‏نمایش پست‌ها با برچسب خاطرات دور. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خاطرات دور. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ مهر ۵, چهارشنبه

خروس پدربزرگ

هنوز پدربزرگ نشدم و اینطور که به نظر میاد به این زودیها هم قرار نیست که این افتخار بزرگ نصیببم بشه. چه میشه کرد دیگه، به قول عموناصر "زندگی همینه!"... بیشتر از اونکه به پدر بزرگ شدن فکر کنم، به اونهایی که قبل از من به این مقام مسرت انگیز نائل شدن، فکر میکنم. به پدر خودم و به پدربزرگهای خودم. پدر بزرگها رو فقط یکیشون رو تونستم ببینم، اون یکی قبل از اینکه من دیده در دنیای فانی باز کنم، عمرش رو داد به شما، یا شاید هم به من، کی میدونه! ولی اونی رو که از بچگیم دیدم، خوب به خاطر دارم...
پدربزرگ تو شهر ما زندگی نمیکرد. از موقعی که به یاد دارم ساکن خطۀ سبز بود، همونجایی که پدر دوران کودکیش رو گذرونده بود. توی اون روستا برای خودش بروبیایی داشت و همه میشناختنش. دوران بچگیم پدرم هر فرصتی که پیش میومد ما رو به خونۀ اون میبرد. خونه اش مثل همۀ خونه های روستایی اون زمان پر از حیوونهای خونگی جورواجور بود، از مرغ و خروس و جوجه و اردک و غاز بگیر تا گوساله و گاو و...  من که از همون دوران کودکی حیوونها رو دوست داشتم، عاشق خروسش بودم. یک دونه بود و اطرافش دهها مرغ دیگه. یادمه که هر وقت به اونجا میرفتیم به پدربزرگ میگفتم که نمیشه این خروس رو به من بدی؟ و اون هم همیشه جوابش این بود که "بچه جان، اگه این خروس رو به تو بدم، اونوقت این مرغهای بیچاره چیکار باید بکنن و تنها میمونن؟" و من با عقل بچگیم پیش خودم فکر میکردم که خوب اونا که طوریشون نمیشه، اونا همدیگه رو دارن و تنها نمیمونن که...
توی یکی از این مسافرتها به اونجا، یک روزی سر سفرۀ ناهار باهاش جناغ مرغ شکستم. همه بهم گفته بودن که بردن پدربزگ در شرط بندی کار حضرت فیله، چون حواسش خیلی جمعه، ولی من با خودم گفتم که من حتماً میبرمش! آخه شرط سر خروسش بود... روزها گذشت و ماهها گذشت ولی فرصتی پیش نیومد که ما به دیدار پدربزگ بریم. اون هم که خیلی به ندرت به شهر ما سر میزد. تا یک موقعی که پدربزرگ برای عروسی دخترعمو به شهر ما اومده بود. وقتی خبر اومدنش رو شنیدم توی دلم قند بود که آب میشد. با خودم گفتم که دیگه باید کار رو یکسره کنم. اما کور خونده بودم و هر چی در مورد پدربزرگ و حافظه اش میگفتن درست بود. به هیچ عنوان نمیشد چیزی به دستش داد و گفت "یادم، تو را فراموش"!
به یاد دارم که براش پیراهنی نو گرفته بودن که قرار بود توی عروسی به تن کنه. یکی از دخترعموها میخواست پیراهن رو براش ببره که من گفتم اگه میشه بدیم من ببرم. پدربزرگ داشت با کس دیگه ای صحبت میکرد. من هم از فرصت استفاده کردم و فقط گفتم "بفرمایید، این هم پیرهنتون". بندۀ خدا، اون هم بدون نگاه کردن به من اون رو از دست من گرفت، و با شنیدن "یادم..." من خواست اون رو پس بده که دیگه دیر شده بود و شرط رو باخته بود... البته اگر شما اون خروس کاکل زری رو دیدین من هم دیدمش. هر بار که ازش میپرسیدم، میگفت باشه حتماً...
پدربزرگ نوه و نتیجه زیاد داشت. من اما تنها نوه ای بودم که باهاش به زبون محلی صحبت میکردم. وقتی باهاش به اون زبون حرف میزدم برق شادی توی چشمهاش کاملاً قابل رؤیت بود. و این شادی رو به حد اعلا، بعد از جلای وطن در یکی از سفرهایی که تابستون  به وطن کرده بودم، دیدم. میدونستم که اهل نوشیدنه. با اینکه خودم زیاد علاقه ای نداشتم، از روی کنجکاوی ازش پرسیدم: "توی بساطت هست؟" با ناباوری بهم نگاهی کرد و پرسید: "مگه میخوری؟!" و وقتی جواب مثبت از من گرفت، دیدم که بیل به  دست به پشت حیاط خونه رفت و شیشه ای رو که معلوم بود مدتها قبل در اونجا چال کرده بوده، از دل زمین بیرون آورد... و این اولین و آخرین جامی بود که با پدربزرگ زدم.
پدربزرگ نوه و نتیجه بسیار داشت، اما این نتیجه رو که این سر دنیا پا به این دنیا گذاشت، هرگز موفق نشد ببینه. در یک روز گرم بهاری، صبحگاهان دار فانی رو وداع گفت در حالیکه این نتیجه نیمه های شب همون روز چشم در دنیای ما باز کرد... دو روحی که شاید در یک آن فقط از کنار هم رد شدند بی اینکه از هم خبری داشته باشن!

۱۳۹۶ شهریور ۳۱, جمعه

داستان مهاجرت 47

بیشتر آدما اگه ازشون این پرسش بشه که "اگر ماشین زمانی در اختیارتون میذاشتن، آیا دلتون میخواست به عقب برگردین؟"، احتمالاً پاسخ همه مثبته، یعنی اگه بهشون بگن که با این عقب رفتن در تونل زمان میتونین گذشته و آینده اتون رو تغییر بدین... من اما راستش رو بخواین دلم نمیخواد هرگز به عقب برگردم، به اون سالها و اون نگرانیها و... حتی اگه بدونم خیلی چیزها رو میتونم عوض کنم! هرگز دلم نمیخواد به اون روزایی برگردم که هر ثانیه اش برام مثل یک عمر میگذشت، و او تابستون و روزهاش و ساعتهاش و دقیقه هاش و ثانیه هاش برام اینچنین بودن...
سعی میکردم که فکرم رو متمرکز تزم بکنم. دوست "هم تزم" رو دیگه عملاً نمیدیدم ولی کار خودم به نظر بد پیش نمیرفت. از کار اون ولی خبری نداشتم و نمیدونستم که به کجا رسیده. هر روز که میگذشت و از ادارۀ مهاجرت خبری نمیشد، اعصاب منم بیشتر خورد میشد و حس میکردم که روز به روز دارم عصبی تر میشم. و در نهایت این اعصاب متشنج کار دستم داد و اون کاری رو کردم که توی زندگیم همیشه ازش بیزار بودم، اینکه بخوام با کسی دعوا کنم! به هم تزیم زنگ زدم. خانمش گوشی رو برداشت و وقتی خودم رو معرفی کردم، شنیدم که با لحن خیلی بدی بهش گفت: "خودشه"! خیلی بهم برخورد و به تنها چیزی که تونستم فکر کنم این بود که حتماً باید در مورد من و جر و بحثهایی که با هم بر سر این کار مشترک داشتیم، توی خونه صحبت شده باشه که اینچنین و با این لحن در مورد من صحبت میکنه! آخه اون که اصلاً من رو ندیده بود و نمیشناخت! وقتی گوشی رو خودش برداشت، خودم میدونم که به طرز خوبی باهاش صحبت نکردم. خیلی ناراحت و عصبانی بودم و البته اون بندۀ خدا اصلاً تقصیری متوجهش نبود. تنها ایرادی که به خطا میشد ازش گرفت این بود که شبها بهتر کار میکرد و روزها اونجا نبود... خلاصه اینکه یکی اون گفت و یکی من و در نهایت اونقدر از حرفهای من ناراحت شد که گوشی رو گذاشت. این کارش درست مثل پتکی سنگین بود که بر سر من زدن و احساس کردم که سرم داره گیج میره.
من  هاج و واج مونده بودم از این حرکتش و داشتم با خودم بالا و پایین میکردم که حالا باید چکار کنم، و توی این این حال و هوا بودم که تلفن زنگ زد. خودش بود. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود. با لحنی خیلی آروم ازم به خاطر اینکه گوشی روگذاشته بود عذر خواست و این باعث شد که من هم کمی آرومتر بشم. بعد از چند دقیقه صحبت کردن همه چیز آروم شده بود و انگار نه انگار تا چند دقیقۀ قبل چه اتفاقاتی افتاده بوده. و به این نتیجه رسیدیم که باید همدیگه رو توی دانشگاه ملاقات کنیم و کارهای همدیگه رو یک بررسی کنیم تا ببینم چطور میتونیم ادامه بدیم...
روز بعدش توی دانشگاه و توی اتاقی که بهمون داده بودن، ملاقاتش کردم. راستش یک کمی از رفتار خودم شرمسار بودم ولی وقتی براش شرایطم رو و داستان ادارۀ مهاجرت رو تعریف کردم، فهمیدم که چطور متوجه حالتهای عصبی من شد و توی چشماش همدردی رو میشد خوند... و از کارمون خیلی باقی نمونده بود و هردو خوب پیشرفت کرده بودیم. قرار شد تا چند هفتۀ بعد وقتی هر دو به انتهای کار رسیدیم، اونها رو به هم بچسبونیم و بعد به استاد راهنما نشون بدیم، که همینطور هم شد. استاد از کارمون خیلی خوشش اومد و خودش پای برنامه ای که من و این دوست با هم درست کرده بودیم، نشست و تا اونجایی که میشد امتحانش کرد، و نهایتاً چراغ سبز رو بهمون نشون داد. از شادی توی پوستمون نمیگنجیدیم. بهمون گفت که حالا برین و گزارشش رو بنویسین. از اونجایی که کار من و این دوست دو قسمت مختلف بود، باز قرار گذاشتیم که هر کسی بخش خودش رو بنویسه و بعد اونها رو به هم متصل کنیم.
حالا دیگه تقریباً خیالم راحت شده بود که کارم رو به اتمامه. فقط دو تا درس دیگه داشتم که باید از پس امتحاناشون برمیومدم و بعدش دیگه تموم بود. فکر کردم کاش که این جواب لعنتی هم میومد تا ما تکلیفمون مشخص بشه...
و بالاخره این اتفاق افتاد. یک روز که از دانشگاه به خونه برگشتم، جلوی در نامه اشون رو دیدم که روی زمین افتاده بود. اولش جرأت باز کردنش رو نداشتم ولی چند لحظه ای که گذشت با خودم گفتم هر چه بادا باد! سر پاکت رو  باز کردم و نامه رو در برابر صورتم گرفتم. و اولین چیزی که توی اون متن توجهم رو به خودش جلب کرد این جمله بود: "...اقامت دائم شما رو باطل نمیکنیم...". انگار که سنگ آسیابی رو که مدتها روی شونه هام گذاشته بودن، به یکباره از روی دوشم برداشتن. از خوشحالی اشکهام همینجور سرازیر شدن و نمیدونستم در اون لحظه این شادی رو اول با چه کسی باید قسمت کنم! وقتی که یک کمی به خودم اومدم همۀ نامه رو خوندم.به خودم گفتم دست خانم وکیل جداً درد نکنه که دست روی خوب نکاتی گذاشته بود و اونا هم با اتکا به همون نکات صلاح دیده بودن که اقامت ما رو باطل نکنن... به تنها چیزی که در اون ثانیه ها تونستم فکر کنم این بود که تمام درهایی که فکر میکردم همگی به روی ما بسته خواهد شد، انگار دوباره یکی یکی تمامیشون رو باز کرده بودند.

