکنه که سالیان متوالی رو در خارج از کشور به سر برده و وقتی پشت رل ماشین میشینه دوباره رانندگیش میشه درست مثل همون قدیما! حالا این "دوست" البته کمال صداقت رو داشت و واقعیت رو همون جور که بود بیان میکرد، ولی متأسفانه حقیقت تلخی در پس این اعتراف نهفته است! اصلاً قصد ندارم که عادات اون جامعه رو زیر سؤال ببرم، چون هم اونجا نکات مثبت و منفی داره هم اینجا... منظورم به گروهی از هموطنانِ که سالهای مدیدی رو در اینجا زندگی می کنند و ظاهراً خودشون رو با شرایط و قوانین اینجا تطبیق میدند، ولی به محض اینکه قدم به اون آب و خاک میذارند انگار نه انگار... تمام پیش زمینه های فرهنگی، قشری و طبقاتیشون دوباره ظهور میکنن!ا
نکته ی جالبی که در این میون پیش میاد اینه که هموطنان کلاً بدون در نظر گرفتن جایگاه طبقاتیشون در وطن در اینجا بواسطه ی شرایط موجود همتراز هم قرار میگیرند ولی همینکه قدم به عرصه ی میهن میذارند، باز به "خونه ی اول" خودشون بر میگردند! این پدیده من رو به یاد یک فیلم قدیمیه هالیوود میندازه که کِشتی مسافربری بزرگی غرق میشه و فقط چند تن از مسافرینش با شنا کردن و رسوندن خودشون به جزیره ای متروکه، نجات پیدا میکنند. در اونجا دیگه ثروت، مقام و اصالت معنایی نداره و بحث بر سر بقا ست! نتیجتاً مستخدم و رئیس جاشون عوض میشه و ساختار اون "جامعه ی کوچک" به شکلی کاملاً متفاوت پایه ریزی میشه... تا یک روزی کشتیی که تصادفاً از اون نزدیکیها عبور میکرده به نجات این جزیره نشینها میاد. صحنه ی جالب در انتهای فیلمه که در حال سوار شدن به کشتی رئیس دوباره رئیس میشه و مستخدم نیز مستخدم!!!...ا

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

شکست عهد مودت

شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم

تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم

اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم

بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می​دهد پندم

من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی​حساب فرزندم

به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم

بیا ، بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق در بندم

سعدی

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه

احساس خفقان

یک استادی توی دانشکده داشتیم که همیشه می گفت والدین بزرگترین دشمنان فرزندان خودشون هستند! ادعای جالبیه، اینطور نیست؟! البته منظور این شخص به زمانی بود که فرزندان بیمار میشند و پدر و مادرها با گم کردن دست و پای خودشون و دوستیهای "خاله خرسه" باعث وخیم تر شدن اوضاع میشند!ا واقعاً گاهی ما پدر و مادرها رفتارهای عجیبی ازمون سر میزنه! اولاً که میخواهیم که تمامیه آرزوهای دست نیافته مون رو بچه هامون به دست بیارند بدون اینکه ازشون بپرسیم که خودشون از زندگی چی میخوان، ثانیاً اگر به انتخاب خودمون و از همه مهمتر در وهله ی اول به خاطر خودمون کاری براشون میکنیم، انتظار داریم که اونها تا آخر عمر عبد و عبید ما باشند! اگر هم اعتراضی کردند که بابا ما کجا رو باید امضاء کنیم تا شما به ما اجازه ی نفس کشیدن بدید، دادمون به هوا میره که: تمام عمرمون رو پای شما گذاشتیم و اینه مزد ما؟!ا
هیچکس نیست که بهمون بگه که: آخه، مرد حسابی، زن حسابی... مگه این طفلک ها تقاضای رسمی مبنی بر آوردنشون به این دنیای فانی رو ازتون کردند؟! حق پدر و مادری رو در حق فرزندانتون به جا بیارید و احساس همیشه مورد حمایت بودن بدون قید و شرط رو بهشون بدید، نه احساس خفقان...ا

