‏نمایش پست‌ها با برچسب داستانهای کوتاه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستانهای کوتاه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه

همسایه

نگاهی به ساعت کردم. وقتش رسیده بود. به عادت هر یکشنبه مشغول شست و شو بودم. باید لباسها رو در میاوردم تا هم چروک نشن و هم از وقت حداکثر استفاده رو ببرم... وارد آسانسور شدم و ماسماسک رو جلوی جعبۀ کوچک کنار دگمه ها گرفتم تا مستقیم من رو به زیرزمین بره. در خیال و افکار خودم بودم که آسانسور در طبقۀ دوم توقف کرد. همسایه ای با چهرۀ خندان همیشگیش وارد شد، همسایه ای که ماهها بود ندیده بودمش. سلامی بلند بالا کرد و جویای احوالم شد که در این دیار این قلم احوالپرسی به یقین کمیابه، همسایه ها در بهترین شرایط سلامی بهت بکنن و میگم در بهترین شرایط... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
چندین سال پیش به ساختمون ما نقل مکان کردن. خانواده ای بزرگ بودن. روزای اول که اومده بودن هیاهویی به پا بود. تعدادشون به نسبت خونه ای که گرفته بودن زیاد بود. دست کم سه تا زن و شوهر بودن، یعنی خانم و آقایی جافتاده با دو پسر و عروساشون و بچه هاشون. نیازی به گفتن نیست که با شرح فوق، اهل این دیار نبودن چون استاندارد اینجا برای یک خانواده حداکثر چهار نفره... گاهی که آسانسور از طبقه اشون عبور میکرد و اون همه آدم رو در حال رفت و آمد میدیدم، ناخودآگاه به یاد "خانۀ قمر خانم" میفتادم.
آقاهه هر روز خانمش رو که همیشه روی صندلی چرخدار بود در اطراف خونه به گردش میبرد. گاهی هم پسراش رو میدیدم که همین کار رو میکردن. خانمه بندۀ خدا به نظر میومد که دچار بیماری عصبی جدیی باشه چون اصلاً صحبت نمیکرد و فقط با نگاهش عابرین رو دنبال میکرد... علی رغم پرجمعیت بودنشون، در مجموع همسایه هایی بی آزار بودن و بسیار مؤدب. و همین پارسال بود که کاشف به عمل اومد که آقاهه سالها پیش عاقد یکی از نزدیکای ما  بوده و همین باعث شد که بعد از اون هر وقت من رو  میدید سلام و علیک گرمتری بکنه...
چند ماه قبل یک روزی که داشتم از سر کار به خونه میومدم، از دور صندلیی رو جلوی در ورودی ساختمون دیدم. توجه زیادی نکردم. با خودم گفتم حتما کسی یادش رفته، ولی وقتی نزدیکتر شدم دیدم عکسی از خانومه رو روی صندلی گذاشته بودن... خانم همسایه ای که همیشه روی صندلی چرخدارش مینشست، دار فانی رو برای همیشه وداع گفته بود و رفته بود!...
دیروز وقتی با لبخندی وارد آسانسور شد، لبخندی که اگه عمیق بهش نگاه میکردی، هزاران غم و دلتنگی رو میشد درش خوند، انگار همۀ این چند سال ناگهان جلوی چشمم مرور شد. گفت که چندین ماه نبوده و باید دور میشده. و بلافاصله ازم پرسید:"پدر و مادرت انشالله زنده ان؟" و وقتی گفتم مادرم هنوز در قید حیاته، دست رو به علامت محبت و آرزو، روی سینه گذاشت و آرزوی سلامتی و تندرستی براش کرد... و با همون لبخند، من رو در آسانسور با افکارم تنها گذاشت... تنها یک فکر بود که در اون لحظه مثل فرفره داشت در ذهنم میچرخید: "هیچ چیز توی این دنیا بدتر از اون نیست که شریک زندگیت رو برای همیشه از دست بدی! ما آدما بالا میکنیم، پایین میکنیم، توی سر و کلۀ هم میزنیم، و به خیالمون که همه چیز ابدیه. قدر اون چیزایی رو که داریم نمیدونیم، و در یک لحظه همه چیز میتونه تموم بشه... در یک لحظه هستیم و دمی بعد دیگه نیستیم!" و در این افکار بودم که به مقصد رسیده بودم. با خودم فکر کردم که خوشحالم از اینکه زندگی یک بار دیگه در آخرین لحظه ورق رو برگردوند و شانسی دوباره به ما داد. از اتفاقی جلوگیری کرد که تنها به مویی اتصال داشت... و به یاد حرف دوستی عزیز افتادم که نقدی گران ازم میکرد و به یقین بر حق، که میگفت: "عموناصر، چرا فقط از اخبار بدت اینجا مینویسی؟ از خبرهای خوبت هم بنویس!" :-)

۱۳۹۶ آبان ۱۸, پنجشنبه

رشته ای از دود

باید بنویسم. باید بنویسم شاید که مرهمی برای قلب زخم خورده ام باشه. باید داستانی رو بنویسم که شاید در این لحظه میلیونها نفر در این کرۀ خاکی بدونن که تنها نیستن.. درد، درد مشترکه...

تمام روز کلافه بود و سر از پا نمیشناخت. با اینکه از مدتها پیش، شاید از سالها پیش و چه بسا از همون ابتدا میدونست که یک روزی این اتفاق خواهد افتاد. میدونست که در این وضعیت یک بوم و دو هوا بودن نمیتونه مدت زیادی به سر ببره. و حالا اون روز سرانجام سر رسیده بود.
آروم و قرار نداشت. دست و دلش به کار نمیرفت، ولی با این وصف سعی کرده بود که توی اون چند هفتۀ اخیر از انجام کارهاش کوتاهی نکنه. رئیسش چندین بار سعی کرده بود که باهاش صحبت کنه و از حال و روزش خبردار بشه، ولی اون تنونسته بود که خودش رو راضی کنه و سفرۀ دلش رو جلوی کسی که چند هفته ای بیشتر نبود که میشناخت، باز بکنه.
همه چیز ساعت 6 عصر مشخص میشد، یا رومی روم بود یا زنگی زنگ. راه سومی وجود نداشت یا حداقل اون نمیتونست راه دیگه ای ببینه. به زور، ساندویچ نان و پنیر روزانه اش رو بلعید و بعدش هم راهی هوای آزاد شد تا شاید دودی که به ریه هاش دمیده میشه کمکی به احوال پریشونش بکنه، ولی حتی نیکوتین هم ذره ای آرامش بهش نمیداد. ساعت هنوز زیاد از ظهر نگذشته بود.
با خودش مدام در حال جنگ بود و نمیدونست که چطور باید اون چند ساعت رو بگذرونه. دلش نمیخواست تا اون ساعت مشخص به چیزی فکر کنه. دلش میخواست که میتونست اون چند ساعت باقیمونده، تمام افکارش رو متوفق کنه و در تمام این جنگ و جدال درون تونست تا دو ساعتی، بعد از ظهر طاقت بیاره.
با خودش فکر کرد: "بهتره بزنم بیرون و به خونه برم، شاید اونجا بتونم سر خودم رو با چیزی گرم کنم تا دیگه به هیچ چیز فکر نکنم." کمی با خودش بالا و پایین کرد و نهایتاً به نتیجه ای بهتر نرسید... و تا اومد به خودش بیاد دید که در راه خونه است و زمان زیادی نکشید که  جلوی در خونه ایستاده بود و داشت در رو باز میکرد.
حالا باید چه میکرد؟ چطور باید وقت رو میگذروند؟ این وقت لعنتی! چرا نمیگذشت؟ میگن زمان بهترین دوست آدمه و مرهم همۀ دردهاست! پس کو؟ کجا بود این بهترین دوستش؟ و توی تمامی این افکار بود که تنها راه چاره رو جعبۀ جادو دید. از چند روز قبل سریالی رو دنبال کرده بود و بهترین راه رو این دید که به تماشای ادامۀ اون بنشینه. چه احساس خوبی بود! دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکرد... و ساعت درون آشپرخانه بود که تیک تیکی میکرد و از گذشت ثانیه ها و دقیقه ها خبر میداد، با اینکه هفته ها بود که از حرکت بازایستاده بود.
موفق شده بود اون ساعتها رو بکشه و به چیزی فکر نکنه، ولی حالا دیگه به 6 عصر زمان زیادی باقی نمونده بود. ای کاش راهی وجود داشت که میتونست تا قبل از رفتن، احساساتش رو هم به قتل برسونه، در یک آن! اونوقت همه چیز آسونتر میشد. اونوقت دیگه اصلاً نیازی به نگرانی نداشت. اونوقت میدونست که با همۀ منطقش که همیشه در کنار احساساتش بود، میتونست به کارزار بره... کارزار خوبی در انتظارش نبود و این رو خوب میدونست. هر طور که میشد، اون در نهایت بازنده بود.
با نیش استارتی ماشین روشن شد و هنوز موتور ماشین حتی فرصت گرم شدن رو پیدا نکرده بود که نوای "بلبل سبزۀ" عرب، عبدالحلیم حافظ به صدا دراومد که با اون حزن میخوند:

...وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،
و ستعرف بعد رحيل العمر و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،
بانّك كنت تطارد خيط دخان
 که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.


و با خودش اندیشید: "انگار که داره سرنوشت من رو میخونه! تمام عمرم رو گشتم و به دنبال عشقی راستین بودم، عشقی که شاید هیچوقت وجود خارجی نداشته... و به دنبال رشته ای از دود بودم."... راه طولانی نبود ولی ترافیک اون ساعت از روز رو خوب میشناخت و ازش خبر داشت. باز افکار به سراغش اومدن. توی همون دقیقه های آخر هم دست از سرش برنمیداشتن. و توی این افکار بود که تلفنش زنگ زد. حدس میزد که چه کسی باشه. فقط برادرش بود که اون ساعتها و از اون برنامه بهش زنگ میزد. اولش خواست که جواب نده ولی بعد پشیمون شد و جواب داد. و دربرابر کمال تعجب برادرش از اینکه اون موقع روز چرا تو خونه نیست، نتونست واقعیت رو بگه، یعنی چی میتونست بگه؟ میگفت که چند هفته است که شب و روز نداره و الان هم داره میره که یکبار دیگه طعم شکست رو توی زندگی بچشه؟ نه بازم دلش نیومد... و یکهو به خودش اومد و دید که به مقصد رسیده.

و باقی داستان رو از ابتدا میدونست: دادها، فریادها، عصبانیتها، سرزنشها، کینه هایی که هرگز پاک نمیشدن، عشقی که ارزش نداشت، و پنج سال از عمری که در یک چشم به هم زدن به باد فنا داده شد... به همین سادگی!
 ساعت هشت و نیم شب بود، وقتی که خود رو با چشمانی که مثل ابر بهاری اشک میریختن، در حال ترک مکان دید. همه چیز به آخر راه رسیده بود و زندگی یک بار دیگه موفق شده بود که چیزی رو بهش تحمیل کنه که ازش همیشه نفرت داشت: جدایی... و درحالیکه با سرعت هر چه تمامتر دلش میخواست از اون خیابان و اون محل دور بشه، باز صدای حزن انگیز عبدالحلیم گوشش رو نواخت:

فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او عنوان پسرم، معشوقۀ دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!
يا ولدي،يا ولدي
 پسرم، پسرم!

۱۳۹۶ آبان ۹, سه‌شنبه

قصۀ عشق

هفته ها بود که حال و روز خوبی نداشت. مدام سعی میکرد که ماسکی به چهره بذاره تا دیگران پی به درونش نبرن و نفهمن که داره چی بهش میگذره. ولی این ماسک فائده ای به حال خودش نداشت چون وقتی که با خودش خلوت میکرد همۀ افکار به سراغش میومدن و گریبانش رو میگرفتن تا جایی که گاهی احساس خفگی میکرد.
صدایی در درونش نهیب میزد و گاهی این نهیب به حد فریاد میرسید: چطور تونستی دوباره این بلا رو سر خودت بیاری؟ بس نبود اون دفعاتی که بهت نارو زدن؟ بس نبود که با هزار امید و آرزو اونا رو وارد زندگی خودت کردی و دست آخر وقتی که به اهدافشون رسیدن تو رو مچاله کردن و به زباله دان پرتابت کردن؟ چرا یک بار دیگه چنین ریسکی رو کردی؟ چرا دوباره در قلبت رو برای کسی باز کردی که اونم به دنبال چیزی بود؟ چیزی ازت میخواست که در توانت نبود و هرگز نخواهد بود... و این رو از روز اول در کمال صداقت گفته بودی...
همۀ این سؤالها رو میشنید و فقط سر رو به پایین مینداخت چون خودش هم هیچ جوابی براشون نداشت. چطور میتونست اینقدر در مورد یک نفر اشتباه کرده باشه؟ چطور ممکن بود که چنین عشقی فقط از پی رنگی بوده باشه؟ و تمام این افکار بودن که در ذهنش میچرخیدن و میچرخیدن اونچنان که دیگه امانش رو میبریدن...
چه بایست میکرد؟ خسته بود، خسته بود از زندگی، از اینکه باز هم در موقعیتی قرار گرفته بود که زمانی با خودش عهد کرده بود که هرگز دیگه خودش رو توش قرار نده! خسته بود از جنگیدن چون در برابر چیزی میجنگید که یارای برابری باهاش رو نداشت، جنگیدن با افکار موهومی، افکار بیهوده! خسته بود از اینکه بخواد عشقش رو ثابت کنه، چون بارها و بارها این کار رو کرده بود. خسته بود از اینکه بخواد مثل همیشه تن به کاری بده که هیچوقت بهش اعتقادی نداشت! و حالا همه چیز در حال سکون بود، و سکوتی مرگبار انگار که همه جا رو فرا گرفته بود، سکوتی که پر از ناگفته ها بود. به راستی چه باید میکرد؟ چه میشد کرد؟ باید دوباره تسلیم میشد و زیر بار چیزی میرفت که دلش نمیخواست؟ آیا اونوقت همه چیز درست میشد؟ آیا اونوقت این قصۀ عشق پایانی خوش پیدا میکرد؟ آیا اونوقت دیگه دنیا به کام میشد و همۀ مشکلات حل میشد؟ و باز ندایی در درون بهش میگفت: آهای، باز میخوای چه بیگداری به آب بزنی؟ بس  نیست که این همه سال ازخودگذشتگی کردی؟ فکر میکنی که کافی نیست؟ فکر نمیکنی که به اندازۀ کافی عشق خودت رو به اثبات رسونده باشی؟ اگر واقعاً عشقی واقعی در کار باشه، نباید از پی رنگ باشه که عاقبت چنین ننگی به بار بیاره... "عشقهایی کز پی رنگی بود، عشق نبود عاقبت ننگی بود"... و غرق در تمامی این افکار تنها جوابی که تونست برای این سؤالها پیدا کنه یک چیز بود: یکبار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک! انگار که سنگی رو از روی قلبش برداشته باشن، احساس سبکی کرد چون سرانجام جواب تمام سؤالهاش رو پیدا کرده بود!

۱۳۹۶ مهر ۲۹, شنبه

دو دوست

از موقعی که یادش میومد با هم دوست بودن، از همون ابتدای تولدش، شاید هم زودتر، از همون ابتدای به وجود اومدنش. اصلاً به یاد نداشت زمانی رو که اون نبود. همیشه بود و وجود داشت. در کنارش بود، پشت سرش بود و مواظبش و گاهی هم به نظر میومد که جلوتر از اون حرکت میکنه. پیش خودش میدونست که همیشه میتونه روی بودنش حساب باز کنه و میدونست که هیچوقت تنهاش نمیذاره.
وقتی که بزرگتر شد و شروع به شناختن خودش کرد، رفته رفته متوجه شد که این دوستی که همیشه روش حساب میکرد و فکر میکرد تا دنیا دنیاست در کنارشه، اونطورها هم که فکر میکرده نیست. باورش نمیشد! دائم با خودش فکر میکرد که چرا اینجوریه؟ مگه چیکار کرده بود که این دوست اینچنین باهاش رفتار میکرد! اینکه گاهی بهش نارو میزد، باهاش بدرفتاری میکرد، سنگ جلوی پاش میذاشت، پشت سرش حرف میزد و دیگران رو بر علیه اش میشوروند؟ از خودش میپرسید: "آیا من مرتکب گناهی شدم و یا خدای ناکرده کار بدی در حقش کردم که مستحق چنین رفتارهایی باشم؟" ولی هر چی بیشتر فکر میکرد، کمتر به جواب این سؤالها نزدیک میشد.
تا بالاخره یک روز دل رو به دریا زد و گفت باید جواب این سؤالها رو پیدا کنم. دیگه برام سخته ادامه دادن به این دوستی. این چه دوستییه که آدم نتونه به هیچیش اطمینان  کنه؟ فکر کرد که "یا جواب این سؤالها رو پیدا میکنم و هر چی که تو دلمه بهش میگم یا برای همیشه این دوستی رو خاتمه میدم." میدونست که فقط کافیه که به این دوستش فکر کنه تا سر وکله اش پیدا بشه. در واقع اصلاً به فکر کردن هم نیاز داشت چون این دوستش همیشه دور و برش بود.

صداش کرد و اون هم مثل جن بدون بسم الله پدیدار شد. بهش جریان رو گفت:
- یه چیزی هست که مدتهاست ذهنم رو مشغول کرده!
* بگو دوست من، هز چه میخواهد دل تنگت بگوی!

کمی مکث و من و من کرد. دلش نمیومد که حرفی بزنه که ناراحتش کنه. آخه دوستهای قدیمی دیگه به سادگی پیدا نمیشن. مثل برگها نیستن که روی درختها سبز بشن. همۀ شهامتش رو یک جا جمع کرد و گفت:
- چرا با من چنین رفتارهایی میکنی؟ مگه من در حقت چیکار کردم؟ آیا به جز این کردم که همیشه به حرفهات گوش دادم؟ آیا همیشه ازت همه جا تعریف نکردم؟ نگفتم که توی که همه چیز رو برام فراهم میکنی؟ آیا نگفتم که این تویی که باعث میشی من صبح از خواب بیدار شم و شب به امید تو به خواب برم؟ آیا نگفتم که این دوست یکبار به من داده شده و دیگه هرگز این اتفاق نخواهد افتاد؟ پس این همه بدیها و ناملایمات برای چیه؟

دوست با تعجب بهش نگاهی کرد و با لبخندی بر لب که آمیخته به محبتی بیکران بود گفت:
* میبینم که هنوز خیلی چیزها هست که باید بهت یاد بدم. تو هنوز اول راهی و باید درسهای زیادی بگیری تا سر از کار این دوستی دربیاری. پس بذار اولین درس بزرگ رو بهت بدم: من دوست تو بوده ام، هستم و تا آخرین نفست خواهم بود. دوست خوب اونه که بهت دروغ نگه و همیشه صلاحت رو بخواد، حتی اگر از نگاه تو ناملایمات به نظر بیاد. دوست خوب اونیه که بهت یاد بده هرگز عاجلانه تصمیم نگیری و تا اونجاییکه که در توانت هست پلها رو پشت سرت خراب نکنی. دوست خوب اونه که بهت یاد بده که کی واقعاً دوسته و کی دشمنه. دوست خوب اونیه که بهت عشق رو بیاموزه و بهت بگه که هیچ چیز توی این دنیا جای عشق راستین رو نمیگیره، و اگر بهش رسیدی هرگز و هرگز از دستش نده، چون دیگه به دستش نخواهی آورد.  دوست خوب اونیه که بهت این رو تفهیم کنه که فقط یکبار به این دنیا میای و بعد از اون نیست خواهی شد و جا رو برای دیگری باز میکنی، پس از ثانیه به ثانیه اش استفاده کن و مفید باش؛ مفید برای خودت، برای نزدیکانت و برای همنوعت. دوست خوب اونیه که برات روشن کنه که اگرچه تو گاهی همۀ درها رو بسته به روی خودت میبینی، همیشه درها به روت باز هستن و فقط چشم بصیرت برای دیدنشون لازمه، و در انتهای این درس اول، دوست خوب اونه که بهت بگه انسان موجودیه که ساخته شده برای خطا کردن، هرگز بی نقص نیست و هر چه زودتر به این ناکامل بودنش پی ببره به نفع خودش و بشریته؛ و اگر خطایی ازش سر زد باید که یاد بگیره و شهامت اعتراف رو داشته باشه تا انسانی والاتر بشه... و فراموش نکن در نهایت درها همیشه باز هستند.

مات و مبهوت به حرفهای این دوستی قدیمی سر رو از سر شرمندگی به پایین انداخت. شرمنده از این شد که چطور تونسته بود این دوست رو که فقط نیتی به جز خیر نداشت، زیر سؤال ببره... و این دوست البته کسی نبود به جز زندگی!

۱۳۹۶ مهر ۲۷, پنجشنبه

سووشون

"به یاد دوست که تمام زندگیم بود و در سوگش به سووشون نشسته ام"...

قلبش داشت از سینه بیرون میزد. حتی توی اون هیاهویی که سر ایستگاه برپا بود. اصلاً دلش نمیخواست از جاش تکون بخوره. خدا خدا میکرد که هرگز ماشین نیاد و مجبور بشه که همونجا بایسته، ساعتها، روزها، هفته ها، ماهها و سالها، و اصلاً چرا که نه برای همیشه. دلش نمیخواست به خونه اش برسه، چون از چیزی که در انتظارش بود هراس داشت، خونه ای خالی، خونه ای که تا چند هفته قبل پر از زندگی بود، پر از عشق و محبت بود.
بارها و بارها این مسیر رو رفته بود، هر روزی که میشد. از پنجره نظاره گر بیرون بود ولی همه چیز براش گنگ و مبهم بود. خونه ها، درختها، آدمهایی که در حال رفت و آمد بودن، ماشینهایی که در حال حرکت بودن. حرکتی اما در درون خودش احساس نمیکرد به جز حرکت قلبش که فقط داشت با سرعتی زیاد میتپید. با خودش فکر کرد: "کاش این ماشین از حرکت بایسته و همینجا دیگه جلوتر از این نره"... ولی جلوی حرکت اون رو نمیتونست بگیره، همونطور که جلوی زمان رو نتونسته بود بگیره، در واقع جلوی هیچ چیز رو نتوسته بگیره. زندگی مثل همیشه پیش رفته بود و اون رو با خودش کشیده بود. گاهی خواسته بود که با زندگی پیش بره، گاهی هم بر خلاف میلش رفته بود. ولی زندگی هر کاری که دلش خواسته بود باهاش کرده بود و هنوز هم داشت میکرد.
بالاخره رسید که ای کاش نمیرسید. از دورمثل هر روز که به خونه میومد نگاهی از دور به شیشه های بالکنش انداخت و از همونجا قلب تپنده اش بیشتر تپید چون حتی از راه دور هم میشد دید که این پنجره ها مثل همیشه نیستن و فرق دارن. پنجره هایی که همیشه کمی باز بودن حالا دیگه بسته بودن، به مانند پنجره های قلبش که دیگه برای همیشه بسته شده بودن. وقتی که جلوی در خونه رسید اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد این بود که دیگه اسمی به جز اسم خودش بر روی در نبود، و باز با خودش اندیشید:"چه ساده باورانه که آدمها فکر میکنن که با کندن اسمها از روی در، اسمها از روی قلبها هم پاک میشه!"
با اینکه میدونست که در خونه چه خلایی در انتظارشه ولی وقتی وارد شد سکوتی حکفرما بود که مثل همیشه نبود. اصلاً سکوتی در کار نبود. در و دیوار خانه در حال فریاد بودن، فریاد از بیوفایی، فریاد از جدایی... و ناخودآگاه از ذهنش گذشت:
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من  که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم  دارد از خشکیش می ترکد
-چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ ! کی می رسد باران؟

و کی میرسید باران؟ نه، دیگه بارونی در کار نبود. و زندگی بار دیگه بلایی رو که نبایست  بر سرش آورده بود. یک بار دیگه تنهایی، یک بار دیگه غربت در غربت... و به یاد دوست افتاد که حالا باید در سوگش همۀ عمر باقیمونده رو به سووشون مینشست. قطرات اشک از چشمانش بر گونه هاش فروریختن و یک لحظه به یاد کسی افتاد که سالها پیش بهش گفته بود: "لعنت بر این زندگی!"

۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

خروس پدربزرگ

هنوز پدربزرگ نشدم و اینطور که به نظر میاد به این زودیها هم قرار نیست که این افتخار بزرگ نصیببم بشه. چه میشه کرد دیگه، به قول عموناصر "زندگی همینه!"... بیشتر از اونکه به پدر بزرگ شدن فکر کنم، به اونهایی که قبل از من به این مقام مسرت انگیز نائل شدن، فکر میکنم. به پدر خودم و به پدربزرگهای خودم. پدر بزرگها رو فقط یکیشون رو تونستم ببینم، اون یکی قبل از اینکه من دیده در دنیای فانی باز کنم، عمرش رو داد به شما، یا شاید هم به من، کی میدونه! ولی اونی رو که از بچگیم دیدم، خوب به خاطر دارم...
پدربزرگ تو شهر ما زندگی نمیکرد. از موقعی که به یاد دارم ساکن خطۀ سبز بود، همونجایی که پدر دوران کودکیش رو گذرونده بود. توی اون روستا برای خودش بروبیایی داشت و همه میشناختنش. دوران بچگیم پدرم هر فرصتی که پیش میومد ما رو به خونۀ اون میبرد. خونه اش مثل همۀ خونه های روستایی اون زمان پر از حیوونهای خونگی جورواجور بود، از مرغ و خروس و جوجه و اردک و غاز بگیر تا گوساله و گاو و...  من که از همون دوران کودکی حیوونها رو دوست داشتم، عاشق خروسش بودم. یک دونه بود و اطرافش دهها مرغ دیگه. یادمه که هر وقت به اونجا میرفتیم به پدربزرگ میگفتم که نمیشه این خروس رو به من بدی؟ و اون هم همیشه جوابش این بود که "بچه جان، اگه این خروس رو به تو بدم، اونوقت این مرغهای بیچاره چیکار باید بکنن و تنها میمونن؟" و من با عقل بچگیم پیش خودم فکر میکردم که خوب اونا که طوریشون نمیشه، اونا همدیگه رو دارن و تنها نمیمونن که...
توی یکی از این مسافرتها به اونجا، یک روزی سر سفرۀ ناهار باهاش جناغ مرغ شکستم. همه بهم گفته بودن که بردن پدربزگ در شرط بندی کار حضرت فیله، چون حواسش خیلی جمعه، ولی من با خودم گفتم که من حتماً میبرمش! آخه شرط سر خروسش بود... روزها گذشت و ماهها گذشت ولی فرصتی پیش نیومد که ما به دیدار پدربزگ بریم. اون هم که خیلی به ندرت به شهر ما سر میزد. تا یک موقعی که پدربزرگ برای عروسی دخترعمو به شهر ما اومده بود. وقتی خبر اومدنش رو شنیدم توی دلم قند بود که آب میشد. با خودم گفتم که دیگه باید کار رو یکسره کنم. اما کور خونده بودم و هر چی در مورد پدربزرگ و حافظه اش میگفتن درست بود. به هیچ عنوان نمیشد چیزی به دستش داد و گفت "یادم، تو را فراموش"!
به یاد دارم که براش پیراهنی نو گرفته بودن که قرار بود توی عروسی به تن کنه. یکی از دخترعموها میخواست پیراهن رو براش ببره که من گفتم اگه میشه بدیم من ببرم. پدربزرگ داشت با کس دیگه ای صحبت میکرد. من هم از فرصت استفاده کردم و فقط گفتم "بفرمایید، این هم پیرهنتون". بندۀ خدا، اون هم بدون نگاه کردن به من اون رو از دست من گرفت، و با شنیدن "یادم..." من خواست اون رو پس بده که دیگه دیر شده بود و شرط رو باخته بود... البته اگر شما اون خروس کاکل زری رو دیدین من هم دیدمش. هر بار که ازش میپرسیدم، میگفت باشه حتماً...
پدربزرگ نوه و نتیجه زیاد داشت. من اما تنها نوه ای بودم که باهاش به زبون محلی صحبت میکردم. وقتی باهاش به اون زبون حرف میزدم برق شادی توی چشمهاش کاملاً قابل رؤیت بود. و این شادی رو به حد اعلا، بعد از جلای وطن در یکی از سفرهایی که تابستون  به وطن کرده بودم، دیدم. میدونستم که اهل نوشیدنه. با اینکه خودم زیاد علاقه ای نداشتم، از روی کنجکاوی ازش پرسیدم: "توی بساطت هست؟" با ناباوری بهم نگاهی کرد و پرسید: "مگه میخوری؟!" و وقتی جواب مثبت از من گرفت، دیدم که بیل به  دست به پشت حیاط خونه رفت و شیشه ای رو که معلوم بود مدتها قبل در اونجا چال کرده بوده، از دل زمین بیرون آورد... و این اولین و آخرین جامی بود که با پدربزرگ زدم.
پدربزرگ نوه و نتیجه بسیار داشت، اما این نتیجه رو که این سر دنیا پا به این دنیا گذاشت، هرگز موفق نشد ببینه. در یک روز گرم بهاری، صبحگاهان دار فانی رو وداع گفت در حالیکه این نتیجه نیمه های شب همون روز چشم در دنیای ما باز کرد... دو روحی که شاید در یک آن فقط از کنار هم رد شدند بی اینکه از هم خبری داشته باشن!

۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

در قفل در کلیدی چرخید

دلم میخواست میتونستم بخوابم، دلم میخواست سرم رو روی بالشت میذاشتم و به خواب میرفتم. دلم میخواست به خواب میرفتم و دیگه به چیزی فکر نمیکردم... و شاید لحظه هایی به سراغم میومدن که آرزو میکردم که ای کاش به خواب میرفتم و دیگه در این دنیا از خواب بیدار میشدم! آخه مگه یک آدم چقدر توی این دنیا میتونه توان و یارای بدبیاری رو داشته باشه؟ اصلاً انگار که بعضیها از همون ابتدای خلقت روی پیشونیشون نوشته و به قلمی تیز کلمۀ "بدشانس" حک شده...
ولی از خواب خبری نبود. دلم نمیخواست دوباره توی اون دایرۀ وحشتی که بارها و بارها توی زندگی باهاش روبرو شده بودم بیفتم چون این بزرگترین کابوس زندگی من بود، نخوابیدن و غذا نخوردن و افسردگی دائم... باید بیرون میزدم و هوای تازه رو در دورن ریه هام استنشاق میکردم تا شاید روحی تازه در بدنم دمیده میشد، ولی وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که بارون و طوفان چطور به درختها دارن تازیانه میزنن چنان قبض روح شدم که عطاش رو به لقاش بخشیدم... به جای هوای تازه دود رو به درون خودم فرو دادم، دودی که کمکی هم نمیکرد!
میدونستم که اتفاقی در جریانه، میدونستم که به زودی خبر بدی قراره که بهم داده بشه، میدونستم که خبر بد بزودی در خونه رو خواهد زد. اما از دست من چه کاری ساخته بود به جز اینکه بشینم و چشم به راهش بمونم؟! حتی ساعت اومدنش رو هم میدونستم، دیگه اینقدر که این اتفاق توی زندگیم افتاده بود که ساعتهام رو میتونستم باهاش تنظیم کنم، ساعت اومدنش رو، تعداد ساعات موندش رو و ساعت رفتنش رو...
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود با اینکه از نیمروز هنوز چند ساعتی بیش نگذشته بود. دلم نمیخواشت چراغها رو روشن کنم چون نورشون بیشتر آزارم میداد. رفتم و تمامی شمعها رو روشن کردم تا شاید گرما و نور اونها گرما و روشنایی در دلم بندازه، ولی حتی گرما و نور شمعها که نمادی برای رمانتیسم عصر جدید ما شدن، افاقه ای نکردن...
دیگه هیچ چیزی آرومم نمیکرد. تنها راه خوابیدن بود. باید سعی میکردم، باید به هر قیمتی که بود چشمها رو روی هم میذاشتم و این چند ساعتی رو که باقی مونده بود تا یکبار دیگه سرنوشتم مشخص بشه، به شکلی خودم رو از این دنیا دور میکردم... و همین کار رو در انتها کردم. چشمها رو بستم و تاریکیی محض در درون سرم حکمفرما شد.
به یاد "خرگوشک" افتادم که هفته ها در کتابی پی اون رو گرفته بودم. خرگوشکی که نمیتونست بخوابه و به هر دری میزد تا شاید خوابش ببره، خرگوشکی که راهی رو پیش گرفته بود در نیمه های شب، در حالیکه خواهرها و بردارش همگی توی خونه در خواب نازنین به سر میبردن، و به هر کسی که میرسید التماس دعای خواب داشت:
"خرگوشک گفت: سلام جغد چشم سنگین. از آنجاییکه شما جغدی عاقل هستید، دلم میخواهد که برای همین حالا خوابیدن از شما کمک بگیرم. آیا میتوانید به من کمک کنید؟
جغد چشم سنگین  پاسخ داد: البته که میتوانم به تو برای همین حالا به خواب رفتن کمک کنم. تو حتی لازم نیست که تا به آخر صحبتهای من صبر کنی. همین حالا میبینی که به خواب خواهی رفت. احساس آرامش میکنی و وقتی که گفتم همین حالا به خواب میروی.. فقط باید بتوانی تمدد اعصاب پیدا کنی. و همین حالا دراز بکش! دلم میخواهد تا چند لحظۀ دیگر قسمتهای مختلف بدنت آرامش پیدا کند. مهم آن است که همانگونه که من میگویم رفتار کنی و فقط تمدد اعصاب پیدا کنی. 
خرگوشک فکر کرد: از آنجاییکه جغد چشم سنگین عاقل است، من به حرف او گوش خواهم داد."**

ای کاش من هم جغد چشم سنگینی داشتم الان اینجا و بهم میگفت که باید چکار کنم! ای کاش عاقلی توی این دنیا وجود داشت و به من میگفت که من چه لقمۀ حرومی توی این دنیای نامرد خوردم که باید مستحق این همه... و انگار که کسی صدای افکار من رو شنیده باشه، انگار که جغد چشم سنگینی به درون من رخنه کرده باشه، دیگه هیچ چیز رو متوجه نشدم... به خواب رفتم تا اینکه... در قفل در کلیدی چرخید... خبر بد پشت در بود و در آستانۀ ورود به کلبۀ گرم و نورانی من.


** قسمتی از کتاب "خرگوشی که میخواهد خوابش ببرد"، نوشتۀ کارل یوهان فُرسِن اَرلین، ترجمۀ عموناصر، در دست انتشار



۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

مسافر خوب

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. توی اون دوران قدیم، اون موقع که هنوز صلحی بود، هنوز صفایی بود، هنوز عشق مفهوم داشت و خوبی جایگاه مخصوص، مسافری بود. این مسافر تمام عمرش رو سفر کرده بود و به همین خاطر بود که اسم بهتری براش پیدا نکرده بودن. مسافر در این سفرهایی که کرده بود و هنوز هم داشت میکرد - آخه گفتم دیگه، کار دیگه ای به جز سفر نداشت - با مسافرین زیادی برخورد کرده بود، همه جورش رو دیده بود، سیاه و سفید و قرمز، کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زیبا و زشت، کم حرف و پرحرف، مغرور و فروتن، خلاصه از هر نوعی که دلتون بخواد توشون پیدا میشد...
مسافر داستان ما خودش هم نمیدونست که چرا داره سفر میکنه و اصلاً کی اون رو به این سفر فرستاده! از سفرهایی که میکرد لذت خاصی نمیبرد، فقط میدونست که باید به این سفرها ادامه بده، یعنی چارۀ دیگه ای به جز این پیش روی خودش نمیدید. راستش رو بخواین، توی این سفرهای کوتاه و بلند، گاهی پیش اومده بود که بعضیها باهاش همسفر شده بودن و اون همیشه با روی باز از این همراهی اونا استقبال کرده بود، تا اونجایی که در توانش بود سعی کرده بود که در این مسیرهای مشترک همراه خوبی باشه و مثل "رفیق نیمه راه" به حال خودشون نذاره اونا رو. اونا هم خوب راه اومده بودن و این احساس رو بهش داده بودن که همقطار هستن و از اونجاییکه که دلشون نمیخواست در این راه تنها بمونن تا اونجایی که از دستشون برمیومد، وانمود کرده بودن. هدف رسیدن به "پل" و رد شدن ازش بود. باید به هر قیمتی که میشد از پل عبور میکردن. پلش باریک نبود مثل پل صراط که میگن پهناش به اندازۀ رشتۀ مویی هست، ولی نمیدونم چرا خر همه اشون درست ابتدای اون پل ایست میکرد. لم خرها رو فقط مسافر ما میدونست. در گوششون وردی میخوند، و خرها هم با شنیدن این ورد در بیخ گوششون، چهار نعل خودشون رو به اونطرف پل میرسوندن...
بچه های خوب، میدونین بعد از رسیدن خر به اون طرف پل این به اصطلاح همراهان چی میگفتن؟ اگه گفتین یک جایزۀ بزرگ از عموناصر طلب خواهید داشت. آره داشتم میگفتم، به محض اینکه خره از پل میگذشت به مسافر قصۀ ما میگفتن: آخ که تو چقدر خوبی، مسافر! دستت درد نکنه که مارو تا به اینجای راه یاری کردی، ولی از اینجا به بعدش  دیگه نیازی به بودن تو نیست! یک وقت اشتباه متوجه حرفهای ما نشی ها، استغفرالله! تو "خیلی خوبی"، شاید هم زیادی خوب هستی، اینقدر خوبی که گاهی این خوب بودنت راه رو خسته کننده و یکنواخت میکنه! و در انتها جملۀ معروفی رو برای "حسن ختام" استفاده میکردن: اشکال از تو نیست، اشکال از ماست! و مسافر داستان ما که دیگه یواش یواش به شنیدن این حرفها عادت کرده بود، آهی از ته دل میکشید و مثل همیشه به راهش ادامه میداد... و در راه سری به سوی آسمون بلند میکرد و زیر لب زمزمه میکرد: بار الها، کی این دنیا رو اینقدر به همش زدی که خوبی و پاکی مسافرین رو خسته میکنه و ترجیح میدن که مسافرین بدذات ولی "هیجان انگیز" در برزنگاهی کمین کرده باشن و بر سر راهشون قرار بگیرن تا با دروغهای "خسته نکننده اشون" سفر رو هیجان انگیزتر کنن براشون و سرانجام در برزنگاه بعدی یا خودشون  راهزنی کنن یا اینکه اونا رو به دست راهزنانی دیگه بسپرن؟... و مسافر ما یکبار دیگه با دلی شکسته به راه خودش ادامه میداد و میدونست که باز باید لوازم بندزنی رو بیرون بکشه و تیکه های شکستۀ دلش رو بند بزنه!...
قصۀ ما به سر رسید و مسافر ما به خونه اش نرسید چون هنوز هم داره سفر میکنه...

۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

پسرک خواب آلود

قبل از اینکه "کرکره های مغازه" رو پایین بکشم، طبق عادت هر روزه نگاهی به ساعت حرکت ترامواها انداختم. دیدم همه اشون کلی تأخیر دارن. شستم خبردار شد که باید جایی گیری در ترافیک وجود داشته باشه والا این تأخیرها اون هم به این شکلش یک کمی غیرعادی بود. با خودم فکر کردم: عجله ای که ندارم، صبر میکنم تا وضع به حالت معمولی خودش برگرده و بعد بیرون میزنم. البته درسته که هوا اونقدرها سرد نیست و ایستادن سر ایستگاه مثل گاهی اوقات در هوای بادی و بارونی با اعمال شاقه نیست، ولی خوب با این وجود شاید بهتر باشه یک کمی بیشتر در دفتر گرم و نرم خودم بمونم...
بالاخره ساعت حرکت ترامواها عادی شدن و من هم با طمأنینه به طرف ایستگاه به راه افتادم. جمعیتی بود که سر ایستگاه انتظار میکشید! طولی نکشید که سر و کلۀ اولین تراموا پیدا شد و جمعیت برای سوار شدن به طرف درهاش هجوم آوردن. دیدم که پشت سرش یکی دیگه هم در راهه، پس شاید صلاح در این بود که با اون میرفتم تا از کنسرو شدن در ازدحام اون جمعیت خلاصی پیدا کنم. به خیال خودم عقل و تدبیر رو به کار گرفته بودم و از شلوغی جسته بودم! ولی راه خونه با سوار شدن به این تراموا به پایان نمیرسید و بایستی چند ایستگاه بعد سوار اتوبوس دیگه ای میشدم... و اونجا دیگه جایی برای زرنگی وجود نداشت! ظاهراً در اونطرف شهر هم مشکلاتی در ترافیک به وجود اومده بود و باعث شده بود که چندین اتوبوس پشت سر هم نیان. "یکبار جستی ملخک... اینبار به دستی ملخک"! چاره نبود و بایستی سوار میشدم چون اصلا و ابدا یارای ایستادن و منتظر اتوبوس بعدی بودن، در وجودم نبود!
به زحمت جایی رو پیدا کردم و دستم رو به یکی از این بندهای آویزون بند کردم. سر و صدا فراوون بود. همه جور مسافری توی اتوبوس یافت میشد، از بچه های کودکستانی و دبستانی که از مدرسه هاشون به خونه برمیگشتن بگیر تا بازنشسته هایی که پرسۀ روزانه اشون رو در شهر به اتمام رسونده بودن و داشتن میرفتن که چرت بعدازظهرشون رو بزنن. توی اون هم همهمه و شلوغی صدایی توجهم رو جلب کرد. به نظر میومد که مادری باشه که بچه اش رو صدا میکنه. سرم رو برگردوندم تا چهره هاشون رو ببینم ولی از لابلای اون همه آدم کار ساده ای نبود! میشنیدم که مادر اسم پسر کوچولوش رو صدا میکنه و بهش میگه: پاشو! داریم میرسیم...  صدا کردن این مادر همینطور ادامه داشت تا رفته رفته مسافرها پیاده شدن و اتوبوس خلوت تر شد! حالا دیگه این مادر و پسر درست پشت من بودن و به وضوح میدیدمشون. مادر طفلی شیرخواره رو در بغل داشت و پسر کوچولویی که احتمالاً سه چهار سال بیشتر نداشت در کنارش به خواب شیرین رفته بود! نه، بذارین بهتر بگم، به معنای واقعی کلام بیهوش شده بود! هر چقدر که مادر صداش رو بالاتر میبرد و بیشتر طفلک معصوم رو تکونش میداد، باز هم انگار که افاقه ای نمیکرد! این منظره  اینقدر شیرین و بامزه بود که همۀ اطرافیان محو تماشای این مادر و به خصوص پسر کوچولوی خوب آلود شده بودن. ولی من نمیدونم چرا وقتی به صورت این کوچولو نگاه میکردم، که با شیرینی هر چه بیشتر به خواب رفته بود و حاضر نبود در اون لحظه خوابش رو با هیچ چیز دیگه ای عوض بکنه، غمی انگار که دلم رو داشت در خود میگرفت! دلم خیلی برای پسر کوچولو سوخت... و با رسیدن سر ایستگاهی که قصد پیاده شدن داشت این مادر، با کمک خانم مسنی که به امدادش رسید و پسر کوچولو رو در آغوش گرفت تا مادر بچه شیرخواره رو در کالسکه اش بذاره، موفق شد که پیاده بشه... و پسر کوچولو رو که انگار داشت توی خواب راه میرفت، به همراه کالسکه با خودش بکشونه...
ایستگاه بعدی موقع پیاده شدن خودم بود. حس عجیبی داشتم! احساس میکردم که سنگی چند صد خرواری رو روی سینه ام گذاشتن و سنگینیش رو با تمام وجود حس میکردم. و با خوردن هوای تازه به صورتم تازه پرده ها به کناری رفتن و برام آشکار شد که دیدن این صحنه ها در اون چند دقیقۀ گذشته بوده که من رو ناخودآگاه به گذشته های دور برده بودن، اون زمانی که پسر خودم به سن و سال این پسر کوچولو بود و صبحها که میبایستی به سر کارمیرفتم و چاره ای به جز این نبود که اون در مهدکوک بذارم، چطور خواب آلود لباس به تنش میکردم و سوار بر کالسکه اش تحویل مربیهاش میدادم. و در اون دوران دیدن هر روزۀ این صحنه، دیدن پسرک خواب آلودم، مثل کاردی بود که بر قلبم وارد میکردن!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

پیش پردۀ زندگی - کوچه

این روزا کلمۀ دوست دیگه به سادگی قدیم قابل درک نیست. اون قدیما وقتی میگفتی دوست همه متوجه منظورت میشدن، ولی حالا باید کلی توضیح بدی که راجع به چه جور دوستیی داری حرفی میزنی. با اومدن دنیای مجازی و شبکه های اجتماعی این جریان تازه پیچیده تر هم شده! توی این شبکه ها همه دوست خطاب میشن، ولی همه میدونن که "دوست" با "دوست" زمین تا آسمون با هم فرق دارن...
دوست بود و البته هنوز هم هست، یعنی در اصل دوست دوست. خبردار شدم که پدر عیالش که چندی قبلش برای دیدارشون به این دیار سفر کرده بوده، دار فانی رو وداع گفته و عمرش رو داده به شما. شنیدم که براش مراسم سوگواریی اینجا توی شهر ما تدارک دیدن به رسم احترام البته دیگه، چون راستش رو بخواین برای من این داستان مراسم ختم برای کسی که اینجا زندگی نکرده و چه بسا اصلاً پاش رو روی خاک اینجا نذاشته، هیچوقت قابل هضم نبوده و نیست، ولی خوب با این وجود اونایی رو که به این جریان مصر هستن، در عین حال درک میکنم...
از دوست مشترکمون مکان و زمان مراسم رو پرس و جو کردم. خود این دوست مشترکمون قرار بود برای کمک کردن زودتر به اونجا بره و بنابرین نمیتونست همراه من باشه. به اون منطقه قدیم قدیما چند باری رفته بودم ولی آشنایی زیادی نداشتم. آدرس رو طبق معمول از توی اینترنت و دفترچه تلفن گشتم و پیدا کردم. به نظر که سرراست میومد و پیدا کردنش ظاهراً سخت نبود. سالنی که گرفته بودن ظاهراً متعلق به مکان زندگی پدر و مادرش بود در ساختمونهای همون اطراف. آدرس زیاد نزدیک نبود به خونۀ ما، ولی از اونجایی که زمان ترافیک نبود خیلی زود رسیدم. هرچی اون اطراف رو نگاه کردم جای پارکی ندیدم. با دوست مشترک که جلوی در سالن ایستاده بود خوش و بشی کردم و جای مناسبی برای پارک رو ازش جویا شدم. طبق راهنمایی که کرد، باید همون کوچه رو کلی به عقب برمیگشتم. همین کار رو هم کردم و بالاخره جایی برای پارک کردن گیر آوردم، ولی خوب این باعث شد که دوباره مسافت زیادی رو مجبور بشم پیاده به مکان سالن برگردم.
کاملاً به یادم نیست که چه فصلی از سال بود، ولی اونقدر رو به خاطر دارم که هوا آفتابی و مطبوع بود. توی اون قدم زدن تمام خونه های اطراف رو از زیر نظر گذروندم. کاملاً به خاطر دارم که وقتی به خونه ها نگاه میکردم، یک حس عجیبی در درونم به وجود اومد، یک احساس آشنا، انگار که قبلاً اونجا بوده باشم، انگار که سالها قبل هم در اونجا قدم زده باشم! اما مطمئن بودم که هرگز پا رو در اون کوچه نذاشته بودم... این چه احساس غریبی بود که در اون بعدازظهر آفتابی درون من رو داشت به شکلی قلقلک میداد؟! و از یادم رفت این جریان و دیگه هم بهش فکر نکردم...
تا ماهها پیش که برای اولین بار به آدرسی دعوت شدم و وقتی دوباره وارد اون کوچه شدم، تمامی بدنم یکپارچه لرزید! تازه میفهمیدم که اون احساسی که سالها قبل در اون غروب هنگام قدم زدن در اون کوچه بهم دست داده بود، یکبار دیگه چیزی به جز پیش پرده ای دیگه از زندگی من نبود، که برام داشت نمایون میشد! کی فکر میکرد در اون روز که این کوچه روزی یکی از زیباترین و محبوبترین کوچه های زندگی من بشه... و به یاد اون شعر زیبایی افتادم که دبیر ادبیات دورۀ دبیرستان همیشه میخوند برای ما:
ای که در کوچۀ معشوقۀ ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
حافظ

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

سیلی دوست

گفت: آخه، عموناصر!
گفتم: آخه نداره! کی میخوای درست بشی تو؟!
گفت: عموناصر، اینقدر تند با من برخورد نکن! یک کم دندون روی جیگر بذار و به حرفام گوش کن، اونوقت قضاوتم کن... اصلاً، نه، تو رو به خدا قضاوتم نکن! خسته شدم از بس که قضاوتم کردن، عموناصر! تو یکی دیگه فقط دو تا گوشت رو در اختیارم بذار و فقط شنونده باش!

دلم براش سوخت. نگاهش خیلی معصوم بود و مثل بچه های مدرسه ای نگاهم میکرد. انگار نه انگار که چندین دهه از عمرش گذشته و بارها و بارها، سالها و سالها، زمستون رو بهار کرده و تابستون رو پاییز. ولی از طرف دیگه هم نگرانش بودم و دلم نمیخواست که دوباره هر اونچه که به سرش اومده بود، براش تکرار بشه...

گفتم: عزیز من، تو فکر میکنی که من برای خودم میگم؟ من به خاطر خودت میگم. یادت رفته انگار اون روزا رو! یادت رفته اون شبا رو! سؤال من فقط از تو اینه که کی میخوای درس بگیری از زندگی؟ تا کی میخوای در توهمات خودت زندگی کنی؟ تا کی میخوای توی خواب و خیال باشی و فکر کنی که آدما قدر چیزایی رو که دارن اون موقع که باید میدونن، نه اون موقع که دارن از دستشون میدن؟ تا کی میخوای توی دنیای خودت سیر کنی؟ تا کی میخوای در اوهام باشی و فکر کنی که آینده ای هست؟ بچۀ خوب، چشات رو باز کن و اگر هم گوشات بسته است و احتمالاً پنبه ای توشون فرو کردی، اون پنبه ها رو از گوشهات دربیار، و اگر هم نمیتونی درشون بیاری، لبهام رو بخون: گذشته ها گذشتن و دیگه رفتن، و آینده هم وجود خارجی نداره! الان هست و الان، میفهمی؟... اگه فکر میکنی که آدما قدرت رو میدونن، سخت در اشتباهی، دوست من! آدما، به اونایی که نباید بها میدن و تا اونجایی که جا داره، ضربه میخورن، ولی وقتی به تو میرسن یادشون میره که کیا بهشون ضربه زدن، فراموش میکنن که یک موقعی کی بودن و چی بودن... آره عزیز من، برای اینه که دلم از شنیدن این حرفهات ریش ریش میشه!

دیگه فکر کنم، ضربۀ آخر رو بهش زده بودم، چون مثل آدمای گیج و گنگ، مات و مبهوت فقط به چشمهام زل زده بود و دیگه حتی کلمه ای رو به زبون نمیاورد. خیلی دلم میخواست بدونم که در اون لحظه چی داره از توی ذهنش گذر میکنه. دلم نمیخواست ناراحتش کنم، یعنی هیچ کس رو توی زندگی دوست ندارم برنجونم، ولی این عزیز دیگه جایگاه مخصوص خودش رو داشت. از طرفی دیگه گفتن واقعیات هر چقدر هم که تلخ بودن، در اون لحظه ضروری به نظرم میومد! اگه من نمیگفتم، پس کی باید میگفت؟! بعضی وقتها خوردن سیلی از دوست بهتر از نوازش دشمنه!

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

بچه ها بزرگ میشوند

کلاسها سر ساعت هشت صبح شروع میشدن. این رو از روز اول روش کلی تأکید کرده بودن که "هشت و ربع نه ها، رأس ساعت هشت"! راستش ما که سر در نمیاوردیم که چه اجباری به این همه تأکید هست، یعنی وقتی آدم میگه ساعت هشت، خوب منظورش هم ساعت هشت هست دیگه، مگه نه؟ بعدها این دوریالی کج ما افتاد که اینجا واقعاً هر دو جورش ممکنه برداشت بشه... همیشه یک به اضافۀ یک دو نیست!
چند سالی بود که به اون منطقه و بهتر بگم به اون شهر کوچ کرده بودیم. اون سالها پسر کوچولو هنوز مهد کودک میرفت. پیدا کردن جا توی مهد کودک خودش معضلی بود. به هزار زور و کلک چند تا ایستگاه اونطرفتر از خونه توی یک مهد کودکی بهش جا داده بودند. به هر دری زدیم که توی مهد نزدیک خونه امون که رفتن بهش زیر یک دقیقه طول میکشید، قبولش کنن، زیر بار نرفته بودن که نرفته بودن! ولی بازم از هیچی بهتر بود وگرنه تمام کاسه کوسه های ما به هم میریخت...
صبح سحر بیدارش میکردم و با هزار بدبختی لباس تنش میکردم، بعد بدو بدو به طرف ایستگاه اتوبوس. دو تا ایستگاه با اتوبوس و از اونجا هم با سرعت به سمت مهد کودکش که خودش تا ایستگاه کلی فاصله داشت. همۀ این عجله ها برای اینکه قبل از صبحانه اونجا باشه تا با بقیۀ بچه ها سر میز بشینن و صبحانه رو نوش جان کنن... بعد از اون هم دوباره بدو بدو تا به اتوبوس بعدی برس و پیش به سوی کلاس اول صبح...
دیگه به این جریان عادت کرده بودیم، هم من و هم اون. طفلکی دیگه حتی صبحها غر هم نمیزد... بچه ها انگار هر چقدر هم که بهشون بد بگذره آخرش عادت میکنن! وقتی شیش سالش شد و به عنوان اولین سری شیش ساله ها توی مدرسه ای همون نزدیکیهای مهد کودکش بهش جا دادن، پیش خودم گفتم این راه رو که ما دیگه از حفظ شدیم! تنها فرق این بود که وقتی از اتوبوس صبحها پیاده میشدیم به جای اینکه به اون طرف خیابون بریم، از همون طرف یکراست به طرف مدرسه سرازیر میشدیم... ولی پیاده رویش یک کمی بیشتر بود.
چند هفته ای رو بر منوال سابق رفتار کردیم و دیگه داشتیم یواش یواش به این مسیر هم عادت میکردیم که یک روز صبح وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، گفت:
- بابا، من خودم میرم، تو دیگه نمیخواد بیای!
سورپریز شده بودم و نمیدونستم  چه عکس العملی باید نشون بدم که نتیجۀ درستی داشته باشه. به زور شیش سالش بود، با اون قد و قوارۀ کوچولوش در مقابل بچه های بومی خیلی هم کوچیکتر به نظر میومد. گفتم:
- آخه، پسرم، نمیشه که! تو هنوز خیلی کوچیکی که بخوای این راه رو تنها به مدرسه بری...
نذاشت حرفم رو به پایان ببرم و با صدای نرم و معصومش گفت:
- بابایی، مگه تو به من اطمینان نداری؟!
و خودش میدونست که ضربۀ نهایی ناک اوت رو بهم وارد کرده!

قبول کردم و چند لحظۀ بعد، آروم آروم  و با قدمهای اردک وار دور شدنش رو نظاره گر شدم.  ولی دلم طاقت نمیاورد! دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید. از اون بدتر اینکه بعدش چطور میخواستم مطمئن بشم که سالم و سلامت به مدرسه رسیده... اون زمونا خبری از تلفن همراه نبود که... امروز اینجا حتی بچه های پنج شیش ساله هم حداقل یکی یه دونه توی جیبشون دارن!
آروم آروم و با فاصله به دنبالش به راه افتادم. دلم نمیخواست منو ببینه و فکر بکنه که بهش اعتماد نکردم، اما از طرف دیگه هم باید اطمینان حاصل میکردم که مستقیم به طرف مدرسه میره بدون اینکه توی راه دست به کارهای خطرناک بزنه! خدا حفظش کنه، بچۀ خوبی بوده همیشه برای ما، و اون روز هم از این امتحان سربلند بیرون اومد. وقتی از دور دیدم که به حیاط مدرسه اشون وارد شد و با همکلاسیهاش شروع به چاق سلامتی کرد، دیگه خیالم جمع شد... حالا دیگه میدونستم که روزهای آینده خودش میتونه تنهایی سر اون ایستگاه پیاده بشه و خودش رو به مدرسه برسونه... یکی از بهترین احساسهای دنیا رو داشتم اون روز: پسرم دیگه بزرگ شده بود!... و بچه ها همه بزرگ میشن و با بزرگ شدنش ما... زندگی همینه، عموناصر، یادت که هست؟!

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

پستانک

دیگه روزای آخر شهریور ماه بود و گرمای تابستون داشت آروم آروم خودش رو برای خداحافظی آماده میکرد. دوست خوب و قدیمیش پاییز در راه بود و منتظر بود تا پست رو تحویل بگیره، آخه این کار هر ساله اشون بود، این تعویض پست.
اون تابستون برای پسر کوچولو یک مفهوم خاصی داشت. نمیدونست که دقیقاً چه اتفاقی قراره بیفته! همه حرف از مدرسه میزدن. میگفتن که جای خوبیه و آدم خیلی چیزا میتونه اونجا یاد بگیره. میگفتن که اونجا پر از بچه های همسنش هست و میتونه از صبح تا غروب باهاشون بگه و بخنده و بازی کنه. پیش خودش فکر میکرد که مدرسه باید جای خوبی باشه. تا اون موقع همه اش توی خونه بود و با بچه های زیادی اجازه نداشت بازی کنه. مادرش نمیذاشت پاش رو توی کوچه بذاره و با بچه های همسایه بازی کنه، چونکه معتقد بود که بچه های خوب توی کوچه بازی نمیکنن، و کوچه جای بچه های لات و بی سر و پاست.
پسرک صبح تا شب جلوی پنجرۀ مشرف به کوچه مینشست و همۀ اتفاقات توی کوچه رو از پشت میله هاش زیر نظر میگرفت، بازی بچه ها رو، عابرایی که گذر میکردن و مادرهایی که زنبیل به دست برای خرید اون روز به بازار میرفتن. از پدرا خبری نبود چونکه صبح زود از خونه بیرون زده بودن تا یک وقت دیر به سر کار نرسن.
از توی فکر مدرسه نمیتونست بیرون بیاد. وقتی بهش فکر میکرد توی دلش انگار که کسی داشت قند آب میکرد. از شدت خوشحالی و هیجان اگر مراقب نبود شاید هم مجبور میشد گاهی لباس زیرش رو بره  یواشکی و دور از چشم مادر،  عوض کنه! ولی توی همۀ این شادیها یک فکری آزارش میداد! بهش گفته بودن که وقتی مدرسه رو شروع کنه، دیگه دور رفیق قدیمی رو که همیشه باهاش بود، از ابتدای تولدش و از موقعی که خودش به یاد داشت، باید خط بکشه! و این رفیق قدیمی چیزی نبود به جز اون پستونک جغجغه ای قرمز رنگش که همیشه به دهن داشت. وقتی به این فکر میکرد که باید ساعتها در روز از این یاور همیشه مؤمنش جدا بمونه، از مدرسه و معلمها بدش میومد، با اینکه هنوز هیچ کدومشون رو ملاقات نکرده بود... آخه این دنیا چرا اینقدر ظالم بود؟! آخه، مگه اون با داشتن این پستونک چه ضرری به کسی میرسوند که حالا میخواستن اون رو ازش بگیرن؟! هر چقدر هم که به پدر و مادرش عجز و لابه کرده بود که بتونه اون رو با خودش به مدرسه ببره، بهش گفته بودن که حتی اگه اونها هم موافقت کنن، مدرسه اجازه نمیده، و تازه اگه اولیای مدرسه هم حرفی نداشته باشن، بچه های دیگه اونقدر مسخره اش خواهند کرد که خودش از این کار پشیمون بشه!
و روز اول مهر بالاخره اومد. روز اول مدرسه  همراه با هیجانی که همیشه براش به یاد موندنی میشد. مادرش یک بار آخر همه چیز رو کنترل کرد، لباسهاش رو، کیفش رو و محتویاتش رو. وقتی که اطمینان حاصل کرد که همه چیز بر سر جای خودشه، خیالش راحت شد... و وقتی میخواستن از در خونه بیرون برن، درست در لحظۀ آخر، پسر کوچولوی ما فکری به ذهنش رسید! به مادرش گفت که باید سری به دستشویی بزنه، ولی به تنها چیزی که در اون لحظه فکر نمیکرد دستشویی بود. به سرعت خودش رو به اتاقش رسوند و از کشوی کمد از لابلای لباسهاش پستونکی رو که اونجا پنهانش کرده بود بیرون آورد و توی جیب کتش گذاشت... جدایی از اون براش ممکن نبود!
خودش هم نمیدونست که توی مدرسه چطور خواهد تونست که لب بر لبان این دلداده اش بذاره، با وجود بچه ها و معلمها، ولی بالاخره یک راهی پیدا میکرد... و قدم زنون با مادرش به طرف مدرسه راه افتادن. مادر توی راه مرتب نصیحتش میکرد و کارهایی رو که باید میکرد و اونایی رو که نباید میکرد، بهش گوشزد میکرد.
مدرسه، همه چیزش جالب بود. بچه هایی که لباسهای نو و جور واجور پوشیده بودن و توی حیاط غوغایی به پا کرده بودن. ناظم که مرتب از این طرف به اون طرف در حال حرکت بود و سعی میکرد از همون روز اول نظم رو برقرار کنه... مادر در آغوشش گرفت و ازش خداحافظی کرد. دلش گرفت! تا حالا ازش اینجوری جدا نشده بود. اشک توی چشماش جمع شد و از مادرش خواست که بمونه، ولی اون براش توضیح داد که همۀ مادرای دیگه هم دارن میرن و سعی کرد که تسلیش بده. بهش گفت که مطمئنه که کلی دوست پیدا میکنه و به زودی دیگه حتی دلش نخواهد خواست که مدرسه رو ترک کنه... و پسرک با چشمای اشک آلود زل زده بود به چشمای مادر، حرفهای مادر قوت قلبی بهش داد، و توی فکرش به یاد پستونکش افتاد که در اون لحظه چقدر نیاز بهش رو حس میکرد... شاید هیچوقت به اندازۀ اون لحظه این نیاز رو حس نکرده بود!
چند دقیقه بعد زنگ به صدا دراومد و همۀ دانش آموزا رو بر طبق کلاسهاشون به صف کردن. بعد مدیر اومد و شروع به صحبت کرد. خیلی محکم و قاطع حرف میزد. ته دلش یک کمی ازش ترسید... بعد از سخنرانی مدیر، صفها یکی بعد از دیگری به طرف کلاسهاشون به حرکت دراومدن...
خانم معلم، خیلی مهربون به نظر میومد. صداش یک کمی کلفت بود و شاید هم کمی به صدای مردونه میزد. خیلی سعی میکرد به حرفهای خانم معلم با دقت گوش کنه ولی از فکر پستونک عزیز نمیتونست بیرون بیاد. یواشکی اون رو از جیبش درآورد و زیر میز توی قسمتی که مخصوص کتاب و دفتر بود، گذاشت. مشکل فقط معلم نبود و از بغل دستیها هم باید به شکلی پنهون میکرد. چاره ای نبود دیگه و باید دل رو به دریا میزد چون تمنا به حد اعلا رسیده بود و طاقتش دیگه طاق شده بود... در یک فرصت مناسب، وقتی که حس کرد که معلم بهش نگاه نمیکنه و کناردستیهاش هم ازش غافلن به هوای اینکه میخواد چیزی رو از روی زمینِ زیر پاش برداره، سرش رو روی میز گذاشت، با سرعت پستونک رو بیرون کشید و گذاشت توی دهنش. با تمام وجود و با سرعت زیاد ملچ و ملچ شروع به مکیدن کرد. اینقدر احساس خوبی کرد که از خود بیخود شد و دیگه یادش رفت که کجاست! دیگه نه چشمش جایی رو میدید و نه گوشش چیزی رو میشنید... و توی همین عیش بود که ناگهان درد شدیدی رو توی گوشش حس کرد! خانم معلم بود که گوشش رو با تمام قدرتش گرفته بود و داشت با صدای بلند میگفت: "خرس گنده، خجالت نمیکشی هنوز پستونک میخوری؟ حالا یک پستونکی بهت نشون بدم که اون سرش ناپیدا باشه!"... و این آخرین باری بود که پسر کوچولوی قصۀ ما رنگ محبوبش رو میدید. دیگه هرگز به سراغش نرفت و با خودش عهد بست که برای همیشه فراموشش کنه! و هر بار هم که به یادش میفتاد، کافی بود، درد گوشش رو که هفته ها بعد از اون روزحسش کرده بود، خار شدنش جلوی بچه های دیگه، سیلیی که ازمدیر خورده بود و از همۀ اونا بدتر نگاه سرزنش آمیز مادر رو که بعد ازظهر برای بردنش به خونه به مدرسه اومده بود و مدیر هم یکراست کف دستش گذاشته بود، همه و همه رو به یاد بیاره تا برای همیشه از خیر این عزیز لاستیکی قرمز رنگ بگذره!... زندگی، ولی اصلاً عدالتی درش وجود نداشت!

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

تو برادر من هستی

بهم گفت: میخوای وایستا تا کارم تموم بشه خودم میرسونمت! گفتم: نه هوا خوبه و قدم زنون میرم. گفت: آخه هوا تاریکه و شب! گفتم: اشکالی نداره، ما که دیگه به این تاریکی عادت داریم، صبح که از خونه میزنیم بیرون تاریکه و عصری هم که میخوایم به لونه برگردیم بازم تاریکه! تازه توی روز هم باز نور رو نمیبینیم چون محل کار توی زیرزمینه و با اینکه پنجره ای رو به بیرون داره، باز هم افاده ای در دخول نور روز به درون اتاق نمیکنه...
ازش خداحافظی کردم در حالیکه داشت با مشتری بعدی صحبت میکرد، مشتری آخرش بود. وقتی داشتم در رو باز میکردم شنیدم که مشتری داره ازش میپرسه: میتونم دستمزدت رو روز دوشنبه بدم؟ آخه تازه اون موقع حقوق میگیرم... سالهاست که پیش این دوست میام تا صفایی به سر بده. جای مغازه اش اصلاً سر راه نیست و معمولاً آخر هفته ها و با ماشین میرم. قدیما یک خط اتوبوس هم میرفت به اون منطقه، ولی دیروز فهمیدم که اون رو هم به دلیل کمبود مسافر برش داشتن! و به همین خاطر مجبور شدم که یک قسمت از مسیر رو پیاده برم و بعدش هم همون مسیر رو با "خط یازده"  برگردم...
دلم میخواست زود به خونه برسم و خودم رو به دوش برسونم، از بچگی هم از بودن خرده های موی بعد از اصلاح توی لباسهام، بیزار بودم. با عجله اولین تراموایی که از راه رسید رو سوار شدم و بی درنگ خودم رو به قسمت میانی رسوندم... توی حال و هوای خودم بودم و گوشی ضبط صوتم به گوشام، که شنیدم صدایی از دور گفت: سلام! جوونی بود مو مشکی و با ته ریشی و حالتی آشفته! خیلی بلند این سلام رو گفت و به من صندلی کناری خودش رو نشون داد و اشاره کرد که بشینم! جواب سلامش رو دادم ولی به عادت همیشگیم ننشستم. پسر جوون فارسی رو با لهجۀ خیلی غریبی صحبت میکرد به طوری که من شاید بیشتر حرفهاش رو متوجه نمیشدم. خشمگین بود و میون هر جمله ای که ار دهنش بیرون میومد، مشتی به میلۀ جلویی صندلی با شدت هر چه تمامتر میکوبید!
- اهل کجایی؟
- اهل کرمانشاه هستم.
- اینجا تنها زندگی میکنی؟
- نه با پدرم.
و مرتب فحش و بد و بیراه بود که به آمریکا و اروپا و این کشور میداد! راستش نمیدونستم چه برخوردی باید باهاش بکنم! دلم خیلی براش سوخت، جوون توی اون سن و سال و اونطور بیمار روحی! یک لحظه به یاد پسر خودم افتادم... اینقدر که با صدای بلند حرف میزد، باقی مسافرین همه بهش زل زده بودن و نگاهش میکردن! معلوم بود که ریشه های مذهبی توش خیلی عمیقه چون همه اش شکایت از این میکرد که اینجا به عقاید ما احترام نمیذارن و سر کار همه اش به خودش و پدرش توهین میکنن... و باز بیشتر حرفهاش برام نامفهوم بودن...
تراموا به ایستگاهی رسید که من باید پیاده میشدم. گفتم من دیگه باید پیاده شم اینجا! دستش رو جلو آورد و با من دست داد، بعد انگشتها رو مشت کرد و با نگاهش از من خواست که من هم مشت رو به سمتش ببرم و با مشتش آروم به مشتم کوبید، و مهربانانه  گفت: تو برادر من هستی...:(

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

قضاوت چه آسونه!

