۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

"معصیت مطلق"

از خاطرات نزدیک زیاد مینویسم اینجا، از روزمرگیها و چیزایی که در حال باهاشون سر و کار دارم. سعی میکنم که یاد گذشته ها رو هم بکنم ولی هر چی عمر بیشتر میگذره خاطره ها هم به همون نسبت گذر عمر، کمرنگتر میشن! کاریش هم نمیشه کرد دیگه، زندگیه دیگه به قول همیشگیه عموناصر! ولی هر چقدر هم که این یادها و خاطرات کمرنگ بشن، باز هم بعضیهاشون رو شفاف و زلال میتونم توی ذهنم هنوز تصور کنم...
اون سالهایی به یادم میان که تازه از وطن خارج شده بودم، اون سالهایی که توی پایتخت کشور تحصیل زندگی میکردم و تازه شروع به درسا کرده بودم، اون موقعها که هنوز خبر نداشتیم که بعضی از تلفنهای عمومی چنان خراب میشن که به هر جایی که بخوای میتونی زنگ بزنی بدون اینکه یک "قروشن" بابتش مجبور بشی پرداخت کنی...
و خبر این تلفن مثل توپ بین دانشجوهای خارجی پیچیده بود. به اون آدرسی که داده بودن رفتم و خواستم که از این موقعیت استثنایی استفاده کنم ولی صفی جلوش کشیده بودن که بیا و ببین! با خودم گفتم میرم و فردا صبح زود میام که هیچ احدالناسی اونجا نباشه. راهش نزدیک نبود به خونۀ ما ولی به رفتنش می ارزید چون اون سالها هزینۀ مکالمۀ راه دور اونقدر برای ما دانشجوها گرون بود که الان باور کردنی نیست! صبح خیلی زود روز بعد به اونجا رفتم و حدسم کاملاً صحیح بود چون باجۀ تلفن رو خالی خالی پیدا کردم. اختلاف ساعت با وطن باعث میشد که این زود بودن صبح زیاد مشکلی به وجود نیاره...
شماره رو گرفتم و مشغول به صحبت شدم. غرق صحبت بودم بدون اینکه توجهی به این داشته باشم که کسی بیرون هست یا نه، که صدایی از بیرون توجهم رو به خودش جلب کرد، آقایی بود که زبون کشور تحصیل ما رو با لهجۀ شیرین ترکی خودمون صحبت میکرد. اینقدر این صحبت کردنش با مزه بود که لبخند به لبانم نشست ناخودآگاه، و برگشتم و نگاهی به بیرون انداختم و آقایی نسبتاً مسن رو دیدم اون بیرون که با شخص دیگه ای داشت اختلاط میکرد. کارم که تموم شد،  از باجه بیرون اومدم. ظاهراً نوبت این آقا نبود هنوز و من هم چون میخواستم باز تلفن بزنم منتظر ایستادم همونجا... نمیدونم چطور شد که سر صحبت رو با من باز کرد و بعد از کمی صحبت کاشف به عمل اومد که به طریقی آشناهای من رو در اون شهر میشناسه...
چند وقت بعد که آشنامون رو دیدم، نشونه های این آقا رو بهش دادم که ببینم میشناسه اون رو یا نه! و اون برام شروع به تعریف کارهای این شخص کرد، اینکه سالهاست که توی این قاره ساکنه، و هر سال از اونجا به مکه میره و مرتب برنامۀ سفره گذاشتنها و روضه هاش به عناوین مختلف، به راهه! بعد هم از این میگفت که هر بار که باهاش صحبت میکنی از این اروپاییهای "از خدا بی خبر" میناله و شکایت داره که اینجا چنینه و اینجا چنانه...
دیگه این شخص رو هرگز ندیدم ولی توی این سالها بالاخره آدم با همه جور آدمی برخورد پیدا میکنه یا حتی در موردشون از این طرف و اونطرف میشنوه. کسایی سر راهش قرار میگیرن که آدم جداً در این میمونه که اینا آیا خودشون هم میدونن که چرا اینجا زندگی میکنن اصولاً؟! یعنی این برای من شده یک سؤالی که جایزۀ نهایی صد هزار دلاری رو باید به کسی بدن که براش پاسخی منطقی پیدا کنه! آخه، یکی نیست به اینا بگه که اگه میخواین چهار تا زن بگیرین، حتماً همه چیز مارک "حلال" خورده باشه روش، حتی آدامسی که میخرین، زناتون که هیچ دخترهای خردسالتون توی مدرسه هم باید پوشیه بر چهره داشته باشن، دخترهای نوجوونتون حق نداشته باشن مثل همسن و سالاشون با پسرا معاشرت کنن و اگه دست از پا خطا کردن خدای ناکرده، ببرین و یک جایی دور از چشم قصاصشون کنین... میتونم بپرسم {پیشاپیش پوزش} اینجا چه غلطی میکنین؟! کی مجبورتون کرده که اون "مهد آزادیتون" رو ترک کنین و اینجا بیاین که مجبور بشین در "معصیت مطلق" زندگی کنین؟!  جداً در عجبم از این جریان من!

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

عمری که گذشت: 33. من "مرد" شدم

یک موقعهایی به این فکر میکنم که اگر اون تابستون رو به وطن نرفته بودم چه اتفاقی میفتاد، من الان کجا بودم و در چه وضعیتی! ولی از این اگرها توی زندگی همۀ ما زیاد هستن، یعنی اصلاً همین اگرها هستن که زندگی ما رو شاید به شکلی مهیج تر میکنن... اگر مونده بودم، اگر خارج نشده بودم، اگر دوباره ندیده بودمش... اگر و اگر و اگری دیگر... ولی اتفاق افتاده بود و من بعد از سه سال به وطن رفته بودم و دوباره درِ جعبۀ جادویی خاطرات رو باز کرده بودم... چه میدونستم که یک روزی این جعبه، "جعبۀ پاندورای" من خواهد شد!
بعد از رفتن به خونۀ خواهرش و ملاقاتش و در کنارش بودن برای ساعتها، میدونستم که راه برگشتی برام دیگه وجود نداره... در جعبه رو باز کرده بودم و بستنش برام ممکن نبود. بعد از اون روز دیگه نیازی به رفتن به خونۀ خواهرش نبود! حالا دیگه یکراست به در خونۀ خودشون میرفتم. باورم نمیشد، وقتی با چند سال قبلش مقایسه میکردم موقعیتم رو. اون موقعها همۀ کارها قایمکی و دور از چشم همه بودن، ولی حالا قشنگ در خونه اشون رو میزدم و اگر مادرش در رو باز میکرد بهم خوشامد میگفت و ازم دعوت میکرد که داخل بشم. خدا رحمتش کنه این زن مهربون رو! میذاشت که ما بشینیم و با هم صحبت کنیم، البته از راه دور مرتب مراقب ما بود که خدای ناکرده یک وقت دست از پا خطا نکنیم :) در اتاق رو هم طبیعتاً اجازه نداشتیم ببندیم... و کل این قضیه برای اون سالها خیلی پیشرفته به حساب میومد!
کارم دیگه این شده بود که هر روز برم یک سر خونه اشون و بشینیم با هم ساعتها صحبت بکنیم. البته بیشتر موقعها صبحها میرفتم که پدرش خونه نبود. فکر کنم مادرش جرأت نمیکرد هنوز به پدرش حرفی بزنه، با در نظر گرفتن اینکه اون  از اونایی بود که رگهای گردنش بیرون میزد و همه چیز اونوقت به مخاطره میفتاد :)... توی صحبتهامون سعی میکردم که از آینده حرف بزنم و اینکه چیکار باید بکنیم! هر چقدر هم که ظاهراً همه چیز بین ما داشت خوب پیش میرفت، ولی یک اصل این وسط وجود داشت و اون اینکه من دانشجوی خارج از کشور بودم و باید برای ادامۀ تحصیل، یعنی برای کاری که به خاطرش وطن رو ترک کرده بودم، دوباره برمیگشتم. مشکل عمدۀ دیگه ای که وجود داشت این بود که من خودم هنوز از لحاظ مالی زیر پوشش پدرم بودم! میدونستم که برای پدرم توی اون شرایط من رو حمایت مالی کردن اصلاً کار آسونی نیست، پس چطور میتونستم حتی این جریان رو مطرح کنم، تا چه برسه به اینکه بخوام اون رو به مرحلۀ عمل برسونم! و ازدواج ما عملاً تنها راهی بود که برای ما وجود داشت تا اون بتونه به همراه من از کشور خارج بشه...
واقعاً الان که یاد اون دوران میفتم گاهی، به این فکر میکنم که توی اون سن و سال آدم چقدر بی فکر و خودخواهه، و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنه به جز خودش! توی اون روزا همۀ هم و غمم این شده بود که چطور برنامه ریزی کنم برای سال بعد که بیام و ازدواج کنم و اون رو با خودم ببرم، بدون اینکه در نظر بگیرم که این مثلاً "خوشبختی" من چه عواقبی برای دیگران میتونه داشته باشه! ولی این رو هنوز مستقیماً توی خونه نمیتونستم وسط بکشم! فکر کردم که خاله که همیشه همدم و همفکرم بود بهترین راه حله! اول با اون مطرح میکنم و میبینم اون و همسرش که همیشه توی زندگیم مثل یه پدر باهام برخورد کرده بود، چه نظری دارن و چه عکس العملی نشون میدن... و حقیقتاً نظرشون برام اهمیت داشت. چیزی که به هیچ عنوان حتی از گوشه های ذهنم هم گذر نمیکرد، این بود که اونقدر شدید الحن باهام در این رابطه مخالفت کنن، علی الخصوص همسر خاله! و تازه نصف حرفهاش رو از راه دور شنیدم که داشت به خاله میگفت: "بذار بگم که بفهمه پدرش با چه فلاکتی داره برای خرج تحصیلش براش پول میفرسته... بذار بفهمه..." و شنیدم که خاله با صدایی آرومتر میگفت: حالا اینقدر تند برخورد نکن، جوونه و ناراحت میشه! ... و روحش شاد مامان بزرگ که همیشه زود دستخوش احساسات اطرافش میشد با اون دل نازک و مهربونش، شروع کرد به بد و بیراه کردن و لعنت فرستادن که: دختریه فلان فلان شده نوه ام رو داره از راه به در میکنه... با شنیدن این حرفها دیگه داشتم میترکیدم در اون لحظه، و خدایی بود که درست در همون حین، زنگ در خونه اشون رو زدن و کسایی که اصلاً انتظار دیدنشون رو نداشتم، جلوی در سراغ من رو گرفتن... دوستهای دوران مدرسۀ من بودن که به خونۀ پدری رفته بودن و بعد از پیدا نکردن من در خونه، آدرس خونۀ خاله رو از مادر گرفته بودن و بعدش هم با ماشین به سراغ من اومده بودن که با هم بیرون بریم. در اون لحظه جداً فرشته های نجات من بودن از اون هیاهویی که خودم با مطرح کردن اون ایده به وجود آورده بودم!
یکی دو روز بعدش خاله کوچیکه زنگ زد که میتونی به خونۀ ما بیایی؟ اولش ترسیدم و کمی نگران شدم چون سابقه نداشت که به من اینجوری زنگ بزنه! پرسیدم که آیا  طوری شده و اتفاقی افتاده؟ گفت که هیچ طوری نشده و فقط میخواد باهام کمی صحبت کنه! شستم خبردار شد که صحبتهای خونۀ خاله بزرگه باید به گوش اونها هم رسیده باشه، و لابد حالا اونها هم میخوان من رو استنطاق کنن! با این وجود دعوتش رو پذیرفتم و همون روز یک سر به خونه اشون زدم... اون زمونا اونا طبقۀ بالای خونۀ خالۀ بزرگ مسکن داشتن.
حدسم کاملاً به جا بود و در مورد ایدۀ ساده لوحانۀ من میخواستن صحبت کنن، منتها فرق اساسی این بود که این بار کسی قصد ترسوندن و سرزنش نداشت. هرگز جمله ای رو که همسر خالۀ کوچیک گفت از یادم نرفته! گفت: میخوای زن بگیری؟ باید استقلال مالی پیدا کنی تا هیچکس نتونه برای تو تعیین تکلیف بکنه! و شنیدن این جملات انگار که تمام درهایی رو که من توی اون چند روز بسته میدیدم برام باز کرد... چرا خودم به این فکر نیفتاده بودم؟!... شب رو برای اولین بار خونۀ این خاله خوابیدم، چون همیشه قدیما هر وقت که سری به خاله ها میزدم معمولا شبها رو خونۀ خالۀ بزرگ بیتوته میکردم... و روز بعد با انرژی فراوون و سری بالا گرفته، به خونه برگشتم... حالا دیگه جرئت و شهماتش رو پیدا کرده بودم که همه چیز رو با پدر و مادر در میون بذارم... حالا دیگه وقت اون رسیده بود که بهشون بگم که من "مرد" شدم و میخوام روی پاهای خودم بایستم... سؤال اصلی فقط این بود که "چطور"؟!

