روز جمعه بود و خستگی تمام هفته داشت خودشو نشون میداد، به خصوص که در طول این هفته هر روز سری به بخش 15 زده بودم و "جیره ی" روزانه رو دریافت کرده بودم! از صبح که از خونه بیرون میومدم وسائلم رو جمع کرده بودم که از سر کار اول به سراغ بخش برم تا این بار هم ترخیصم کنند و بعدش یک راست راهی سفر بشم... هیچ به این مسئله فکر کردید که محتمل ترین زمان برای هجوم افکار گوناگون به مغز موقع رانندگیه! در هر حال اگر هم در مورد همه صادق نباشه، خیلی ها احتمالاً با من هم عقیده اند. در طول این دو دهه ی اخیر اینقدر این راه رو رفته ام، که می تونستم چشمهام رو ببندم و تمامیه پیچ و خمهای جاده رو در افکارم تصور کنم... اندیشه های جور واجور در ذهنم شکل گرفتند... با خودم فکر کردم که در این سالها در حال عبور از این راه چه فکرها که نکرده ام و چه تصمیم ها که نگرفته ام، تصمیمات کوچک، تصمیمات بزرگ و تعیین کننده در زندگی من... و این سؤال اجتناب ناپذیر بود که آیا این "راه" تاثیری جادویی در روح و روان من میگذاشت؟!... جوابی برای این سؤال نداشتم، فقط اینقدر می دونستم که این راه، "راه دوست" بوده و مقدس.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر