۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

گل همیشه بهار

خواستم اولین نوشته ام رو در سال جدید و آغاز بهار، با ترانه ای که بوی بهار و عشق میده شروع کرده باشم، ترانه ای با صدای جادویی فَیروز، خوانندۀ خوش صدای لبنانی... برای بیان عشق نه مکان اهمیت داره، نه زمان و نه زبون، به هر زبونی میشه اون رو اظهار کرد. در اینجا جا داره که از دوست دیرینه ام تشکر کنم که مثل همیشه در ترجمۀ این ترانۀ لطیف و زیبا من رو یاری داد... و در انتها دوست دارم این ترانه رو در این روز زیبا و البته کمی سرد بهاری در این دیار قطبی، به گل همیشه بهار خودم تقدیم کنم.

فیروز - هنوز ترا در خاطر دارم

طل وسالني اذا نيسان دق الباب
در زد و پرسید: آیا نیسان آمده است  
خبيت وجي وطار البيت فيي وغاب
دلتنگ خود شدم، و در خانه محو 

طل وسالني اذا نيسان دق الباب
در زد و پرسید: آیا نیسان آمده است  
خبيت وجي وطار البيت فيي وغاب
دلتنگ خود شدم، و در خانه محو

حبيت افتحلو
خواستم که دل بگشایم 
عالحب اشرحلو
و شرح عشق دهم 
طليت مالقيت
 دل گشودم
غير الورد عند الباب
و به جز گل بر در نیافتم

بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياقمر الحلوين
ای ماه زیبا
يازهر التشرين
ای گل پاییزی
يا دهب الغالي
ای طلای گرانبهای من
بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياحلو يا مغرور
ای زیبای مغرور
ياحبق ومنتور
ای رایحۀ گسترده
على سطح العالي
بر بلندیها

بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياقمر الحلوين
ای ماه زیبا
يازهر التشرين
ای گل پاییزی
يا دهب الغالي
ای طلای گرانبهای من
بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياحلو يا مغرور
ای زیبای مغرور
ياحبق ومنتور
ای رایحۀ گسترده
على سطح العالي
بر بلندیها

مرق الصيف بمواعيدو
تابستان گذشت با تمامی قول و قرارها
والهوي لملم عناقيدو
باد خوشه هایش را جمع کرد
مرق الصيف بمواعيدو
تابستان گذشت با تمامی قول و قرارها
والهوي لملم عناقيدو
باد خوشه هایش را جمع کرد
وما عرفنا خبر
و خبری به ما نرسید
عنك ياقمر
از تو ای ماه
ولاحدا لوحلنا بايدو
و هیچکس دستی برایمان نتکاند
وبتطل الليالي وبتروح الليالي
و شبها می آیند و می روند
وبعدك على بالي على بالي
و من هنوز ترا در خاطر دارم، در خاطر دارم

بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياقمر الحلوين
ای ماه زیبا
يازهر التشرين
ای گل پاییزی
يا دهب الغالي
ای طلای گرانبهای من
بعدك على بالي
هنوز ترا در خاطر دارم
ياحلو يا مغرور
ای زیبای مغرور
ياحبق ومنتور
ای رایحۀ گسترده
على سطح العالي
بر بلندیها

۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

مسافر خوب

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. توی اون دوران قدیم، اون موقع که هنوز صلحی بود، هنوز صفایی بود، هنوز عشق مفهوم داشت و خوبی جایگاه مخصوص، مسافری بود. این مسافر تمام عمرش رو سفر کرده بود و به همین خاطر بود که اسم بهتری براش پیدا نکرده بودن. مسافر در این سفرهایی که کرده بود و هنوز هم داشت میکرد - آخه گفتم دیگه، کار دیگه ای به جز سفر نداشت - با مسافرین زیادی برخورد کرده بود، همه جورش رو دیده بود، سیاه و سفید و قرمز، کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زیبا و زشت، کم حرف و پرحرف، مغرور و فروتن، خلاصه از هر نوعی که دلتون بخواد توشون پیدا میشد...
مسافر داستان ما خودش هم نمیدونست که چرا داره سفر میکنه و اصلاً کی اون رو به این سفر فرستاده! از سفرهایی که میکرد لذت خاصی نمیبرد، فقط میدونست که باید به این سفرها ادامه بده، یعنی چارۀ دیگه ای به جز این پیش روی خودش نمیدید. راستش رو بخواین، توی این سفرهای کوتاه و بلند، گاهی پیش اومده بود که بعضیها باهاش همسفر شده بودن و اون همیشه با روی باز از این همراهی اونا استقبال کرده بود، تا اونجایی که در توانش بود سعی کرده بود که در این مسیرهای مشترک همراه خوبی باشه و مثل "رفیق نیمه راه" به حال خودشون نذاره اونا رو. اونا هم خوب راه اومده بودن و این احساس رو بهش داده بودن که همقطار هستن و از اونجاییکه که دلشون نمیخواست در این راه تنها بمونن تا اونجایی که از دستشون برمیومد، وانمود کرده بودن. هدف رسیدن به "پل" و رد شدن ازش بود. باید به هر قیمتی که میشد از پل عبور میکردن. پلش باریک نبود مثل پل صراط که میگن پهناش به اندازۀ رشتۀ مویی هست، ولی نمیدونم چرا خر همه اشون درست ابتدای اون پل ایست میکرد. لم خرها رو فقط مسافر ما میدونست. در گوششون وردی میخوند، و خرها هم با شنیدن این ورد در بیخ گوششون، چهار نعل خودشون رو به اونطرف پل میرسوندن...
بچه های خوب، میدونین بعد از رسیدن خر به اون طرف پل این به اصطلاح همراهان چی میگفتن؟ اگه گفتین یک جایزۀ بزرگ از عموناصر طلب خواهید داشت. آره داشتم میگفتم، به محض اینکه خره از پل میگذشت به مسافر قصۀ ما میگفتن: آخ که تو چقدر خوبی، مسافر! دستت درد نکنه که مارو تا به اینجای راه یاری کردی، ولی از اینجا به بعدش  دیگه نیازی به بودن تو نیست! یک وقت اشتباه متوجه حرفهای ما نشی ها، استغفرالله! تو "خیلی خوبی"، شاید هم زیادی خوب هستی، اینقدر خوبی که گاهی این خوب بودنت راه رو خسته کننده و یکنواخت میکنه! و در انتها جملۀ معروفی رو برای "حسن ختام" استفاده میکردن: اشکال از تو نیست، اشکال از ماست! و مسافر داستان ما که دیگه یواش یواش به شنیدن این حرفها عادت کرده بود، آهی از ته دل میکشید و مثل همیشه به راهش ادامه میداد... و در راه سری به سوی آسمون بلند میکرد و زیر لب زمزمه میکرد: بار الها، کی این دنیا رو اینقدر به همش زدی که خوبی و پاکی مسافرین رو خسته میکنه و ترجیح میدن که مسافرین بدذات ولی "هیجان انگیز" در برزنگاهی کمین کرده باشن و بر سر راهشون قرار بگیرن تا با دروغهای "خسته نکننده اشون" سفر رو هیجان انگیزتر کنن براشون و سرانجام در برزنگاه بعدی یا خودشون  راهزنی کنن یا اینکه اونا رو به دست راهزنانی دیگه بسپرن؟... و مسافر ما یکبار دیگه با دلی شکسته به راه خودش ادامه میداد و میدونست که باز باید لوازم بندزنی رو بیرون بکشه و تیکه های شکستۀ دلش رو بند بزنه!...
قصۀ ما به سر رسید و مسافر ما به خونه اش نرسید چون هنوز هم داره سفر میکنه...