ادامه دارد
  

۱۳۹۶ شهریور ۲۴, جمعه

داستان مهاجرت 46

وقتی به گذشته ها فکر میکنم و اون زمونا رو با امروز مقایسه میکنم، تازه متوجه میشم که اون موقعها چقدر زندگی من دستخوش حوادث رنگ و وارنگ بود. بعضی وقتها آدم حس میکنه که زندگی حالا دیگه خیلی آروم و بی سر و صداست... ولی اون دوران همه اش اتفاق بود که پشت اتفاق میفتاد. اون تابستون هم شروعش که خیلی برای ما هولناک بود اما مهم این بود که پایانش چه جور باشه!
من و یکی از هم دانشکده ایها داشتیم روی پایان نامه کار میکردیم. بچۀ خوبی بود. هموطن بود و توی یکی از آزمایشگاهها با هم آشنا شده یودیم. در واقع از اونجایی که همگروهی نداشت، مسئول آزمایشگاه ازمون پرسید که آیا اونم میتونه به گروه ما بپیونده، و ما هم که مشکلی با این جریان نداشتیم و از خدامون هم بود چون تعداد هر چی بیشتر میشد زمان سریعتر میگذشت. از اونجا دیگه رابطه امون توی دانشگاه با هم نزدیکتر شد. بعدش هم یک پروژه ای رو با هم گرفتیم و خیلی هم خوب ارائه اش کردیم.
وقتی که دنبال موضوع  تز میگشتیم، برای هردومون کاملاً واضح و مبرهن بود که حتماً باید این کار رو با هم انجام بدیم. در واقع توی این کشور برعکس خیلی دیگه از جاها که استاد ازت میخواد که پایان نامه رو به تنهایی انجام بدی، اینجا شرطشون اینه که الزاماً باید دو نفر باشین که این خودش مثل خیلی چیزای دیگه توی این دنیا مزایا و مضراتی داره!
گفتم که خیلی بچۀ خوب و خوش برخوردی بود ولی در عین حال هم یک حالتهای به خصوصی داشت که برای من از طرفی عجیب بود و از طرفی هم آشنا. توی وطن که بودم این حالتها رو توی چند نفر دیگه هم به طور مشترک دیده بودم. وقتی که بیشتر با هم رفیق شدیم و از زندگیش برام تعریف کرد، متوجه شدم که چرا حالتهاش برام اینقدر آشنا بوده. برام تعریف کرد که سالها توی هلفدونی بوده و چطوری به محض بیرون اومدن ظرف یک هفته همه چیز رو ول کرده و از وطن خارج شده.
استادمون باهامون جایی که قرار بود کار رو براشون انجام بدیم قرار گذاشته بود و بعد از چند ساعت گوش دادن به حرفهاش یک چیزایی دستگیرمون شده بود. توی دانشگاه هم بهمون یک اتاق و یک کامیوتر دادن و ما هم از روز بعدش شروع به کار کردیم. فقط یک مشکل اساسی داشتیم و اونم این بود که من سحرخیز بودم و اون شب زنده دار. این باعث شد که دیگه کمتر همدیگر رو ملاقات کنیم. من روزا میومدم و کار میکردم و اون عصر بعد از رفتم من به خونه سر و کله اش پیدا میشد. دیدیم اینجوری کار پیش نمیره. تصمیم گرفتیم که کار رو به دو قسمت غیر وابسته به هم تقسیم کنیم. اینطوری هردومون میتونستیم کار رو هر زمان که میخوایم انجام بدیم...
و گفتم که اون تابستون اتفاقات زیاد بود. دوستای قدیممون که باهاشون توی کشور قبلی روابط تنگاتنگی داشتیم بهمون خبر دادن که قصد دارن به دیدار ما بیان. راستش این خبر باعث ایجاد احساسات دوگانه ای در ما شد. از طرفی مسلماً بعد از چند سال دلمون میخواست که پیشمون بیان و این برامون خیلی خوشایند بود، و از طرفی دیگه با اون خبری که از ادارۀ مهاجرت بهمون رسیده بود و رخدادهایی که احتمالاً در جریان بود، زیاد  دل و دماغی برامون باقی نمونده بود. به هر حال اصلاٌ دلمون نمیخواست که به مهمونامون بد بگذره، بنابرین بهترین راه ممکن این بود که با اونا در مورد این موضوع اصلاً صحبتی نکنیم تا بیخودی نگران ما نشن. به طور قطع اگه میفهمیدن خیلی نگران میشدن.
اومدنشون خیلی خوب بود. روحیۀ خوبی به همه امون داد، هم به ما و هم به خودشون. دیدن دوستای قدیمی همیشه خوشحال کننده است به خصوص که توی شرایط سخت هم باشه. بچه هاشون از پسر ما کوچیکتر بودن، با اینکه خودشون از لحاظ سنی چندین سالی از ماها مسن تر بودن. سالها بود که ازدواج کرده بودن و حالا به هر دلیلی چندین سال صبر کرده بودن تا بچه دار بشن... خوشبختانه میونۀ بچه ها با هم خوب بود و خیلی خوب با هم باز میکردن. دو هفته ای رو پیش ما بودن و توی اون دو هفته سعی کردیم که بهشون تا اونجاییکه ممکنه خوش بگذره و به کشورهای اطراف هم البته سری زدیم. و تا چشم بر هم زدیم دو هفته هم تموم شده بود و دوستای خوب ما رو دوباره با مشکلات و نگرانیهای خودمون تنها گذاشته بودن.
خبر خوبی رو که دوستای خوبمون از دیار قبلی برامون به ارمغان آوردن، خبر ازدواج یکی دیگه از دوستای خوبمون در اون جمع بود. اینجور که برامون تعریف کردن، ظاهراً این دوست در مسافرتی تابستونی با تور با آقایی همسفر میشن و در این سفر جرقه هاست که به وجود میان و نهایتاً منجر به برنامۀ ازدواج میشه. عروسی قرار بود چند هفته بعد از رفتن این دوستا از پیش ما باشه. و از اونجایی که من درگیر کار دانشگاه بودم رفتنم ممکن نبود ولی اون دلش میخواست که بره.
روزا میگذشتن و هنوز نه خبری از وکیلمون بود و نه از ادارۀ مهاجرت. مطمئناً اگر تصمیم گیری کرده بودن، اول خانم وکیل رو باخبر میکردن، ولی خوب تابستون بود و همونجور که قبلاً هم به این نکته اشارت کردم، این دیار در فصل گرم از حرکت بازمی ایسته و همه فقط در فکر آفتاب گرفتن و آبتنی کردن هستن... و به یقین هیچکس دلش برای ما نسوخته بود و به این فکر نبود که دل ما چطور مثل سیر و سرکه داره میجوشه!

۱۳۹۶ شهریور ۱۷, جمعه

داستان مهاجرت 45

دوباره تمام اون احساس بلاتکلیفی و عدم امنیت در عرض چند ثانیه به سراغم اومد، تمام اون چیزایی رو که در اوائل ورود تجربه کرده بودم و فکر نمیکردم که هرگز دوباره مجبور بشم باهاشون دست و پنجه نرم کنم... و حالا باز روز از نو و روزی از نو! چه سرنوشتی انتظار ما رو میکشید و میخواست که ما رو با خودش به کدوم ناکجاآباد ببره؟... و فکر میکنم که خانم پلیس مهربون همۀ اینها رو در صورت من دید و نگرانیی که غیر قابل پنهان کردن بود! 
بعد از نوشتن تمام صحبتهای من، برای اینکه تأییدیه ای از من بگیره همه رو برام کلمه به کلمه خوند. ازش پرسیدم که حالا چطور میشه؟ گفت که همۀ اظهارات من و نظر خودش رو برای ادارۀ مهاجرت میفرسته و در نهایت اونا هستن که باید تصمیم گیری کنن، اینکه آیا اقامت ما باید باطل بشه یا نه! با شنیدن کلمۀ "باطل" نگرانی من باز هم بیشتر شد. حالا دیگه همه چیز ممکن بود. گفتم به عنوان صحبت آخر دلم میخواد یک چیزی رو خارج از این مصاحبه و پرونده به شما بگم. من آخرهای درسم هستم و همین حالا هم مشغول نوشتن پایان نامه ام. میدونم که ادارۀ مهاجرت هر تصمیمی که اتخاذ کنه بر حقه ولی از صمیم قلب امیدوارم که اگه قرار اخراج ما رو صادر کردن دست کم این فرصت رو به من بدن که تحصیلم رو به اتمام برسونم، چون اصلاً دلم نمیخواد که دست از پا درازتر و بعد از این همه سال دوباره به کشور قبلی و یا حتی در بدترین شرایط به وطنم بازگردونده بشم. خانم پلیس با شنیدن این صحبتهای آخر من که جداً فقط بوی یأس و ناامیدی میداد، لبخندی آکنده از مهربونی و امید زد و گفت: "بین خودمون باشه، اینا تا بخوان تصمیم گیری کنن ماهها طول میکشه. در بدترین حالت اگر حکم اخراج هم صادر کنن، شما درستون رو تا آن موقع به پایان بردین. اصلاً نگران نباشین و خودتون رو هم اذیت نکنین. من تمام سعی خودم رو میکنم که نظر خودم رو به صورت مثبت براشون بنویسم..."
گیج و منگ بعد از خداحافظی با خانم پلیس اونجا رو ترک کردم. توی راه خونه فقط یک فکر بود که توی ذهنم میچرخید و اونم اینکه چه باید میکردیم اگر اقامتمون رو باطل میکردن. اصلاً تصورش هم برام سنگین بود. نمیتونستم افکارم رو جمع و جور کنم...
از اونجایی که شروع فصل گرم در اون دیار بود و کارهای اداری یواش یواش رو به رکود، امید زیادی نمیرفت که تا چند ماه آینده خبر خاصی بشه. این خودش برای من امیدبخش بود. باز هر روز که به خونه میومدم با نگرانی نامه ها رو باز میکردم که نکنه خبری اومده باشه. راستش فکر میکردم که این بار دیگه ادارۀ مهاجرت نه برامون وکیلی مشخص میکنه و نه اصولاً دیگه امکان دفاع بهمون میده، یعنی اگر این کار رو میکردن هم من شخصاً بهشون خرده ای نمیگرفتم چون مورد کاملاً واضح بود، ما بر اساس اطلاعات غیر درست بهمون اقامت داده شده بود و حالا همه چیز دیگه مشخص شده بود! ولی کاملاً در اشتباه بودم، چون اونجا در اون دوران هنوز همون حق و حقوقی رو که برای شهروندهای خودشون قائل بودن، برای مهاجرین هم بودن، این حق که هر انسانی تحت هر شرایطی حق دفاع از خودش رو باید داشته باشه - متأسفانه از اون سالها خیلی گذشته و دیگه اون حق و حقوق در این قاره وجود خارجی نداره - ...
مدتی بعد نامه ای دریافت کردیم و این نامه نه ازطرف ادارۀ مهاجرت بلکه از طرف وکیلی بود که برای ما مشخص کرده بودن. چقدر از دیدن اون نامه خوشحال شدم. با خودم فکر کردم که یعنی هنوز شانسی هست؟ بلافاصله به این وکیل که اون هم خانمی بود تلفن زدم. باید اطلاعات جدید میگرفتم و شاید لابلای این اطلاعات میتونستم چیزی پیدا کنم که اون سوسوی نوری در تاریکی رو بهم نشون بده. خانم وکیل که صداش خیلی از پای تلفن جوون به نظر میومد گفت که باید با ما ملاقاتی داشته باشه که ابدا برای ما عجیب نبود چون در بدو ورودمون چند سال قبلش هم همین کار رو اون وکیل اولی کرده بود. موعدی رو برامون مشخص کرد تا به حرفهای ما گوش بده و بعداً اونها رو به شکلی حقوقی به ادارۀ مهاجرت ارائه بده. در واقع همونجور که چندین سال قبل پلیس مصاحبه گر ما در مصاحبه به من گفته بود: "کار وکیلها در این موارد اینه که صحبتهای شما رو از دید قانونی نشون بدن در عین اینکه کمی هم بهش شاخ و برگ میدن...".
روز قرار به دفتر وکالتی که این خانم وکیل توش کار میکرد رفتیم. خانم وکیل همونطور که حدس زده بودم خیلی جوون بود. معلوم بود که زمان زیادی از پایان تحصیلش نمیگذره.  یکبار دیگه تمام قصه رو برای اون هم تعریف کردیم. بعد از شنیدن صحبتهای ما نظرش خیلی مثبت بود. به مسئله از زوایایی نگاه کرد که به ذهن ما مطلقاً نرسیده بود. گفت: "فرزند شما در سن یک سالگی به این کشور اومده، یعنی عملاً در اینجا به دنیا اومده و در اینجا بزرگ شده و الان در سیستم تحصیلی این جامعه است. این بزرگترین فاکتوریه که باید باعث بشه که اونا  شما رو اخراج نکنن. نکتۀ دوم اینه که ادارۀ مهاجرت چندین ساله که از این ماجرا که شما از کشوری دیگه اومدین، خبر داشته ولی به دلیل اهمال و قصور خودشون بهش رسیدگی نکرده. و نکتۀ سوم اینکه شما اینجا درس خوندین و از دولت وام تحصیلی گرفتین. اگر اخراجتون کنن به یقین دیگه اثری از این بدهی رو نخواهند دید...".  جداً که حرفهاش بهمون قوت قلبی داد ولی باز هم میدونستیم که همۀ اینها بسته به اینه که مسئول پروندۀ ما در ادارۀ مهاجرت چه کسی باشه و در نهایت چقدر صحبتهای این خانم وکیل براش اهمیت داشته باشه! شوربختانه میدونستیم که کسایی در اون اداره هستن که به جز قانون و ماده و تبصره هیچ چیز دیگه ای رو نمیبینن، و از اون بدتر اینکه سرنوشت آدمها به اندازۀ پشیزی براشون اهمیت نداره!

۱۳۹۶ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

زبان پدری

جمله ای هست که توی این سالها همیشه توی گوشم مونده: "من هرگز نمیخوام وطنم فراموشم بشه..."! نزدیک به چهار  دهۀ پیش دوست و همقطاری این رو گفت در حالیکه سرش رو بالا گرفته بود و با افتخار داشت این جمله رو بر فرق سر اون یکی همقطارمون میکوبید، کسی که حتی تره هم برای این جور حرفها خورد نمیکرد! خنده داره که آدما به مرور زمان چقدر عوض میشن! اونی که این صحبتها اصلاً براش پشیزی اهمیت نداشت، در آخرین تماس تلفنیی که  چندین سال پیش باهاش داشتم، فقط از وطن و وطنی بودن حرف میزد، توی اون مکالمۀ نیم ساعتیی که با هم داشتیم... و اونی که هرگز نمیخواست وطنی بودن فراموشش بشه، حالا دیگه شاید اون جمله براش اونقدرها مفهمومی نداشته باشه! روزگاره دیگه، و کاریش نمیشه کرد... همه چیز در حال تغییر و تحوله، و البته همه کس! و این تغییر چه ما بخوایم و چه نخوایم اجتناب ناپذیره.
راستش، برای من از موقعی که پام رو از وطن بیرون گذاشتم،  یک چیز خیلی حائز اهمیت بوده که حفظ بشه و از دستش ندم، و اونم زبون مادریم بوده. توی این سالهایی که اینجا در غربت زندگی کرده ام، تا اونجایی که در توانم بوده سعی بر حفظش کردم، یعنی در درون خودم البته و از طریق انتقالش به پسرم... به جرئت میتونم بگم که توی این چند دهه زبون ما خیلی تغییر کرده. زبونی که امروز توی وطن نوشته و صحبت میشه دیگه تفاوتهای اساسی با اون زبونی داره که ماها  یک روزی اونجا یاد گرفتیم. اینقدر که کلمات و اصطلاحات جدید چه به زبون کتابت و چه به زبون محاوره اضافه شده، که اگه آدم اطلاعاتش رو به روز نگه نداره بعد از یک مدتی جداً حس میکنه که متوجه برخی صحبتها و نوشته ها نمیشه دیگه! در مورد زبونی که جوونها به کار میگیرن در ارتباطاتشون اصلاً نمیخوام مقوله ای رو باز کنم که اون برای خودش یک داستان جداگانه است! و در اینجا جا داره که از یکی از شیرینتر خاطراتم یادی کنم که البته زمان زیادی هم ازش نمیگذره، و اون هم اون لحظه ای بود که وقتی از پسرم پرسیدم اگه یک روزی صاحب فرزندی شدی فکر میکنی که به چه زبونی باهاش حرف بزنی؟ زبون مادریت ( یا البته در این مورد خاص بهتره بگم "زبون پدری") یا زبونی که عملاً باهاش در این دیار بزرگ شدی و به قسمی زبون اصلیت محسوب میشه؟ و در کمال تعجب و حیرتم گفت: "معلومه که زبون وطن رو باهاش صحبت خواهم کرد، بابا! اینقدر بدم میاد از اونایی که با بچه هاشون زبون اینجاییها رو صحبت میکنن..."

۱۳۹۶ شهریور ۱۰, جمعه

داستان مهاجرت 44

از همون روز اول که پامون رو به این مملکت گذاشتیم یک حس خاصی در درونم بود که بهم میگفت یک روزی همه چیز به هم میریزه، یک روزی بالاخره به حقیقت پی خواهند برد. هر چند که این حس به مرور زمان کمرنگتر شد ولی هیچوقت به طور کامل از ذهنم پاک نشد. توی اون چند سالی که ساکن این دیار شده بودیم گاهی این افکار به سراغم میومدن که اگه یک روزی بفهمن که ما مستقیم از وطن خودمون به اینجا نیومدیم و سالها جای دیگه ای توی این قاره ساکن بودیم، اونوقت چه سرنوشتی در انتطار ما خواهد بود. این باعث شده بود که به طور ناخودآگاه هر روز که به خونه میومدم و نامه هایی که پستچی برامون از دریچۀ مخصوص به درون خونه انداخته بود، رو از روی زمین جمع میکردم و یکی یکی مروری اجمالی میکردم، همه اش اون حس بود که مرتب بهم میگفت: الان خبری بد توی یکی از این نامه هاست...
و سرانجام، میگن که اگر به یک چیزی زیاد فکر کنی، دیر یا زود اتفاق میفته، در اون روزهای اواخر بهار و به طریقی اوائل تابستون، اون نامه ای که امید داشتم هرگز از دریچۀ پستی راه به خونۀ امن ما پیدا نکنه، راه خودش رو به خونۀ ما پیدا کرده بود. نامه ای از ادارۀ پلیس اومده بود و من رو برای تاریخ مشخصی احضار کرده بودند و هرچند که هیچ چیز خاصی در مورد دلیلش ننوشته بودند، هیچکس اگه نمیدونست من میدونستم که داستان از چه قراره. میدونستم که اون اتفاق شومی که چندین سال بهش فکر کرده بودم آخرش داشت به وقوع میپیوست.
توی چند روز آینده تا اومدن روز مقرر، اون خیلی سعی کرد دلداریم بده و متقاعدم کنه که نگرانی من بیخودیه. گاهی شاید حتی خودم هم تلاش میکردم که بهش فکر نکنم و یا اگر هم فکر میکردم خودم رو یک طوری گول میزدم  که "مطمئن باش چیزی نیست و حتماً یک جریانیه که به فکر هیچکس نرسیده و احتمالاً یک پرس و جوی ساده است..." ولی در خلوت خودم، داشتم خود رو برای همه جور اتفاقاتی آماده میکردم.
روز مصاحبه سر رسید. اگه بگم آروم بودم دروغی بزرگ گفتم چون دل توی دلم نبود. ادارۀ پلیس واقع در مرکز شهر بود و خونۀ ما حدوداً با اتوبوس یک ربعی تا اونجا فاصله داشت. توی اوتوبوس که نشسته بودم خدا میدونه چه افکاری به سراغم اومدن ولی انتظار چندین روزه سرانجام خاتمه پیدا کرد. پلیسی که من رو احضار کرده بود خانمی بود بسیار خوشرو و خوش برخورد. خیلی مهربونانه ازم دعوت کرد که بشینم و بعد نگاهی به پرونده ای که روی میزش بود کرد و بدون اینکه بخواد طفره بره و آسمون و ریسمون ببافه سر اصل مطلب رفت: "میدونین برای چی ازتون خواستیم که به اینجا بیاین؟" و وقتی سر تکون دادن من رو به علامت منفی دید، ضربۀ اصلی رو بدون درنگ بر فرق سر من فرود آورد: "ادارۀ مهاجرت حرفهایی رو که موقع ورود به این کشور براشون تعریف کردین، دیگه باور نداره!" گفتم یعنی چی؟ بعد از این همه سال چه اتفاقی افتاده که حالا ادارۀ مهاجرت به چنین نتیجه ای رسیده، و هنوز جمله ام رو تموم نکرده بودم که این بار ضربۀ نهایی رو زد و کپی ریز نمراتم رو از دانشگاه کشور و شهر قبلی محل سکونتمون بهم نشون داد: "ناک داون" و ضربۀ فنی! و من در وسط رینگ پخش زمین شده بودم.... دیگه حتی احتیاج به شمارش داور وسط نبود! رأی نهایی انگار از طرف داوران کنار صادر شده بود!
تنها چیزی که در اون لحظه به ذهنم رسید این بود که انکار اینجا دیگه بیفایده است و کار دیگه از این صحبتها گذشته. هر چقدر که بخوام انکار کنم و براشون قصه بافی کنم به مثابۀ سر به دیوار کوفتنه و در این میون فقط خودم رو دچار سردرد بیشتر میکنم، بنابرین لبخندی زدم و گفتم: حالا که همه چیز رو فهمیدین پس بذارین همه رو از زبون خودم براتون بگم. و شروع کردم به بازگو کردن داستان مهاجرت که از کجا شروع شد، چطور و چرا اونطور شد. گفتم: "برای ادامۀ تحصیل کشورم رو در شرایط جنگی ترک کردم در حالیکه دانشگاههای ما رو بسته بودن. ما جوونها رو که عاشق تحصیل بودیم بر سر دوراهی سرباز شدن و به جنگ رفتن و یا ترک دیار کردن، قرار دادن. کشور رو در سن 17 سالگی ترک کردم. بعد از سالها مشقت و دوری از عزیزان درس اونجور که باید پیش نرفت و نیمه تموم موند. ازدواج و اومدن طفلی معصوم به زندگی و نبودن امکان کار در کشور قبلی و دوباره دوراهی بازگشت به وطن در شرایط جنگ یا اومدن به دیار شما، پیش پای ما گذاشته شد." و در انتها نگاهی به خانم پلیس کردم و پرسیدم: "حالا شما صادقانه به من بگین، اگه شما جای من بودین چه میکردین؟!"
خانم پلیس مهربون که محو حرفهای من شده بود و حتی دیگه  نمینوشت و نت برنمیداشت، با لحنی بسیار ملایم و دوستانه گفت: "مطمئن باشین که من هم همین کار رو میکردم".  

