دیگه روزای آخر شهریور ماه بود و گرمای تابستون داشت آروم آروم خودش رو برای خداحافظی آماده میکرد. دوست خوب و قدیمیش پاییز در راه بود و منتظر بود تا پست رو تحویل بگیره، آخه این کار هر ساله اشون بود، این تعویض پست.
اون تابستون برای پسر کوچولو یک مفهوم خاصی داشت. نمیدونست که دقیقاً چه اتفاقی قراره بیفته! همه حرف از مدرسه میزدن. میگفتن که جای خوبیه و آدم خیلی چیزا میتونه اونجا یاد بگیره. میگفتن که اونجا پر از بچه های همسنش هست و میتونه از صبح تا غروب باهاشون بگه و بخنده و بازی کنه. پیش خودش فکر میکرد که مدرسه باید جای خوبی باشه. تا اون موقع همه اش توی خونه بود و با بچه های زیادی اجازه نداشت بازی کنه. مادرش نمیذاشت پاش رو توی کوچه بذاره و با بچه های همسایه بازی کنه، چونکه معتقد بود که بچه های خوب توی کوچه بازی نمیکنن، و کوچه جای بچه های لات و بی سر و پاست.
پسرک صبح تا شب جلوی پنجرۀ مشرف به کوچه مینشست و همۀ اتفاقات توی کوچه رو از پشت میله هاش زیر نظر میگرفت، بازی بچه ها رو، عابرایی که گذر میکردن و مادرهایی که زنبیل به دست برای خرید اون روز به بازار میرفتن. از پدرا خبری نبود چونکه صبح زود از خونه بیرون زده بودن تا یک وقت دیر به سر کار نرسن.
از توی فکر مدرسه نمیتونست بیرون بیاد. وقتی بهش فکر میکرد توی دلش انگار که کسی داشت قند آب میکرد. از شدت خوشحالی و هیجان اگر مراقب نبود شاید هم مجبور میشد گاهی لباس زیرش رو بره یواشکی و دور از چشم مادر، عوض کنه! ولی توی همۀ این شادیها یک فکری آزارش میداد! بهش گفته بودن که وقتی مدرسه رو شروع کنه، دیگه دور رفیق قدیمی رو که همیشه باهاش بود، از ابتدای تولدش و از موقعی که خودش به یاد داشت، باید خط بکشه! و این رفیق قدیمی چیزی نبود به جز اون پستونک جغجغه ای قرمز رنگش که همیشه به دهن داشت. وقتی به این فکر میکرد که باید ساعتها در روز از این یاور همیشه مؤمنش جدا بمونه، از مدرسه و معلمها بدش میومد، با اینکه هنوز هیچ کدومشون رو ملاقات نکرده بود... آخه این دنیا چرا اینقدر ظالم بود؟! آخه، مگه اون با داشتن این پستونک چه ضرری به کسی میرسوند که حالا میخواستن اون رو ازش بگیرن؟! هر چقدر هم که به پدر و مادرش عجز و لابه کرده بود که بتونه اون رو با خودش به مدرسه ببره، بهش گفته بودن که حتی اگه اونها هم موافقت کنن، مدرسه اجازه نمیده، و تازه اگه اولیای مدرسه هم حرفی نداشته باشن، بچه های دیگه اونقدر مسخره اش خواهند کرد که خودش از این کار پشیمون بشه!
و روز اول مهر بالاخره اومد. روز اول مدرسه همراه با هیجانی که همیشه براش به یاد موندنی میشد. مادرش یک بار آخر همه چیز رو کنترل کرد، لباسهاش رو، کیفش رو و محتویاتش رو. وقتی که اطمینان حاصل کرد که همه چیز بر سر جای خودشه، خیالش راحت شد... و وقتی میخواستن از در خونه بیرون برن، درست در لحظۀ آخر، پسر کوچولوی ما فکری به ذهنش رسید! به مادرش گفت که باید سری به دستشویی بزنه، ولی به تنها چیزی که در اون لحظه فکر نمیکرد دستشویی بود. به سرعت خودش رو به اتاقش رسوند و از کشوی کمد از لابلای لباسهاش پستونکی رو که اونجا پنهانش کرده بود بیرون آورد و توی جیب کتش گذاشت... جدایی از اون براش ممکن نبود!