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 44. بیماری پشت بیماری

حرفهای دوست دوران مدرسه همه اش توی گوشم بود که روز عروسی توی خونۀ پدری در کمال دوستی و رفاقت بهم گفته بود: عموناصر، خیلی باید مراقبش باشی اونجا! دختری رو داری از خانواده و همه چیزش جدا میکنی و به دیار غربت میبری... نه اینکه اصلاً خودم به این مسئله فکر نکرده بودم، چرا، بهش خیلی فکر کرده بودم، ولی حالا دیگه همۀ چیزها به وقوع پیوسته بودن و شکل واقعی به خودشون گرفته بودن، حالا دیگه فقط خواب و خیال و رؤیاهای شبانه نبود!
به طریقی توی زندگی من خیلی چیزها تازه شده بودن، خونۀ جدید، آدرس جدید، وضعیت تأهل جدید و ... خونۀ جدید نقلی و بود و تر و تمیز. معلوم بود که صاحبش کلی برای تعمیرات و بازسازیش هزینه کرده بود. ساختمونش اما خیلی قدیمی بود و بدون تلاش زیادی میشد حدس زد که قبل از جنگ جهانی دوم یا شاید هم اول ساخته شده. کوچیک بود، یک اتاق بدون آشپزخونه ولی در عین حال امکانات برای آشپزی در گوشه ای از اتاق . نمیدونم چرا فضای درون خونه من رو به یاد شمال خودمون مینداخت! به زودی البته علت این احساس من کاملاً روشن شد که برای ما سورپریزهایی هم اول بسم الله در بر داشت!
همدوره ایهای هموطنم که باهاشون کاملاً اخت شده بودم، دسته جمعی برای دیدار ما اومدن. برای اونا من پیشگام محسوب میشدم و براشون خیلی جالب بود این قضیه که آدم توی اون سن و سال هم ممکنه بتونه ازدواج کنه. خوشبختانه احساس کردم اون رابطۀ خوبی رو با اونا برقرار کرد و این برای من مایۀ خوشحالی بود، ولی از طرف دیگه از اونجایی که همۀ این بچه ها پسر بودن شاید در کاستن تنهایی اون در اون دروان شروع، سهم زیادی نمیتونستن داشته باشن.
کلاسها در دانشگاه شروع شده بودن و من بایستی به شکل گذشته در اونها شرکت میکردم و خلاصه درس و مشق رو ادامه میدادم. اولین روز رو که به دانشگاه رفتم هیچوقت از یاد نمیبرم. انگار که تمام غم عالم دلم رو گرفته بود. میدونستم خودم که خیلی حس احمقانه ایه ولی عذاب وجدان داشتم وقتی میخواستم توی اون چهار دیواری تنهاش بذارم! روزهای اول خیلی سخت بود ولی رفته رفته هم من به این جریان عادت کردم و هم اون. راه دیگه ای وجود نداشت و این دوران بایستی که پشت سر گذاشته میشد.مهمترین چیز برای ابتدا این بود که شروع به خوندن زبان میکرد. دونستن زبان باعث میشد که هر چه سریعتر بتونه وارد جامعه بشه و از همۀ اینها مهمتر از پس روزمرگیها بربیاد.
هوا دیگه حسابی سرد شده بود و توی خونه سرما رفته رفته بیشتر حس میشد. گرمایش مرکزی در اون سالها در اون شهر و دیار خواب و خیالی بیشتر نبود. بیشتر مردم خونه هاشون رو یا با بخاریهای ذغال سنگی گرم میکردن یا با برقی. از اونجایی که برق فوق العاده گرون بود گرمایش از طریق برق اصلاً مقرون به صرفه نبود و برای ماهایی که دانشجو بودیم و جزو قشر فقیر جامعه محسوب میشدیم، همیشه آخرین گزینه به حساب میومد. گرم کردن با بخاری نفتی یا گازی هم یک گزینه های دیگه بودن. از اونجایی که فضای خونه زیاد بزرگ نبود، من فکر کرده بودم که شاید بخاری نفتی زیاد مناسب نباشه، به همین خاطر بک نوع گازیش رو تهیه کرده بودم. با اینکه گرمای بسیار مطبوعی داشت این بخاری ولی هر کاری که میکردیم و هر چقدر درجه اش رو بالا میبردیم، کفایت اون خونه رو نمیکرد! و دلیلش به مرور برامون داشت روشنتر میشد و "احساس شمال" آشکارتر: خونه به طرز فجیعی رطوبت داشت و همین رطوبت در سرمای طاقت فرسای اون پاییز بالاخره کار خودش رو کرد و کاری اساسی به دست ما داد! اولین بیماری! التهابی داخلی که کارش رو به رفتن پیش پزشک کشوند.
طبق گفته های پزشک چیز مهمی نبود و برای هر کسی میتونست اتفاق بیفته. دارویی ضد التهاب تجویز کرد که باید حدوداً دو هفته ای مصرف میکرد. تنها چیزی رو که دکتر "فراموش" کرد بپرسه این بود که آیا سابقۀ ناراحتی معده داره یا نه! و فراموش کردن همین یک سؤال نتیجه اش خوابیدنش در بیمارستان بود چون تمامی دستگاه گوارش به هم ریخته بود تا به جایی رسید که بدتر از "شخصیت شیطانی فیلم جن گیر" صفرای سبز رنگ  بالا میاورد!
بعد از یک هفته ای در بیمارستان بالاخره دستگاه گوارشش آروم گرفت و مرخصش کردن. ولی توی اون رطوبت و توی سرمای اون خونه موندن دیگه به هیچ عنوان صلاح نبود. تازه متوجه شده بودیم که خونه رو ظاهرش رو خوب درست کرده بودن برای اینکه مشکلات دیگه اش رو بپوشونن. از اینور و اونور شروع به پرس و چو کردم برای خونه. ترم شروع شده بود و پیدا کردن خونه که در حالت عادی هم ساده نبود، به اون آسونیها نبود اون موقع سال. دوستای قدیمیم، قوم و خویشهای دوست دیرینه ام که مدتی هم چند سال قبل پیششون زندگی کرده بودم، اون روزا توی یک خونۀ دانشجویی توی یک اتاقی زندگی میکردن و همون دوستم که سال قبلش از وطن برای تحصیل به شهر ما اومده بود هم یکی از اتاقهاش رو اجاره کرده بود. منطقه ای که توش ساکن بودن زیاد خوشنام نبود، حتی توی خیابونشون شبها "خانمها" ایستاده بودن و کاسبی میکردن. در یکی از سرزدنهامون به اونا، وقتی جریان بیماریش رو شنیدن، گفتن که یکی از اطاقها قراره خالی بشه و میتونن با صاحبخونه صحبت کنن، اگه ما مایل به اجاره کردنش باشیم. با اینکه زیاد راضی به زندگی کردن توی اون محله نبودم ولی چاره ای دیگه ای نمیدیدم، به هر قیمتی بود باید از اون خونۀ نمناک و سرد بلند میشدیم. مهمترین جریان در این میون این بود که این خونه سیستم حرارت مرکزی داشت و حسابی گرم بود.
حدودای اوائل ماه ژانویه بود که اسباب کشی کردیم و به این خونه در خیابون خوشنام نقل مکان کردیم. چقدر خوب بود توی خونه ای زندگی کردن که بوی نم نمیداد و گرم بود! از طرفی دیگه هم زندگی کردن توی یک خونه با دوستهای قدیمی هم خودش عاری از لطف نبود. کلاً آپارتمان سه تا اتاق داشت. به جز ما و دوستهای قدیمی من، توی اتاق سومی هم آقایی هموطن زندگی میکرد. از اون قدیمیهایی بود که برای تحصیل اومده بود و دست آخر شبها به عنوان "بپا" سر از قمارخونه ها و کازینوها درآورده بود. آدم خوب و مهربونی اما به نظر میومد و سرش توی کار خودش بود. از اونجایی که کارش شبونه بود، ما کمتر اون رو میدیدم چون روزها همیشه خواب بود. بعدازظهر گاهی با روبدوشامبر آبی رنگش توی آشپزخونۀ مشترکمون رؤیت میشد که غذای همیگشیش یعنی استیکی رو در حال سرخ کردن بود. لقب "دوچرخه" بهش داده بودن بچه ها که ما هیچوقت هم نفهمیدیم علتش چی بوده...
یواش یواش داشتیم توی اون خونه احساس گرما میکردیم و آسایش و زمستون رفته رفته داشت به طرف بهار پیش میرفت. هوا ولی کماکان سرد بود و بیشتر وقتها زیر صفر. درست وقتی که داشتیم فکر میکردیم که همه چیز داره سر جای خودش قرار میگیره، نوبت سورپریز بعدی بود، یعنی یک بیماری دیگه، احتمالاً اون هم به واسطۀ سرمای همون خونۀ قبلی، گریبانگیرش شد: التهاب حاد کلیه و پشت بندش هم سنگ کلیه! و دوباره دکتر رفتنها و انواع و اقسام آزمایشها رو دادن، خوردن داروهای جورواجور برای درمان التهاب و دفع سنگ که هیچکدوم مثمر ثمر واقع نشدن. در انتها دکترها گفتند که چاره ای به جز عمل جراحی نیست... اون دوران هنوز "سنگ شکنی کلیه" اونقدرها رایج نشده بود و دست به چاقوی جراحها هم برای برش دادن حسابی خوب بود!
و بدین شکل در ظرف فقط چند ماه که بیشتر از زندگی جدید نگذشته بود، بیماری پشت بیماری به سراغ زندگی ما اومده بود و اون رو کاملاً تحت الشعاع قرار داده بود. آیا این دیگه آخرش بود؟