۱۳۸۵ آذر ۸, چهارشنبه

روی خاک

هرگز آرزو نکرده ام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبود ه ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقهء گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند

بارور ز میل
بارور ز درد
روی خاک ایستاده ام
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیمها نوازشم کنند

از دریچه ام نگاه می کنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم

جز طنین یک ترانه آرزو نمی کنم
در فغان لذتی که پاکتر
از سکوت سادهء غمیست
آشیانه جستجو نمی کنم
در تنی که شبنمیست
روی زنبق تنم
بر جدار کلبه ام که زندگیست
یادگارها کشیده اند
مردمان رهگذر
قلب تیرخورده
شمع واژگون
نقطه های ساکت پریده رنگ
بر حروف درهم جنون

هر لبی که بر لبم رسید
یک ستاره نطفه بست
در شبم که می نشست
روی رود یادگارها
پس چرا ستاره آرزو کنم؟

اين ترانهء منست
- دلپذیر دلنشین
پیش از این نبوده بیش از این

فروغ فرخزاد

۱۳۸۵ آذر ۷, سه‌شنبه

یار دبستانی


منصور تهرانی - یار دبستانی

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش

دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما


یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

۱۳۸۵ آذر ۶, دوشنبه

غریب آشنا

دوستانی که مرحمت می کنند و گاهی اوقات سری به اینجا می زنند، حتما" کامنت های غریب آشنا رو دیده اند! بعضی ها حتی فکر کرده اند که هر دوی ما یک نفر هستیم چون نوشته هامون خیلی به هم شباهت داره... در هر حال، این دوست خوب حالا قراره خونه ی مجازیه عموناصر رو گاهی با نوشتن اندیشه هاش آراسته کنه! این برای عموناصر جداً مایه ی مباهات و افتخاره... امیدوارم که این همکاریه نوشتاری در دنیای مجازی سالیان سال ادامه داشته باشه... حالا ما بیصبرانه منتظر اولین نوشته ی این دوست گرامی در اینجا هستیم:)...ا

۱۳۸۵ آذر ۳, جمعه

"تصادف"

این هفته با اینکه منتظر اتفاقات زیادی بودیم، ولی تا به امروز که آخرین روز کاری هفته است، هنوز خبری در کار نیست! نمیدونم، شاید هم همگی دست به یکی کردند تا با هم امروز بر سر ما نازل بشند... اونچه که مسلمه یکیشون باید تکلیفش امروز مشخص بشه! از بازیهای سرنوشت قبلاً اینجا زیاد نوشتم و به طور قطع قصد تکرار مکررات رو ندارم، تنها نکته ای رو که میخوام بهش اشاره ای بکنم اینه که هر چه بیشتر میگذره و من به وقایعی که در گذشته رخ داده پی میبرم، حیرتم روز به روز از این زیادتر میشه که چطور همه چیز دست در دست هم داده اند، تا ما امروز در اینجا باشیم: ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند... آیا واقعاً همه چیز رو میشه به راحتی به حساب تصادف گذاشت؟! کاش به همین سادگی بود و میشد به آسونی با گفتن "همه اش اتفاقیه" خود رو خلاص کرد! ولی آخه تصادف اسمش روشه و اگر قرار باشه این تصادفات مرتباً تکرار بشند و ترتیب پیشامدشون اینچنان ارگانیزه و از روی حساب باشه، دیگه این واژه مفهوم خودش رو در این مقوله از دست میده... به هر روی اینها هر چه که هستند، یک جزئی از زندگیند و مثل باقیه اجزاء حیات، قدمشون بسیار بسیار گرامیه!!! یک ضرب المثل انگلیسی میگه: چیزی که نکشدت، فقط قوی ترت میکنه...ا

۱۳۸۵ آبان ۳۰, سه‌شنبه

آستان جانان


شجریان - آستان جانان


راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

۱۳۸۵ آبان ۲۹, دوشنبه

ساعت دیواری

وقتی مثل هر روز وارد خونه شدم، همه جا تاریک بود. چراغ رو روشن کردم و نگاهی به دور و بر انداختم. همه چیز به مانند روزهای قبل سر جاش بود و آب از آب تکون نخورده بود. حتی ساعت دیواریم هنوز هم ساعت یازده و شش دقیقه رو نشون میداد! هفته ها بود که عقربه های این ساعت هیچ حرکتی نکرده بودند! انگار که زندگی من از حرکت بازایستاده بود و این عقربه ها نماد حیات بودند... و این همون ساعتی بود که بارها از صدای تیک تیکش آزرده خاطر شده بودم و حالا که صدایی ازش درنمیومد، دلم میخواست که برای همیشه ساکت بمونه... دلم میخواست زندگی توی همین لحظات توقف کنه... برای همیشه ساعت یازده و شش دقیقه.

You raise me up

Josh Groban - You Raise Me Up


When I am down and, oh my soul, so weary
When troubles come and my heart burdened be
Then, I am still and wait here in the silence
Until you come and sit awhile with me

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up...to more than I can be

۱۳۸۵ آبان ۲۵, پنجشنبه

هر چه بادا باد

اصلاً متوجه گذشت زمان نیستم! روزها، هفته ها و ماهها همینطور میاند و مثل برق و باد از کنار ما عبور میکنند... میگن وقتی که خوش میگذره، به آدم چنین احساسی دست میده! نمیدونم شاید هم تا اندازه ای صحت داشته باشه! برای اولین بار توی زندگیم، موفق شده ام که در حد کمینه به آینده فکر کنم و گذشته که دیگه اصلاً هیچ جایی در افکارم نداره! برای من که همیشه در زندگیم در حال نقشه کشیدن برای آینده بودم، این انقلاب بسیار بزرگیه و باید اذعان کنم که واقعاً احساس خوبیه... اینکه نذاری هیچ لحظه ای توی زندگیت از کفت بره، گذشته رو در مدفنش به حال خودش رها کنی و حتی شبهای جمعه هم سر قبرش فاتحه ای نخوای براش بخونی... از آینده ترسی نداشته باشی و برای اتفاقات احتمالیی که ممکنه توی زندگیت پیش بیان، "تره" هم خورد نکنی: هر چه بادا باد...ا

۱۳۸۵ آبان ۲۴, چهارشنبه

صیاد

مدتها بود که دیگه توی ماشین به رادیوهای ایرانی گوش نمیدادم... تا چند هفته ی پیش که یکی از عزیزان رو به جایی میرسوندم... از اون روز به بعد مرتب یک ترانه ای رو از رادیوهای مختلف پخش می کردند که هر چه بیشتر توجه منو به خودش جلب کرد. دیروز سرانجام پیداش کردم... وقتی که این آهنگ رو برات گذاشتم، برق خرسندی رو در چشمانت دیدم... حدسم درست بود: خودت هم میدونستی که شعر وصف تو رو میکنه، ای صیاد من!... چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم، تا دام در آغوش نگيرم نگرانم...از ناوک مژگان چو دو صد تير پرانی، بر دل بنشانی...ا


افتخاری - صیاد
شعر - مهدی عابدینی
آهنگ - محمدرضا چراغعلی


چون صيد به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صياد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگيرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تير پرانی
بر دل بنشانی
چون پرتو خورشيد اگر رو بکشانی
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مويم
از ديده ره کوی تو با اشک بشويم
با حال نزارم
با حال نزارم

برخيز که داد از من بيچاره ستانی
بنشين که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شيرين به سخن باز گشايی
خوش جلوه نمايی
ای برده امان از دل عشاق کجايی
تا سجده گذارم
تا سجده گذارم

گر بوی تو را باد به منزل برساند
جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هيچ نماند
جز گرد و غبارم
جز گرد و غبارم

۱۳۸۵ آبان ۲۳, سه‌شنبه

الهه ی ناز

اون قدیما که توی اون یکی خطه زندگی می کردم، یکی از دوستای دوران دبیرستانم برای ادامه ی تحصیل به اونجا اومد... اوائل یک مدتی پیش من زندگی می کرد تا خودش خونه ای پیدا کنه. این دوست طفلکی حسابی عاشق بود و خلاصه سر از پای نمیشناخت! اون موقعها من خیلی به ترانه های بنان گوش میدادم و بر حسب تصادف، این آهنگ الهه ی نازش رو براش گذاشتم... بیچاره حالش که خراب بود با شنیدن این ترانه خراب تر هم شد! دیگه از اون روز به بعد ما حداقل روزی صد بار رو به این آهنگ گوش می دادیم!!! گفتم یادی از گذشته ها و این دوست کرده باشم و این ترانه رو اینجا بذارم... ناگفته نمونه که عاشق ما به معشوقه اش نرسید و الان در وطن با اهل و عیالی دیگر زندگی میکنه...ا


بنان - الهه ی ناز


باز ای الهه ی ناز، با دل من بساز
کین غم جانگداز، برود ز برم

گر دل من نیاسود، از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم

باز میکنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز، ز خاطر ببرم

گرنکند تیر خشمت دلم را هدف
بخدا همچون مرغ پر شور و شرر
بسویت بپرم

آنکه او ز غمت دلبندد چون من کیست؟
ناز تو بیش از این بهر چیست؟

تو الهه ی نازی در بزمم بنشین
من تو را وفادارم بیا که جز این
نباشد هنرم

اینهمه بیوفایی ندارد ثمر
بخدا اگر از من نگیری خبر
نیابی اثرم

۱۳۸۵ آبان ۲۲, دوشنبه

ای کاروان آهسته ران

ای کاروان آهسته ران کــارام جـــانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دل ستــانم می رود

من مانده ام مهجور از اودرمانـده و رنجور از او
گويی که نيشی دور از او بر استخوانم می رود

گفتم به نيرنگ و فسون پنهان کنم نيش درون
پنهان نمی مـــاند که خون بر آستانم می رود

او می رود دامن کشان من زهر تنهايی چشان
ديگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

محمل برآر ای ساربان تنـــدی مکــن با کــاروان
کز عشق آن سرو روان گــويی روانم می رود

برگشت يار سرکشم بگذاشت عيش ناخوشم
چون مجمری بر آتشم کز سر دخانم می رود

با اين همه بيــــــداد او وين عهد بی بنيـــــاد او
در سينــــه دارم يـــاد او يا بر زبانـم می رود

باز آی و بر چشمم نشـين ای دلستــان نازنين
کاشوب و فرياد از زمين برآسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم واندرز کس می نشنوم
وين ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود

صبــر از وصـــــال يار من برگشتن از دلــــــدار من
گرچه نبـــاشد کـار من همکار از آنم می رود

در رفتــــن جان از بدن گويند هر نـوعی سخن
من خودبه چشم خويشتن ديدم که جانم می رود

سعدی فغـــان از دست ما لايق نبـود ای بی وفا
طاقـت نمی آرم جفـا کار از فغانــم می رود

سعدی

۱۳۸۵ آبان ۱۶, سه‌شنبه

عمو ناصر، زندگی همینه

جداً که زندگی خیلی بی ارزشه! اون لحظه ای که فکر می کنی که به قعر دریای فلاکت رسیدی و دیگه از اون پایین تر وجود نداره، مطمئن باش که در همون آن گردابی در ته همون دریا انتظارت رو میکشه تا همونجا زیر پات رو خالی کنه!واقعاً نمیدونم باید خندید یا که باید گریست؟! با همه جورش توی زندگی دست و پنجه نرم میکنی و هزار جور مصائب رو پشت سر میذاری به امید روزهای بهتر... و اون موقعی که فکر می کنی زندگیت توی مسیر درستش در حال حرکته، به یکباره چنان ضربه ای پتک وار به طور غیبی از آسمون بر سرت فرود میاد که خودت هم نمیدونی از کجا خوردی!... لابد الآن میخواید از من بپرسید که چیکار میشه کرد؟ سؤال البته کاملاً بر حقه ولی جوابش فقط دو کلمه است: مطلقاً هیچی!!! باید پذیرفت که زندگی همینه: زشت یا زیبا، خوب یا بد، آسون یا سخت... باید قبول کرد که زندگی "ناجوانمرده" و گاهی هیچ رحم و مروتی در کارش نیست!... مثل بچه های کوچکی باید عمل کرد که از گرفتن چیزهای بسیار کوچولو خوشحال میشند و روزها و شاید هم هفته ها در رؤیای داشتنشون به سر می برند... باید که از چیزایی که زندگی به ما داده، هر چند که ناچیز به نظر میان، خوشحال باشیم و از داشتنشون لذت ببریم... باید که قدر چیزایی روکه داریم بدونیم... همین امروز، چون فردا نامعلومه!... چیزایی که داریم و اصلاً بهشون فکر نمیکنیم: سلامتی، مهر و عاطفه ی عزیزان و هزاران هزار چیز دیگه... چیزایی که برامون واضح و مبرهن هستند... همه اشون در یک چشم به هم زدن با برگشتن فقط "یک ورق" دیگه وجود ندارند... راه رفتن، غذا خوردن، خندیدن... اینقدر برامون طبیعیند که وجودشون اصلاً در اندیشه ی ما نیستند... و همه و همه ی اینها اونقدر شکننده هستند که ما اصلاً تصورش در توانمون نیست...بله، عمو ناصر، زندگی همینه!