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

آخر تا کی؟ تا به کجا؟

تا یاد دارم بهمون گفتن که از کرۀ دیگه اومدین، بهمون گفتن که با ما سالهای نوری فاصله دارین، و هرگز ما رو درک نمیکنین... تا یاد دارم به ما بهتان عدم صداقت زدن!
اینکه از کرۀ دیگه ای به زمین فرستاده شده باشم، رو به یاد ندارم، شاید هم اومده باشم، در این غربت میون زمینیان عجیب نیست!  فاصله زیاده و شاید حتی نور نتونه با سرعت خارق العاده اش در طول مدت عمر، اون رو طی کنه... ولی هرگز و صدها هزار بارهرگز، اگر ناصادق بوده باشم!
راستی، صداقت شما کجاست؟! به کجا رفته و خودش رو از دید همگان پنهان کرده؟ آیا اصلاً از ازل وجودی داشته یا اینکه فقط ابهاماتی در تخیلات ما بوده و خواهد بود تا ابد، ای شمایی که ادعا میکنین که از وارثان زمینیان هستین؟ ای شمایی که نمیدونین که در به وجود اومدن فاصله ها دو "قطب همسو" لازمه! ای شمایی که بهتان بی صداقتی ها میزنین، ولی هجای صداقت رو از ابتدای خلقت با سین یاد گرفتین، همون موقع که... آخر تا کی؟ تا به کجا؟

دگر بار: 35. بُغضی در پایان

به عکسها نگاه میکردم، به عکسهای اون سفر، سفری که همه اش پر از خاطره بود، خاطره های شیرین خاطره های تلخ... راستی اگر خاطرات ما رو ازمون بگیرن دیگه برامون چی باقی میمونه؟! گاهی فکر میکنم که کاش مبتلا به نسیان میشدم و همه چیز رو برای همیشه فراموش میکردم ولی این فکر گذراست و ته دلم میدونم که بدون خاطره ها ما مرده های متحرکی بیش نخواهیم بود...
سفری در پیش بود، سفر به پایتخت، سفری چهار نفره! قرار بود که دوست مجازی و دوست دوباره یافته رو به این مسافرت کوتاه ببریم تا شاید حال و هواشون تغییری بکنه. مثل همیشه پیدا کردن هتل، این وظیفۀ خطیر، به عهدۀ من گذاشته شد، یعنی در واقع من خودم همیشه داوطلب اینجور کارها میشدم. جایی مناسب رو بعد از کلی گشتن پیدا کردم و اطلاعاتش رو برای بقیه فرستادم. بعد از موافقت جمعی دیگه کار خاص دیگه ای وجود نداشت به جز پر کردن باک ماشین از سوخت و راهی جاده ها شدن...
برای راه کلی موسیقیهای خاطره انگیز قدیم و جدید رو در سی دیی ضبط کردم که در طول مدت سفر بهشون گوش کنیم که البته با استقبال همگان روبرو شد. دو دلداده عقب نشستند، من مشغول رانندگی و غریب آشنا هم در کنار من. شروع بسیار خوبی بود و اینقدر گفتیم و خندیدیم که اصلاً هیچکس متوجه نشد که چطور داریم به مقصد نزدیک میشیم! از اونجایی که صبح زود حرکت کرده بودیم، در راه برای صبحانه جایی توقف کردیم و اولین عکسهای اون سفر رو در اونجا گرفتیم... و به زودی تا چشم به هم بزنن مسافران همسفر من به پایتخت رسیده بودیم!
پایتخت رو هیچ وقت دوست نداشته ام، دلیلش رو خودم هم نمیدونم! با اینکه خودم به دنیا اومده و بزرگ شدۀ شهر بزرگ هستم و تمام کودکیم رو خاطراتی از هیاهو و دغدغه های پایتخت پر میکنه، با این وجود ارادت خاصی به این پایتخت و حتی پایتخت کشور قبلی ندارم! توی این همه سالی که در اینجا اقامت داشتم شاید این اولین باری بود که به این صورت و برای تفریح به پایتخت میرفتم، یعنی بارها قبلاً به اونجا سفر کرده بودم ولی غالباً برای کار و جریانهای مربوط به تحصیل بود.
پیدا کردن جای هتل کار سختی نبود به هیچ وجه، چون در انتخاب کردنش سعی بر این کرده بودم که حتی المقدور در مرکز شهر واقع شده باشه، ولی مشکل اساسی پیدا کردن جای پارک برای دو روز بود! خانمها رو پیاده کردیم جلوی در هتل و با این دوست قدیمی در اطراف هتل به دنبال جای پارک به چرخیدن. بالاخره بعد از کلی جستجو، در جایی نه چندان نزدیک به محل هتل ماشین رو پارک کردیم...
پیدا کردن هتل توی این دور و زمونه معمولاً از طریق اینترنت انجام میشه و بر اساس اطلاعات و عکسهایی که هتلها از خودشون میذارن. به همین خاطر قضاوت کردن از راه دور در موردشون کار ساده ای نیست. وقتی بعد از گرفتن کلیدها وارد اتاقهامون شدیم، متوجه شدیم که ابدا با اون چیزی که تصور میکردیم مطابقت ندارن استانداردشون... بعد از کمی مشاورۀ دسته جمعی توی لابی هتل، به این نتیجه رسیدیم که شب اول رو اونجا میمونیم ولی روز بعدش رو جایی دیگه ای رو پیدا میکنیم... و همین هم شد، یعنی از روی اینترنت جایی دیگه رو پیدا کردیم و بهشون تلفن زدیم و برای شب بعد رزرو کردیم.
پرسه زدن توی کوچه های وسط شهر در اون هوای بهاری یک حال و هوای خاصی داشت. یک احساس خوبی انگار توی همۀ ما وجود داشت و این رو میشد به وضوح توی چهره هامون دید. دلیل همگی مون برای این بشاشیت یک نقطۀ مشترک با هم داشت: خوشبختی! انگاری که همگیمون همۀ نقاط منفی زندگی رو برای اون چند لحظۀ کوتاه از یاد برده بودیم و همه چیز توی زندگی برامون مثبت به نظر میومد... همه چیز! دوست قدیمی من رو به گوشه ای کشید و در گوشم یواشکی گفت: میدونی چی بهم گفت؟! گفتم: نه! گفت: اگه الان ازم تقاضای ازدواج میکردی حتماً بهت جواب مثبت میدادم! وقتی به صورتش نگاه کردم، چشمهاش فقط دیده میشدن از برقی که میزدن و از فرط ذوقی که در اون لحظه داشت میکرد...
روز بعد بر طبق قرارمون به هتل جدید نقل مکان کردیم. این یکی به مراتب بهتر و ترتمیزتر از قبلی بود و جداً به نسبت پولش میارزید. گفتیم که میریم یک قدمی توی شهر میزنیم، خریدی میکنیم برای خوردن و آشامیدن و شب آخر رو در اتاق هتل در یکی از اتاقها جمع میشیم و جشن میگیریم...
در راه پرسه زدنهای توی کوچه پس کوچه های شهر حس کردم که یک چیزهایی داره اتفاق میفته! نگاههای دوست مجازی و این دوست به هم کمی نگران کننده بود! نفهمیدم که چه صحبتهایی بینشون رد و بدل میشد ولی هر چه بود دیگه خبری از اون نگاههای عاشقانه نبود، و ابر سیاهی در فضای دوستی اون بالا بالاها قابل رؤیت بود... این رو هم من متوجه شدم و هم غریب آشنا، اما فعلاً کاری از دستمون ساخته نبود...
توی راه سعی کردم چند کلمه ای با دوست قدیمی صحبت کنم تا شاید سر از ماجرا دربیارم. خیلی برآشفته بود و همه اش یک چیز رو تکرار میکرد و اون اینکه دیگه خسته شده از این وضعیت که: یک لحظه در اوجه و همه چیز در عرش اعلاست و لحظۀ بعد از اون بالا به پایین پرتاب میشه! نمیدونستم چی بگم! اصلاً باورم نمیشد که چطور در عرض چند ساعت، یک دفعه همه چیز اونطور تغییر کرده بود! سعی کردم که فقط آرومش کنم و بهش امید بدم که همه چیز درست میشه... و ته دلم شاید خودمم هم به این تسلیی که سعی میکردم بدم، اعتقادی نداشتم!
توی اتاق ما جمع شدیم. امیدم به این بود که شاید نوشیدن کمی جو رو سبکتر بکنه و باعث بشه که اون فضایی که سفرمون رو باهاش شروع کرده بودیم، دوباره برقرار بشه! اولش هم همینطور شد و دوباره بگو و بخند ها بود که فضای اتاق هتل رو در اون شب بهاری، پر کرد، اما هر چه بیشتر نوشیده شد، احساسات بیشتر فوران کردن! اصلاً نفهمیدیم که یک دفعه صحبتها چطور و به چه شکلی به جایی کشیده شدن که صدای این دو همسفر ما برای هم دیگه بالا رفت، و ما فقط شنیدیم که به دوست مجازی گفت: خفه شو! و اون هم شروع به اشک ریختن کرد! ما دو شاهد این ماجرا، با چشمهایی که کم مونده بود از حدقه هامون به بیرون بیان، انگار که زبونمون رو بریده باشن، فقط به هر دوشون نگاه میکردیم و صدایی ازمون درنمیومد... بغض گلوی هردوی ما رو گرفته بود... و من در اون لحظه نمیتونستم احساسات خودم رو جمع و جور کنم، از طرفی از کل جریان دلم گرفت و از طرف دیگه از دست این دوست قدیمی خیلی ناراحت شدم... دلم برای دوست مجازی سوخت که باهاش اینچنین برخورد شده بود!

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

داستان مهاجرت 39

{بعد از یک وقفۀ چند هفته ای در نوشتن این مجموعه ها، دوباره به "دنیای واقعیت" برمیگردم. از اونجایی که هر روز که از زندگیم میگذره، بیشتر بهم ثابت میشه که این زندگی چقدر میتونه کوتاه باشه، و حتی همین الان که انگشتانم بر کیبورد این رایانه میلغزن، از چند دقیقۀ بعدم بی خبرم، بنابرین باید: وقت را مغتنم شمارم و هر چه بیشتر نویسم... تا شاید به پایان برم حکایت این رنج بسیار...}
بعد از خبر مسرت انگیزی که توی دانشگاه به این دوست خوب دادند مبنی بر اینکه میتونه بیاد و برای کارشناسی ارشد ادامه بده، چند روزی رو بعدش پیش من موند، منی که اون تابستون مونده بودم تنها و بدون زن و بچه. توی اون چند روز اقامتش پیش من، با یکی از دوستای هم کمپیش آشنا شدم، پسری بود بسیار با ذوق و هنرمند و صدای بسیار خوبی داشت. یادش به خیر با ارگش آهنگ ماهیگیر رو میزد و میخوند... و همون موقع من پیش خودم فکر کردم که حیف این همه استعداد که به جایی نرسه...
دوست رو راهیش کردم به شهر قبلی که بره و کارهاش رو برای نقل مکان کردن به شهر ما، ردیف بکنه. بعد از رفتنش دوباره سکوت در فضای خونه حکمفرما شد. از اونجایی که به دوست دیرین نصفه و نیمه قول داده بودم که دوباره پیششون برم، به فکرم خطور کرد که شاید هم بد ایده ای نباشه... در هر حال از تنها موندن توی خونه بهتر بود. و همین کار رو هم کردم و به این صورت چند روز دیگه از روزهای باقیمونده از تجرد موقتی رو در کنار این عزیزان سلاخی کردم...
سرانجام دوران انتطار به سر اومدن و اونها از سفر وطن برگشتن. دلم اونقدر تنگ شده بود که خودم هم از شدتش باورم نمیشد! از اونجاییکه مسیر پروازشون از کشور سابق بود و از اونجا هم به کشور همسایۀ ما، برگشت هم باز به همون شکل باید انجام میشد. میدونستم که اگر موقع رفتن کلی بار با خودشون برده بودن، برگشت به مراتب پربارتر میان... یعنی کیه که بعد از سالها به وطن بره و با کلی اضافه بار برنگرده! در نتیجه رفتن من به پیشوازشون در فرودگاه پایتخت کشور همسایه و مشایعتشون تا خونه، از واجبات به نظر میومد.
حدسم کاملاً صحیح بود و اونقدر بار به همراه آورده بودن که اگه نرفته بودم، جداً برای حمل و نقل بار به مشکل برخورد میکردن! بسته بندی بارها برای پرواز چند ساعته طراحی شده بود و نه برای سفر با قطار اونم توی گرمای تابستون! وقتی به شهر خودمون رسیدیم و من خواستم بارها رو پایین بیارم متوجه شدم که کلی سبزی های فریز شده توی ساکها بوده که در طول مدت سفر آب شده بودن... و خلاصه صفایی به باقی وسائل داده بودن!
تغییرات بزرگی رو در پسرم مشاهده میکردم از موقعی که رفته بودن، قبل از هر چیز تأثیر محیط بر روی فارسی صحبت کردنش بی نطیر بود. بچه ای که در این قاره متولد شده بود و زبون فارسی رو در اینجا فقط و فقط از طریق من و مادرش توی خونه یاد گرفته بود، حالا برای اولین بار به محیطی رفته بود که همه به اون زبون صحبت میکردن. از همون ابتدای تولدش برای من از مهمات روزگار بود اینکه در این غربت زبون مادری رو بهش انتقال بدم. دلم میخواست که حالا که دو تا زبون مادری داره، یعنی فارسی از طرف من و ترکی از طرف مادرش، هر دو رو یاد بگیره. این رو جداً از مادرش خواهش کرده بودم که درش کوتاهی نکنه، چون معتقد بودم و البته هنوز هم هستم که بچه های ما در غربت، مهمترین وسیله برای از دست ندادن هویتشون، زبون مادریشونه! در این مورد البته بحثها و صحبتها بسیاره، و چه بسا هستند حتی صاحب نظرانی که درست در نقطۀ مقابل با من در این مورد فکر میکنن!
تا قبل از اینکه به این دیار مهاجرت کنیم و به هم چنین سال اول اقامت ما در اینجا، مادرش باهاش ترکی صحبت میکرد، ولی به مرور زمان و علی الخصوص توی اون مدتی که من توی این شهر شروع به تحصیل کردم و ازشون دور بودم، رفته رفته در اینکار اهمال به خرج داد! خیلی حیفم اومد که به این سادگی اون رو از یادگیری این زبون محروم کرده بود و حتی تا مدتی خودم سعی کردم باهاش به ترکی صحبت کنم... که عملاً غیرممکن بود!... توی اون مدتی که در وطن بودن، لهجۀ پسرم کاملاً تغییر کرده بود و اون یک ذره لهجه ای که همۀ بچه های خارجی و مهاجر به واسطۀ زبون رایج اینجا، پیدا میکنن، داشت، صد در صد محو شده بود... وقتی حرف میزد میگفتی که از توی ناف خود پایتخت وطن همین الان آوردنش :) اما چیز دیگه ای که کاملاً در اون مشهود بود، تماسی بود که با خانواده توی اون مدت برقرار کرده بود، تماسی عاطفی که من با لمس کردنش دلم میرفت! دلتنگی رو به وضوح توی چشماش میدیدم، توی اون کودکی که فقط چند بهاری بیش از عمرش نگذشته بود... و قلبم از حرکت بازایستاد، وقتی که یک روز صبح که داشتم به مهد کودک میبردمش و در راه برام تعریف کرد که شبها نواری که با خودش از وطن آورده و توش صدای خوندن مادرم و خاله ام و دیگر عزیزان ضبط شده رو، میذاره و اشک میریزه... دلم گرفت از روزگار و از اونهایی که ما رو آواره و در به در کرده بودن، به دور از میهن و به دور از عزیزان... خدا میدونه که چند صد هزار و چند میلیون از این کودکان همه جای دنیا هستن که در حسرت دیدار پدربزرگ و مادربزرگ، دائی و خاله و عمو و عمه، شبها با چشمانی پر از اشک سر رو به روی بالین میذارن :(

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

تو برادر من هستی

بهم گفت: میخوای وایستا تا کارم تموم بشه خودم میرسونمت! گفتم: نه هوا خوبه و قدم زنون میرم. گفت: آخه هوا تاریکه و شب! گفتم: اشکالی نداره، ما که دیگه به این تاریکی عادت داریم، صبح که از خونه میزنیم بیرون تاریکه و عصری هم که میخوایم به لونه برگردیم بازم تاریکه! تازه توی روز هم باز نور رو نمیبینیم چون محل کار توی زیرزمینه و با اینکه پنجره ای رو به بیرون داره، باز هم افاده ای در دخول نور روز به درون اتاق نمیکنه...
ازش خداحافظی کردم در حالیکه داشت با مشتری بعدی صحبت میکرد، مشتری آخرش بود. وقتی داشتم در رو باز میکردم شنیدم که مشتری داره ازش میپرسه: میتونم دستمزدت رو روز دوشنبه بدم؟ آخه تازه اون موقع حقوق میگیرم... سالهاست که پیش این دوست میام تا صفایی به سر بده. جای مغازه اش اصلاً سر راه نیست و معمولاً آخر هفته ها و با ماشین میرم. قدیما یک خط اتوبوس هم میرفت به اون منطقه، ولی دیروز فهمیدم که اون رو هم به دلیل کمبود مسافر برش داشتن! و به همین خاطر مجبور شدم که یک قسمت از مسیر رو پیاده برم و بعدش هم همون مسیر رو با "خط یازده"  برگردم...
دلم میخواست زود به خونه برسم و خودم رو به دوش برسونم، از بچگی هم از بودن خرده های موی بعد از اصلاح توی لباسهام، بیزار بودم. با عجله اولین تراموایی که از راه رسید رو سوار شدم و بی درنگ خودم رو به قسمت میانی رسوندم... توی حال و هوای خودم بودم و گوشی ضبط صوتم به گوشام، که شنیدم صدایی از دور گفت: سلام! جوونی بود مو مشکی و با ته ریشی و حالتی آشفته! خیلی بلند این سلام رو گفت و به من صندلی کناری خودش رو نشون داد و اشاره کرد که بشینم! جواب سلامش رو دادم ولی به عادت همیشگیم ننشستم. پسر جوون فارسی رو با لهجۀ خیلی غریبی صحبت میکرد به طوری که من شاید بیشتر حرفهاش رو متوجه نمیشدم. خشمگین بود و میون هر جمله ای که ار دهنش بیرون میومد، مشتی به میلۀ جلویی صندلی با شدت هر چه تمامتر میکوبید!
- اهل کجایی؟
- اهل کرمانشاه هستم.
- اینجا تنها زندگی میکنی؟
- نه با پدرم.
و مرتب فحش و بد و بیراه بود که به آمریکا و اروپا و این کشور میداد! راستش نمیدونستم چه برخوردی باید باهاش بکنم! دلم خیلی براش سوخت، جوون توی اون سن و سال و اونطور بیمار روحی! یک لحظه به یاد پسر خودم افتادم... اینقدر که با صدای بلند حرف میزد، باقی مسافرین همه بهش زل زده بودن و نگاهش میکردن! معلوم بود که ریشه های مذهبی توش خیلی عمیقه چون همه اش شکایت از این میکرد که اینجا به عقاید ما احترام نمیذارن و سر کار همه اش به خودش و پدرش توهین میکنن... و باز بیشتر حرفهاش برام نامفهوم بودن...
تراموا به ایستگاهی رسید که من باید پیاده میشدم. گفتم من دیگه باید پیاده شم اینجا! دستش رو جلو آورد و با من دست داد، بعد انگشتها رو مشت کرد و با نگاهش از من خواست که من هم مشت رو به سمتش ببرم و با مشتش آروم به مشتم کوبید، و مهربانانه  گفت: تو برادر من هستی...:(

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

نوای شامگاهی

چه کرده این شاعر گرانقدر، این مرد بزرگ شعر وطن، حافظ:
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
سماع وعظ کجا نغمۀ رباب کجا

و عموناصر در دنیای "نوا" سیر میکنه این روزها و در عالم نغمه های این دستگاه قدر و حزن برانگیز موسیقی سنتی ما، در پیشگاه استاد و با همنوازی استاد، نوای شامگاهی سر میده... ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد؟!

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

این منم و احساسم و زندگی ام!

جملۀ شازده کوچولو همیشه تو گوشامه: "آدم بزرگا راستی راستی که چقدر عجیب و غریبن..."! ما آدم بزرگها، اگر بزرگی فقط به قد و وزن و سن باشه، جداً چقدر در چشم فرزندانمون حیرت انگیز جلوه میکنیم با کارهامون و رفتارهامون!  بچه ها رو به هزار زور و کلک به این دنیا میکشونیم و بعدش هم سعی میکنیم، به خیال خودمون، همه چیز رو به اونا یاد بدیم، نشستن، ایستادن، راه رفتن، حرف زدن... اینکه چطور باید صحبت کنن، چطور غذا بخورن، چطور درس بخونن... به چه زبونی صحبت کنن، چه دینی داشته باشن، چه عقایدی داشته باشن... و حتی چه احساسی!
- خودت میفهی که چی داری میگی، عمو؟! اینکه چه احساسی داشته باشن؟!
- بله، درست شنیدی! مگه ما اونا رو به این دنیا نیاوردیم؟! پس ما در واقع صاحب اونا هستیم و در هر زمینه ای باید از ما اطاعت کنن! اونا باید در چهارچوبی که ما براشون پایه ریزی میکنیم، حرکت کنن، در هر زمینه ای! باید اونجور که ما بهشون دیکته میکنیم، فکر کنن! باید فقط به اون صورتی که ما برنامه ریزی میکنیم، احساس کنن همه چیز رو...
- صبر کن، عمو! دست نگهدار! کجا با این سرعت و عجله؟! همینطور خودت برای خودت بزّازی و میبُری، بعدش هم خیاطی و میدوزی! آخه، مرد حسابی، درسته که ما چند دقیقه یا شاید هم چند ثانیه در به وجود آوردن این موجودات سهم داشتیم، ولی این به این معنی نیست که اونا برده های ما باشن و هر جور که دلمون میخواد باهاشون رفتار کنیم، و هر طور که کیفمون میکشه، براشون تعیین تکلیف کنیم! آخه، عزیز من، اونا هم مثل ما از پوست و گوشت و استخون ساخته شدن، اونا هم دل دارن و اونا هم احساس... مگه یادت رفته که خودت هم یک موقعی مثل اونا بودی؟! یادت رفته که خودت هم یک روزی آرزو میکردی که ای کاش این بزرگترها اینقدر خودخواه نبودن؟! فراموش کردی که دلت میخواست که حتی اگر برای چند لحظه هم که شده، تو رو هم آدم حسابت کنن و به حرفات گوش بدن؟! چی شد که همۀ اینا رو از یاد بردی، عمو؟! بزرگ شدی و یادت رفت همه چیز، مگه نه؟
...
و وقتی با آدمهایی توی زندگی مواجه میشیم که میخوان برای همه چیز ما تصمیم بگیرن، از فرط حیرت دهانمون تا به نوک سرانگشتان پاهامون باز میمونه! در این میمونیم که آدما چه فکری جداً میکنن، اینکه میخوان حتی بهت بگن که چگونه حس کنی و اصولاً چه حسی داشته باشی... عموناصر، خوشحالم از اینکه این دنیای ناپاک ما، دست کم هنوز، به اونجایی نرسیده که آدما برای احساسات همدیگه هم بخوان قراری صادر کنن!... این منم و احساسم و زندگی ام! 

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

این روزها

این روزا، دست و دلم به هیچ کاری نمیره، حتی به نوشتن! ولی همه اش بهش فکر میکنم، نوشتن رو میگم! روزایی هم که نمینویسم تمام مدت توی فکرم هست و انگار که دیگه عضوی لاینفک در درونم شده که نمیخواد هرگز ازم جدا بشه!
این روزا، دائم به این فکر میکنم که شاید چقدر وقت ضیق باشه، پس باید بنویسم و دست کم این کاری رو که شروع کرده ام به پایان برسونم!
این روزا، مدام این فکر در سرمه که زندگی خبر نمیکنه وقتی میخواد دیسکالیفه ات کنه و از بازی اخراجت کنه بدون اینکه حتی مرتکب فولی شده باشی، و اخراجت میکنه چون فقط دلش میخواد، چون فقط هوس میکنه، و تشخیص میده که تو دیگه صلاحیت ادامۀ بازی رو نداری! و وقتی بیرونت کرد یک وقت فکر نکنی که بعد از تموم شدن مدت جریمه ات دوباره برت میگردونه، هرگز از این افکار مهمل و خام در سر نپرورون:
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
زنهار در این دوراهۀ آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
خیام

این روزا، همیشه دستمالی در جیب دارم چون افکار که سرازیر میشن، اشکها رو بی اختیار مثل سیلی جاری میکنن... این روزا وقتی مینویسم، همه اش منتظرم که دوست بیاد و چراغ اول رو روشن کنه، ولی بعد به یاد میارم که دیگه نیست و دستش دیگه از این دنیا کوتاهه... این روزا غمم دریاست!

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

به یاد خنده های دوست

سالها بود که ازش خبری نداشتم. آخرین باری که دیده بودمش موقعی بود که پسرم تازه به دنیا اومده بود. به اتفاق خاله اینا اومده بود و در واقع یک جورایی راهنمای سفرشون بود، چون مسیر از کشور اقامتش اون موقعها به شهر ما رو، با ماشین اومده بودن. همون موقعها هم صحبت از رفتن و مهاجرت میکرد. یادمه وقتی دوستای من به رسم خارج از وطن، به دیدن مهمونای ما اومده بودن، از اینکه چطور تونسته بود توی اون شرایط اقامت کانادا رو بگیره انگشت به دهن مونده بودن... و با خندۀ همیشگیش به سؤالهای جور و واجور اونا جواب میداد!
سالها گذشتن و سالها، و سالها دیگه مبدل به دهه و دهه ها شدن ولی راه ما دیگه با هم تلاقی پیدا نکردن... فقط شنیدم که آخرش مهاجرت کرده و از این قاره دیگه برای همیشه رفته... تا پارسال که تصادفاً اسمش رو توی فیسبوک دیدم! باورم نمیشد که خودش باشه، آخه این همه سال گذشته بود ولی عکسش با اون تصویری که من ازش توی ذهن داشتم هیچ تغییری نکرده بود. براش تقاضای دوستی فرستادم اونجا، درست در بحبوحۀ بحرانهای داخلی زندگی خودم... و ماهها گذشت و هیچ خبری ازش نشد! راستش خودم هم دیگه از یادم رفته بود، و اصلاً به این فکر نکرده بودم که بعد از این همه سال آخه مگه ممکنه که یکی به اسم "عموناصر" برای آدم توی این دنیای در اندر دشت مجازی تقاضای دوستی بفرسته و آدم به یاد بیاره که این همون ناصر خودمونه که حالا گذر زمان مبدل به عموناصرش کرده! و امواج سونامی زندگی عموناصر دیگه فروکش کرده بودن، که دوباره به یاد دعوتنامه ای که براش فرستاده بودم افتادم! این بار تصمیم گرفتم که براش پیغامی بذارم و بگم که بابا من همون ناصرم به خدا و درسته که حالا ملقب به این لقب مقدس عمو شدم، ولی من خودمم... وگرنه من همان خاکم که هستم!...
و پیغامی بلافاصله اومد آکنده از شعف و سراپا شرمندگی که من رو نشناخته بود! نوشته بود که چقدر خوشحال میشه که فامیل رو تک تک بتونه اینجا پیداشون کنه... از ته دل خوشحال بود از این بابت! و این آغاز یک دوستی بود، دوستی با دوستی که همیشه به یاد من بود توی این ماههایی که گذشت، دوستی که همیشه میدونستم جزو اولین کساییه که همۀ نوشته های من رومیخونه، و اگر یک موقعی نبود و وقت نمیکرد، بهم پیغام میداد که "عموناصر، همۀ مشقام رو انجام دادم حالا..." هرگز آخرین مکالمۀ تلفنیی رو که با هم داشتیم از یاد نمیبرم چون تمام مدت میخندید، به زندگی میخندید و به این دنیا میخندید... و خنده هاش هنوز مثل آوازی توی گوشام هستن...
دلم خیلی گرفت از این دنیا و از این بیرحمیهاش! دلم گرفت از اینکه لابلای این خنده هاش  من نفهمیدم و هیچکس دیگه هم نفهمید که چه دردی داشته میکشیده توی این ماههای آخر... چون به سان همیشه لبخند میزد و به دردهاش میخندید!
دوست من، میدونم که الان هر جا که هستی شاید دیگه دسترسی به نوشته های عموناصر نداشته باشی تا مشقهات رو مثل همیشه و مثل شاگردهای زرنگش انجام بدی، والحق که از زرنگترین شاگردها بودی، ولی اینقدر رو میدونم که آزاد و رها شدی، و این برای عموناصر فقط مایۀ خوشحالیه... رهایی تو برای همیشه!
به یاد اون شب سرد زمستونی که با شنیدن این قطعه توی نوشته های من، چنان به وجد اومدی که برام نوشتی "عمو ناصر دوباره باید از بیراهه بنویسم... با این آهنگت بعد از این پیام میزنم تو پارک و گور پدر سرما... نصف مرکز شهر برای هر خیمه شب بازی به سبک آمریکای شمالی بسته است."، این ترانه رو به تو تقدیم میکنم و امیدوارم که توی اون دنیا با لبخندت حالا دیگه مایۀ لبخند فرشته ها بشی، همونجور که توی این دنیا فرشته وار مایۀ لبخند یک دنیا شدی... روحت شاد، دوست من!


ناصر چشم آذر - باران عشق

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

کجاست بگو؟

محسن چاوشی - کجاست بگو؟

کجاست بگو؟ 
اون که برات میمرده کو؟
اون که قسم میخورده که
دوست داره
اما به جاش با یه قسم
هرچی‌ که داشتی برده کو؟
تنها شدی 
باز تف سر بالا شدی 
گذاشت و رفت 
دیدی دوست نداشت و رفت
کجاست بگو 
اون که برات میمرده و
هرچی‌ که داشتی برده کو

اون که یه باره اومد و 
آتیش به زندگیت زد و
ازت برید
اونکه دل ساده و تنهاتو 
به صلابه کشید
یادت باشه منتظره
اونکه میگه دردتو میدونه
ناشی‌  حرفشو باور نکنی‌
هرکی‌ بیاد نمک به زخمت میزنه
ساده یه دلداد یه من
گول نخوری 
دوباره دیونه نشی‌

کجاست بگو؟
اون که برات میمرده کو؟
اون که قسم میخورده که
دوست داره 

کجاست بگو؟ 
اون که برات میمرده کو؟
اون که قسم میخورده که
دوست داره
اما به جاش با یه قسم
هرچی‌ که داشتی برده کو؟
تنها شدی 
باز تف سر بالا شدی 
گذاشت و رفت 
دیدی دوست نداشت و رفت
کجاست بگو 
اون که برات میمرده و
هرچی‌ که داشتی برده کو

اون که یه باره اومد و 
آتیش به زندگیت زد و
ازت برید
اونکه دل ساده و تنهاتو 
به صلابه کشید
یادت باشه منتظره
اونکه میگه دردتو میدونه
ناشی‌  حرفشو باور نکنی‌
هرکی‌ بیاد نمک به زخمت میزنه
ساده یه دلداده یه من
گول نخوری 
دوباره دیونه نشی‌

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

کوچه را آب پاشی کرده ام (küçələrə su səpmişəm)

به یاد اون عزیزی که این روزا نمیدونم چرا اینقدر ازش یاد میکنم... میگفت که وقتی بچه بود این ترانه رو میخوندن... هر جا که هستی روحت شاد باشه که به جز از نیکی و محبت در حق عموناصر نکردی!

رشید بهبودف - کوچه را آب پاشی کرده ام

küçələrə su səpmişəm
کوچه را آب پاشی کرده ام
yar gələndə toz olmasın
تا با آمدن یار خاک به پا نشود
elə gəlsin elə getsin
چنان بیاید و چنان برود
aramızda söz olmasın
که حرف و حدیثی بینمان نباشد
samavara ot salmışam
سماور را آتش کرده ام
istəkənə qənd salmışam
واستکانها را پر از قند
yarım gedip tək qalmışam
یارم رفته و تنها مانده ام
nə əzizdir yarın canı
چه عزیز است جان یار
nə şirindir yarın canı
چه شیرین است جان یار

قضاوت چه آسونه!

به ساعت روی صفحۀ مونیتور نگاهی انداختم، دیگه وقتش بود که کرکره های مغازه رو پایین بکشم و راهی خونه بشم. همیشه عادت دارم که چند دقیقه ای رو زودتر سر ایستگاه برم و منتظر اتوبوس بایستم، و همیشه هم به خودم تو دلم نهیب میزنم که چرا بیخودی اینقدر زود بیرون میزنی؟! اون روز دیگه تصمیم گرفتم که برای یک بار هم که شده در دقیقۀ آخر در دفترم رو قفل کنم و بعد کارت بزنم... و درست ثانیۀ آخر به ایستگاه رسیدم به طوری که مجبور شدم برای اینکه اتوبوس رو از دست ندم، بدوم و سراسیمه خودم رو به داخل بندازم!
از نشستن توی اتوبوس خوشم نمیاد، اینم شاید از اون عادتهای قدیمی باشه که خودم هم نمیدونم اصولاً از کجا بر ذهن من نشسته! شاید هم از اونجا اومده باشه که قدیما آدمای مسن رو در اتوبوس میدیدم که اصرار بر این داشتن که حتماً بایستن... و هر بار که این صحنه رو مشاهده میکردم با خودم میگفتم که بنده های خدا انگار میخوان چیزی رو به خودشون ثابت کنن، اینکه هنوز جوونن و نیاز به نشستن ندارن!... جای همیشگی خودم ایستادم یعنی اونجایی که در واقع مخصوص اوناییه که با کالسکۀ بچه سوار میشن، یا اونایی که با چمدونهاشون بالا میان و معلومه که قصد سفر دارن. اونجا صندلیهایی هم تعبیه کردن که تاشو هستن، برای مادر یا پدر که بشینه و به کوچولوش که توی کالسکه خوابیده لبخند بزنه و باهاش خوش و بش کنه یا وقتی که صدای گریه اش تموم اتوبوس رو برداشت آرومش کنه، یا اون مسافری که در فکر راهه و اونی که با کیلومترها فاصله در انتظارشه... اونجا روی اون صندلیهای تاشو مردی نشسته بود، ولی نه کالسکه ای داشت و نه چمدونی! نگاهش خیلی غریب بود، به مستها میمومد و برادران چرتی، یا شاید هم عاشقی افسرده و چه بسا مهجور! نیم نگاهی بهش انداختم و بعد بهش پشت کردم تا روم به طرف جهت حرکت باشه والا حالم بهم میخورد از حرکت اتوبوس...
توی افکار خودم بودم و زیر لب درس هفته رو زمزمه میکردم
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
و ادامه دادم
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را 
سماع وعظ کجا نغمۀ رباب کجا
توی همین حال و هوا بودم که یک دفعه صدای راننده با لهجۀ خیلی غلیظ خارجی از بلندگو، عیشم رو منقص کرد! دقیق شدم و گوشام رو تیز کردم ببینم چی داره میگه... و میگفت که کسی دگمۀ توقف رو فشار داده و انگار نمیخواد پیاده بشه! توجهی نکردم و به زمزمه های پنهانی خودم ادامه دادم، اما سر ایستگاه بعد باز صدای این راننده دراومد که این بار دیگه داشت عملاً فریاد میکشید: "یکی این دگمه رو فشار میده بدون اینکه خودش متوجه باشه! احتمالاً کسیه که توی مکان مخصوص کالسکه ها نشسته...". با شنیدن این حرف برگشتم و نگاهی به اون مست یا عاشق یا مهجور کردم، شاید هم کمی سرزنش آمیز، که چه کاریه آخه این عمل؟! صدای این راننده رو درمیاری و نمیذاری ما در آسایش برای خودمون زمزمه کنیم و بفهمیم که "صلاح کار کجاست"، آخرش!... توی همین فکرها بودم که راننده که دیگه انگار صبرش لبریز شده بود، درب اتاقک خودش رو باز کرد و به طرف قسمت عقب اتوبوس اومد. همه مات و مبهوت داشتن بهش نگاه میکردن که چیکار میخواد بکنه! پیش خودم گفتم که الان به سراغ این برادر چرتی میره و دادی از ته دل بر سرش میکشه... و توی همین فکرها بودم که جلوی من رسید، نگاهی به من کرد و با دستش آروم من رو به کناری زد! گفت: برای هر کسی ممکنه پیش بیاد! بله، این من بودم که در زمزمه های "من خراب کجا" به دگمۀ توقف تکیه داده بودم و این رانندۀ بیچاره رو مستأصل کرده بودم!... عرق شرم به پیشونیم نشست و از دست خودم خیلی ناراحت شدم، به خاطر اینکه مخیل آسایش باقی مسافرین و راننده شده بودم، و از اون مهمتر و دردناکتر، به خاطر اینکه قضاوت کرده بودم این همنوعم رو... و قضاوت کردن آدما چقدر آسونه، عموناصر... چقدر آسون!