۱۳۹۶ مرداد ۲۰, جمعه

داستان مهاجرت 43

آیا درست یا غلط مطلق توی این دنیا وجود داره؟ هر چی به ثانیه های عمرم اضافه میشن بیشتر به این راز پی میبرم که هیچ درستی کاملاً درست نیست و هیچ غلطی تماماً غلط! نمیدونم که کارهایی که در اون دوران کردم و برخوردهایی که با حوادث از خودم نشون دادم کاملاً درست بودن یا نه! اگر هم اشتباه بودن، در هر حال جزئی از تجربیات زندگیم شدن، و بعضیهاشون هم شاید که برام بسیار گرون تموم شدن.
بعد از تلفنی که به خونۀ دوست دیرین زد و به ناگهان همۀ افکار و تصمیماتی رو که در اون چند روز در ذهنم مزه مزه کرده بودم، به هم ریخت، دیگه میدونستم که اگر کاری نکنم آروم و قراری نخواهم داشت. باید به خونه میرفتم و تکلیفم رو یکبار برای همیشه مشخص میکردم.
برادر دوست دیرین تصادفاً اون روز به دیدارشون اومده بود. سالها پیش و قبل از ما به اون کشور اومده بود و همون کسی بود که ما رو در کار مهاجرت از طریق همسایه اش یاری داده بود. وقتی که خودش به اون دیار پناه آورده بود، دانشجوی پزشکی بود و درسش مثل من نیمه تموم مونده بود. بعد از گرفتن اقامت و تابعیت  دوباره تونسته بود به کشور قبلی برگرده و  درسش رو به اتمام برسونه، ولی بعد از اون دیگه نتونسته بود در دیار ما کار پیدا کنه، یعنی برای اجازۀ کار به عنوان پزشک میبایست مدرکش رو قبول میکردن، و این مشکلی بود برای هزاران طبیب مهاجر و پناهنده در اونجا! در نهایت بعد از سالها تلاش به کشور همسایه کوچ کرده بود و در اونجا به راحتی و بعد از مدتی کوتاه موفق به این کار شده بود. حالا گاهی میومد و به برادرش و خانواده اش سری میزد.
دوست دیرین که حال و روز من رو دید، از برادرش خواهش کرد که ما رو هر چی سریعتر به شهر خودمون برسونه. اون بنده خدا هم که هیچوقت نه روی حرف برادر بزرگش نمیاورد، به سرعت با ما راهی جاده شد. فاصلۀ بین شهر ما و اونجا دو ساعتی بیشتر نبود و تا چشم بر هم زدنی دیدیم که در منطقۀ مسکونی خودمون هستیم و بعد از چند دقیقه ای در خونه.
توی راه همه اش با خودم فکر میکردم که چه برخوردی باید بکنم. از یک طرف توپم خیلی پر بود و عصبانی از چیزهایی که شنیده بودم و از طرف دیگه پای پسرم وسط بود. دلم نمیخواست کار به یک جایی برسه که دیگه برای دیدنش هم بخوام از هر کس و ناکسی اجازه بگیرم.
به همون شیوه ای که در تماس تلفنیمون با من حرف زده بود، ادامه داد. سعی میکرد که از حرفهای من متوجه بشه که من این صحبتها رو از کجا شنیدم. و در نهایت اینقدر که حاشا کرد منم چاره ای جز این ندیدم که تمام چیزایی رو که شنیده بودم براش بازگو کنم. گفت که همه اشون دروغه و الان بهم ثابت میکنه. گوشی تلفن رو برداشت و اول به همون دوست همکلاسیش زنگ زد و با لحن خیلی سرزنش آمیزی باهاش صحبت کرد طوری که اون بیچاره از گفته هاش خیلی پشیمون شد. بعدش هم به همون دوست مشترکمون زنگ زد و با اون با لحن به مراتب بدتری رو داشت.
بعد از اون تلفنها  خیلی صحبت کردیم و صحبت هامون هم نتیجۀ زیادی نداشت. شکی که توی دل من دوباره به وجود اومده بود به این راحتیها قابل پاک شدن نبود. از طرفی دلم میخواست که همه چیز رو تمومش کنم و از طرف دیگه نمیتونستم به خودم بقبولونم که بچه ام رو به دست اون بسپرم. دودلی بدجوری در  درونم رخنه کرده بود. تمامی اون اطمینانی رو که توی اون چند روز قبلش نوسته بودم در درونم به وجود بیارم، حالا تبدیل به دیوار سستی شده بود که با تکونی به هر طرف ممکن بود فروریز کنه!
باید با کسی درد دل میکردم و چه کسی بهتر از دوست دیرین بود که در تمامی اون سالها هرگز من رو تنها نذاشته بود.
از توی خونه نمیشد زنگ زد، پس به هوای خرید سر کوچه رفتم و از تلفن عمومی بهش زنگ زدم. از صداش معلوم بود که خیلی نگرانم شده ولی سعی میکرد که به روی خودش نیاره. براش همه چیز رو به طور خلاصه تعریف کردم. راستش ازش خجالت میکشیدم، چون این دفعۀ اولی نبود که چنین تصمیمی گرفته بودم و نتونسته بودم عملیش کنم. ولی مثل همیشه سرزنشم نکرد و مثل دوستی خوب که همیشه برای من بوده و هست، سعی کرد دلداریم بده. میدونستم که ته دلش از دستم خیلی ناراحت و مأیوسه، اما دلش نمیخواست که نمک روی زخمم بپاشه. در عین حال هم مطمئناً سکوت محض کردن براش کار آسونی بود. در انتهای صحبتمون چیزی به من گفت که هیچوقت بعد از اون از خاطرم نرفت. گفت: به زندگیت ادامه بده و خودت رو گول بزن، چون موجودی والاتر از خودت رو داری که باید بهش فکر کنی!

۱۳۹۶ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

چند پند عموناصری

اینطور که به نظر میرسه، از پس یک تابستون دیگه هم براومدم. تابستون در این دیار رو به اتمامه، ویا به قولی تموم شده، و من هنوز هم به مرخصی سالیانه نرفتم! انگار این دیگه سنتی برای من شده که همه برن مرخصی و برگردن، و من انگشت شست رو بر روی بینی بذارم و انگشتان دیگه رو به علامت "حالا دیگه نوبت منه" چند باری تکون بدم و با لبخندی بر لب ازشون برای چند هفته خداحافظی کنم...
به یاد سالها پیش افتادم که تازه در این مکان شروع به فعالیت شغلی کرده بودم. همکاری داشتیم که به نسبت مسن بود. منظورم از "به نسبت" یعنی اینکه  به نسبت سن و سال من در اون موقع ها. راستش زیاد من رو تحویل نمیگرفت و من هم به مانند اکثر خارجیها در این کشور و احتمالاً در همه جای دنیا، این رو به این حساب میذاشتم که از خارجیها خوشش نمیاد، هر چند که خودش هم خارجی بود منتها چهل پنجاه سال قبل و بعد از جنگ جهانی دوم از آلمان به اینجا پناهنده شده بود، ولی خوب حتماً واقف هستین که خارجیها در اینجا طبقه بندی دارن: اونایی که مال کشورهای همسایه هستن، اونایی که مال غرب این قاره هستن، مال شرق، مال جنوب،....و خلاصه اون آخرای لیست هم خاورمیانه و در قعرش هم قارۀ  سیاه. درجه بندی رو هم تقریباً به همین ترتیبی که عرض کردم، میشه در نظر گرفت...
اولین تابستون من در اونجا بود و تقریباً همۀ همکارها به تعطیلاتشون رفته بودن. اونایی هم که هنوز نرفته بودن دیگه در شرف رفتن بودن. نهایتاً من و این خانم موندیم که چند وعده ای رو در روز با هم سر میز بشینیم و چای و قهوه و ناهار بخوریم. نمیدونم از قحطی آدم بود یا از در ساعتها تنهایی در روز و یا کلاً چیزی دیگه، دیدم که با من مثل سابق نیست و کلی باهام صحبت میکنه. چیزی که بعد از گذشت این همه سال هنوز توی ذهنم مونده این جملاتش بود که هر روز با یک ذوق و شوق خاصی تکرار میکرد: "حالا همه از مرخصی برمیگردن و عزا گرفتن که باید دوباره روزی هشت ساعت اینجا کار کنن، اونوقت من و تو زبونمون رو براشون درمیاریم و میریم مرخصی..."
زودتر از من تعطیلاتش شروع شد. چند روزی نگذشت که یک روز خبر بدی رو برامون آوردن: دخترش هر چی بهش به خونه زنگ زده بوده جوابی نگرفته بوده. به سر کار زنگ میزنه و سراغش رو میگیره و وقتی اونجا هم پیداش نمیکنه، نگران میشه و به خونه اش میره. از اونجایی که کلید داشته،  وارد خونه  میشه و مادرش رو در حالیکه روی مبل جلوی تلویزیون روشن نشسته بوده و دار فانی رو وداع گفته بوده،  پیدا میکنه. به گفتۀ همکار پزشکمون احتمالاً در یک آن خونریزی مغزی کرده بوده و کار به چند ثانیه هم نکشیده بوده... به همبن سادگی!
یادم میاد که تا هفته ها بعد از شنیدن این خبر غمگین بودم، از اینکه چرا در موردش اینچنین فکر کرده بودم، اینکه ضد خارجی بوده و در اون چند هفتۀ آخر عمرش بهم ثابت کرده بود که آدمی فوق العاده مهربون و انساندوست بود. روحش شاد باشه هر کجا که هست!
دلم میخواد از این خاطرۀ دوردستی که ناگهانی بعد از دهه ها به ذهنم خطور کرد نتیجه ای و یا نتایجی اخلاقی بگیرم:
- آدمها رو زود نباید قضاوت کرد، یا بذارین تیر خلاص رو بزنم، هرگز آدمها رو قضاوت نکنین!
- ما خارجیها در کشور بیگانه گاهی زیادی حساس میشیم، و حساسیت همیشه موجب مشکلات و دردسره!
- هرگز و تأکید میکنم، هرگز فکر نکنین که میدونین از ذهن بغل دستیتون چی میگذره!   
- و از همۀ اینها مهمتر، زندگی کوتاه تر از اونیه که فکرش رو میکنین. قدر داشته هاتون رو بدونین!

۱۳۹۶ مرداد ۱۳, جمعه

داستان مهاجرت 42

گاهی اتفاقاتی که در گذشته افتادن اونقدر دور به نظر میان که خودم هم به شک میفتم که آیا اصلاً همگی اونها واقعی بودن یا نه! یا اینکه تمامی این سالها فقط کابوسی بودن که شاید شبی به واسطۀ خوردن غذایی سنگین به سراغم اومده باشن. اما وقتی خوب به همه چی فکر میکنم و همه چی مثل روز روشن به یادم میاد، متوجه میشم که نه تنها خواب و خیال نبودن بلکه شاید بعضی وقتها زیادی هم واقعی بودن.
از زمانی که به اون دیار مهاجرت کرده بودیم، رفتارهای عجیب و غریب ازش زیاد دیده بودم و در این مجموعه ها اسم دوستهای جدیدی میومد که من هرگز ندیده بودمشون. نکتۀ جالب اینجا بود که همگیشون هم به دلیلی در شهرهای دیگه زندگی میکردن! یکی از اونها هم که من در اون دوران نفهمیدم یک دفعه از کجا اسمش توی زندگی ما پیدا شد، خانمی بود جوون که با اینکه کم و بیش همسن و سال ما بود، ولی به گفتۀ اون نوه هم داشت، یعنی در سن خیلی کم ازدواج کرده بود و بچه اش هم در سن نوجوونی براش نوه آورده بود. این خانم هم مثل باقی این "نو دوستان" در شهری در جنوب کشور ساکن بود. گاهگداری میشنیدم که تلفنی صحبت میکنن.
گفت که میخواد چند روزی رو پیش اون خانم بره. طبق معمول بازم برام عجیب بود ولی چیزی نگفتم و رفت، و پسرم هم به روال همیشگی پیش من بود. توی اون چند روز برای اینکه تنوعی برای پسرم باشه گفتم بهش که بریم پیش یکی از دوستای قدیمی که از شهر قبلی میشناختیمش و مدتی بعد از ما با دو تا دخترش به شهر ما کوچ کرده بود. دخترهاش نوجوون بودن و چون پسرم رو از کودکی میشناختن و خیلی دوستش داشتن، حسابی باهش بازی کردن و سرش رو گرم کردن. من و این دوست قدیمی هم به صحبت نشستیم.
نمیدونم چرا ولی صحبتهامون همه اش در رابطه با اون و این سفرهای مشکوکش شد. هر چی بیشتر صحبت کردیم، شک من هم ناخودآگاه زیادتر شد، انگار که نیاز به این داشتم که راجع بهش با کسی حرف بزنم تا به خودم هم ثابت بشه که یک جای کار میلنگه. کار به اونجا کشید که که دیگه نتونستم طاقت بیارم و به دوست همکلاسیش از همونجا تلفن زدم. یک چیزی ته دلم میگفت که اون اطلاعاتی داره که این جریانها رو برام روشنتر میکنه. و حسم کاملاً درست بود. میگفت که تمام اون مدت اخیر یک آقایی مرتباً به مدرسه اشون میاد و ملاقاتش میکنه! و دوباره انگار پتک بزرگ روبلند کرده بودن و با شدت هر چه تمامتر بر سرم کوفته بودن!
دیگه آروم و قرار نداشتم و نمیدونستم چیکار باید بکنم. همۀ چیزهایی رو که در عرض اون مدت بهم گفته بود دروغ بودن و هیچی تموم نشده بود. توی اون مدت فقط من رو گول زده بود. با پسرم پیش دوست خوب همدانشگاهیم که توی اون مدت همدم خوبی برام شده بود رفتم. جریان رو براش تعریف کردم و اون هم  خیلی ناراحت شد. توی چهره اش به وضوح جمله ای رو که بهم قبلاً گفته بود رو کاملاً میتونستم ببینم:"بذار پشیمون بشه و بعد بذار برگرده!" و من اون موقع به حرفش گوش نداده بودم.
بهش گفتم که تصمیم گرفتم چند روزی رو پیش دوست دیرینم بریم چون اصلاً طاقت دیدن اون رو ندارم. گفتم که براش نامه ای میذارم و همه چیز رو خاتمه میدم... و روز بعد سوار قطار به سمت شهری که دوست دیرین و خانواده اش در اونجا ساکن بودن در حالت حرکت بودیم. به خاطر دارم که اوضاع مالی خوبی هم نداشتم و حتی پول قطار رو هم از این دوست خوب قرض گرفتم.
در نامه ای که توی خونه براش گذاشته بودم، برای اولین بار حرف جدایی رو زده بودم و ازش خواسته بودم که وسایلش رو جمع کنه و تا برگشتن ما دیگه توی اون خونه نباشه. این برای من حرکتی بود که تا اون روز بهش هرگز فکر نکرده بودم، ولی پرسش اینجا بود که آیا میتونستم که بهش جامعۀ عمل بپوشونم؟
اون چند روز پیش دوست دیرین نمیدونم بر من چطور گذشت! هر جور فکری که شما به ذهنتون برسه  به مغزم خطور کرد. حتی اینکه کلاً به وطن برگردم، ولی نمیتونستم چون اسم پسرم توی گذرنامۀ اون بود. به سفارت زنگ زدم و ازشون پرس و جو کردم، گفتن که باید اجازه نامۀ مادرش باشه تا بشه تفکیک کرد... و توی این افکار بودم که تلفن خونۀ دوست دیرین به صدا دراومد. خودش بود که به خونه برگشته بود و نامۀ من رو دیده بود. شمشیر رو حسابی از رو بسته بود و از در انکار وارد شد. هیچوقت اون رو اینطور عصبانی ندیده بودم. گفت که چرا من باید برم؟! و آخرش هم تهدیدی کرد که دست و پای من سست شد: گفت که خیلی حرف بزنی پسرمون رو هم ازت میگیرم و خودت هم میدونی که میتونم اینکار رو بکنم! گفتن این جملۀ آخر پتکی سنگینتر بود که بر سر من فرود اومد، چون تا اون روز هرگز چنین چیزی ازش نشنیده بودم و علی رغم تمام اتفاقاتی که رخ داده بود هیچوقت تمایلی به اینکه از پسرمون نگهداری کنه، از خودش نشون نداده بود، یعنی رفتارهاش به هیچ عنوان شباهتی به رفتارهای یک مادر دلسوز نداشتن! و متآسفانه در اون دیار میدونستم که گرفتن فرزند از پدر به مایۀ خوردن لیوانی پر از آبه!   

۱۳۹۶ مرداد ۴, چهارشنبه

داستان مهاجرت؛ پیش به سوی دور آخر

قریب به شیش سال پیش شروع به نوشتن این مجموعه کردم، اونم به درخواست دوستی مجازی و ادامۀ نوشتنش به واسطۀ تشویقهای عزیزی بود که دیگه الان در میون ما نیست. روحش شاد باشه و همیشه در خاطرم خواهد موند. یقین دارم که از اون بالا داره نظاره ام میکنه و مثل همیشه لبخند بر لبانش هست، به خصوص وقتی بشنوه که سرانجام میخوام دور آخر این مسابقۀ طولانی رو آغاز کنم. کاری که شروع شد باید به پایان برسه وگرنه هیچ ارزشی نداره...
زمانی زیادی از آخرین قسمت نوشته شده در این مجموعه گذشته و حتی من نویسنده که قلمها رو تیز کردم و آمادۀ قلم زدن هستم هم درست به خاطر ندارم که از کجا شروع کردم و به کجا رسیدم تا چه برسه به شمای خواننده! بنابرین سعی میکنم اینجا خلاصه ای از اونچه که گذشت رو براتون بیارم تا هم حافظۀ شما کمی میزون بشه و هم قلم خودم آب بندی:

داستان مهاجرت از اونجایی آغاز شد که اصلا قصدی برای مهاجرت وجود نداشت. شخصیت داستان که سالها قبل از شروع داستان برای ادامۀ تحصیل ترک دیار کرده بود و در این بین تشکیل خانواده داده بود و صاحب فرزندی هم شده بود، در یکی از صعب ترین دوران خودش قرار گرفته بود، به طوری که نه راه پس میدید و نه راه پیش. با هدفی وطن رو ترک کرده بود و حالا به وضوح میدید که نیل به اون هدف با شرایط موجود عملاً غیر ممکنه. شرایط مالی خیلی بد، نداشتن موقعیت کار به دلیل شرایط حاکم اون دوران برای دانشجوهای خارجی از یک طرف و به دوش کشیدن مسئولیت همسر و بچه از طرف دیگه امانش رو کاملاً بریده بود.
 دوست دیرینش که از ابتدای ورودش به اون دیار رفاقتشون شروع شده بود، با اینکه  از اون دیار یک بار کوچ کرده بود، به دلایل سیاسی مجبور به بازگشت شده بود. این دوست حالا مهاجرت کرده بود و به کشور دیگه ای در همین قاره پناه آورده بود. دوست دیرینش مرتب باهاش در تماس بود و تشویقش میکرد که او هم به اتفاق خانواده همین کار رو انجام بده... و به این شکل اون هم بعد از مدت زیادی کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیم میگیره همه چیز رو پشت سر بذاره و به امید آینده ای بهتر به دیار جدید مهاجرت کنه.
با هزار جور کمک از طرف دوستای خوبش که تا آخرین لحظه پشتش بودن، موفق میشه که خودش رو به همون کشور برسونه،  بعد از طی همون مسیری که دوست دیرین و برادرش بهش توصیه کرده بودن و بعد از چند ماهی یک روزی سر ازهمون کمپی که دوست دیرین مثل هزاران پناهنده دیگه منتظر بود، درمیاره.
بعد از مدت کوتاهی به واسطۀ داشتن بچه و خانواده اقامت بهشون تعلق میگیره و تا میان به خودشون بیان میبینن که در راه شهر جدیدی برای زندگی هستن، بیخبر از اینکه در شب آخر اقامتشون توی کمپ چه اتفاقاتی برای زندگیش شکل گرفته!
از اونجایی که تمام فکر و ذکرش ادامۀ تحصیله، با اینکه خیلی سریع توی یکی از این دوره هایی که برای تحصیل کرده های خارج از کشور راه پیدا میکنه، ولی خیلی زود با دادن امتحان زبان و پذیرش در دانشگاه خودش رو خیلی زود آمادۀ ادامه تحصیل در شهر دیگه ای پیدا میکنه. و در یکی از همین رفت و آمدها و آمادگیهای لازم برای تحصیل به رازی در مورد همسرش پی میبره که تمام زندگیش در آنی کن فیکن میشه!
تصمیم به بخشش میگیره و برای شروع ترم راهی اون شهر میشه. تمام مدت اون چندین هفته ای که شروع به ادامه تحصیل میکنه رو در راه تردد بین شهر محل سکونت و تحصیله، چون فرزندش تمام مدت بیقراریش رو میکنه. و سرانجام بعد از حدود دو ماه دیگه طاقت نمیاره و به شهرشون برمیگرده به امید اینکه همسرش که داره دوره ای رو میگذرونه، تا سال بعد کارش رو به اتمام برسه و بتونن به اتفاق به اون یکی شهر کوچ کنن.
اون سال رو با کار کردن به عنوان سرایدار د رشهرشون به سر میکنه و سال بعدش همگی به شهر موعود نقل مکتم میکنن. با اینکه همسرش خاطرنشون کرده بوده که هر چی که توی اون مدت پیش اومده مال گذشته بوده و همه چی تموم شده، ولی رفتارهاش چیز دیگه ای رو نشون میدن،تلفنهای مشکوک، مسافرتهای مشکوک، ...

۱۳۹۶ خرداد ۱۵, دوشنبه

سی سال گذشت


تا پاسی از نیمه شب چیزی باقی نمونده، تا 16 خرداد ماه، تا ششم ژوئن، روز ملی کشور میزبان ما، روز ملیی که در بدو ورود ما به این کشورشاید بیشتر مردمش حتی از وجود این روز آگاهی نداشتن و در اون سالها این روزاهمیت خاصی براشون نداشت و بعدها به تدریج تبدیل به تعطیل عمومی شد... برای من ولی این روز نقطه ای عطف در زندگیم بود!
باورم نمیشه که از اون شب گرم بهاری 30 سال گذشته باشه! چطور عمر گذشت و خودم هم نفهمیدم. 30 سال از اومدن تو به این دنیای پهناور و در عین حال کوچیک گذشت، پسرم. حرفهای گفتنی که حاکی از بالا و پایینهای این 30 ساله خیلی زیاده و فقط باید در فرصتی مناسب به قلم کشیده بشه، ولی در این لحظه فقط و فقط دلم میخواد چند جمله رو به زبون بیارم و بس:
تولد سی سالگیت مبارک، پسر عزیزم! با تمام وجودم و از اعماق قلبم دوست دارم. به امید اینکه چهل و پنجاه و شصت سالگیت، تو رو در کنار فرزندانت بتونم ببینم.

۱۳۹۶ خرداد ۲, سه‌شنبه

هنوز سه سال


پنجاه سالش که شد تصادفاً اون تابستون من پیشش بودم. من و برادرم رو صدا کرد و گفت: دیگه پنجاه ساله شدم و وقت نوشتن وصیت نامه است... نمیدونستم که باید بخندم یا گریه کنم. فقط بهش گفتم: آخه، پنجاه سال هم سنیه که شما دارین اینطور باهاش برخورد میکنین؟! و همین چند سال پیش بود که در یکی دیگه از دیدارهامون میگفت: من هشتاد و شیش سال عمر میکنم! و وقتی که با تعجب و حیرت ازش پرسیدم: شما که در پنجاه سالگی داشتین وصیت نامه مینوشتین، جواب داد: آخه، پدرم هم همینقدر عمر کرد...
ای چی بگم، که آخرش نه پنجاه شد و نه هشتاد و شیش! موعدش که سر رسید، عمر نیز به سر رسید:
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ

و امروز اگر بودی، پدر، هشتاد و سه ساله میشدی! دوم خرداد تولدت مبارک... و هنوز سه سال دیگه جا داری :(

۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه

داستان محجور و چهل عاقل

میگن "دیوانه ای سنگی رو در چاه میندازه که چهل تا عاقل نمیتونن درش بیارن"، حالا شده حکایت این "محجور"، رهبر به زور و نیرنگ بر سر کار اومدۀ دیار "شیطان بزرگ" که این روزهای اخیر تقریباً تمام دنیا رو به طریقی درگیرخودش کرده!
سالها پیش در این مملکتی که درش به سر میبرم جدالی رو با سیاستمدارهای اینجا بر سر داستان گرفتن تابعیت شروع کردم که سرانجام به تغییر قانون انجامید. میگفتن که شماهایی که گذرنامۀ کشور خودتون رو دارین نمیتونین تابعیت اینجا رو بگیرین مگر اینکه برین و ترک تابعیت کنین. هر چی بهشون میگفتیم که آخه پدرآمرزیده ها، در اکثر کشورهای اون منطقه، شما خودت رو بکشی هم، دولتهاشون تن به این کار نمیدن! خلاصه از ما اصرار و از اینا انکار! حتی میگفتن که نامۀ تقاضای ترک تابعیت به سفارتخونه هاتون بفرستین و سفارشیش کنین، بعدش که "صد و بیست بار" اینکار رو کردین رسیدها رو به عنوان مدرک ارائه بدین...
سرتون رو درد نمیارم، دیدم باید از راه دیگه ای وارد شد. ایمیلی حاضر کردم و همزمان برای همۀ نماینده های مجلس فرستادم. اکثراً حتی جوابی ندادن ولی یک تعداد خیلی زیادی هم در عین حال و در کمال حیرت من عکس العمل نشون دادن و از اونجا "کل کلهای" من باهاشون شروع شد. تا سرانجام دو تا از احزاب خوب اون دوران لایحه ای رو به مجلس بردن و در نهایت بعد از چندین ماه برای کشور ما تبصره ای به قانون اضافه کردن مبنی بر اینکه ما اجازۀ داشتن تابعیت مضاعف رو داریم. بعدها البته باید خاطرنشان کنم که کل قانون رو برای همۀ ملیتها عوض کردن.
اولین سفرم هم به دیار شیطان بزرگ درست چند هفته بعد از گرفتن این تابعیت برای شرکت در کنفراسی در شهری که اون دوران هنوز ساختمونهای دوقلو سر جاشون بودن،  بود و بعد از اون هم چندین بار دیگه برای شرکت در کنفرانسهای مختلف دیگه در چهار گوشه اش...
واقعیتش هیچ ارادت خاصی به اون دیار در طی این چند بار مسافرت پیدا نکردم و هرگز هم دیگه میل به خصوصی نداشتم که مثلاً بخوام به عنوان گردشگر به اونجا سفر کنم. بعد از جریانات یازده سپتامبر، برخوردهایی که از گوشه و کنار میشنیدم که چگونه با خارجیها موقع ورود میکنن باعث شد که کلا یک خط بطلان بزرگ قرمز روی اون کشور در نقشۀ مسافرتیم بکشم... و حالا هم با این "فرمانی" که از سوی این آدم "مشنگ" صادر شده، کلاًٌ همینجا میخوام اعلام کنم که عطای این "کشور رؤیاها" رو به لقاشون بخشیدم و ارزونی اون محجور و اون نادونهایی که بهش رأی دادن و باعث بی آبرویی خودشون و اون کشور شدن،  اگه بشه گفت که اصولاً آبرویی در کار بوده! البته همین امروز در اخبار خوندم که طرف در مورد دوتابعیتی ها جا زده و به غلط کردن افتاده که در انتها برای من و خیلی دیگه از آدمهایی که برای بشریت و برابری همۀ انسانها ارزش قائل هستن تفاوتی نمیکنه و نخواهد کرد. همۀ اون دسته از خواننده هایی که با من در این مورد متفق النظر هستن، رو دعوت میکنم که اگه میخوان با این دیوانۀ روانی به شکلی مقابله کنن، رفتن به اون مملکت رو جداً بایکوت بکنن تا شاید ساده لوحانی که موجب بر سر کار اومدنش شدن، به خودشون بیان و خودشون از بالای منبر قدرت پایین بکشنش!

۱۳۹۵ بهمن ۶, چهارشنبه

هنر هفتم وطنی

تا اونجایی که به یاد دارم و توان این رو دارم که اطلاعات رو از سلولهای حافظۀ مغز استخراج کنم، همیشه ارتباط خیلی خوبی با دنیای هنر داشتم، علی الخصوص هنر هفتم یا همون سینما. از همون دوران کودکی تشنۀ دیدن فیلمها و سریالهای تلویزیونی بودم و از همون ابتدا هم تعصب خاصی نسبت به اینکه فیلم کجا ساخته شده و زبون اصلیش چیه، نداشتم. مهم این بود که برام گیرایی داشته باشه و به طریقی خلاصه به دلم بشینه. در اون دوران فیلمها یا وطنی بودن و یا هالیوودی و مثل امروز امکان دیدن فیلمهای به اصطلاح "آلترناتیو" یا همون متفاوت زیاد وجود نداشت. امروزه با وجود امکانات خیلی زیاد و گوناگون آدم بالاخره به هر جون کندنی هم که باشه هر فیلمی رو که به طور جدی دنبالش بگرده پیدا میکنه.
وقتی در عنفوان نوجوونی مجبور به ترک وطن شدم سالها از فیلمهای وطنی دیگه به دور موندم. نمیتونم بگم که این جریان خواسته بود و من دانسته انتخابش کردم. اینطور پیش اومد، به هزار دلیل که برای مطرح کردنشون اینجا دلیل خاصی نمیبینم، تنیجه اش این شد که به جز چند تا فیلم، که اون هم در دیدارهایی که از وطن داشتم، رو نتونم ببینم... و باید اعتراف کنم که خودم هم دیگه به طور جدی به دنبال دیدن این فیلمها نرفتم.
تا اینکه چند سال پیش زندگی من رو در مسیری قرار داد و باعث شد که دوباره به این دنیا که سالیان سال ازش دور بودم راه پیدا کنم. اولش برام خیلی عجیب و بیگانه بود. از همه مهمتر زبون بود که حس میکردم خیلی ازش دور شدم با اینکه خودم آگاهانه خیلی سعی کرده بودم که معلومات ادبیم رو به روز نگه دارم، ولی زبان به طرز وحشتناکی دینامیکه ودر حال تغییر و تحول. اگر غفلت کنی و مدت زیادی ازش دور بمونی، چنان فاصله ای بین تو و اون زبون میفته که از بین بردنش مستلزم ماهها و شاید هم سالها همت باشه، حتی اگر اون زبون، زبون مادریت باشه ... خلاصه که اولش خیلی برام سخت بود ولی به مرور زمان تونستم اون فاصله رو کمتر و کمترش کنم.  حالا دیگه چندین ساله که سعی میکنم فیلمهای وطنی خوب رو از دست ندم و حتماً ببینمشون. این نه تنها به خاطر اینه که از دیدن فیلمهای خوب و ارزنده لذت میبرم، بلکه چون  باعث میشه که از زبون و ادبیات رایج اون خاک دور نیفتم!
دیروز خبر کاندید شدن فیلم دیگه ای از وطن رو در اسکار شنیدم که جداً برام خیلی مسرت بخش بود: فیلم فروشنده آقای فرهادی. خودم هنوز موفق به دیدن این فیلم نشدم ولی مطمئن هستم که به مانند دیگر فیلمهای این کارگردان با استعداد زیبا و پرمعناست واین فیلم با به کار گرفتن دو تا از بهترین هنرپیشه هایی که الان در سطح اون دیار مطرح هستن، به یقین شانس زیادی داره تا بار دیگه این جایزه رو از آن خودش بکنه، هر چند که متأسفانه کلی "جریانهای دیگه" همیشه پشت اهداء این جوائز خوابیدن و اونا رو به نوعی تحت الشعاع خودشون قرار میدن! 

۱۳۹۵ آذر ۱۳, شنبه

حرف دل

ارتباطات این دوره زمونه زمین تا آسمون با قدیما فرق میکنه، با اون موقعها که من نوجوون بودم، اون دوران که نه موبایلی بود و نه اینترنتی. با این وجود احساس میکنم که آدما راحتتر با هم ارتباط برقرار میکردن و حرف دل همدیگه رو میفهمیدن.
اون دوران ارزوی من این بود که بیسیمی درست کنم و بتونم از اون طریق با کسایی که "جامعه" اون زمان اجازه نمیداد آزادانه باهاشون در ارتباط باشم، تماس داشته باشم. مغازه محبوبم مهران کیت واقع در پشت شهرداری اون دوران بود. از رادیوی یک موج تا هفت موج و آژیر و انواع و اقسام کیتهای الکترونیکی رو با شوق و ذوق درست میکردم. و بالاخره یک روز یک بیسیم درست کردم ولی کار نکرد که نکرد... و من آرزوی داشتن این وسیله ارتباطی رو با نوجوونیهای خودم مدفون کردم...
امروز همه جور وسیله برای ارتباط  برقرار کردن هست. اون بیسیم آرزوی نوجوونیهای من تقریبا دیگه دست هر پیر و جوونی هست، حتی دیگه به صدا بسنده نمیکنیم و تصویر همدیگه رو میبینیم، از این سر دنیا تا به اون سر دنیا، ایمیل هست و چت واَپهای  رنگ و وارنگ، ولی دریغا و صد دریغا که نمیتونیم با هم حرف بزنیم و اونچه که در دل داریم رو به زبون بیاریم! اینهمه پیشرفت کردیم و خیلی هم شاد و خرامانیم از این همه فتوحات علمی که انجام دادیم ولی واقعا به کجا رسیدیم و به کجا داریم میریم... به کجا؟!

یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک برامدیم و بر باد شدیم


خیام

۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

دلم هوای بچگیهام رو کرده

دلم هوای بچگیهام رو کرده، اون موقعها که همه چیز و همه کس برام صادق و پر از مهر و محبت بودن، اون موقعها که آدما با هم صاف و یکدل بودن، اون موقعها که هر کسی فقط به فکر خودش نبود! اون موقعها که مادر بزرگ هنوز جوون بود و گاهی به خونۀ ما میومد، و وقتی میومد همیشه زنبیلش پر از چیزایی بود که از توپخونه و باب همایون خریده بود، اون موقعها که من رو با خودش میبرد و با افتخار هر جا که با هم میرفتیم من رو نشون میداد و میگفت این نوۀ ارشد منه... دلم لک زده برای اون روزا که همه چیز ساده بود  برای من، زندگیم در مدرسه و بازی خلاصه میشد، البته به جزاون موقعهایی که با داداش کوچیکه توی سر و کلۀ هم میزدیم و بعضی وقتها هم همدیگه رو به قصد کشت اونقدر میزدیم که اگه یکی از بیرون نگاه میکرد شاید آنی پیش خودش فکر میکرد به گمانم اینا نباید از یک پدر و مادر باشن! 
راستی چی شد؟! چرا همۀ اون خاطرات خوش تغییر کرد؟ چرا همه چیز به یکباره عوض شد؟ نوجوونی اومد و دنیای من هم عوض شد. دیگه همه چیز رنگ و بوی دیگه ای پیدا کرد؟ و بعد هم تا اومدی خودت رو پیدا کنی دیدی داری تو دنیای ناشناخته ای به دنبال خودت میگردی! تا اومدی به خودت بیای زندگیت دستخوش حوادث گوناگون شد و دیگه حتی به دنبال خود گشتنت از یادت رفت. دیگه وقتی برای این کار نداشتی، دیگه زندگیت فقط خودت نبودی، دیگه موجودی بیگناهی رو به این دنیا آورده بودی و برای همۀ عمرت مسئولیتش روی شونه هات بود، موجودی که روز به روز بزرگتر و بزرگتر میشد و هر چی اون بیشتر شکل میگرفت تو بیشتر خودت رو در ورطۀ زندگی گم میکردی...
دلم هوای بچگیهام رو کرده چون بچگیهام پیچیده نبودن، بچگیهام امید به نوجوونی و جوونی داشتم، امید به بزرگ شدن داشتم و هر شب با رؤیای بزرگ شدن به بستر میرفتم و سر بر بالین میذاشتم... ولی تا اومدم به خودم بجنبم نه خیری از نوجوونی دیده بودم و نه از جوونی...
و حالا که دیگه اثرات میانسالی رو حتی دیگه قادر نیستم از دیدۀ خودم پنهان کنم، امیدم تنها به آینده است، اما نه به آیندۀ خودم! چقدر از شنیدن این جملۀ قدیمیها حرصم میگرفت وقتی میگفتن: "دیگه از ما که گذشت". دلم میخواست به اونایی که آهی از نهاد برمیاوردن و این جمله رو با غم فراوون به زبون میاوردن، فریاد بزنم و بگم: بابا، شما که پیر نیستین، آخه این چه حرفیه که میزنین؟!... حالا خودم به اونجا رسیدم که باید همون جمله ای رو که ازش نفرت داشتم به زبون بیارم...
و دلم هوای بچگیهام رو کرده و دلم میخواست که در این لحظه ماشین زمانی داشتم و به چشم بر هم زدنی دوباره به همون دوران برمیگشتم و برای همیشه در همون دوران میموندم، اون دورانی که همۀ دردها با بوسۀ پدر و دست نوازش و عطوفت مادر بر سرم مرهمی میشد،... و دلم هوای بچگیهام رو کرده... 

۱۳۹۵ مرداد ۲۹, جمعه

به یاد دوست و خاطرات شیرین دور

بهش گفتم: یادت میاد یک موقعی یک همچین کاستی داشتی و من از روش کپی کردم؟ گفت: این که مال هزار سال پیشه!... و راست میگفت! وقتی خودمم خوب فکر میکنم یک چنین حسی بهم دست میده، اینکه انگار این اتفاق شاید نه هزار سال قبل ولی دست کم قرنها پیش رخ داده باشه! درست مثل وقتی که به پیش بینی وضع هوا در دنیای مجازی نگاه میکنی و دمای هوا با دو رقم مختلف نوشته شده، یکیش دمای واقعی و دیگریش دمایی که "حس میشه"!
و این حس گذشته های دور، من رو میبره به فضای اون سالها و در کنار این دوست که الان حس میکنه این رخداد هزاره ای پیش اتفاق افتاده. باید از دوستای قدیمی یاد کرد، باید سراغشون رو گرفت تا زمانی که مغز و ذهن یاری میکنن، تا آلزایمر با چهرۀ کریهش به سراغ آدم نیومده...
الان که فکر میکنم میبینم چه خاطرات خوب و شیرینی با این دوست داشتیم. در عنفوان جوونی و در اون سالهایی که تازه میخواستیم کشف کنیم که دنیا دست کیه! تازه به شهرشون کوچ کرده بودم تا در دانشگاه اون شهر درس رو ادامه بدم. اولین روز من  توی سالن به اون بزرگی درس در اون دانشگاه بود، و توی اون همه چهره های جورواجور هموطنا رو کاملا میشد تشخیص داد. نمیدونم این چه داستانیه که مختصه وطن ما و هموطنهای ماست که هر جای دنیا که همدیگر رو میبینیم بیشتر وقتها به جای لبخند زدن به هم نگاههای عجیب و غریب به هم میندازیم! میخوام بگم که شاید توی اون دوران خود من هم شاید از این جریان مستثنی نبودم و چه بسا که چنین نگاههایی هم به این بچه ها که بعدها جزو بهترین دوستهای من شدند، کرده باشم.
ازاونجایی که من دیرتر ترم رو در اونجا شروع کرده بودم از بعضی درسها عقب بودم و قصد داشتم که چند تا امتحانی رو در طی تابستون بخونم. همین قضیه باعث که سر صحبت با این دوست باز بشه و اون هم جزوۀ یکی از این درسها رو در اختیارم بذاره... و این دوستی به این طریق شروع شد.
جایی که زندگی میکرد از مرکز شهر دور بود، یعنی تقریباً از مرز شهری هم باید کمی خارج میشدی. به همین خاطر بهش که سر میزدم شب رو هم همونجا میموندم و خلاصه وقت زیادی داشتیم که کلی با هم اختلاط کنیم. توی خونۀ ویلایی خانم پیری زندگی میکرد که ظاهراً خیلی خسیس بود. برام تعریف میکرد که گاهی زمستونها با دستکش و کلاه مجبور بوده بشینه تا بتونه درس بخونه. یکبار که خانم پیره به سفر رفته بوده این دوست سری به آشپزخونۀ طبقۀ پایین میزنه و خلاصه درجۀ ترموستات سیستم گرمایشی خونه رو تغییر میده تا در نبود این خانم از گرمای بیشتری بهره ببره. خانم صاحبخونه بعداً در برگشتش متوجه میشه و باهاش حسابی دعوا میکنه!... یا وقتی برام تعریف میکرد که پنجرۀ اتاقش یکبار باز بوده و خفاشی وارد اتاقش شده بوده و چطور از ترسش زیر پتو خودش رو قایم کرده بوده... :)
بعدها از اون خونه نقل مکان کرد و به آپارتمان یکی از آشناهای تصادفاً مشترکمون اسبابکشی کرد. این شخص که در بدو ورود من و دوستام به ما خیلی کمک کرده بود به طریقی با این دوست هم آشنا بود. از اونجاییکه توی اون شهر در اصل زندگی نمیکرد و گاهی میومد، خونه اش  رو به این دوست اجاره داد... یکبار که فامیلهاش از وطن اومده بودن این دوست مجبور شده بود که آپارتمان رو دربست در اختیار صاحبخونه بذاره و خلاصه چند روزی رو شبها پیش من میومد و در اتاق کوچیک دانشجویی من بیتوته میکرد. چقدر میخندیدیم وقتی دوتایی روی یک تخت یک نفره میخوابیدیم و صبحها شکایت میکرد که "بابا، چقدر تو لاغری آخه؟ استخونهات شبها مثل نیزه به بدن آدم فرو میره...". و از مهمونهای صاحبخونه و بچه شیطونش تعریف میکرد و اینکه چطور پدر یا مادر با لهجۀ شیرین گیلکی اسم بچه رو صدا میکردن و بهش تشر میزدن... و اون دوست دختر جدیدی که بعدش توی خونه جدیدش پیدا کرد و تخصص گرافولوژی داشت و از روی دست خط افراد شخصیتهاشون رو تشخیص میداد و چطور تونسته بود از روی کارت تبریک صاحبخونۀ سابق این دوست متوجه بشه که "عجب آدم خسیس و بدذاتیه!" ... و البته داستانها و شیطنتهای ریز و درشت دیگه در همین روابط که اینجا جاش نیست و به "دلایل امنیتی" برای این دوست ترجیحاً قیچی سانسور رو بیرون میکشم و... :-)
آخ که چقدر دلم میخواست میتونستم به اون روزها دوباره دست کمی سرکی بکشم! روزهایی که در عین تلخیهاش و ناملایماتش فقط پر از شیرینیها و بیگناهیهای جوونی بودن.  یاد اون روزها به خیر بادا! میدونم کجایی و به نظر میرسه که زندگی خوب و آرومی داشته باشی. از صمیم قلب برات آرزوی خوبی و خوشبختی رو دارم. شاید که روزی بچه های ما و چه بسا نوه و نتیجه های ما تونستن که چنین خاطره هایی رو در جای دیگه ای از این دنیای کوچک برای خودشون بسازن!

۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

"صدای چکمه های فاشیسم"

سالها پیش یا شاید هم بهتره بگم دهه ها پیش تیتر مقاله ای رو در روزنامه ای دیدم با این مضمون: "صدای چکمه های فاشیسم". اون موقعها یادم میاد که با خودم فکر کردم که چه تیتر دهن پرکنی داره این مقاله و البته از خوندنش هم چیز زیادی دستگیرم نشد. نمیتونم ادعا کنم که اگر امروز هم که چند تا پیرهنی رو بیشتر از اون موقعها پاره کردم، این مقاله رو به دستم بدن خیلی زیادتر ازش سر درمیارم چون اصولاً هیچوقت خودم رو آدمی سیاسی ندونستم و نمیدونم، کلاً هم از سیاست مثل بیشتر آدمای این کرۀ خاکی و شاید هم کره های دیگه سرم نمیشه. ولی این روزا نمیدونم چرا این تیتر اینقدر به ذهنم میرسه، انگار که همش یکی این رو مثل اذونی که اول تولد توی گوش نوزاد میخونن، داره زیر گوشم زمزمه میکنه: "صدای چکمه های فاشیسم"...
آخه مگه میشه که از پوست و گوش و استخون ساخته شده باشی و تحت تآثیر اتفاقاتی که دور و برت و به شکلی زیر گوشت داره میفته، قرار نگیری؟ این همه انسان بخت برگشته رو از خونه هاشون روندن و دربه در و آواره کردن، با سیاستهای غلطشون و منفعت جویانه اشون توی دنیا، با راه انداختن جنگها، با فروش اسحه هاشون، با فقط به دنبال نفت بودنشون، همه رو سوق دادن به این سر دنیا، اونوقت اینجا خونه هایی رو که اینا قراره توش اسکان بگیرن رو دارن دونه به دونه به آتیش میکشن! حزبی هم که خودش رو حامی منافع این مردم میدونه از طریق نت تحریک میکنه و اطلاعات در اختیار یک مشت آدم ابله میذاره که برن و آتیش بزنن! از اونظرف جوون کم عقلی شمشیر به دست میگیره و میره توی مدرسه ای تا هر کسی رو که رنگ پوستش از خودش تیره بود نا به کار کنه... به کجا داره میره این کشور؟ به کجا داره میره این قاره؟ و به کجا داره میره بشریت که دیگه هیچ رنگ و بویی ازش انگار باقی نمونده؟... و باز زیر گوشم زمزمه ای هست: صدای چکمه های فاشیسم نه از خیلی دور دور به گوش میرسه! ای وای به حال ما آدمها که از تاریخمون درس نمیگیریم! 

۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

عمری که گذشت: 60. و کتاب زندگی هنوز ادامه داشت

{قریب به نه سال پیش بدون اینکه قصد نوشتن اینچنینی رو داشته باشم شروع به نوشتن این مجموعه کردم. در عرض این نه سال فراز و نشیب های زیادی توی زندگی من وجود داشتن که باعث به وجود اومدن لحظاتی شدن که خودم هم شک داشتم که روزی این مجموعه و مجموعه های متعاقبش رو بتونم به پایان ببرم، ولی ظاهراً پایان زیاد هم دور از دسترس نبوده... با تشکر فراوون از همۀ دوستانی که در این راه دراز همیشه همراه عموناصر بودن، چه اونهایی که خوانندگان خاموش و ناشناس بودن و چه اونهایی که گاهی با یادآوری کردن نکات سازنده اشون این خونۀ محقر رو مزین میکردن، در اینجا آخرین قسمت این مجموعه رو تقدیم حضورتون میکنم.}