به ساعت روی صفحۀ مونیتور نگاهی انداختم، دیگه وقتش بود که کرکره های مغازه رو پایین بکشم و راهی خونه بشم. همیشه عادت دارم که چند دقیقه ای رو زودتر سر ایستگاه برم و منتظر اتوبوس بایستم، و همیشه هم به خودم تو دلم نهیب میزنم که چرا بیخودی اینقدر زود بیرون میزنی؟! اون روز دیگه تصمیم گرفتم که برای یک بار هم که شده در دقیقۀ آخر در دفترم رو قفل کنم و بعد کارت بزنم... و درست ثانیۀ آخر به ایستگاه رسیدم به طوری که مجبور شدم برای اینکه اتوبوس رو از دست ندم، بدوم و سراسیمه خودم رو به داخل بندازم!
از نشستن توی اتوبوس خوشم نمیاد، اینم شاید از اون عادتهای قدیمی باشه که خودم هم نمیدونم اصولاً از کجا بر ذهن من نشسته! شاید هم از اونجا اومده باشه که قدیما آدمای مسن رو در اتوبوس میدیدم که اصرار بر این داشتن که حتماً بایستن... و هر بار که این صحنه رو مشاهده میکردم با خودم میگفتم که بنده های خدا انگار میخوان چیزی رو به خودشون ثابت کنن، اینکه هنوز جوونن و نیاز به نشستن ندارن!... جای همیشگی خودم ایستادم یعنی اونجایی که در واقع مخصوص اوناییه که با کالسکۀ بچه سوار میشن، یا اونایی که با چمدونهاشون بالا میان و معلومه که قصد سفر دارن. اونجا صندلیهایی هم تعبیه کردن که تاشو هستن، برای مادر یا پدر که بشینه و به کوچولوش که توی کالسکه خوابیده لبخند بزنه و باهاش خوش و بش کنه یا وقتی که صدای گریه اش تموم اتوبوس رو برداشت آرومش کنه، یا اون مسافری که در فکر راهه و اونی که با کیلومترها فاصله در انتظارشه... اونجا روی اون صندلیهای تاشو مردی نشسته بود، ولی نه کالسکه ای داشت و نه چمدونی! نگاهش خیلی غریب بود، به مستها میمومد و برادران چرتی، یا شاید هم عاشقی افسرده و چه بسا مهجور! نیم نگاهی بهش انداختم و بعد بهش پشت کردم تا روم به طرف جهت حرکت باشه والا حالم بهم میخورد از حرکت اتوبوس...
توی افکار خودم بودم و زیر لب درس هفته رو زمزمه میکردم
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
و ادامه دادم
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را 
سماع وعظ کجا نغمۀ رباب کجا
توی همین حال و هوا بودم که یک دفعه صدای راننده با لهجۀ خیلی غلیظ خارجی از بلندگو، عیشم رو منقص کرد! دقیق شدم و گوشام رو تیز کردم ببینم چی داره میگه... و میگفت که کسی دگمۀ توقف رو فشار داده و انگار نمیخواد پیاده بشه! توجهی نکردم و به زمزمه های پنهانی خودم ادامه دادم، اما سر ایستگاه بعد باز صدای این راننده دراومد که این بار دیگه داشت عملاً فریاد میکشید: "یکی این دگمه رو فشار میده بدون اینکه خودش متوجه باشه! احتمالاً کسیه که توی مکان مخصوص کالسکه ها نشسته...". با شنیدن این حرف برگشتم و نگاهی به اون مست یا عاشق یا مهجور کردم، شاید هم کمی سرزنش آمیز، که چه کاریه آخه این عمل؟! صدای این راننده رو درمیاری و نمیذاری ما در آسایش برای خودمون زمزمه کنیم و بفهمیم که "صلاح کار کجاست"، آخرش!... توی همین فکرها بودم که راننده که دیگه انگار صبرش لبریز شده بود، درب اتاقک خودش رو باز کرد و به طرف قسمت عقب اتوبوس اومد. همه مات و مبهوت داشتن بهش نگاه میکردن که چیکار میخواد بکنه! پیش خودم گفتم که الان به سراغ این برادر چرتی میره و دادی از ته دل بر سرش میکشه... و توی همین فکرها بودم که جلوی من رسید، نگاهی به من کرد و با دستش آروم من رو به کناری زد! گفت: برای هر کسی ممکنه پیش بیاد! بله، این من بودم که در زمزمه های "من خراب کجا" به دگمۀ توقف تکیه داده بودم و این رانندۀ بیچاره رو مستأصل کرده بودم!... عرق شرم به پیشونیم نشست و از دست خودم خیلی ناراحت شدم، به خاطر اینکه مخیل آسایش باقی مسافرین و راننده شده بودم، و از اون مهمتر و دردناکتر، به خاطر اینکه قضاوت کرده بودم این همنوعم رو... و قضاوت کردن آدما چقدر آسونه، عموناصر... چقدر آسون!

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

یک پیاده روی ساده

کلافه بودم و روی پاهام بند نمیشدم. هوا هم که گرم و آفتابی بود پس هیچ دلیلی وجود نداشت که توی خونه بشینم. گفتم من میرم یک کمی قدم بزنم. نگاهی همراه با کلی سؤال بهم کرد و گفت: میخوای باهات بیام؟ نگرانی رو توی چشماش به آسونی میتونستم ببینم، دیگه بعد از این همه سال دوستی، خوب همدیگر رو میشناختیم. گفتم: نه میخوام برم یک کمی هوا بخورم و زود برمیگردم...
بیرون که اومدم نمیدونستم به کدوم طرف برم، شاید هم زیاد فرقی نمیکرد. توی این خیابون خیلی قدم زده بودم و وجب به وجبش برام یادآور خاطره های تلخ و شیرین بود. آفتاب دم غروب در اون مسیری که من ناخودآگاه انتخاب کرده بودم، درست توی چشمام بود. عینک آفتابیم رو به چشم زدم، تا هم از گزند نور شدید در امان باشم و هم دید عابرهای پیاده که از کنارم میگذشتن. دلم نمیخواست کسی چشمام رو ببینه...
تمام وقایع یکی دو روز گذشته همینطور از جلوی چشمام عبور میکردن... ساک به دست در حالیکه منتظر اتوبوس ایستاده بودم... تمام حرفهایی که گفته شد و تمام اونایی که گفته نشد، تمام اونایی که باید گفته میشد و نشد، و تمام اونایی که نباید گفته میشد و گفته شد... و دوباره داشتم توی همین خیابون قدم میزدم، انگار سرنوشت من رو با این خیابون رقم زده بودن. همینطور برای خودم میرفتم بدون اینکه بدونم دارم به کجا میرم. حالا دیگه حسابی از راه رفتن و گرمای آفتاب گرمم شده بود... و ناگهان ایستادم، جلوی دری که سالها بود ندیده بودمش...
در زدم و چند لحظه ای بیشتر طول نکشید که در باز شد، و یک جفت چشمهای مهربونی که از تعجب کم مونده بود از کاسه دربیان، زل زد به من! از خوشحالی نه من میدونستم چی بگم و نه اون. فقط گفت: بیایین تو! و من انگار که زمان رو توی اون چند سال متوقف کرده بودن، هیچ تفاوتی احساس نمیکردم. بی درنگ رفت به اون اتاق و شنیدم که گفت: پاشو ببین کی اومده! و  صدایی از اونطرف که زنگ تعجب و حیرتش آشکارا بود گفت: عموناصر؟!
و حرفها برای گفتن خیلی زیاد بودن. درد دل بود از هر دری ولی از تنها چیزی که خبری نبود، گله بود! احساس عجیبی داشتم، نه عجیب بد، احساس خوبی و مهربونی، احساس صفا و صمیمیت، احساس "از دل نرود هر آنچه از دیده برفت"، احساس به دست آوردن عزیزانی رو که از دست رفته دیده بودم... و حالا پیششون نشسته بودم و با هم گپ میزدیم...
ولی دیگه باید برمیگشتم، چون میدونستم که نگرانمه. از جام که بلند شدم، گفت: من میرسونمتون. و هر چی من اصرار کردم که خودم میرم و پیاده روی برام مفیده، زیر بار نرفت. وقتی رسیدیم جلوی در خونه، خونۀ موقتی، موقع خداحافظی اون اتفاق افتاد که تا زنده ام از خاطرم نخواهد رفت. اشک توی چشماش جمع شده بود و بغض گلوش رو گرفته بود. دستم رو گرفت و گفت: عموناصر، من خیلی اینجا تنهام، دوباره قهر نکنی و بری و پنج سال دیگه نیای... ای کاش میتونستم بهش بگم که من با تنها کسی که توی این سالها قهر کرده بودم خودم بودم... روش رو بوسیدم و بهش قول دادم که دیگه همیشه میتونه روی من حساب بکنه و در خونه ام تا عمر دارم به روی هر دوشون باز خواهد بود...  و من رفته بودم که کمی هوا بخورم و زود برگردم! هرگز فکر نمیکردم که یک پیاده روی ساده به چنین نتیجه ای بیانجامه، در اون روز گرم تابستونی!  

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

نیم ورقی کاغذ

نمیدونم به دنبال چه کاغذی میگشتم که یادم افتاد که شاید توی کیف جیبیم باشه. مدتها بود که کیفم رو تجسس نکرده بودم. کیف پر از کاغذهای جور و واجور بود، بیشترشون شاید رسید خریدهایی بود که کرده بودم. یاد حرف یک نوجوونی افتادم که میگفت: فرق بین کیف یک بچه و یک بزرگسال همین رسیدهاست که معلموم نیست بزرگترها برای چی توی کیفشون جمع میکنن! ولی فقط کاغذ نبود توی کیفم، عکس هایی هم پیدا میشد، عکسهایی که جای همیشگی دارن اونجا و عکسهایی که از روز اول سرنوشتشون این بوده که مدتی اونجا باشن و بعدش به دور انداخته بشن... فقط فراموشی باعث شده بود که این عکسها توی این مدت اخیر خودشون رو از دید مخفی بکنن... فکری به سرم زد! پیش خودم فکر کردم که اگه این کاغذا رو کنار هم بذارم، یک بخشی از زندگیم رو میتونم مثل قطعات پازل کنار هم بچینم!... و به یاد نوشته ای افتادم که سالها پیش در جایی خونده بودم. نوشته ای که علی رغم کوتاهیش، خیلی حقیقتها در پسش نهفته است، نوشته ای که شاید داستان خیلی از ما آدمها باشه، فقط باید برگردیم و به دنبال کاغذ پاره هایی بگردیم که در اینجا و اونجای خونه هامون مخفی هستن!

برگردان از عموناصر 

آخرین قسمت بار اسباب کشی برده شده بود. مستأجر، مردی جوان با نواری ابریشمی سیاه بر گرد کلاهش، باری دیگر گردشی در خانه کرد تا مطمئن شود که چیزی را فراموش نکرده باشد. - نه، چیزی را فراموش نکرده بود، به هیچ وجه؛ و بدین سان خانه را ترک نمود، در راهرو، مصمم بر آنکه دیگر به آنچه که بر او در این خانه گذشته، فکر نکند. ولی اینجا را ببین، در راهرو کنار تلفن نیم ورقی کاغذ با پونزی چسبانده شده بود؛ و پر ازنوشته هایی با سبکهای گوناگون بود، بعضاً با مرکبی روان، بعضاً با مداد یا قلم قرمز.همه چیز در آنجا ثبت بود، همۀ این داستان زیبا که در این زمان کوتاه دو سال اتفاق افتاده بود؛ همۀ آن چیزهایی که میخواست فراموش کند مرقوم بود؛ قطعه ای از زندگی یک انسان بر نیم ورقی کاغذ.
ورقه را برداشت؛ از آن کاغذهای زرد رنگ کاهی بود که برق میزنند. کاغذ را برلبۀ پوشش شومینه قرار داد و چنانکه به روی آن خم شده بود شروع به خواندن کرد. اول اسم او نوشته شده بود: آلیس، زیباترین نامی که او سراغ داشت، زیراکه نامزدش بود. و عدد 11 15. عدد به مانند شمارۀ سرودهایی بود که در کلیسا خوانده میشود. سپس نوشته شده بود: بانک. شغلش بود. شغل مقدسی که به او روزی، خانه و همسر را عطا نموده بود، اساسی برای وجودش. ولی خط خورده بود! زیرا که بانک ورشکسته شده بود، ولیکن وی به دست بانکی دیگر نجات یافته بود، هر چند پس از مدتی کوتاه آمیخته به تشویش.  سپس نوبت گلفروش و کالسکه ران بود. جشن نامزدی که در آن وی جیبهایی پر از پول داشت.
پس از آن: مبل فروش، پرده فروش: او زندگی تشکیل میدهد. شرکت حمل و نقل: آنان نقل مکان میکنند. دفتر فروش بلیط در اپرا: 50 50. آنها تازه عروس و دامادند و روزهای یکشنبه به اپرا میروند. بهترین لحظاتشان زمانیست که خود ساکت و بی صدا می نشینند و جذب زیبایی و هارمونی سرزمین افسانه ای در آن سوی پرده میشوند.
در اینجا نام مردی میاید که روی آن قلم خورده است. او دوستی بود که به درجاتی در جامعه رسیده بود، ولی نتوانست خوشبختی را حفظ کند و زمین خورد، چاره ناپذیر، و چاره ای به جز سفری دور نداشت. روزگار اینچنین شکننده است! در اینجا به نظر میاید که واقعه ای جدید در زندگی این زوج رخ داده باشد. با دستخط زنانه ای  و با مداد نوشته شده است: "خانم". کدام خانم؟ - بلی، خانمی با شنلی بزرگ و با چهره ای دلسوز و مهربان، که به آرامی میاید و هرگز از سالن عبور نمیکند، بلکه از راهرو به اتاق خواب میرود. 
زیر نام او دکتر ل نقش بسته است.
برای اولین بار در اینجا نام خویشاوندی به چشم میخورد. نوشته شده است "مامان". این مادرزن است که خود را در خفا ازچشمها به دور داشته تا مزاحمتی برای تازه عروس و داماد ایجاد نکند، ولی هم اکنون در زمان احتیاج فراخوانده شده، و با کمال میل میاید زیرا به او نیاز می باشد.
در اینجا خط خطیهایی به رنگ آبی و قرمز آغاز میگردد. دفتر کاریابی:  مستخدمه نقل مکان کرده است، یا شخصی جدید قرار است که به کار گماشته شود. داروخانه. عجب! اوضاع تیره میگردد. شیربندی. در اینجا سفارش شیر داده میشود، از نوع پاستوریزه. بقالی، قصابی و غیره. امور مربوط به خانه از طریق تلفن انجام میگیرد؛ پس خانم خانه بر سر جای خود نمیباشد. نه، زیرا وی در بستر به سر میبرد.
باقی نوشته ها را دیگر نمیتوانست بخواند، چون چشمهایش بنای تیرگی و تاری گذاشته بودند، درست به مانند غریقی در دریا، زمانیکه دنیا را از دریچۀ آب شور باید ببیند. ولی آنجا که مرقوم بود: آژانس کفن و دفن. خود هویداست! - یکی بزرگ و یکی کوچک، یعنی، تابوت.  و در پرانتز نوشته شده بود: از خاکستر.
پس از آن دیگر هیچ چیز نوشته نشده نبود. با خاکستر به پایان رسید؛ و روزگار اینچنین است. 
او تکۀ کاغذ را برداشت، به آن بوسه ای زد و در جیب بغلش گذاشت.
ظرف دو دقیقه، دو سال از عمرش را از پیش چشم گذرانده بود.
زمانی که آنجا را ترک میگفت، خمیده نبود؛ برعکس سر را بالا گرفته، و چون انسانی خوشبخت و سربلند بود، زیرا که او احساس میکرد که مع هذا او زیباترینها از آنش بوده اند. چه بسیارند بخت برگشتگانی که هرگز چنین شانسی نداشته اند!

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

غریبۀ خواننده

از پنجرۀ اتاقم نگاهی به بیرون انداختم تا شاید ببینم هوای بیرون به چه شکلیه ولی چیزی پیدا نبود. هوا دیگه تاریک شده بود ولی توی  تاریکی دم غروب، غروبی که نه سرش معلوم بود و نه تهش، حرکت درختها رو میشد دید که در برابر باد سهمگین سر خم میکردن. از دیشب خبر از طوفان داده بودن اما فکر نمیکردم که به این زودی به سراغمون بیاد، این مهمون ناخونده که توی چند هفتۀ اخیر زیاد بهمون سر زده بود... وقت رفتن بود و دست از کار کشیدن، هر چی بیشتر منتظر میموندم شاید بدتر میشد! حالا دیگه صدای ضربات بارون که محکم خودشون رو به شیشه ها میکوبیدند، قابل شنیدن بود. رایانه رو خاموش کردم و شال و کلاه کردم، البته نه از شالی خبر بود و نه از کلاهی! آخه میدونین، بهم از قدیما گفته بودن: پسر، آخه تو چرا اینقدر کله شقی؟ آدم توی سرما باید خودش رو بپوشونه... و جواب من با لبخندی همیشه این بود: تا دمای هوا به ده درجه زیر صفر نرسه، نیازی به دستکش و شال و کلاه نیست...
وقتی به بیرون ساختمون رسیدم، تازه فهمیدم که عجب محشر کبرایی بوده اینجا! همه چیز از پشت شیشه های پنجره یک جور دیگه به نظر میاد، همه چیز و همه کس، حتی آدما! با خودم گفتم بذار قبل از رفتن برم و نفسی بکشم، چون توی این هوای مطبوع خدا میدونه که کی به مآمنی برسم و فرصت اینکار رو پیدا کنم. تا محل نفسکشی ده متری بیشتر فاصله نبود. باز کردن چتر برای این چند متر ارزش نداشت، اونم با اون "نسیم" دل انگیزی که میوزید! ولی توی همون چند متر آسمون با دل پرش انتقام خودش رو ازم گرفت و تا میتونست بر سرم گریست!
نفسگاه برعکس همیشه که معمولاً توی اون ساعت روز مشتریهای پر و پاقرص خودش رو داشت، عاری از هر گونه جنبنده ای بود، یعنی در هر حال جنبنده هایی که برای این حقیر قابل رؤیت بودن. به محض ورود، پشت سرم خانمی که سوار بر دوچرخه بود، اونم توی اون هوا، به سرعت از جلوی من گذشت و من هم با بی اعتنایی مشغول به کار خودم شدم. دیدم دوچرخه رو اون پشت پارک کرد و به سرعت داخل نفسگاه شد. پیش خودم گفتم، حتماً بندۀ خدا ساعتهاست که نفسکشی نکرده و نفس خونش شدیداً افتاده که اینقدر عجله داره! به سرعت از توی کیفش تلفنش رو درآورد و به همراهش نفسی گیروند. اصولاً آدم فضولی نیستم ولی حرکاتش برام خیلی بامزه بود. زیرچشمی داشتم به کاراش نیم نگاهی مینداختم، ولی ظاهراً روم به طرف دیگه بود. یک دفعه شنیدم که داره صحبت میکنه. فکر کردم حتماً با تلفنشه، ولی بلافاصله متوجه شدم که روش به منه! سربرگردوندم به طرفش، داشت میگفت: میخوام آواز بخونم، تولد دوستمه، از نظر شما اشکالی نداره؟! با لبخندی که آمیخته به تعجبم بود گفتم: نه، به هیچ وجه، خیلی هم عالیه... حالا دیگه با کنجکاوی بیشتری به مکالمۀ تلفنیش داشتم گوش میدادم...
- سلام، خوبی؟ مامانت خونه است؟... آها، رفته دکتر؟ آره راست میگی ها، بهم گفته بود که قراره پیش دکتر بره... باشه عزیز دلم، به همراهش زنگ میزنم... خداحافظ!
بعد تلفن رو قطع کرد و دوباره مشغول شماره گرفتن شد. من دیگه تقریباً کار نفسگیریم رو به اتمام بود، بنابرین چاره ای جز این نداشتم که مأمنی رو که من رو برای چند دقیقه از شر باد و بارون رهانیده بود، ترک کنم. اگر بیشتر هم وایمیستادم دیگه صورت خوشی نداشت. چتر رو باز کردم و زدم به باد و بارون... هنوز چند متری از از اونجا دور نشده بودم که صدای آوازی از میون همهمۀ باد به گوشم خورد... تولد، تولد، تولدت مبارک... تولد، تولد، تولدت مبارک... صورت رو برگردوندم و باد که حالا جهت رو عوض کرده بود قطره های بارون رو به صورتم کوبید... دیدم بعد از من یک نفر دیگه به اونجا اومده و داره با دهانی باز از حیرت، اون غریبۀ خوانندۀ در طوفان رو تماشا میکنه... با خودم اندیشیدم: ای کاش همۀ ما آدما در دوستیهامون اینقدر خالص و بی ریا و باصفا بودیم... ای کاش... ای کاش واقعاً!

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

پیش پرده زندگی - زبان

یک احساس عجیبی بهم میگه خیلی از اتفاقاتی که توی زندگی برام میفته، قبلش به طریقی سر راهم قرار میگیره! درست مثل موقعی که به سینما میری و با آرم "به زودی" پیش پرده ی یک سری از فیلمها رو نشون میدن. بعضی از این فیلمها رو شاید حتی بعداً به خاطر هم نیاری و بعضی هاشون رو شاید سالها بعد توی تلویزیون و یا ویدیو و از این قبیل ببینی. از ابتدای فیلم دائم پیش خودت میگی "خدایا، من این فیلم رو کجا دیدم؟" و تا آخر فیلم هم هر چقدر که به خودت فشار میاری، باز به ذهنت خطور نمیکنه که اون رو شاید مدتی مدید پیش از این توی پیش پرده ها دیده باشی...
درست سه دهه ی پیش وقتی که در دانشگاههای وطن بسته شد، چاره ای جز این ندیدم که برای ادامه ی تحصیل ترک دیار کنم. اولین زمینه سازی برای این تصمیم یادگیری زبان بود. توی کلاس زبانی که ثبت نام کردم همه جور تیپی پیدا میشد. به طور مشخص تقریباً همه برای یک هدف اومده بودن: یادگیری زبون و بعدش خروج از کشور! اون روزا کمتر کسی میومد آلمانی بخونه فقط برای اینکه علاقه به این زبون داره... یکی از این روزای کلاس بعد از تعطیل شدن با یکی از بچه های همکلاسی با پای پیاده هم مسیر شدم. نه تنها اسم بلکه حتی چهره اش رو هم به خاطر ندارم، یعنی اگر بعد از گذشت این همه سال به یادم میموند معجزه ای میباست در کار میبود! باری، از هر دری صحبت کردیم. با لهجه ی خاصی صحبت میکرد. ازش پرسیدم که اهل کجاست؟ کاشف به عمل اومد که  اهل کردستانه. من که علاقه ی زیادی به یادگیری زبان داشتم، فرصت رو مغتنم شمردم و شروع کردم به پرسیدن معنی برخی از واژه ها به کردی. تنها کلمه ای رو که به یادم هست و در ذهنم باقی موند این کلمه بود: "اِژِم" یعنی "میگم"...
این جریان گذشت و من بالاخره با چه مکافاتی از کشور خارج شدم. دیگه نه موضوع زبان کردی توی ذهنم باقی مونده بود ونه اصولاً اکراد... تا با دوستی در اون زمان آشنا شدم (که امروز بعد از گذشت سی سال این دوستی هنوز بر سر جای خودش باقیست). بدون اینکه خودم بفهمم به چه شکل و چطور، یک روز به خودم اومدم و دیدم که در حال کردی صحبت کردن با تمامی قوم و خویشان این دوست عزیزم هستم! ولی هنوز یاد اون "پیش پرده" نبودم تا چند سال بعد مادر این دوست رو برای اولین بار ملاقات کردم (روحش شاد باشه!) و شنیدم که میگفت: "مِن اِژِم" (من میگم)! ظاهراً این کلمه مخصوص به یک گویش خاص کردی بود که فقط این مادر توی همه ی اون خانواده به کارش میبرد! کی واقعاً فکرش رو میکرد؟! اگر اون روز در حال پیاده روی با اون همکلاس کسی به من میگفت که تو روزی در جمع اکراد خواهی بود و به طریقی باهاشون تکلم خواهی کرد که اونها حتی تو رو از خودشون بدونند، میگفتم: آقا ما رو دست ننداز!... و این به یقین فقط مثالی کوچک از این پیش پردهای زندگی من بود...