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

اول ماه مه

روزها، هفته ها و ماهها به سرعت برق و باد در حال عبورند! چشم به هم می زنی یک هفته میگذره... عموناصر، انگار شوخی شوخی دیگه افتادی توی سرازیری ها... :)ا
بگذریم... اول ماه مه هم اومد و به مبارکی و میمنت گذشت. هوای آفتابی برای تظاهرکنندگان هر ساله ی این روز بسیار دلپذیر بود و در حالیکه همگی گرد "پوسیدون، ایزد آبها" در میدان اصلی شهر ما حلقه زده بودند، به سخنرانی بازندگان انتخابات اخیر این کشور قطبی گوش فرا میدادند! البته شب قبلش یعنی سی آوریل رو نیز نباید فراموش کرد که در این سرزمین به طرز خاصی جشن گرفته میشه و خلاصه از بزرگ و کوچیک به بیرون می زنند، آتیش بزرگی به پا کرده و پیرامونش جمع میشند! در این آتیشها البته اون قدیم قدیما "جادوگران" رو می سوزونده اند...ا
میگم، دنیای آدما چقدر متفاوت میتونه باشه! تا وقتی که به طریقی پات به این دنیاها باز نشده باشه، حتی در مخیلاتت هم نمیتونی بعضی از امیال و آرزوهای انسانها رو تخمین بزنی! در یک برهه ای از زندگیم که توی یکی از این کشورهای سردسیر زندگی میکردم، به فراخور زندگی دانشجویی بایستی در هوایی بسیار سرد صبحها چندین ساعت توی هوای آزاد کار می کردم. یادم میاد که چقدر وضعیت و دمای هوا در اون پریود زندگی من رو تحت الشعاع قرار میداد، به طوری که شاید بعضی از روزها آرزویی به جز "چند درجه بالای صفر" نداشتم!... حالا در این روز جهانی کارگر و شب قبلش، هستند کسانی که هوای گرم و آفتابی شاید شعف و شادیی به زندگیشون می بخشه، که تا آدم چند لحظه ای رو در دنیاشون سپری نکرده باشه، این احساس رو در اونها درک نخواهد کرد!ا

۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

سکوت سرشار از ناگفته هاست

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است - شعر از مارگوت بیکل
ترجمه و صدای زنده یاد احمد شاملو

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
...
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
.سخن بگوییم
...
گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاریست
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد
...
از بخت یاری ماست شاید که آنچه که می خواهیم
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد
...
می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
!که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد
...
چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلمه ای مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
...
از پای منشین
... آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری
...
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
... استواری امن زمین را زیر پای خویش
...
پنجه درافکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
!به جای همراهی کردنشان
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
... در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه
...
هر مرگ اشارتی است
به حیاتی دیگر
...
این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم
خودم
هدفم
!و به تو
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را می نماید
...
جویای راه خویش باش از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما
تو و من
...
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی ، راهی ، بی راهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو ، راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است
...
بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملاله ها از راز ما سخن تواند گفت
...
به تو نگاه می کنم و می دانم
تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت تا به درآیی
من پا پس می کشم
و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود
...
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز می کنم
!فریاد می کشم که ترکم گفتند
:چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را با او قسمت کنم؟
!آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود
...
بی اعتمادی دری است
خودستایی چفت و بست غرور است
و تهی دستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنیم
...
تو و من
توان آن را یافتیم تا بر گشاییم
تا خود را بگشاییم
...
بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افکنم
اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست
!راهی به جز اینم نیست
...
.سکوتم سرشار از ناگفته هاست

۱۳۸۶ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه

حیرانی

ناظری - حیرانی

یاوَران مَسِم من مستم دوستان
یاوَران مَسِم من مستم دوستان
مِن مَسِ مَخمور باده ی اَ لَسِم من مست مخمور باده ی ازلی هستم
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم لطف دوست آمد و محکم دستم را گرفت

شوئله ی نارِ عِشق پَر چی ﮊََه پُوسِم شعله ی آتش عشق از پوستم بیرون زد
شوئله ی نارِ عِشق پَر چی ﮊََه پُوسِم شعله ی آتش عشق از پوستم بیرون زد
خالی ﮊَه خاکی مَملو ﮊَه دوسِم از چیزهای خاکی و دنیوی خالی شدم و حالا وجود دوست تمام وجودم را فرا گرفته است

یاوَران مَسِم من مستم دوستان
یاوَران مَسِم من مستم دوستان
مِن مَسِ مَخمور باده ی اَ لَسِم من مست مخمور باده ی ازلی هستم
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم لطف دوست آمد و محکم دستم را گرفت

بلیط بخت آزمایی

- یه آرزو بکن!
با لبخندی به لب بهش نگاه می کنم، دستم رو به طرف چشمهام می برم و با انگشت سبابه تار مژه ای رو از روی گونه ام بر میدارم.
- خوب چه آرزویی کرده بودی؟ بازم آرزو کردی که بلیط بخت آزماییمون ده میلیون ببره؟
- نه، آرزوم این نبود!
- پس چی بود؟! لابد این دفعه به جای ده میلیون، بیست میلیون بود؟ -
- نه عزیز دلم! تنها آرزوی من پایداری من و توست، پایداری ماست.
نگاهی به چشمهای مهربونش می کنم و با خودم می اندیشم: بلیط بخت آزمایی من مدتهاست که برنده شده!