خودش هم نمیدونست که توی مدرسه چطور خواهد تونست که لب بر لبان این دلداده اش بذاره، با وجود بچه ها و معلمها، ولی بالاخره یک راهی پیدا میکرد... و قدم زنون با مادرش به طرف مدرسه راه افتادن. مادر توی راه مرتب نصیحتش میکرد و کارهایی رو که باید میکرد و اونایی رو که نباید میکرد، بهش گوشزد میکرد.
مدرسه، همه چیزش جالب بود. بچه هایی که لباسهای نو و جور واجور پوشیده بودن و توی حیاط غوغایی به پا کرده بودن. ناظم که مرتب از این طرف به اون طرف در حال حرکت بود و سعی میکرد از همون روز اول نظم رو برقرار کنه... مادر در آغوشش گرفت و ازش خداحافظی کرد. دلش گرفت! تا حالا ازش اینجوری جدا نشده بود. اشک توی چشماش جمع شد و از مادرش خواست که بمونه، ولی اون براش توضیح داد که همۀ مادرای دیگه هم دارن میرن و سعی کرد که تسلیش بده. بهش گفت که مطمئنه که کلی دوست پیدا میکنه و به زودی دیگه حتی دلش نخواهد خواست که مدرسه رو ترک کنه... و پسرک با چشمای اشک آلود زل زده بود به چشمای مادر، حرفهای مادر قوت قلبی بهش داد، و توی فکرش به یاد پستونکش افتاد که در اون لحظه چقدر نیاز بهش رو حس میکرد... شاید هیچوقت به اندازۀ اون لحظه این نیاز رو حس نکرده بود!
چند دقیقه بعد زنگ به صدا دراومد و همۀ دانش آموزا رو بر طبق کلاسهاشون به صف کردن. بعد مدیر اومد و شروع به صحبت کرد. خیلی محکم و قاطع حرف میزد. ته دلش یک کمی ازش ترسید... بعد از سخنرانی مدیر، صفها یکی بعد از دیگری به طرف کلاسهاشون به حرکت دراومدن...
خانم معلم، خیلی مهربون به نظر میومد. صداش یک کمی کلفت بود و شاید هم کمی به صدای مردونه میزد. خیلی سعی میکرد به حرفهای خانم معلم با دقت گوش کنه ولی از فکر پستونک عزیز نمیتونست بیرون بیاد. یواشکی اون رو از جیبش درآورد و زیر میز توی قسمتی که مخصوص کتاب و دفتر بود، گذاشت. مشکل فقط معلم نبود و از بغل دستیها هم باید به شکلی پنهون میکرد. چاره ای نبود دیگه و باید دل رو به دریا میزد چون تمنا به حد اعلا رسیده بود و طاقتش دیگه طاق شده بود... در یک فرصت مناسب، وقتی که حس کرد که معلم بهش نگاه نمیکنه و کناردستیهاش هم ازش غافلن به هوای اینکه میخواد چیزی رو از روی زمینِ زیر پاش برداره، سرش رو روی میز گذاشت، با سرعت پستونک رو بیرون کشید و گذاشت توی دهنش. با تمام وجود و با سرعت زیاد ملچ و ملچ شروع به مکیدن کرد. اینقدر احساس خوبی کرد که از خود بیخود شد و دیگه یادش رفت که کجاست! دیگه نه چشمش جایی رو میدید و نه گوشش چیزی رو میشنید... و توی همین عیش بود که ناگهان درد شدیدی رو توی گوشش حس کرد! خانم معلم بود که گوشش رو با تمام قدرتش گرفته بود و داشت با صدای بلند میگفت: "خرس گنده، خجالت نمیکشی هنوز پستونک میخوری؟ حالا یک پستونکی بهت نشون بدم که اون سرش ناپیدا باشه!"... و این آخرین باری بود که پسر کوچولوی قصۀ ما رنگ محبوبش رو میدید. دیگه هرگز به سراغش نرفت و با خودش عهد بست که برای همیشه فراموشش کنه! و هر بار هم که به یادش میفتاد، کافی بود، درد گوشش رو که هفته ها بعد از اون روزحسش کرده بود، خار شدنش جلوی بچه های دیگه، سیلیی که ازمدیر خورده بود و از همۀ اونا بدتر نگاه سرزنش آمیز مادر رو که بعد ازظهر برای بردنش به خونه به مدرسه اومده بود و مدیر هم یکراست کف دستش گذاشته بود، همه و همه رو به یاد بیاره تا برای همیشه از خیر این عزیز لاستیکی قرمز رنگ بگذره!... زندگی، ولی اصلاً عدالتی درش وجود نداشت!
اون تابستون برای پسر کوچولو یک مفهوم خاصی داشت. نمیدونست که دقیقاً چه اتفاقی قراره بیفته! همه حرف از مدرسه میزدن. میگفتن که جای خوبیه و آدم خیلی چیزا میتونه اونجا یاد بگیره. میگفتن که اونجا پر از بچه های همسنش هست و میتونه از صبح تا غروب باهاشون بگه و بخنده و بازی کنه. پیش خودش فکر میکرد که مدرسه باید جای خوبی باشه. تا اون موقع همه اش توی خونه بود و با بچه های زیادی اجازه نداشت بازی کنه. مادرش نمیذاشت پاش رو توی کوچه بذاره و با بچه های همسایه بازی کنه، چونکه معتقد بود که بچه های خوب توی کوچه بازی نمیکنن، و کوچه جای بچه های لات و بی سر و پاست.
پسرک صبح تا شب جلوی پنجرۀ مشرف به کوچه مینشست و همۀ اتفاقات توی کوچه رو از پشت میله هاش زیر نظر میگرفت، بازی بچه ها رو، عابرایی که گذر میکردن و مادرهایی که زنبیل به دست برای خرید اون روز به بازار میرفتن. از پدرا خبری نبود چونکه صبح زود از خونه بیرون زده بودن تا یک وقت دیر به سر کار نرسن.
از توی فکر مدرسه نمیتونست بیرون بیاد. وقتی بهش فکر میکرد توی دلش انگار که کسی داشت قند آب میکرد. از شدت خوشحالی و هیجان اگر مراقب نبود شاید هم مجبور میشد گاهی لباس زیرش رو بره یواشکی و دور از چشم مادر، عوض کنه! ولی توی همۀ این شادیها یک فکری آزارش میداد! بهش گفته بودن که وقتی مدرسه رو شروع کنه، دیگه دور رفیق قدیمی رو که همیشه باهاش بود، از ابتدای تولدش و از موقعی که خودش به یاد داشت، باید خط بکشه! و این رفیق قدیمی چیزی نبود به جز اون پستونک جغجغه ای قرمز رنگش که همیشه به دهن داشت. وقتی به این فکر میکرد که باید ساعتها در روز از این یاور همیشه مؤمنش جدا بمونه، از مدرسه و معلمها بدش میومد، با اینکه هنوز هیچ کدومشون رو ملاقات نکرده بود... آخه این دنیا چرا اینقدر ظالم بود؟! آخه، مگه اون با داشتن این پستونک چه ضرری به کسی میرسوند که حالا میخواستن اون رو ازش بگیرن؟! هر چقدر هم که به پدر و مادرش عجز و لابه کرده بود که بتونه اون رو با خودش به مدرسه ببره، بهش گفته بودن که حتی اگه اونها هم موافقت کنن، مدرسه اجازه نمیده، و تازه اگه اولیای مدرسه هم حرفی نداشته باشن، بچه های دیگه اونقدر مسخره اش خواهند کرد که خودش از این کار پشیمون بشه!
و روز اول مهر بالاخره اومد. روز اول مدرسه همراه با هیجانی که همیشه براش به یاد موندنی میشد. مادرش یک بار آخر همه چیز رو کنترل کرد، لباسهاش رو، کیفش رو و محتویاتش رو. وقتی که اطمینان حاصل کرد که همه چیز بر سر جای خودشه، خیالش راحت شد... و وقتی میخواستن از در خونه بیرون برن، درست در لحظۀ آخر، پسر کوچولوی ما فکری به ذهنش رسید! به مادرش گفت که باید سری به دستشویی بزنه، ولی به تنها چیزی که در اون لحظه فکر نمیکرد دستشویی بود. به سرعت خودش رو به اتاقش رسوند و از کشوی کمد از لابلای لباسهاش پستونکی رو که اونجا پنهانش کرده بود بیرون آورد و توی جیب کتش گذاشت... جدایی از اون براش ممکن نبود!
خودش هم نمیدونست که توی مدرسه چطور خواهد تونست که لب بر لبان این دلداده اش بذاره، با وجود بچه ها و معلمها، ولی بالاخره یک راهی پیدا میکرد... و قدم زنون با مادرش به طرف مدرسه راه افتادن. مادر توی راه مرتب نصیحتش میکرد و کارهایی رو که باید میکرد و اونایی رو که نباید میکرد، بهش گوشزد میکرد.
مدرسه، همه چیزش جالب بود. بچه هایی که لباسهای نو و جور واجور پوشیده بودن و توی حیاط غوغایی به پا کرده بودن. ناظم که مرتب از این طرف به اون طرف در حال حرکت بود و سعی میکرد از همون روز اول نظم رو برقرار کنه... مادر در آغوشش گرفت و ازش خداحافظی کرد. دلش گرفت! تا حالا ازش اینجوری جدا نشده بود. اشک توی چشماش جمع شد و از مادرش خواست که بمونه، ولی اون براش توضیح داد که همۀ مادرای دیگه هم دارن میرن و سعی کرد که تسلیش بده. بهش گفت که مطمئنه که کلی دوست پیدا میکنه و به زودی دیگه حتی دلش نخواهد خواست که مدرسه رو ترک کنه... و پسرک با چشمای اشک آلود زل زده بود به چشمای مادر، حرفهای مادر قوت قلبی بهش داد، و توی فکرش به یاد پستونکش افتاد که در اون لحظه چقدر نیاز بهش رو حس میکرد... شاید هیچوقت به اندازۀ اون لحظه این نیاز رو حس نکرده بود!
چند دقیقه بعد زنگ به صدا دراومد و همۀ دانش آموزا رو بر طبق کلاسهاشون به صف کردن. بعد مدیر اومد و شروع به صحبت کرد. خیلی محکم و قاطع حرف میزد. ته دلش یک کمی ازش ترسید... بعد از سخنرانی مدیر، صفها یکی بعد از دیگری به طرف کلاسهاشون به حرکت دراومدن...
خانم معلم، خیلی مهربون به نظر میومد. صداش یک کمی کلفت بود و شاید هم کمی به صدای مردونه میزد. خیلی سعی میکرد به حرفهای خانم معلم با دقت گوش کنه ولی از فکر پستونک عزیز نمیتونست بیرون بیاد. یواشکی اون رو از جیبش درآورد و زیر میز توی قسمتی که مخصوص کتاب و دفتر بود، گذاشت. مشکل فقط معلم نبود و از بغل دستیها هم باید به شکلی پنهون میکرد. چاره ای نبود دیگه و باید دل رو به دریا میزد چون تمنا به حد اعلا رسیده بود و طاقتش دیگه طاق شده بود... در یک فرصت مناسب، وقتی که حس کرد که معلم بهش نگاه نمیکنه و کناردستیهاش هم ازش غافلن به هوای اینکه میخواد چیزی رو از روی زمینِ زیر پاش برداره، سرش رو روی میز گذاشت، با سرعت پستونک رو بیرون کشید و گذاشت توی دهنش. با تمام وجود و با سرعت زیاد ملچ و ملچ شروع به مکیدن کرد. اینقدر احساس خوبی کرد که از خود بیخود شد و دیگه یادش رفت که کجاست! دیگه نه چشمش جایی رو میدید و نه گوشش چیزی رو میشنید... و توی همین عیش بود که ناگهان درد شدیدی رو توی گوشش حس کرد! خانم معلم بود که گوشش رو با تمام قدرتش گرفته بود و داشت با صدای بلند میگفت: "خرس گنده، خجالت نمیکشی هنوز پستونک میخوری؟ حالا یک پستونکی بهت نشون بدم که اون سرش ناپیدا باشه!"... و این آخرین باری بود که پسر کوچولوی قصۀ ما رنگ محبوبش رو میدید. دیگه هرگز به سراغش نرفت و با خودش عهد بست که برای همیشه فراموشش کنه! و هر بار هم که به یادش میفتاد، کافی بود، درد گوشش رو که هفته ها بعد از اون روزحسش کرده بود، خار شدنش جلوی بچه های دیگه، سیلیی که ازمدیر خورده بود و از همۀ اونا بدتر نگاه سرزنش آمیز مادر رو که بعد ازظهر برای بردنش به خونه به مدرسه اومده بود و مدیر هم یکراست کف دستش گذاشته بود، همه و همه رو به یاد بیاره تا برای همیشه از خیر این عزیز لاستیکی قرمز رنگ بگذره!... زندگی، ولی اصلاً عدالتی درش وجود نداشت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر