معلمی داشتیم که از ابن سینا زیاد صحبت میکرد. معلوم بود که در موردش خیلی خونده بود و کلی تحقیقات کرده بود. داستانی رو در مورد این شخصیت برجستۀ میهنمون تعریف میکرد که مثل خیلی چیزای دیگه که مربوط به اون دوران سنی من هست، به یادم مونده. از قول ابو علی سینا میگفت: "وقتی به دنیا اومدم رو کاملاً به یاد دارم چون آسمون مشبک بود"! و از ابن سینا میپرسن که چنین چیزی غیرممکنه! مگه ممکنه که آدم زمان تولد خودش رو به یاد داشته باشه؟! و ابن سینا در جواب میگه که اگر باور ندارین برین و از مادرم سؤال کنین که چه دلیلی داره که من چنین تصویری رو به خاطر داشته باشم! وقتی از مادرش میپرسن که آیا به یادش هست که فرزندش رو در کجا و در چه شرایطی به دنیا آورده، در جواب و در حیرت همگان، پاسخ میده که زایمان رو در صحرا و تک و تنها انجام داده و از ترس اینکه کلاغها و یا پرنده های وحشی دیگه آسیبی به نوزادش برسونن غربالی رو بر روش قرار داده... و از این روی بوده که ابن سینا مشبک بودن آسمون رو به یاد میاورده...
حالا چقدر این داستان صحت داره و چقدر توش یک کلاغ و چهل کلاغ شده تا به معلم ما رسیده، خدا عالمه :) ولی در عین حال یک نکته ای درش هست که اون برای من جالبه، یعنی به یاد آوردن همۀ اتفاقات زندگی!
عزیزی دارم که سن و سالی ازش گذشته و از افتخاراتش اینه که همه چیز دوران طفولیتش رو به خاطر داره. بچه که بودم وقتی این رو مرتب ازش میشنیدم، با خودم فکر میکردم که چقدر این جریان باید جالب باشه و مفید، اینکه آدم همه چیز رو به خاطر بیاره. از شما چه پنهون، هر چی سنم بالاتر میره و تعداد پیرهنهای پاره شده ام بیشتر، به این نتیجه میرسم که شاید بعضی اوقات هم بد نباشه که آدم یک سری چیزها رو اصلاً دیگه به یاد نداشته باشه، حتی چیزهایی که مربوط به دوران کودکیش میشه! یعنی میخوام بگم که فراموش کردن جداً موهبتیه که اگر نصیب آدم شد باید از ته دل قدرش رو بدونه! به قول دوست خوبی که همیشه میگه: من آخر شب که میخوام سر به بالین بذارم دگمۀ "کلیر مِموری" رو فشار میدم که روز بعد دیگه هیچ چیزی رو به خاطر نیارم :) حالا البته تا این حد هم دیگه شاید یک کمی زیاده روی باشه و دست کم چند روز قبل رو آدم به یقین دلش میخواد به یاد داشته باشه، مگه نه؟ :) ولی از مزاح گذشته، فکرش رو بکنین که بشر یک روزی به جایی برسه که بتونه خودش و به میل خودش اون قسمتهایی از حافظه رو که براش دیگه نه فایده ای دارن و نه لطفی، با فشردن یک دگمه، یا حتی یک قسمت از بدنش، برای همیشه پاک کنه... مثلاً گوشش رو سه بار پشت سر هم بکشه، یا بینیش رو پنج بار به سمت چپ و راست تکون بده... آخ که اگه میشد، چی میشد، نه؟ :)
حالا چقدر این داستان صحت داره و چقدر توش یک کلاغ و چهل کلاغ شده تا به معلم ما رسیده، خدا عالمه :) ولی در عین حال یک نکته ای درش هست که اون برای من جالبه، یعنی به یاد آوردن همۀ اتفاقات زندگی!
عزیزی دارم که سن و سالی ازش گذشته و از افتخاراتش اینه که همه چیز دوران طفولیتش رو به خاطر داره. بچه که بودم وقتی این رو مرتب ازش میشنیدم، با خودم فکر میکردم که چقدر این جریان باید جالب باشه و مفید، اینکه آدم همه چیز رو به خاطر بیاره. از شما چه پنهون، هر چی سنم بالاتر میره و تعداد پیرهنهای پاره شده ام بیشتر، به این نتیجه میرسم که شاید بعضی اوقات هم بد نباشه که آدم یک سری چیزها رو اصلاً دیگه به یاد نداشته باشه، حتی چیزهایی که مربوط به دوران کودکیش میشه! یعنی میخوام بگم که فراموش کردن جداً موهبتیه که اگر نصیب آدم شد باید از ته دل قدرش رو بدونه! به قول دوست خوبی که همیشه میگه: من آخر شب که میخوام سر به بالین بذارم دگمۀ "کلیر مِموری" رو فشار میدم که روز بعد دیگه هیچ چیزی رو به خاطر نیارم :) حالا البته تا این حد هم دیگه شاید یک کمی زیاده روی باشه و دست کم چند روز قبل رو آدم به یقین دلش میخواد به یاد داشته باشه، مگه نه؟ :) ولی از مزاح گذشته، فکرش رو بکنین که بشر یک روزی به جایی برسه که بتونه خودش و به میل خودش اون قسمتهایی از حافظه رو که براش دیگه نه فایده ای دارن و نه لطفی، با فشردن یک دگمه، یا حتی یک قسمت از بدنش، برای همیشه پاک کنه... مثلاً گوشش رو سه بار پشت سر هم بکشه، یا بینیش رو پنج بار به سمت چپ و راست تکون بده... آخ که اگه میشد، چی میشد، نه؟ :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر