۱۳۸۶ شهریور ۹, جمعه

قانع بودن یا قانع نبودن

اینجا، توی این سرزمین قطبی رسم خیلی از اداره جات اینه که هر چند وقت یکبار برای کارمندهاشون برنامه ای ترتیب بدند که میتونه شامل این باشه که مهمونایی رو دعوت بکنند که بیاند و برای کارکنان سخنرانی کنند. هدف از این کار اینه که کارکنان از نظر روحی و کاری توسعه پیدا کنند! ایده البته خیلی جالبه ولی تا چه اندازه کارسازه و به نتیجه میرسه، خودش قابل بحثه! به هر روی امروز ما رو هم از طرف کار به یک چنین گردهم آیی دعوت کرده بودند. سخنران درست سه ساعت در مورد روشهای خودسازی چه به طور شخصی و چه در محیط کاری صحبت کرد. از میون صحبتهاش نکته ای رو بهش اشاره کرد که به نظرم خیلی جالب اومد. می گفت که آیا اگر آدم از چیزی که داره راضیه، باید حتماً به صرف اینکه همش باید تغییر و توسعه داد، در بهتر کردنش بکوشه؟ این موضوعیه که من شخصاً خیلی وقتا بهش فکر می کنم. پیشرفت خیلی خوبه ولی آیا ما آدما همیشه به پی آمدهای این پیشرفت و بهایی که بابتش شاید مجبور به پرداخت بشیم، واقف هستیم؟! متأسفانه گاهی میایم زیر ابرو رو بگیریم میزنیم چشم رو کور می کنیم! به نظر این آقای سخنران باید حداعتدال رو در این باره رعایت کرد: اگر آدم از وضعیت و شرایط احساس رضایت میکنه، میتونه به جای تغییرات بزرگ و "انقلابی" به دنبال تصحیح های کوچیک و جزئی باشه. در عین حال قانع بودن زیادی هم باعث منفعل شدن شخص در دراز مدت میشه... به هر جهت اون چه که میشه گفت اینه که قانع بودن یا قانع نبودن، بحث در این است!

۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

...نيست بر لوح دلم

چند روز پیش دوستی از من پرسید که آیا مصرع اول این شعر حافظ رو میدونم: چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم... خلاصه دیوان حافظ رو آوردیم و پیداش کردیم! الآن هم دوست دیگه ای مطلبی رو در مورد دوست برام فرستاد و جالب اینجاست که از اول صبح همش صحبتم و فکرم دوست بوده! پس بی مناسبت نیست که در اینجا همه ی این شعر زیبای حافظ رو تقدیم به همگی دوستان بکنم...ا

فاش مي‌گويم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
كه در اين دامگه حادثه چون افتادم

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه ی طوبي و دلجويي حور و لب حوض
به هواي سر كوي تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه ی عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم

مي خورد خون دلم مردمك ديده سزاست
كه چرا دل به جگرگوشه ی مردم دادم

پاك كن چهره ی حافظ به سر زلف ز اشك
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

حافظ

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

Hurt

بعضی از آهنگ ها ناخودآگاه اثر عجیبی روی آدم میذارند، شاید به دلیل موزیک، صدای خواننده، شعر و یا حتی ترکیبی از تمامی این عوامل باشه. ترانه ی زیر هم یکی از اونهاست که من وقت شنیدنش وسط چله ی تابستون احساس می کنم باید ژاکتی رو به روی شونه هام بندازم. توی این آهنگ خواننده به طرز غریبی به درون آدم نفوذ میکنه...عزیزم، میدونم که این ترانه رو تو هم خیلی دوست داری! شعرش شاید اصلاً به "فراخور حال" نباشه، ولی سراپا احساسه و احساس معنای واقعی زندگیه...تقدیم به تو، نازنینم ...ا


Christina Aguillera - Hurt


Seems like it was yesterday when I saw your face
You told me how proud you were, but I walked away
If only I knew what I know today
Ooh, ooh

I would hold you in my arms
I would take the pain away
Thank you for all you've done
Forgive all your mistakes
There's nothing I wouldn't do
To hear your voice again
Sometimes I wanna call you
But I know you won't be there

Ohh I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself by hurting you

Some days I feel broke inside but I won't admit
Sometimes I just wanna hide 'cause it's you I miss
And it's so hard to say goodbye
When it comes to this, oooh

?Would you tell me I was wrong
?Would you help me understand
?Are you looking down upon me
?Are you proud of who I am

There's nothing I wouldn't do
To have just one more chance
To look into your eyes
And see you looking back

Ohh I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself, ohh

If I had just one more day
I would tell you how much that I've missed you
Since you've been away
Ooh, it's dangerous
It's so out of line
To try and turn back time

I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself by hurting you

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

مهمانی!

پرسید: معنی زندگی چیه؟ اصلاً برای چی ما به این دنیا میایم؟ که به همین سادگی در یک چشم به هم زدن دیگه نباشیم؟
گفتم: خودت رو برای سؤالی که جواب نداره خسته نکن! قبل از من و تو میلیونها نفر در این مقوله تعمق کرده اند و پاسخی پیدا نکرده اند. به یقین بعد از ما هم میلیونها نفر دیگه این کار رو خواهند کرد و اونها هم به جوابی نخواهند رسید! به همون سادگی که در اثر به مقصد رسیدن تصادفی "شناگری نه بس قابل" در لحظه ای آکنده از هوی، به وجود میایی، بدون اینکه کوچکترین دلیلی براش وجود داشته باشه، به همون آسونی هم در یک آن و باز هم بدون علت و معلول، نیست میشی!
پرسید: پس اگر اینطوره، دیگه برای چی به زندگی ادامه میدیم؟ بهتر نیست خودمون رو بکشیم و خلاص بشیم؟
گفتم: زندگی کن و از لحظات زندگیت تا اونجایی که میتونی لذت ببر! زندگی رو به خودت سخت تر از اونیکه هست نکن! به این فکر کن که زندگی بی ارزش تر از اونیه که تصورش رو می کنی، اگر به اون دل ببندی، باختی! مهمونی باش که از پذیرایی میزبانش لذت میبره...مهمونی بالاخره دیر یا زود به پایان میرسه!

چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـه غره آیــد از غـره بـه سلخ
خیام

۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

شوک

مدت زیادی نبود که برگشته بودم... یک توقف یک سال و نیمه در وطن! توفیق اجباری بود دیگه! من جمله از کرامات این توفیق از دست دادن جای تحصیلیم بود که خلاصه باعث شده بود که حالا توی بیمارستان فعلاً مشغول به کار بشم... یادم هست که حتی اتاق نداشتند که بهم بدند و بیشتر وقتها توی آزمایشگاه می نشستم. ولی گاهی اوقات که دیگه نیاز به تمرکز فکری داشتم به کتابخونه ی بخش می رفتم و اونجا با درس و مشقم خلوت می کردم... تا اینکه یک روز یکی از این پزشکای از خدا بی خبر بهم رسماً ابلاغ کرد که اینجا جای درس خوندن نیست!! عجب دنیایی بود ها! تا اینکه این همکار خَیِّر به دادم رسید و یک اتاقی رو که برای شروع به کار تیم تحقیقاتیش بهش داده بودند، موقتاً در اختیار من گذاشت... خدا عوضش بده، چه خوبیی در حق من کرد! جداً هیچوقت فراموشش نمیکنم، این طبیب و محقق حاذق رو... دکتر پ رو...
...
نمیدونم چی بگم! هنوز هم توی حالت شوک هستم! امروز برای شرکت توی یک جلسه ای به اون بیمارستان رفته بودم. چون نیم ساعت وقت داشتم، گفتم یک سری به همکارای سابق بزنم... گفتند خبر داری دیگه؟! گفتم نه! گفتند دکتر پ دو هفته پیش توی هتلی در یونان سکته کرد و بدون غزل خداحافظی از این دنیا رفت! رنگ از روم پرید! آخه مگه میشه؟! یک آدم سالم و نسبتاً جوون به همین مفتی بره؟ تازه همین چند هفته ی پیش با هم تلفنی یک مکالمه ی طولانی داشتیم... چقدر این زندگی بی ارزشه واقعاً!... به هر حال خدا رحمتت کنه و هر جا که هستی روحت شاد باشه!

۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

...معرکه بود

اگر امروز اول مهر بود و معلم همون روز اول میخواست به بچه ها انشا بده بنویسند، مطمئناً موضوعش این بود: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ حالا من هم بعد از یک غیبت صغری و البته شاید هم به عبارتی کبری در اینجا، طبیعتاً باید به این مقوله بپردازم... ولی نه، اصلاً نگران نباشید چون سرتون رو با این داستانها نمیخوام درد بیارم! فقط در یک جمله میگم که این بار وطن برای من معرکه بود...ا