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

عمری که گذشت: 32. ورق برمی گردد

به یاد آوردن خاطرات اون دوران در عین اینکه خیلی شیرینه، همزمان ولی تلخیهای خودش رو هم به همراه داره! وقتی به اون روزا فکر میکنم که چه امیدها و آمالی در سر داشتم برای زندگی، و در انتها چطور همگی نقش بر آب شدن، شیرینی اولش مثل حلاوت لیموی شیرین که آخرش همیشه به تلخی ختم میشه، محو میشه و جای خودش رو به این طعم "دل انگیز" زندگی میده... و همیشه در عجب بوده ام که چرا اسم شیرین رو به دنبال این میوۀ خوش رایحه چسبوندن؟... وقتی آخر خوردنش همیشه با تلخی همراهه؟!
اینکه اون روز بعد از اینکه در خونه اشون رفتم و مادرش بهم وعدۀ فردا رو داد، بهم چطور گذشت رو نمیخوام اینجا زیاد ازش حرفی بزنم! یعنی تصورش شاید زیاد هم سخت نباشه، جوونی که سنش به زور تازه به دو دهه رسیده بود، و توی سرش به جز رؤیا و خیال چیزی نداشت، و فکر میکرد که تمام دنیاش رو میتونه توی یک نفر خلاصه کنه...
صبح روز بعد اول وقت رفتم در خونه اشون. زنگ رو زدم و منتظر بودم که مثل همیشه خودش در رو باز بکنه! قدیما هر وقت که به سراغ برادرش میرفتم، اومدن اون دم در، همیشه بهترین موقعیت برای ما بود که اگر احیاناً نامه ای چیزی قرار بود رد و بدل بشه، توی اون فرصت چند ثانیه ای انجامش بدیم! ولی باز هم مثل روز قبلش مادرش در رو باز کرد. لبخندی بر لب داشت. سلام کردم و بلافاصله سراغش رو گرفتم. و با همون لبخند بر لبهاش گفت: صبح کلۀ سحر پا شده و رفته خونۀ خواهرش، وقتی که بهش گفتم که تو قراره بیای! ساکت شدم و هیچی انگار برای گفتن نداشتم، یعنی چی میتونستم اصولاً بگم توی اون شرایط و اون موقعیت! فهمید که من خیلی ناراحت و آشفته شدم. راستش اصلاً انتظارش رو نداشتم! بهم گفت: میدونی خونه اشون کجاست؟ از تعجب کم مونده شاخ دربیارم! چی داشتم میشنیدم؟! داشت عملاً به من میگفت که به اونجا برو! امروز شاید این برای شما یک چیز پیش و پا افتاده ای به نظر بیاد و شاید هم اصلاً به چشم نیاد، ولی برای اون سالها و اون دوران، و از همه مهمتر برای من با شناختی که ازشون داشتم، خیلی بزرگ بود... گفتم که نه، متأسفانه نمیدونم کجا زندگی میکنن! راستش رو بخواین اصلاً نمیدونستم که خواهرش اینا از اونجا رفتن چون آخرین باری که من در اون دیار بودم، اونا طبقۀ بالای همون خونه پیش پدر و مادرش اینا زندگی میکردن!... و در حالی که هنوز هم به لبخندش ادامه میداد آدرسشون رو بهم داد، و با لحنی مهربون بهم گفت: برو اونجا، پسرم، حتماً پیداش میکنی!
معطلش نکردم، به خونه برگشتم و لباسهام رو عوض کردم و بدون اینکه توضیحی برای بقیه بدم که به کجا دارم میرم، ازخونه بیرون زدم. هیچکس البته تعجبی نکرد چون از قدیم هم هرگز عادت به این نداشتم که بگم کجا دارم میرم و پیش کی...
فاصلۀ خونۀ پدری تا جایی که خواهرش اینا ظاهراً خونه ای اجاره کرده بودن، خیلی نزدیک نبود، ولی اونقدرها هم دور نبود که بخوام با ماشین برم. این مسیر رو قدیما زیاد رفته بودم و منطقه رو مثل کف دستم میشناختم. خونه اشون در نزدیکی خونۀ سابق عمه بود که حالا دیگه به جایی دیگه نقل مکان کرده بود و رفته بود. بعد از نیم ساعتی پیاده روی و یک کمی گشتن خونه رو پیدا کردم. بی درنگ زنگ رو زدم. خواهرش از پشت اف اف جواب داد. فکر کنم مادرشون توی این فاصله بهشون خبر داده بود چون از شنیدن صدای من اصلاً تعجبی نکرد و ازم خواست که داخل بشم...
خواهرش با روی باز بهم خوشامد گفت و تعارفم کرد که بشینم. هر چی دور و بر رو نگاه کردم ازخودش خبری نبود. ولی به زودی دیدم که از توی یکی از اتاقا بیرون اومد. رنگ توی صورتش نمونده بود و چهره اش مثل گچ سفید شده بود. معلوم بود که حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که من تا این اندازه گستاخ باشم که یک راست به در خونۀ خواهرش اینا بیام... با لبخندی خیلی تلخ بهم سلام کرد و اومد نشست. خواهرش تعارفهای معمولی برای یک مهمون رو کرد و بعدش هم رفت و ما رو تنها گذاشت.
در حالیکه چشم دوخته بود به چشمای من، پرسید: برای چی اومدی، عموناصر؟! ولی توی لحن صداش اثری از سرزنش وجود نداشت، انگار که داشت با خودش فکر میکرد و حواسش نبود که داره با صدای بلند فکر میکنه! گفتم: خوب، مامانت گفت که اینجا هستی و بعد هم گفت که اینجا به دیدنت بیام! با عصبانیت گفت: بذار من مامانم رو ببینم میدونم چیکارش کنم! اول صبح به من خبر داده که تو قراره بیای در خونه، و من میزنم بیرون، اونوقت تو رو میفرسته اینجا!... ولی وقتی دید من دارم لبخند میزنم از عصبانیتش کاسته شد...
بعد که خواهرش اومد و پیش ما توی اتاق نشست، دیگه صحبتهای معمولی شروع شد، از زخم معدۀ من و میوه نخورن و هزار تا از این صحبتهای روزمره، و توی این صحبتها نمیدونم چطوری حرف کشیده شد به دین و مذهب... و انگار یک جورایی داغ دل من تازه شد با به میون اومدن این مقوله! تمام دردهایی که توی اون یک سال از این بابت کشیده بودم همگی جلوی چشمام ظاهر شدن... و بحث بین من و اون در این مورد بالا گرفت، همون بحثی که توی مکاتباتمون به جدایی و تموم شدن رابطه امون انجامیده بود! فرقش حالا فقط این بود که برای جواب دادن و جواب گرفتن نیاز به صبر کردن چند هفته ای نبود... مناظره دیگه حسابی داشت داغ میشد. هم من برافروخته شده بودم و هم اون! معلوم بود که به طرز فجیعی خشمگینه! خواهرش این وسط که تا اون لحظه چیزی نمیگفت و تنها به حرفهای ما گوش میداد، ناگهان صحبتهای ما رو قطع کرد و گفت: شما دو تا با این حرفها به هیچ جایی نمیرسین! اگه واقعاً قصد دارین که با هم آینده ای داشته باشین بهتون توصیه میکنم که دست از این حرفها بردارین... و این جملاتش انگار که آبی بود که روی آتیش ریخته شد! بعد از اون دیگه نه من حرفی در این مورد زدم و نه اون، پنداری که همه چیز در عرض چند ثانیه به دست فراموشی سپرده شد...
رفته بودم به خونۀ خواهرش  برای دیدن چند لحظه ایش، ولی اون دیدار تبدیل شد به موندن در اونجا برای ساعتها. ناهار رو به زور نگهم داشتن، و بعد از ناهار هم شوهر خواهرش از راه رسید. از قبل همدیگر رو میشناختیم چون سالها همسایه های روبروی هم محسوب میشدیم. بعد ازظهر هم یک وقت دیدیم که زنگ خونه اشون رو زدند و مادرشون اومد. فکر کنم نگران بود که ببینه چه اتفاقی افتاده و از طرفی هم شاید کمی کنجکاو...
حدودهای عصر بود که به خونه برگشتم. با چه احساسی صبح اونجا رو ترک کرده بودم و حالا با چه احساس دیگه ای برگشته بودم! خودم هنوز متوجه نبودم که چه اتفاقی افتاده! در عرض چند ساعت ورق برگشته بود و به نظر میومد که سرنوشت من در اون روز برای باقی عمرم رقم زده شده باشه... و یا حداقل این چیزی بود که من اون روز با ذهن خام و جوونم  فکر میکردم!

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

جنگ جنگ تا پیروزی

وقتی تاریخ اینجاییها رو سالها پیش میخوندم و پی به این بردم که اینا قرنهاست که کشورشون روی جنگ رو به خودش ندیده، بهشون غبطه میخوردم! چه بسا هم گاهی در درون خودم احساس خشم میکردم که چرا ملتهای اون طرف دائم باید درگیر جنگ و خونریزی باشن و اینا با زیرکی دائم موفق شدن که از این جریان خانمان برانداز بجهن! بعد ولی با خودم فکر کردم: برای چی ناراحتی و عصبانیت، عموناصر؟! مگه تو خودت جنگ دیدی؟! مگه تو خودت وقتی که جنگ شد، دمت رو کولت نذاشتی و فرار رو بر قرار ترجیح ندادی؟! این استاندارد دوگانه برای چی؟!
دیشب، وقتی پای صحبت دوستان نشستم که از خاطرات جنگ تعریف میکردن، تمامی این افکار بالا دوباره به سراغم اومدن! آخه من با حرفهاشون خیلی بیگانه بودم، همه چیز رو شنیده بودم و داشتم باز هم میشنیدم، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟! تمام مدت سکوت کرده بودم و صدایی ازم درنمیومد! چی میتونستم بگم؟! و هر کدوم دیدگاه خاص خودشون رو نسبت به جنگ پیدا کرده بودن! چقدر نگاهها میتونن متفاوت باشن! همگی بیزار بودن و همگی با حالت تنفر ازش صحبت میکردن ولی در عین حال هم هر کدوم خاطرات شیرین خودشون رو در اون فلاکت محض برای خودشون در گوشه ای از ذهن حفظ کرده بودن... شیرینیی در نهایت تلخیها!
شب سر رو که به بالین گذاشتم شاید تا ساعتها خواب به چشمانم نمیومد! تمام صحنه هایی که در طول شب راجع بهشون شنیده بودم پیش چشمام مرور میشدن بدون اینکه خودم هیچ کنترلی روشون داشته باشم... و انگار که کسی از اون پشت همه اش شعار میداد و صداش توی ذهنم میپیچید: جنگ جنگ تا پیروزی، جنگ جنگ تا پیروزی، جنگ جنگ...

۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

آهِ شرق

چپ و راست به من ایراد میگیرن که چرا از شادیها و خوشیها توی زندگی نمینویسی، و چرا همه اش باید همه چیز رو "سیاه" ببینی! آخه کجای این دنیا رو بگیری که توش فقط شادیه که آدم دلش رو به اون خوش بکنه؟! مگه میشه به  همین سادگی چشمها رو بست و به روی خود نیاورد؟! دنیا رو هر جاش رو که نگاه میکنی همه اش بدبختیه و فلاکت به یک شکلی، یک عده ای رو توی فقر مطلق نگه میدارن، یک عده ای رو اسیر جنگ میکنن و یک عده ای هم میشینن و از قبل این بدبختیها و جنگها میخورن! این ور دنیا فکرو ذکرشون اینه که چرا "مردم برای کریستمس کم خرید میکنن" و اون طرف دنیا بچه هایی هستن که نون شبشون رو ندارن بخورن!
همکار جدیدی داریم که البته خیلی هم جدید نیست! چندین سال پیش که اینجا آغاز به کار کردم با هم در یک جا کار میکردیم. بعدش اون کارش رو عوض کرد چند بار و دست آخر هم سر از ارتش درآورد. دست روزگار حالا بعد از چندین سال دوباره به اینجا برش گردوند و دوباره با هم همکارمون کرد که هیچ، حالا همسایۀ دیوار به دیوار هم هستیم سر کار. توی کار آخرش توی ارتش انگار چندین بار برای مأموریت فرستاده بودنش افغانستان. میگفت: "با رفتن به اونجا نگاهم به همه چیز کلاً تغییر کرده! وقتی میبینم که مردمم اینجا توی روزنامه و رادیو و تلویزیون نق میزنن، دلم میخواد برم کلۀ تک تکشون رو بکنم! میخوام بهشون بگم که آخه برای چی اینقدر نق میزنین؟! اینکه اتوبوستون مثلاً دو دقیقه دیر اومد امروز؟! یا دوچرخه سوارها موقع حرکت رعایت حال عابرین پیاده رو نمیکنن و در این راه مشترکی که براشون درست کردن، یک همزیستی مسالمت آمیز با عابرین ندارن؟! یا اینکه چرا بعضیها به خودشون عطر میزنن و سوار اتوبوس میشن و اصلاً فکر اونایی که آلرژی دارن رو نمیکنن؟! آخه، پدر آمرزیده ها، شما چه میدونین مردم کشورهای محروم توی اقصی نقاط دنیا دارن چی میکشن؟!"... و در انتها ادامه داد: "اگر کاری از دستتون برای اونا برنمیاد، حداقل دیگه اینقدر نق نزنین!"
عزیزی چند وقت پیش میگفت که ماها هموطنا خیلی غر میزنیم و عادت به نق زدن زیاد داریم! نمیدونم، شاید هم یک چیزی توی فرهنگ شرق باشه که مردمش رو بیشتر وادار میکنه به آه و ناله کردن، اما اونچه که واضحه و نیاز به اثبات نداره، اینه که مردم شرق اگر هم مینالند، دلیل برای نالیدن زیاد دارن! نه حق و حقوقی دارن، نه وضعیت اقتصادی درستی، و دائماً هم هر رژیمی که توی کشورشون بر مسند قدرت میشینه، فقط میخواد توی سرشون بزنه، یعنی اگر این ناله رو هم بنده های خدا نکنن، آخه پس دیگه چیکار باید بکنن؟! شرق هیچی اگر نداشته باشه این آه رو داره... و این آه یک روزی دامن همۀ اونایی که مسبب این سوز دلها هستند، رو خواهد گرفت!

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

دگر بار: 34. شادی کوتاه مدت

جایی خوندم که آدم وقتی خاطره هاش قوی تر از امید هاش باشن اون موقع است که به نظر میاد که پیری داره به سراغش میاد! نمیدونم شاید هم زیاد دور از واقعیت نباشه این کلمات قصار ولی اون چه که برای من مبرهنه اینه که خاطراتم در درونم زیاد هستن و خیلی هم قوی، ولی هنوز باید سالهای سال به دنبال امیدهام دوان باشن و چه بسا که به گرد پاشون هم نرسن...
خاطرات این داستان اونقدرها دور نیستن ولی خیلی دور به نظر میان برای من الان که دارم بازگوشون میکنم، حس میکنم که یک عمر ازشون گذشته! شاید هم باید این رو به فال نیک گرفت... بله، داشتم میگفتم، از جشن عید میگفتم، از دوست گمگشته که دوباره پیداش کرده بودم، از دوستی که به نظر میومد یک دل نه  صد دل عاشق شده، مثل آقا موشۀ شهر قصه ها، عاشق خاله سوسکه... ولی عاشق خاله سوسکه که نه، چون اون رو که همه عاشقش بودن...
بعد از اون مهمونی جشن عید این دوست ما به هر شکلی که بود دوست مجازی رو توی دنیای مجازی پیداش کرد و باهاش تماس رو برقرار کرد. به من حرفی نمیزد ولی خبراش به من میرسید چون این دو تا دوست قدیمی، یعنی همسر من و دوست مجازی، همه چیز رو به هم میگفتن! من راستش از روز اول از این جریان که اینا هیچ صحبتی رو از هم پنهون نمیکنن خبر داشتم ولی عمقش رو هر چی میگذشت بیشتر متوجه میشدم... انگار به دوست مجازی پیشنهاد داده بود که با هم بیرون برن ولی اون در مقابلش این پیشنهاد رو داده بود که ما چهارتایی با هم این کار رو بکنیم. این جریان برای من خیلی آشنا بود! یک بار دیگه هم همین کار رو نکرده بودیم و با یک دوست دیگه ام راندوویی دوبله نرفته بودیم؟! ولی از اون "قرار مربع" حالا دیگه چند سالی گذشته بود و در خلالش کلی اتفاقات افتاده بود. در این میون ما ازدواج کرده بودیم و حتی اون دوست دخیل در راندووی قبلی هم، خوشبختی رو در جای دیگه پیدا کرده بود! یک احساسی اون وسط برای من وجود داشت که انگاری تاریخ داشت دوباره تکرار میشد...
قرار گذاشته شد برای این دیدار چهار جانبه. برام خیلی عجیب بود که دوست مجازی میخواست که توی این ملاقات ما هم باشیم! یعنی در واقع دو تا آدم بزرگ و بالغ که سنی ازشون گذشته بود و هر کدوم هم کوله بار خاص خودشون رو در زندگی به دوش میکشیدن، دیگه احتیاج به "سر خر" نداشتن! ولی خوب دیگه از ما خواسته شده بود و ضرری هم به کسی وارد نمیومد با رفتن ما... سر وقت  در جای مقرر همگی حاضر بودیم، یعنی توی کافه ای در مرکز شهر. چندین ساعت رو به گپ و شوخی و خنده اونجا گذروندیم. موقع رفتن دوست ما پیشنهاد داد که به خونۀ اون بریم و اونجا نوشیدنیی بخوریم و به گپ ادامه بدیم. از پیشنهادش استقبال شد.
خونه اش مثل همیشه تمیز و مرتب بود و همه چیز برق میزد. به قول خودش وقتی که از خاطرات جوونیش تعریف میکرد، هیچکس باورش نمیشد که زنی توی اون خونه زندگی نکنه! دوست مجازی معلوم بود که از اون نظم و ترتیب تحت تأثیر قرار گرفته، و البته همینطور غریب آشنا که برای بار اول بود که پاش رو به اونجا میذاشت. در مجموع جو خیلی خوبی برقرار بود در فضای اون شب و به نظر میومد که یک اتفاقاتی در حال رخ دادن باشه... و آخرای شب بود که دیگه یواش یواش زحمت رو کم کردیم . هر کسی رفت به سی خودش... و اونجور که به نظر میومد جرقه انگار دیگه زده شده بود و این بار به طور قطع دیگه فقط از یک طرف نبود!
نزدیک شدن این دو تا دوست به هم صرف نظر از اینکه برای هر دوی ما خیلی خوشایند بود، یعنی به هر صورت دو تا از دوستای قدیمی زندگیشون شکلی دیگه به خودش میگرفت و به طریقی دلپذیرتر میشد، ولی به غیر از اون یک جورایی زندگی ما رو هم به شکلی تحت تأثیر قرار داده بود. نمیتونم دقیقاً بگم که چطور، ولی باعث شده بود این جریان که یک سری از احساساتی رو که شاید داشت غبار حاصل از زندگی زناشویی بر روشون مینشست، ما به نوعی دوباره تجربه اشون کنیم. راستش از موقعی که صیغۀ عقد بین ما جاری شده بود و به اون خونه نقل مکان کرده بودیم، رابطۀ ما در بهترین شرایط درجا زده بود و مثل آب راکد سر جای خودش بی حرکت ایستاده بود، و آب که راکد بمونه هیچ نتیجه ای به دنبال نداره به جز آروم آروم بوی ناپسند به خودش گرفتن و رفته رفته در دراز مدت گندیدن! این قانون روزگاره! باید در هر رابطه ای دینامیک وجود داشته باشه و حرکت وگرنه میگنده و بوش تمام عالم رو برمیداره... به یقین این رو من دیگه با دادن بهایی سنگین یاد گرفته بودم، هر چند که گاهی توی زندگی هر چقدر هم که یاد گرفته باشی و درست رو خوب بلد باشی باز هم کمک زیادی بهت نمیکنه... بعضی از مسئله ها قابل حل نیستن و به میزان سواد تو هیچ ربطی نداره لاینحل بودنشون!
دوستی بین این دو دوست، باعث شد که رفت و آمدهای ما هم زیادتر بشه با هم، حالا یا به شکل جمع شدن توی خونۀ ما یا بیرون رفتن و ... به من خیلی این جریان احساس خوبی میداد به خصوص که تا اون موقع خیلی خودم رو تنها حس میکردم چون مدتها بود که بین من و دوستهای قدیمیم توی این شهر فاصله افتاده بود. درست بود که خانوادۀ غریب آشنا و دوستهاش همیشه دور و برم بودن و به لحاظ فیزیکی شاید کمبودی رو حس نمیکردم، ولی در نهایت یک حس فقدانی در درونم همیشه به صورت پنهان وجود داشت!
ولی این خوشی مدت زیادی طول نکشید و مشکلات این دو دوست از همون ابتدا شروع به خودی نشون دادن کردن! که عشق آسان نمود اول، واقعاً! نمیدونم جریان از کجا دقیقاً آب میخورد ولی اون چه که مسلم بود همه اش در حال قهر و آشتی بودن. دوستم بهم میگفت: باور نمیکنی، عموناصر، ولی هر روز صبح که از خواب پا میشم اولین سؤالی که از خودم میپرسم اینه که آیا امروز میخواد با من به هم بزنه یا نه! با اون طرف هم که حرف میزدی همه اش این جریان رو مطرح میکرد که اون یک چیزایی رو ازش قایم میکنه، اینکه هنوز با همسر سابقش با هم تماس دارن مثلاً، و این برای دوست مجازی اصلاً قابل قبول نبود... خلاصه که بعد از اون شروع خوش، روزهای ملودراماتیکی رو در حال گذرندون بودیم! دیگه کار من و غریب آشنا شده بود که با دوتاشون مرتب صحبت کنیم و سعی کنیم به طریقی اون وسط میانجی گر باشیم... و توی این جریانا غریب آشنا به فکرش رسید که به یک مسافرت چهار نفره با هم بریم شاید اینجوری یک کمی حال و هواشون عوض بشه! از خواص مسافرت اینه که از قدیم گفتن که آدما همدیگر رو بهتر میشناسن، و این البته هم میتونه جنبۀ مثبت داشته باشه و هم جنبۀ منفی... چون توی مسافرتها گاهی اتفاقاتی میفتن که هیچکس در باورهای خودش از خیال هم نمیگذرونده!

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

بانوان سالمند

وقتی هر روز سوار یک اتوبوس و یک تراموا میشی و درست سر یک ساعت خاص، به طور قطع بعد از یک مدت متوجه یک سری آدمها میشی که با تو هم مسیر هستن و همقطار. بعضی از آدمها شاید دقتی به این مسئله نداشته باشن، بعضی از آدمها شاید سالها با تو همقطار باشن و نبیننت! ولی من، بد یا خوب، خیر یا شر، که نمیدونم چه سودی برام داره و یا اصولاً داشته توی زندگیم، میبینم و میشنوم! گاهی با خودم فکر میکنم که ای کاش نمیدیدم، و ای کاش نمیشنیدم... ای کاش خر به دنیا میومدم و حمار از این دنیا میرفتم!
هر بار که سپیده نزده، سوار اون تراموا میشم، میبینم این دو بانو رو که خزان روزگار مِهری بر چهره هاشون نشونده! خیلی به هم شباهت دارن، شاید هم خواهر باشن، کی میدونه؟! شاید هم دوستهای چهل ساله و چه بسا پنجاه سالۀ، و دوستای خوب پس از گذر سالیان متمادی شبیه به هم میشن! یکیشون به ظاهر سرپاتر و سرحالتر به نظر میاد و اون یکی کمی مشوش و نگران. رفتارهاشون شبیه به دو همسن نیست، بیشتر مثل یک مادر و دختر، مادری که مرتب حواسش به فرزندشه! همیشه باید یک جای خاصی برای نشستن داشته باشن و اگر به دلایلی اون جاها اشغال باشن، به محض خالی شدن اون دو جا به سرعت خودشون رو به اون دو صندلی میرسونن... اون دو صندلی که نزدیک به درب خروجی هستن و مجهز به دگمۀ مخصوص خبر کردن راننده برای توقف! نگران هستند همیشه، نگران چی نمیدونم! فقط اینقدر رو متوجه شدم که یکیشون همیشه سر ایستگاه خاصی پیاده میشه و کسی که از پشت پنجره های ترموا همسن و سال اونها به نظر میاد، همیشه انتظارش رو میکشه! و به محض پیاده شدن به سان مسابقات امدادی دو میدانی شروع به حرکت میکنه، این دوست منتظر با بازویی آماده برای اینکه این دوست همیشگیش اون بازو رو به بازوی خودش گره بزنه و با احساسی آکنده از امنیت در کنارش قدم برداره!... بانوی بازمانده در تراموا که از جای بلند شده و دوست رو مثل همیشه تا درب خروج مشایعت کرده، برمیگرده و با آرامشی خاطر که در چشمانش پدیداره بر سر جای خود میشینه... و تراموا مثل همیشه به حرکت خودش ادامه میده و اونها از نظرم محو میشن... تا روزی دیگر که این بانوان سالمند رو سر اون ساعت خاص و در اون تراموای خاص، دوباره ملاقات کنم!

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

داستان مهاجرت 38

از تابستون اون سال خاطرات زیادی توی ذهنم نقش بسته، خاطرات خوب و شیرین، خاطره های دلپذیر و فراموش نشدنی! خاطراتی که شاید برای کس دیگه ای اونقدرها پر اهمیت جلوه نکنن، ولی برای کسی که سالهای بعد زندگیش فقط و فقط پر از تلاطم و پستی و بلندی شد، این خاطرات خیلی شیرین تر از اونی که بودن شاید به نظر بیان... اما نه، همه اش هم شاید شیرین نبود، دوری پسرم هم بود! دلم براش یک ذره میشد هر روز که میگذشت...
صحیح و سالم به وطن رسیده بودن و اونجا خانواده ها حسابی داشتن بهشون محبت میکردن. پسرم رو وقتی که شیش ماهش بود آخر بار دیده بودن ولی این دفعه دیگه از زمین تا آسمون فرق میکرد با بار قبل، این دفعه دیگه حرف میزد و بلبل زبونی میکرد  و از همه دلبری، به خصوص خانوادۀ من که نوۀ اولشون بود. شنیدم که میونه اش با پدرم خیلی خوب شده بود و خلاصه که پسرم اون وسط داشت جبران اون چند سال نداشتن خانوادۀ بزرگ رو حسابی میکرد.
من هم همونطور که گفتم یکراست پیش دوست دیرین و خانواده اش رفته بودم. اون روزا برادر کوچیکترش که دانشجوی توی همون کشوری بود که دوست دیرین و برادراش اونجا درس خونده بودن، هم از شمال کشور اومده بود و مهمون اونا شده بود. درسش توی اون کشور تموم نشده بود و دولت اون کشور خواسته بود که یکراست سوار هواپیماش بکنه و به کشور خودش برش گردونه که در حال جنگ با وطن ما بود. دوست دیرین موفق شده بود تا با کلک و رشوه و هزار تا فوت و فن دیگه، از توی فرودگاه راهی کشور فعلی ما بکننش... و اینجوری جسته بود از رفتن به جنگی که خودش و خانواده اش و مردمش هیچ دخل و تصرفی درش نداشتن! ولی خوب این جریان باعث شده بود که نتونه تحصیلات پزشکیش رو به پایان ببره و این برای خودش و از اون شاید بدتر برای دوست دیرین خیلی ثقیل بود. حالا که چند سال از اقامتش در اینجا گذشته بود و موفق شده بود که تابعۀ اینجا بشه، موقعیتی براش وجود داشت که به اون کشور برگرده و درسش رو به اتمام برسونه... و این چیزی بود که توی اون چند روزی که من اونجا بودم خیلی راجع بهش صحبت میشد. مشکل اساسیش ولی هزینۀ تحصیلاتش بود که اون رو هم دوست دیرین بهش قول داد که کمکش کنه! بندۀ خدا این دوست دیرین ما، توی این سالهای مدیدی که میشناسمش، چقدر به آدمهای مختلف کمک کرد و به چه جاهایی رسوندشون... و متأسفانه کیه که قدر بدونه، و امروز ازش حتی یک تشکر خشک و خالی نمیکنن! روزگاره دیگه، و امان از این روزگار و آدمهاش که فقط بلدند نمک رو بخورن و بعدش نمکدون رو بشکنن!
تصمیم داشتم که اون تابستون یکی از واحدهایی رو که میخواستم ترم بعد انتخاب کنم، خودم بخونم و قبل از شروع ترم در امتحانش شرکت کنم. به همین خاطر کتابهاش رو با خودم برده بودم. صبحهای زود قبل  از اینکه بقیه بیدار شن پا میشدم و یکی دو ساعتی درس میخوندم... به این میگفتن بچۀ درس خون که حتی توی مسافرت هم با خودش کتاب میبرد :) باقی روز رو هم با دوستان که اونا هم در مرخصی بودن یا گپ میزدیم و یا توی کوچه ها و خیابونهای اطراف قدم میزدیم. این خونه اشون رو خیلی دوست داشتم من. درست مشرف به دریاچه بود و منظره ای رؤیایی از پنجره هاش به بیرون داشت. جایی که اونا اون زمان توش ساکن بودن شهرک کوچیکی بود که در کنار دومین دریاچۀ بزرگ این کشور قرار گرفته. کارخونۀ چرخ خیاطیش توی دنیا معروفه و البته من تازه اون زمان متوجه شدم که تولیدات بزرگ دیگه ای هم داره، منتها در وطن صرفاً چرخ خیاطیهاشون خیلی اسم در کرده.
فکر کنم یکی دو هفته ای رو پیش این عزیزا موندم. بعدش دیگه فکر کردم بهتره به خونه برگردم و یک سر و گوشی به آب بدم، هر چند که اصلاً دلم نمیخواست چون میدونستم که جای خالی اونا رو شدیداً حس خواهم کرد، به خصوص پسرم رو که با نبودن سر و صداهاش و شلوغ بازیهاش، واقعاً جای خالیش حس میشد، ولی چاره ای نبود! باید حتماً میرفتم و سری میزدم که اگر یک وقت نامه ای، قبضی چیزی اومده بود بهشون ترتیب اثر میدادم. اون موقعها که اینترنتی در کار نبود که آدم بتونه حتی در مسافرت هم کارهای بانکی و اداریش رو تا به یک حد زیادی از راه دور انجام بده! بیشتر چیزا از طریق نامه و تلفن انجام میشد اون زمانا... و موقع خداحافظی دوست دیرین ازم قول گرفت که بعد از انجام دادن کارهام بازم پیششون برم.
روز اول خیلی سختم بود توی خونۀ خالی ولی رفته رفته عادت کردم. چند روزی نگذشته بود که یک روز تلفن زنگ زد. دوست خوبم بود که توی شهر قبلی با هم همدوره بودیم، همونی که "در وطن با هم توی یک دانشگاه درس خونده بودیم"، مثلاً:) گفت که قصد داره چند روی رو به شهر ما بیاد و یک فکرایی در سر داره! خیلی مشکوک صحبت میکرد ولی اینکه میخواست بیاد برای من فقط مایۀ شادی بود. بهش گفتم که قدمش رو چشمه و هر چه زودتر کارهاش رو بکنه و بیاد. از یک طرف مدتها بود که ندیده بودمش و دلم براش خیلی تنگ شده بود و از طرف دیگه هم بالاخره یک جورایی از تنهایی در میومدم...
چند روز بعد اومد. شاد و خندون مثل همیشه! وجودش یک گرمای خاصی به آدم میداد. برام گفت که قصد کرده ادامه تحصیل بده و برای خوندن فوق لیسانس به دانشگاه ما بیاد. اینقدر که از شنیدن این خبر خوشحال شدم دلم میخواست بلند شم و یک ماچ آبدار از صورتش بکنم! من خیلی سعی کرده بودم که راضیش کنم به ادامۀ تحصیل، ولی مرتب میگفت که دیگه حوصلۀ درس خوندن نداره! انگار که از پیدا کردن کار بعد از تموم شدن اون دوره مأیوس شده بود و چاره ای به جر این نمیدید که درس رو ادامه بده، تا شاید که با گرفتن مدرک از همین کشور برایش گشایشی میشد و کاری مناسب پیدا میکرد...
همون فرداش با هم به دانشگاه ما رفتیم، و پیش کی؟ همون مسئول آموزش که چشم نداشت من رو ببینه و سایه ام رو با تیر میزد، همونی که فکر کرده بود که مچ من رو گرفته و سعی کرده بود سنگ جلوی راه تحصیل من بندازه! خودم خنده ام میگرفت وقتی داشتیم به اونجا میرفتیم. به دوستم گفتم: الان این طرف میگه این رو ببین، خودش رو به زور راه دادم، حالا رفته یکی دیگه رو هم با خودش آورده... دلش خوشه! و خلاصه کلی خندیدیم تا به دفتر این آقای کارآگاه برسیم. در کمال حیرت و تعجب ما، اینقدر برخورد خوبی با من و این دوستم کرد که ما همینجور مات و مبهوت تماشاش میکردیم! واقعاً باورنکردنی بود! منهای چهل واحد فوق لیسانس که باید میخوند، فقط هفت واحد از درسهاش رو قبول نکرد... میخوام بگم که این جداً یک معجزه بود! وقتی از دفترش بیرون اومدیم، دوستم داشت پرواز میکرد از خوشحالی، و شادی من هم دست کمی از اون نداشت... حالا میدونستم که دیگه توی اون شهر اونقدرها تنها نیستم و دست کم کسی رو دارم که بتونم برم پیشش و گاهی درد دلی باهاش بکنم... و سرنوشت خوب میدونست که چرا سنگ صبور رو داره اینقدر بهش نزدیک میکنه، و اینکه این سنگ صبور چه روزهایی رو باید در کنارش بشینه ، گوش بده و از غصه دق نکنه!

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

چهره به چهره

باز کردن صفحۀ جدیدی توی فیسبوک ایده ای بود که چند وقت پیش اشراق وار به سراغم اومد. راستش رو بخواین خودم هم نمیدونستم (هنوز هم نمیدونم البته :)) که با این صفحه و در اون محیط چیکار باید بکنم! تنها چیزی که توی ذهنم بود این بود که نوشته های قدیمی رو دوباره به این طریق احیاشون کنم. و این ایده برای من توفیقی اجباری به بار آورده، چون مجبور میشم دوباره کلی از نوشته هام رو مرور کنم و از میونشون، اونایی که به دل خودم بیشتر نشسته، گلچینی کنم و به اشتراک بذارم...
و دیروز توی این مرورها نمیدونم چی دیدم که من رو برد به بیش از سه دهۀ پیش، دوران دبیرستان، اون موقعها که یاد گرفته بودیم دسته جمعی زنگ آخر رو یا سر معلم آزمایشگاه رو یک کلاهی بذاریم و به اصطلاح جوونای امروز "دودره" اش کنیم، یا  از پشت دبیر ورزش یواشکی جیم بشیم، و سری به سینماهای شهر  بزنیم :) توی این فیلمهای اون دوران، سوته دلان، صحنه به صحنه پیش رومه و از آثار عمیقی که در من به جای گذاشت، هنوز اثراتی باقیه، فیلمی که با بازی استادانۀ بهترین هنرپیشه های اون زمان اکران شد... و موسیقیهایی که درش انتخاب شده بودن، از بهترینها بودن! تصنیف چهره به چهره با اجرای زیبای آقای شجریان که در اصل در جشن هنر شیراز اون رو برای اولین بار اجرا کرده بود، در یکی از صحنه های پایانی این فیلم به سمع ببینندگان میرسه... الحق که زیباست این ترانه بر روی شعری بسیار ظریف و زیبا از اقبال لاهوری...


شجریان - چهره به چهره

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو  
شرح دهم غم تو را  نكته به نكته مو به مو

ساقی باقی از وفا  باده بده سبو سبو
مطرب خوش نوای را  تازه به تازه گو بگو

در پي ديدن رخت همچو صبا فتاده ام 
خانه به خانه در به در كوچه به كوچه كو به كو

مي رود از فراق تو خون دل از دو ديده ام
دجله به دجله يم به يم  چشمه به چشمه جو به جو

اقبال لاهوری


۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

عمری که گذشت: 31. مسخ نگاه دوباره

چقدر خوب و دلپذیر بود دیدن عزیزا بعد از سه سال، عزیزایی که موقعی که داشتم خاک اون دیار رو ترک میکردم، نمیدونستم دوباره کی خواهم دیدشون یا اصولاً دیدار دوباره ای در کار خواهد بود یا نه! همه بهم میگفتن که چقدر تغییر کردی، یا شاید هم دیگه روشون نمیشد که بگن بزرگ شدی! درست هم میدیدن البته، چون وقتی خارج میشدم فقط هفده سال و نیم داشتم و حالا دیگه یک جوون بیست ساله به حساب میومدم، و قیافه ام دیگه شاید از حالت بچگانه در اومده بود. جالب سؤال دیگه ای بود که تقریباً مرتب ازم میکردن و اون اینکه "درست کی تموم میشه؟" نمیدونستم چه جوابی باید بهشون بدم، چون جواب به هیچ عنوانی به اون سادگیها نبود! اونها با سیستم تحصیلی توی وطن قیاس میکردن و تصویری که در ذهن داشتن این بود که درس رو که شروع کردی، چهار سال بعدش فارغ التحصیلی! چطوری باید براشون توضیح میدام در اون شب ورود، که اونجا به ندرت پیدا میشن کسایی که موفق بشن درس رو سر موقع تموم کنن و این جریان حتی خاص دانشجوهای خارجی هم نیست! به هر شکلی بود سعی میکردم یک جوابی به همه بدم و همه رو به طریقی راضی کنم...
خاله توی آشپزخونه یواشکی بهم گفت که پدرت خیلی نگرانته! گفتم: نگران چی، خاله؟! گفت: اینکه نکنه دوباره به سراغ این "دختره" بری! گفتم: نه بابا، نگرانیش موردی نداره چون ما الان بیش از یک سال میشه که دیگه به هم زدیم و هر کسی به دنبال زندگی خودش رفته... و در اون لحظه با خودم فکر کردم که چرا همه راجع به این موضوع فکر میکنن؟! آیا چیزی هست که من ازش خبر ندارم؟! یا شاید هم بقیه در مورد خود من چیزایی رو میدونن که روح خود من هم ازشون خبر نداره! برام یک کمی این مسئله ثقیل به نظر میومد چون برای خود من جریان تموم شده بود!
آخر شب دیگه وقت خداحافظی بود و به خونه برگشتن. وسط راه هنوز گشتهای بازرسی بود که تعجب من رو برانگیخت! باورم نمیشد که هنوز بعد از گذشت چند سال جلوی ماشینها رو در نیمه های شب بگیرن، سین جیم کنن و بخوان همه چیز رو بگردن! خیلی چیزا انگار تغییر نکرده بودن اونقدرها... ولی اون چه تغییر کرده بود احساس من بود! خونۀ پدری جایی که هفده سال درش زندگی کرده بودم، مثل قبل بود و همون بوی آشنا، بوی عشق و محبت هواش رو معطر کرده بود، ولی پس چرا من حس غریبی میکردم؟!
اون شب رو تا صبح چشم روی هم نذاشتم، نمیدونم چرا نمیتونستم بخوابم! عجب حس غریبی بود، یعنی توی اون چند سال توی غربت هم اونقدر احساس غربت نکرده بودم که اون شب داشتم با تمام سلولهای بدنم حس میکردم! صبح روز بعد اول صبح از خونه بیرون زدم و به سراغ میم رفتم. باید میدیدمش چون اون شاید تنها کسی بود که میتونست دراون لحظه احساس من رو درک کنه! و کاملاً درست فکر کرده بودم چون وقتی جلوی در خونه اشون، مثل اون قدیما که برای درس خوندن و درس پرسیدن به سراغش میرفتم، ظاهر شدم، دیدم که اون هم درست حس من رو داشته و دقیقاً به مانند من اون هم نتونسته بوده بخوابه... درد درد مشترک بود انگار، درد غربت در وطن!
چه زود این احساس غربت اما گذشت! طولی نکشید که حس کردم که اصلاً انگار نه انگار که این چند سال رو از اونجا به دور بودم... واقعاً که ما آدما چه موجودات غریبی هستیم!... و توی همون روزای اول اون اتفاقی که نباید میفتاد و همه از قبل میدیدن به جز خودم، افتاد: در خونه رو باز کردم که به بیرون برم و دیدمش! احساس کردم برای چند لحظه به معنای واقعی کلام قلبم از حرکت ایستاد، حس کردم که دیگه اکسیژنی به مغزم نرسید و چشمهام سیاهی رفتن! برای چند ثانیه هر دومون خشکمون زده بود و حرکتی نمیکردیم، حتی پلک به هم نمیزدیم... در عرض چند ثانیه تمامی خاطره ها، تمامی احساسها از پیش چشمم مرور شدن، درست مثل وقتی که روی دگمۀ اف اف ویدیو میزنی... با حالتی پریشون و سراسیمه در رو بست و دوبار به داخل خونه اشون رفت... ای خدای من، این چه اتفاقی بود که برای من افتاد! حتی از گوشه های ذهنم هم گذر نمیکرد که با دوباره دیدنش چنین احساسی بهم دست بده! در جواب سؤال همه، انکار کرده بودم همه چیز رو، همۀ احساساتم رو بهش، حاشا کرده بودم و دیوار حاشا بلند بود!
حالا باید چیکار میکردم؟! اصلاً یادم رفت که چرا دم در خونه رفته بودم! اصلاً کجا میخواستم برم و چیکار میخواستم انجام بدم؟! احساس کردم که مغزم از همه چیز تهی شده و دیگه هیچ چیز دیگه ای توش نیست! فقط یک فکر داشت توی سرم از این طرف به اون طرف میدوید، مثل این بچه های شیطون وقتی شیطنتشون گل میکنه و مرتب ریسه میرن و خنده هاشون فضا رو از خودش پر میکنه، و هر چی سعی میکردم که "بچۀ تخس" رو بگیرم و آرومش کنم، ممکن نبود! در رو بستم و به داخل خونه برگشتم. گوشه ای رو برای نشستن پیدا کردم، درگیر با تمام افکارم... مادر چیزی گفت ولی درست نشنیدم، شاید هم مثل همیشه داشت میپرسید که ناهار چی دوست دارم که درست کنه، و من هم مثل همیشه جواب دادم که هر چی که دوست دارین... به تنها چیزی که در اون لحظه فکر نمیکردم، غذا بود! از جام بلند شدم و شروع به راه رفتن توی اتاق کردم. اصلاً از این عادتها نداشتم که موقع ناراحتی و نگرانی قدم آهسته برم و ابعاد اتاق رو وجب کنم، ولی به هیچ وجه خودم نبودم در اون دقایق، تو گویی که روحی دیگه اومده بود و من رو به تصاحب خودش درآورده بود! دیدم اگه بخوام به این حالتم ادامه بدم بقیه متوجه میشن و ابدا حال و حوصلۀ سؤال و جواب رو نداشتم. کاری باید میکردم...
تصمیمی ناگهانی گرفتم. دل رو باید که به دریا زد، هر چه بادا بادا، عموناصر! به طرف در حیاط رفتم. در رو باز کردم و یکراست به سراغ خونۀ روبرویی رفتم و زنگ در خونه اشون رو زدم. پیش خودم فکر کردم، ای بنازم، عموناصر، این شهامت رو! توی این همه سال زنگ در اون خونه رو زیاد زده بودی ولی همیشه سراغ برادرش رو میگرفتی، اما این بار مهم نبود که در رو کی باز کنه، چون تصمیم این بود که سراغ "اون" رو بگیرم... و توی همین فکرها بودم که مادرش در رو باز کرد. خدا رحمتش کنه این زن  مهربون رو، تعجبش رو نمیتونست پنهون کنه! سلام کردم ولی چیز دیگه ای نگفتم چون هر دومون میدونستیم که من چرا در اون آن اونجا حضور داشتم... فقط گفت که خونه نیست و بیرون رفته! به اون سرعت؟! کجا با اون عجله؟!، پیش خودم فکر کردم، ولی حرفی دیگه ای هم برای گفتن نداشتم، بنابرین عذرخواهی کردم از اینکه مزاحم شدم و خداحافظی کردم. وقتی حالت یأس من رو موقع خداحافظی دید، انگار که دلش برای من سوخته باشه، گفت: فردا صبح بیا حتماً خونه است! باورم نمیشد که با من چنین برخوردی بکنه، اینقدر دوستانه و محبت آمیز... ولی باید تا فردا صبر میکردم و صبر کردن اصلاً کار آسونی نبود!  

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

بابا لنگ دراز

یک احساس عجیبی در درونم هست، احساسی بیگانه با من! مثل حشرۀ مسخ شده هدایت نه، یا شاید هم مسخ کننده، در نهایت همه چیز به تفسیرهای ما بستگی داره، مگه اینطور نیست؟ نه، این حس نه مسخم کرده و نه میخواد که من مسخ کنندۀ اون باشم! انگار که کسی یا چیزی اعضای بدنم رو میگیره و گاهی به کیف خودش میکشه یا فشارشون میده، انگار که با تناسب آناتومیک من مشکلی بزرگ و اساسی داشته باشه! گاهی دوست داره دستهام رو بکشه چنان که در حالت ایستاده بتونم نوک انگشتان پایم رو از روی کفشها نوازشی بدم، گاهی دوست داره سرم رو چنان فشار بده تا منو به یاد سر خربزه ای مجید سوته دلان بندازه و دردی که از این زندگی می کشید، مجیدی که با اون سر بیضه ایش دلی داشت بزرگ به قدر یک هندونه، مجیدی که عاشق تابوهای جامعه شده بود، ولی ای کاش این حس مبهم و غریب به همینجا بسنده میکرد! نه نه نه، اون میخواد من رو به هر شکلی که هست از فرمی که یک عمر توش صاحب حیات بوده، درش بیاره! باید به همۀ عضوها شبیخونی بزنه و دست آخر وقتی که دیگه جایی رو برای دفورمه کردن پیدا نکرد، به سراغ پاهام میره، پاها که کاپیتان سیستم حرکتی بدن هستن، اونا رو توی دستهای نامرئیش میگیره و با تمام قوا میکشه، و میکشه و میکشه... و احساس عجیبی می کنم من، حس میکنم که پاهام دراز شدن! احساس بابالنگ دراز بودن بهم دست میده! یعنی دیگه عموناصر نیستم من، عموناصری که عموی یک دنیاست؟!