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

همیشه

تقدیم به تو که همیشه بوده ای، هستی و خواهی بود...ا

عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
تا ببینی عشق را آیینه وار
آتشی از جان خاموشت برآر
هر چه می خواهی به دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار
عشق هستی زا و روح افزا بود
هر چه فرمان می دهد زیبا بود
فریدون مشیری

۱۳۸۶ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

سراب

هایده - سراب

از آن زمان که آرزو ، چو نقشی از سراب شد
تمام جستجوی دل ، سؤال بی جواب شد
نرفته کام تشنه ای ، به جستجوی چشمه ها
خطوط نقش زندگی ، چو نقشه ای بر آّب شد
چه سینه سوز آه ها ، که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب ، اسیر پیچ و تاب شد
نه شور عارفانه ای ، نه شوق شاعرانه ای
قرار عاشقانه هم ، شتاب در شتاب شد
نه فرصت شکایتی ، نه قصه و روایتی
تمام جلوه های جان ، چو آرزو به خواب شد
نگاه منتظر به در ، نشست و عمر شد به سر
نیامده به خود دگر ، که دوره ی شباب شد

مفهوم زندگی


از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
از هيچ كسي نيز دو گوشم نشنود
كين آمدن و رفتنم از بهر چه بود

شعر از خیام - با صدای شاملو

اوناییکه هم قد و قواره های من هستند (منظورم البته از لحاظ فیزیکی نیست:)) باید یادشون باشه که سالهای اول بعد ازانقلاب چه شوری و شوقی جلوی دانشگاه برپا بود! انواع و اقسام کتابها و نوارها که بعدها دیگه توی دکان هیچ عطاری پیدا نمی شد... یک روز که در حال گشت و گذار در اونجا بودم، دکلمه ی شعرهای خیام با صدای زنده یاد شاملو (اون موقع هنوز در قید حیات بود) و آواز شجریان رو روی نواری در بساط دست فروشی دیدم. آشنایی من در اون سن با این شاعر گرانقدر با گوش دادن به این نوار و موزیک پشت زمینه ی فریدون شهبازیان آغاز شد. واقعاً چقدر اشعار خیام در اون سن به من می چسبید! دیگه این شعرها تا ماهها موضوع بحث روز ما با دوستان بودند... چند روز پیش عزیزی از من می پرسید که مفهوم زندگی واقعاً چیه؟ بعد از مرگ به کجا خواهیم رفت؟...خلاصه ناخودآگاه به یاد شعر بالا از خیام افتادم و این که اون موقعها در دوران نوجوانی چقدر به مفهومش فکر کرده بودم! نه اون وقت جوابی برای این سؤالها پیدا کردم و نه الآن بعد از گذشت سالیان سال!...ا

۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

آرامش قبل از سفر

اینطور که به نظر میاد انگار امسال در دامان مام وطن خواهیم بود، البته اگر بلیط هواپیما گیرمون بیاد! اینقدر که تعداد مسافر ها زیاد شده، دیگه اصلاً ربطی به فصل و تعطیلات و این داستانها نداره! الان هر وقت که بخوای به اونجا سفر کنی جاها پُره و توی لیست انتظار قرار میگیری. دیروز شنیدم که از همین حالا هوا حسابی گرم شده و خلاصه اون موقع که ما قصد رفتن داریم، خدا رحم به پروردگار کنه...:)ا
یادمه یکی از دوستان قدیمی هر وقت میخواست به وطن سفر کنه از زور هیجان چند روز قبل از پرواز از خواب و خوراک می افتاد و ما هر کاری برای آروم کردنش از دستمون بر میومد می کردیم تا شاید اندکی از تنش درونیش کاسته بشه...ولی فایده نداشت که نداشت! البته همه ی اوناییکه تو این سالها سری به میهن زده اند طبیعتاً هر بار قبل از سفر کمی شور و هیجان داشته اند و این حقیر هم پر واضح از این قاعده مستثنی نبوده ام... این بار ولی آرامشی باورنکردنی سراسر وجودم رو فراگرفته! برای اولین بار در تمام عمرم احساس می کنم که هیچ چیز توان و یارای به هم زدن این آرامش رو نداره... نمیدونم!...احساس عجیبیه...ا

۱۳۸۶ فروردین ۱۶, پنجشنبه

Simply The Best

(-:...Believe it or not, You are the BEST...Simply The Best

Tina Turner - Simply The Best


I call you when I need you, my heart's on fire
You come to me, come to me wild and wild
When you come to me
Give me everything I need
Give me a lifetime of promises and a world of dreams
Speak a language of love like you know what it means
And it can't be wrong
Take my heart and make it strong baby

You're simply the best, better than all the rest
Better than anyone, anyone I've ever met
I'm stuck on your heart, and hang on every word you say
Tear us apart, baby I would rather be dead

In your heart I see the star of every night and every day
In your eyes I get lost, I get washed away
Just as long as I'm here in your arms
I could be in no better place

You're simply the best, better than all the rest
Better than anyone, anyone I've ever met
I'm stuck on your heart, and hang on every word you say
Tear us apart, baby I would rather be dead

Each time you leave me I start losing control
You're walking away with my heart and my soul
I can feel you even when I'm alone
Oh baby, don't let go

۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

کار نیک پیشاهنگی

قدیما یک موقعی مرتب اهداء خون می کردم و خلاصه از مشتریهای پر و پا قرص بخش مرکز اهدای خون بودم. فکر می کردم که این کمترین کاریه که از آدم برای همنوعانش ساخته است! سالهای اخیر اونقدر که درگیر تلاطمات شخصی خودم بودم این وظیفه ی انسانی انگار دیگه داشت از یادم میرفت! تابستون گذشته دوباره خودم رو به مرکز خون معرفی کردم و دوباره در لیست اهداکنندگان قرار گرفتم...چند روز اخیر دائماً توی رسانه ها خبر از کمبود خون میدند! میدونستم که به این زودیها دیگه از من خون نمیگیرند ولی گفتم سنگ مفت و گنجشگ "بیچاره" هم مفت! بله، حدسم درست بود، گفتند: برادر، اینطور که به نظر میاد تو خودت به خون بیشتر احتیاج داری... نشد که ما کار نیک پیشاهنگی امروز رو انجام بدیم...ا

۱۳۸۶ فروردین ۱۳, دوشنبه

سیزده بدر

ایام عید امسال هم مثل باد گذشت، درست به مانند سال قبل و سالهای قبل از اون! هر چند که ما در اینجا اصلاً احساس عید رو اونطور که مردم در وطن دارند، نداریم، ولی خوب بالاخره سعی خودمون رو می کنیم و با برگزار کردن مراسم چهارشنبه سوری (حتی اگه یک هفته هم دیرتر شد اشکالی نداره!)، چیدن سفره ی هفت سین، تعطیل کردن روز عید به این بهانه (دیگه این تعطیلی برای این همزیستهای "وایکینگ" ما در این سرزمین قطبی هم داره جا میافته به طوری که فکر کنم تا چند سال دیگه به روزهای تعطیل رسمیشون اضافه خواهد شد! به قولی دوستی که می گفت: ما این کشور رو به زودی بدون خونریزی فتح خواهیم کرد...) و خلاصه سیزده بدر، دل رو خوش میکنیم! امروز سیزده بدره و در وطن در این لحظه وجب به وجب سبز و سبزی در سراسر کشور سرقفلی داره، در حالیکه اینجا که هشتاد در صدش رو آب و جنگل فرا گرفته، بیشتر ما سر کار هستیم و "سیزده" رو در این سرسبزی نمیتونیم بدر کنیم...ا

۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعه

بهار


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده ی گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايه ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه

وطن

این سال هم داره آروم آروم رو به پایان میره و آخرین نفساش رو میکشه. امسال انگار از اون سالهای عجیب و غریبه! در وطن چهارشنبه سوری توی همین هفته برگزار شد ولی ما در شهرمون در این سرزمین قطبی تا آخرین شب این سال صبر خواهیم کرد... واقعاً که مضحک و خنده داره چون ما در مورد قدیمیترین سنتهامون هم همفکری نداریم... حالا اینکه در وطن به دلایلی این سنت ها پس و پیش میشند قابل درکِ ولی اینکه در یک کشور خارجی هموطنان ساکن در دو شهر مختلف نمیتونند با هم کنار بیاند و حداقل برای غیر هموطنان سنت رو به صورت واحد نشون بدند...آخ که اگر چیزی نگم انگار بهتره!!!...ا
سالیان زیادیه که این موقع از سال در میهن عزیز نبوده ام. بوی بهار در اونجا با هیچ کجای دیگه ی دنیا قابل مقایسه نیست و به خصوص این فصل از سال یک رنگ و بوی دیگه ای داره... حال و هوای ایام عید، دید و بازدیدها و چشمهای معصوم کودکانی که منتظر گرفتن عیدیهاشون هستند... همه و همه یادآور خاطراتیه که برای همیشه در ذهنم نقش بسته! هر کجای این کره ی خاکی هم که باشم و حتی اگر دیگه هیچوقت هم دراون آب و خاک زندگی نکنم، ولی به تنها جایی که احساس تعلق می کنم اونجاست: وطن...ا


داریوش - وطن

وطن پرنده ی پـــر در خون
وطن شكفته گـل در خون
وطن فلات شهید و شب
وطن پا تا به سر خــون
وطن تـــرانه ی زنــدانی
وطن قصیده ی ویــرانی
ستاره‌ها اعدامیان ظلمت
به خاك اگرچه می‌ریزند
سحر دوباره بر می‌خیزند
بخوان كه دوباره بخواند
این عشیره ی زندانی
گل سرود شكستن را
بگو كه به خون بسراید
این قبیــله ی قربانی
حرف آخــر رستن را
با دژخیمان اگر شكنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما تبار فدایی
با ما غرور رهایی
به نام آهن و گندم
اینك ترانه ی آزادی
اینك سرودن مردم
امروز ما امروز فریاد
فـردای ما
روز بزرگ میـعاد
بگو كه دوباره می‌خوانم
با تمــامیِ یارانم
گل سرود شكستن را
بگو بگو كه به خون می‌سرایم
دوباره با دل و جانم
حرف آخـر رستن را
بگو به ایران بگو به ایران

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

شهر غم

ستار - شهر غم

خسته و در به در شهر غمم
شبم از هر چی شبه سياه تره
زندگی زندون سرد كينه هاست
رو دلم زخم هزار تا خنجره

چی می شد اون دستای كوچيك و گرم
رو سرم دست نوازش می كشيد
بستر تنهايی و سرد منو
بوسه ی گرمی به آتش ميكشيد

چی ميشد تو خونه ی كوچيك من
غنچه های گل غم وا نمی شد
چی ميشد هيچكسی تنهام نمی ذاشت
جز خدا هيچكسی تنها نمی شد

من هنوز در به در شهر غمم
شبم از هر چی شبه سياه تره
زندگی زندون سرد كينه هاست
رو دلم زخم هزار تا خنجره

من هنوز در به در شهر غمم
شبم از هر چی شبه سياه تره
زندگی زندون سرد كينه هاست
رو دلم زخم هزار تا خنجره

۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

خر عیسی گرش به مکه برند

اوائل که در اینجا شروع به نوشتن کردم تقریباً هر روز و حتی بعضی از روزها چند بار نوشته ای رو به نوشته ها اضافه می کردم. اون موقعها تیتر وبلاگ اندیشه های روزانه ی عمو ناصر بود! یواش یواش این تیتر تبدیل به اندیشه های گاه و بیگاه شد و حالا هم که انگار به هفته ای یکبار رسیده! می ترسم اگه همین طوری پیش بره مبدل به اندیشه های "سالی یک بار" بشه...:) ولی فکر می کنم که مشغله ی زیاد و ضیق وقت دلیل اصلی این قضیه باشه و گرنه دائماً به نوشتن فکر می کنم و جداً دلم می خواد که حداقل هر روز یادداشتی ولو کوتاه رو در ابن دنیای مجازی مرقوم کنم...ا
الان که در حال نوشتن این مطلب هستم، تا دقایقی دیگه با رئیس الرؤسا در محل کار برای گفتگوی سالانه قرار ملاقات دارم. در این گفتگو من جمله حقوق سال جاری مورد بحث قرار خواهد گرفت! اونهایی که در بخش دولتی در این کشور کار می کنند حتماً با این جمله که "وضع اقتصادی رو که خودتون می دونید... بودجه اجازه ی اضافه حقوق بیشتر از یکی دو درصد رو نمیده...!!!" کاملاً آشنایی دارند و شنیدن این کلمات دل انگیز رو سالی یک بار با هیچ چیز دیگه توی این دنیا حاضر نیستند عوض کنند! واقعاً نمیتونید تصورش رو بکنید که برای این گفتگو در پوست خودم نمی گنجم و از هفته ها پیش ثانیه شماری کرده ام :) به ویژه چون باید پروژه های پژوهشی رو برای کسی تشریح کنم که واژه ی پژوهش رو شاید روزی روزگاری در حال "اطفای حریق" بر سر در آزمایشگاهی دیده باشه و به حتم به این کلمه هیچگاه نزدیکتر از این نشده!..." خر عیسی گرش به مکه برند، چو بازگردد هنوز خر باشد"... جداً که جای بسی تأسفه...ا

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور


خیام

۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

تن آدمی شریف است بجان آدمیت

از بچگی لطیفه های ملا نصرالدین رو خیلی دوست داشتم و در همون دنیای کودکی خودم احساس می کردم که در پس مزاح ظریف این داستانها انتقادات تندی که لبه ی تیزشون متوجه جامعه ی ماست، نهفته است! بعد از خوندن کتاب "به شاهزاده ای که خر شد" که در واقع یک قسمتی از حکایت زندگی ملاست، بیشتر شیفته ی این شخصیت (احتمالاً) افسانه ای شدم. یکی از داستانهای مشهور ملا نصرالدین مربوط به موقعیه که به میهمانیی میره که در اونجا به دلیل بر تن داشتن یک لباس معمولی زیاد تحویلش نمی گیرند و او رو پایین مجلس می نشونند. ملا که از این ماجرا خیلی ناراحت میشه، مجلس رو ترک کرده، به خونه برمیگرده، البسه ای فاخر به تن می کنه و دوباره راهی همون ضیافت میشه. این بار برخوردی کاملاً متفاوت باهاش می کنند و بلافاصله به بالاترین مکان سفره هدایتش می کنند! ملا هم معطلش نمی کنه و آستین لباسش رو در ظرف غذا فرو می کنه و میگه: آستین نو پلو بخور!
داستان "لباس فاخر" متأسفانه واقعیتیه که شاید همیشه در جامعه ی بشری وجود داشته و احتمالاً تا ابدالدهر هم وجود خواهد داشت! ولی به طور قطع اهمیتش در چند دهه ی اخیر در جوامعی که من درشون زندگی کرده ام، سیر صعودی عجیبی داشته! واقعاً جای تأسفه که ارزشهای انسانی روز به روز جاشون رو به "ظواهر" میدند. به یقین اگر شیخ اجل، سعدی شیراز، امروز زنده بود در گفتن این شعر کمی درنگ می کرد:

تن آدمی شریف است بجان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو زپای بند شهوت
بدرآی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

سعدی

۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

اصفهان

توی اتاق نشیمن نشسته بودم و غرق در افکار خودم بودم که صدات از اون یکی اتاق به گوشم رسید... با خودت زمزمه می کردی: دلم می خواد به اصفهان برگردم، بازم به اون نصف جهان برگردم... ناخودآگاه با سوت شروع به همنوازی باهات کردم... برم اونجا بشینم، در کنار زاینده رود، بخونم ازته دل ترانه و شعر و سرود، ترانه و شعر و سرود... آواز اصفهان همیشه شعفی در من ایجاد میکنه که جداً وصف ناپذیره! لبام باهات می نواخت ولی خودم بیشتر و بیشتر در اندیشه های ژرف فرو می رفتم! رفته رفته نوا کمرنگ شد ولی من هنوز توی "اصفهان" بودم... ناگهان به خود اومدم: نه دیگه این واسه ما دل نمیشه، نه دیگه این واسه ما دل نمیشه، هر چی من بهش نصیحت می کنم، که بابا آدم عاقل دیگه عاشق نمی شه، میگه یا اسم آدم دل نمی شه، یا اگر شد دیگه عاقل نمی شه... آره، داشتم این ترانه رو می زدم که دوباره نوای دلپذیرت گوشهام رو قلقلک داد: به تو میگم که نشو دیوونه ای دل، به تو میگم که نگیر بهونه ای دل، من دیگه بچه نمیشم آه، دیگه بازیچه نمیشم... و دل می دونست که در نوای اصفهان تو مسخ شده و چاره ای جز سر تسلیم فرو آوردن نداره...ا

My heart will go on

Celine Dion - My Heart Will Go On


Every night in my dreams
,I see you, I feel you
That is how I know you go on

Far across the distance
And spaces between us
You have come to show you go on

Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart
And my heart will go on and on

Love can touch us one time
And last for a lifetime
And never let go till were gone

Love was when I loved you
One true time I hold to
In my life will always go on

Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart
And my heart will go on and on

,You're here, theres nothing I fear
And I know that my heart will go on
Well stay forever this way
You are safe in my heart
And my heart will go on and on

۱۳۸۵ اسفند ۲, چهارشنبه

چه باید کرد؟

اونایی که دوست ندارند راجع به احساسات چیزی بشنوند، بهتره گوشاشون رو بگیرند، یا شاید بهتر بگم چشماشون رو ببندند و این نوشته رو نخونند:)... از موقعی که چشمامو باز کردم و خودمو شناختم، همیشه احساسات جزء لاینفک من توی زندگی بوده! اینم از بدشانسیه دیگه... به بعضی ها این نوعش به ارث میرسه! کلنجار رفتن با این احساسات ابدی و ازلی بیشتر وقتها به غیر از دردسر چیزی برای من به دنبال نداشته! می دونید، ما عناصر ذکور غالباً به جرم نشون ندادن احساساتمون، در دادگاه انث مورد محاکمه قرار می گیریم! حالا اگر یکی در این میون، مثل ارادتمند، پیدا بشه و پا رو از "خط استثناء" فراتر بگذاره، کن فیکون میشه، محشره کبری میشه!!! سؤال اساسی در اینجاست که چه باید کرد؟ باید دنباله رو راه همجنسان بود و از نشون دادن احساسات "تا آخرین قطره ی خون" امتناع کرد و به این شکل امکان هر گونه ضربه ی احتمالی رو از پیش خنثی کرد؟ یا اینکه باید خود بود، باید صادقانه احساسات از دل برخاسته رو به بیرون هدایت کرد و به این طریق "صابون" تمومه پی آمدهاش رو اعم از یأس، سوء استفاده، خوردن ضربه و مخلفات، به تن مالید؟!...ا

۱۳۸۵ بهمن ۲۶, پنجشنبه

از بدبختیهات بنویس

از دوستی پرسیدم که دیگه در دنیای مجازی سری به ما نمیزنی، گفت: "از موقعی که دیگه نه ادامه ی خاطراتت رو می نویسی و نه از بدبختیهات قلم می زنی، دیگه خوندن وبلاگت لطفی نداره! مردم دوست دارند در مورد فلاکتت بخونند و هیچکس خوشش نمیاد که همش بنویسی خیلی حالم خوبه و احساس خوشبختی می کنم و از این حرفها..." واقعیت امر اینجاست که من همونطور که بارها در اینجا نوشته ام، برای دل خودم دست به کاغذ و قلم می برم و ذاتاً نوشتن رو دوست دارم، ولی در اصل این دوست ما اصلاً بی ربط نمی گفت! متأسفانه شاید خیلی از آدما از نوشته هایی که بوی غم و اندوه میدن، خوششون میاد! شاید هم دلشون میخواد احساس کنند که توی این دنیا تنها نیستند و کسان دیگری هم توی این کره ی خاکی وجود دارند که شبانه روز با بازیهای این چرخ گردون دست و پنجه نرم می کنند...خلاصه، نتیجه ی اخلاقی اینه که اگر به این قصد می نویسی که نوشته هات رو بخونند، از بدبختیهات بنویس!!!

۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

تا کي غم آن خورم که دارم يا نـه

تا کي غم آن خورم که دارم يا نـه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نـه
پرکـن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم کـه فرو برم برآرم يا نـه


آخه، تا کی باید همش به دنبال پاسخ سؤالات بی جواب بود؟ تا کی باید مرتب تکرار کرد که چرا همه چیز برای من اتفاق می افته؟! تا کی باید از درون ذره ذره خودخوری کرد؟!...برای کی و برای چی...؟!! واقعاً نمی دونیم که زندگی چقدر بی ارزشه؟ اینکه حتی در همین لحظه مطمئن نیستیم که به قول خیام آیا دمی رو که فروبردیم دوباره بیرون میدیم یا نه!... زندگی خودش به اندازه ی کافی سخت و پیچیده است، از این سخت ترش نکنیم...ا

اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنيمت شمريم
فردا کـه ازين دير فـنا درگذريم
با هفت هزار سالگان سر بسريم
خیام

۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه

دنیا

بهزاد - دنیا

آی دنیا دنیا دنیا
آی دنیا آی دنیا
چه کردی با عمر ما
آی دنیا آی دنیا
به من خیال راحت یک نفسم ندادی
هرچی ازم گرفتی دیگه پسم ندادی

واسه دل ناگرونیم واسه گل جوونیم
یه باغ گل میخواستم جز قفسم ندادی

من به بد کرده چرا رو بزنم
پیش دنیا چرا زانو بزنم
پیش دنیا چرا زانو بزنم
من که خورشید و توی قلبم داره
واسه چی یه گوشه سوسو بزنم
واسه چی یه گوشه سوسو بزنم

من دیگه دل رو هرگز
به دست غم نمیدم
من دیگه بیشترازاین
تن به ستم نمیدم
تن به ستم نمیدم

هرچی که مونده از عمر
دیگه هدر نمیدم
هر چی دلم بسوزه
گریه رو سر نمیدم
گریه رو سر نمیدم
نمیگم ناامیدم
نمیگم چی کشیدم
تو برد و باخت هستی
تن به ضرر نمیدم

آی دنیا دنیا دنیا
آی دنیا آی دنیا
چه کردی با عمر ما
آی دنیا آی دنیا
به من خیال راحت یک نفسم ندادی
هرچی ازم گرفتی دیگه پسم ندادی

واسه دل ناگرونیم واسه گل جوونیم
یه باغ گل میخواستم جز قفسم ندادی
به من خیال راحت یک نفسم ندادی
هرچی ازم گرفتی دیگه پسم ندادی

جمعه

سرانجام جمعه ی این هفته هم فرا رسید! اول هفته وقتی سر کار میای، تمام امیدت به اینه که جمعه بیاد و وقتی که اومد آرزو میکنی که کاش نمی رفت تا بعدش دوباره دوشنبه پیداش نشه! جالبه که چقدر احساس آدمها نسبت به روزها به فراخور مکان و زمان میتونه تغییر بکنه! اون قدیما که که در وطن سکنی داشتیم، جمعه ها چقدر غم انگیز بودند، علی الخصوص بعد ازظهرها، وقتی آدم به یاد شنبه و رفتن به مدرسه می افتاد :(... "ای شنبه ی ناراضی پا در فلک اندازی!"... به هر حال به یاد گذشته ها ترانه ی جمعه رو پیشکش به همه ی هموطنان می کنم...ا

فرهاد - جمعه


توی قاب خیس این پنجره‌ها
عکسی از جمعه‌ی غمگین می‌بینم
چه سياهه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


نفسم در نمی‌آد، جمعه‌ها سر نمی‌آد
کاش می‌بستم چشامو، اين ازم بر نمی‌آد

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


عمر جمعه به هزار سال می‌رسه
جمعه‌ها غم دیگه بیداد می‌کنه
آدم از دست خودش خسته می‌شه
با لبای بسته فرياد می‌كنه

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه


جمعه وقت رفتنه، موسم دل‌کندنه
خنجر از پشت می‌زنه، اون كه همراه منه

داره از ابر سیا خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه

۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه

چشمه ی خورشید

علی رضا عصار - چشمه ی خورشید

من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ

احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای

چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم
میجوشد از یقین

احساس میکنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان
می روید از زمین

آه ای یقین گمشده
ای ماهی گریز
در برکه های آیینه لغزیده تو به تو

من آبگیر صافی ام
اینک به سحر عشق
از برکه های آیینه راهی به من بجوی

من فکر میکنم
هرگز نبوده دست من اینسان بزرگ و شاد

احساس میکنم
در چشم من به آبشر اشک سرخ گون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس

احساس میکنم
در هر رگم به هر تپش قلب من کنون
بیدار باش غافله ای میزند جرس

آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آیینه
گیسوی خیس او خزه بو چون خزه به هم
من بانگ برکشیدم از آستان یاس

آه ای یقین یافته بازت نمی نهم

احمد شاملو

۱۳۸۵ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

تلخ و شیرین

تا صبح چشم رو هم نذاشتم و توی تاریکی شب به سقف خیره شدم. شبش بچه ها زنگ زده بودند و با هم بیرون رفته بودیم. من برای اولین بار توی تمام این سالها سفره ی دلم رو پیش اونا باز کرده بودم... و حالا که سکوت شب همه جا رو فرا گرفته بود، به گفته های خودم فکر میکردم... دم دمای صبح که شد فقط یک جمله توی ذهنم می چرخید: هیچ معلوم هست اینجا و با زندگیت داری چیکار می کنی؟! حالا دیگه ساعت حدودای شش شده بود. از جام بلند شدم و به اتاق کارم رفتم. بی درنگ تلفن رو برداشتم و به دوست دیرینه ام زنگ زدم، دوستی که توی تمامیه این سالها هیچوقت منو تنها نگذاشته بود... فقط بهش گفتم: بیا دنبالم، دیگه طاقت ندارم!
امروز درست دو سال از اون روز میگذره! برام اصلاً باورکردنی نیست که چطور تونستم خودم رو از اون زندان گرداب گونه نجات بدم! الان اون دوران اینقدر دور به نظرم میاند که انگار سالیان سال ازشون گذشته...حس میکنم که هر چه بیشتر میگذره این خاطره ی تلخ رو به شیرینی میره، شیرینی رهایی از خفت و خواری.