باورم نمیشد که همه چیز اونطور معجزه آسا در حال درست شدن باشه! وقتی که به چند ماه قبلش فکر میکردم و یادم میفتاد که چطور همه چیز تیره و تاریک بود و یا شاید هم اونطور به نظر میرسید و حالا چطور سوسوی نوری خفیف رو در انتهای تونل تنگ و تاریک میشد دید، شعفی که سراسر وجودم رو فرا میگرفت، وصف کردنی نیست. نگرانی وجود داشت و در واقع اگر وجود نداشت، عجیب بود، چون به دنبال سرنوشتی میرفتیم که همه چیزش نامعلوم بود. تمام سعی خودمون رو میکردیم که همۀ پلها رو پشت سر خودمون خراب نکنیم و به قولی بیگدار به آب نزنیم، در عین حال اما ریسک این وجود داشت که تیرمون به هدف نخوره و بعدش مجبور بشیم دست از پا درازتر دوباره برگردیم سرجای اولمون، چه بسا عقبتر از خونۀ اول.
برادر دوست دیرین که در این راه پیشگام ما به حساب میومد و همین مسیر رو  طی کرده بود، با من تماس گرفت. گفت که بلیط هواپیما رو برای چه مسیری بگیرم و در واقع پیشنهادش همون مسیری بود که هم خودش و هم دوست دیرین رفته بودن. مقصد شهر کوچیکی در نزدیکی پایتخت کشور مورد نظر بود و اینطور که پای تلفن به من میگفت مسیری بود که اون دوران زیاد شناخته شده نبود و اکثراً همۀ مهاجرین و پناهنده ها به دو سه شهر بزرگ این کشور وارد میشدن و طبیعتاً به دلیل تعداد زیاد مهاجرین و پناهنده در این شهرها، برخورد پلیس و مأموران در فرودگاهها خیلی خوب نبود. ظاهراً این شهری که به ما پیشنهاد شده پلیس بسیار خوش برخورد و مهربونی داشت.
برای خرید بلیط به آژانش مسافرتی در مرکز شهر مراجعه کردم. پرواز مستقیم به اون شهر از کشور محل اقامت ما وجود نداشت و بایستی در کشور دیگه ای توقف میکردیم و هواپیمامون رو عوض میکردیم. دو مسئله در این میون برای ما حائظ اهمیت زیادی بود: یک اینکه نباید میفهمیدن که کشور مبدأ ما کجاست، دو اینکه باید بدون در دست داشتن پاسپورت و بلیط وارد خاک اون کشور میشدیم. مستقیم نبودن پرواز این شانس رو برای ما فراهم میکرد. با تحویل ندادن بار و بردن فقط بار دستی مورد شمارۀ یک قابل حل بود ولی مورد شمارۀ دو رو بایستی چکار میکردیم؟ بالاخره بدون پاسپورت که نمیتونستیم از ابتدای مسیر سوار هواپیما بشیم. خوشبختانه این مورد دوم رو هم برادر دوست دیرین برامون حل کرد. در تماسی که بعد از خرید بلیط با ما گرفت گفت که "شما در فرودگاهی که قراره هواپیماتون رو عوض کنین، من به دیدارتون میام و در اونجا من پاسپورتهای شما رو ازتون میگیرم و با خودم میبرم. بعد از اون هم چون موقع سوار شدن هواپیما دیگه پاسپورتها رو کنترل نمیکنن مشکلی نخواهید داشت. بعد هم ادامه داد که توی دستشویی هواپیما چند دقیقی مونده به فرود  ته بلیط و کارتهای سوار شدن به هواپیما رو پاره کنید و توی توالت بریزین و به این طریق بدون هیچ مدرکی وارد خاک اون کشور میشین."
همۀ کارها تقریباً همونجور که برنامه ریزی کرده بودیم انجام شدن، بلیطها خریده شدن، وسائلمون به انباری خونۀ دوستان منتقل شدن و فقط مونده بود صبر و تحمل تا روز موعود، یعنی حدوداً تا دو هفته بعد از تولد یک سالگی پسرم.
برای جشن تولد پسرم همۀ دوستان اومدن، همۀ اونایی که توی اون سالهای آخر یار و یاور ما بودن. همه میدونستیم که این دیدار خداحافظیه و شاید تا مدتهای مدیدی دیگه همدیگه رو نتونیم ببینیم... و روزهای متعاقبش هم مثل باد گذشتن و تا چشم به هم زدیم دیدیم که دوستان دارن از بیرون قطار برای ما دست تکون میدن و قطار ما هم به سمت پایتخت در حال حرکته... و شب آخر در کنار دو دوست و یار دبستانی که از شروع این سفر با من بودن و حالا در خاتمه اش هم شرکت داشتن. شب آخر حس غریبی وجودم رو گرفته بود. سعی میکردم که دیگران متوجهش نشن و تا اونجایی که درتوانم بود خودم رو آروم نشون میدادم، اما تو دلم آشوبی برپا بود. فکر فردا رو میکردم و اینکه آیا همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت، اینکه آیا خواهند فهمید که ما از کجا اومدیم و به چه شکل، اینکه آیا با ما برخورد خوبی خواهند داشت، همه و همۀ اینها مثل سنگی بود که روی قلبم داشت سنگینی میکرد... ولی در انتها دیگه اهمیتی نداشت، هرچه بادا باد! دیگه بالاتر از سیاهی رنگی که وجود نداشت! یک موقعی وطن رو به قصد سرنوشتی نامعلوم به عنوان نوجوونی تنها و ناپخته و خام ترک کرده بودم و حالا داشتم به عنوان جوونی کمی پخته تر و با همسر و بچه این کشور رو به مقصدی نامشخص ترک میکردم. عمری بود که در اون سالها گذشته بود و عمری بود که در پیش رو بود. اگرچه انتها نبود و زندگی هنوز ادامه داشت ولی پایان یک دورۀ مهم از زندگی من بود، فصلی بود که خاتمه پیدا میکرد و فصلی دیگه داشت آغاز میشد... و کتاب زندگی هنوز ادامه داشت.

پایان


۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 59. پایان راه نزدیک بود

وقتی که به عقب برمیگردم و یاد اون سالهای زندگیم میفتم، احساس عجیبی بهم دست میده، انگار که خودم نبودم که تمامی اون روزا رو تجربه کردم، انگار که همۀ اینا رو کسی دیگه ای نشسته و برام از اول تا آخر تعریف کرده... اینقدر همه چیز دور از واقعیت به نظرم میرسه! نمیدونم، شاید اگر امروز هم دوباره تحت همون شرایط قرار بگیرم بازم چنین تصمیمی رو بگیرم، شاید هم دیگه مثل اون روزای جوونی جسارتش رو نداشته باشم... کی میدونه وکی اصولاً میتونه که بدونه!
تصمیم نهایی به هر روی دیگه گرفته شده بود: مهاجرت. سؤال بزرگ در این میون این بود که چطور بایستی خودمون رو به اون کشور میرسوندیم. خوشبختانه شرایط جابجایی در اون سالها به سختی امروزه نبود. گرفتن ویزای توریستی به خصوص برای ماهایی که اقامت دانشجویی کشوری در این قاره رو دارا بودیم، به هیچ عنوان مشکل بزرگی نبود، بنابرین مشکل اساسی در واقع ورود به اون مملکت نبود.
دوست دیرینه یک مدت بعد دوباره تماس گرفت. از شنیدن خبر تصمیم ما خیلی خوشحال شد. قرار شد که برامون از طریق دوستی دعوتنامه ای رو مهیا بکنه، دوستی که من چندین سال قبل توی همون خونه ای که با دوست دیرین آشنا شده بودم، دیده بودمش. دو نفر بودن که اون سالا تازه اومده بودن و قصدشون هم در واقع کوچ به کشور دیگه ای بود ولی بعداً دیگه ازشون هیچ خبری نداشتیم و نمیدونستیم که به کجا رفتن! حالا دوست دیرینه دوباره از کجا یکیشون رو پیدا کرده بود و به چه شکل، دیگه از حوضۀ معلومات من خارج بود. اینجور که دوست دیرینه میگفت قرار بود که این آشنای قدیمی برای سفری به پایتخت کشور ما بیاد. قرار شد که دعوتنامه رو با مهر و امضا و تأیید همراه خودش بیاره که سریعتر به دست ما برسه.
چند وقت بعد تلفن خونه زنگش به صدا دراومد و خود این آشنای قدیمی بود. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم. میدونستم که برامون خبرای خوب آورده. گفت که چند روزی بیشتر در پایتخت نخواهد بود بنابرین من باید هر چه سریعتر خودم رو بهش میرسوندم.
اون دوران پسرداییهای دوست دیرین توی پایتخت به همراه یک شریک سوم رستورانی باز کرده بودن. دوست دیرین هم البته مدتی قبل از مهاجرتش اونجا بهشون کلی کمک کرده بود. قراری که با این آشنای قدیمی گذاشتم توی همون رستوران بود.
فردای همون روزی که بهم تلفن کرد خودم رو با قطار به پایتخت رسوندم و به اون رستوران رفتم. چهره اش کاملاً توی ذهنم بود با اینکه یکی دو جلسه بیشتر ندیده بودمش ولی یک کمی تغییر کرده بود، شاید هم به خاطر این بود که دیگه سبیل نداشت. خیلی گرم و صمیمی باهام برخورد کرد به خصوص که دید به زبون مادریش باهاش صحبت میکنم. بعد از کمی گپ زدن دعوتنامه رو درآورد و به من داد. گفت که خیالم جمع باشه و هیچ مشکلی هم به وجود نخواهد اومد. بعدش هم کمی از اوضاع اون کشور برام گفت که درواقع همگی مثبت بود و برای من قوت قلب. بعدش هم ازم خداحافظی کرد و رفت برای تمرین، چون اینجور که میگفت برای اجرای تئاتری با گروهی اومده بودن... اتفاقاً توی همون رستوران یکی از دوستای قدیمی رو هم ملاقات کردم که سالها بود دیگه ندیده بودمش، یعنی از موقعی که درسش رو تموم کرده بود و توی شهر دیگه ای توی یکی از شرکتهای بزرگ مخابراتی مشغول به کار شده بود.
با داشتن دعوتنامه دیگه مشکلی بر سر راه دادن تقاضای ویزا وجود نداشت. خوشبختانه توی همون شهر ما این کشور کنسولگریی داشت و میشد همونجا تقاضای ویزا رو داد. توی یکی دو روز بعدش همین کار رو هم کردم و بعد از اون دیگه فقط بایستی منتظر میشدیم تا ویزا به دستمون میرسید. به گفتۀ خانمی که عملاً به تنهایی کنسولگری رو میچروخند و یک آشنایی هم با دوست هم دانشگاهی من داشت، این پروسه چند هفته ای ممکن بود به طول بیانجامه.
عملاً تا ویزا رو دریافت نمیکردیم کار دیگه ای رو نمیتونستیم انجام بدیم و برنامه ریزی کنیم. در اصل هنوز هیچ برنامۀ خاصی رو هم نریخته بودیم، اینکه کی بریم و اسبابمون رو چکار کنیم. اونچه که مسلم بود چیز زیادی نمیتونستیم با خودمون ببریم به دلیل اینکه اینجور که بهمون گفته شده بود قرار نبود که هیچ چیزی رو تحویل بار بدیم.
و سرانجام بعد از چند هفته انتظار ویزا بالاخره اومد. از خوشحالی داشتیم بال درمیاوردیم و از طرفی هم نگرانیهامون تازه داشت شروع میشد. وضعیت مالی بهتر که نشده بود به یقین بدتر هم شده بود. بایستی به طریقی برای خرید بلیط هواپیما از جایی پول تهیه میکردیم. راستش در تمام عمرم به جز از دو نفر تا به اون روز از کسی قرض نگرفته بودم، یکی دوست دیرین بود که توی اون شرایط خودش هم در وضعیت خیلی بهتر از من قرار نداشت و دیگری هم دوست و یار قدیمی دورۀ مدرسه بود که به اتفاق هم از وطن خارج شده بودیم. در فکر این بودیم که چه باید بکنیم که دخترعمۀ مهربون بهمون پیشنهاد داد که میتونه این پول رو به ما قرض بده. خدا عمرش بده که در اون شرایط بزرگترین کمک رو به ما کرد. بهش گفتم بهت قول میدم که به محض رسیدن به اونجا و مشخص شدن وضعیتمون در اولین فرصت این پول رو بهت برگردونیم. میدونستیم که خودش هم به این پول احتیاج داره و در واقع پدرش از طریق برادرش که اون ور آب زندگی میکرد برای اون میفرستاد.
مشکل وسائل رو هم ساختمونیهای دختر مهربون برامون حل کردن. گفتند که میتونیم وسائلمون رو توی انبار اونها که در زیر شیروونی ساختمونشون بود، بذاریم، و خیالمون از این بابت راحت باشه... مثل اینکه همۀ کارها دیگه داشت انگاری جور میشد.
اصلاً باور کردنی نبود برام که چطور همه چیز به این شکل درست شده بود و داشتیم بعد از اون همه سال اون کشور رو به مقصد کشوری که ازش در واقعیت هیچی نمیدونستیم، ترک میکردیم. چه سرنوشتی در انتظارمون بود و آیا موفق میشدیم که راضیشون کنیم تا به ما سرپناهی بدن، از حیطۀ دانسته هامون در اون روزهای بهاری خارج بود، در روزهایی که حالا مدت زیادی به تولد یک سالگی پسرم باقی نمونده بود... به پایان راه دیگه چیز زیادی نمونده بود.

ادامه دارد