۱۳۹۶ شهریور ۲۴, جمعه

داستان مهاجرت 46

وقتی به گذشته ها فکر میکنم و اون زمونا رو با امروز مقایسه میکنم، تازه متوجه میشم که اون موقعها چقدر زندگی من دستخوش حوادث رنگ و وارنگ بود. بعضی وقتها آدم حس میکنه که زندگی حالا دیگه خیلی آروم و بی سر و صداست... ولی اون دوران همه اش اتفاق بود که پشت اتفاق میفتاد. اون تابستون هم شروعش که خیلی برای ما هولناک بود اما مهم این بود که پایانش چه جور باشه!
من و یکی از هم دانشکده ایها داشتیم روی پایان نامه کار میکردیم. بچۀ خوبی بود. هموطن بود و توی یکی از آزمایشگاهها با هم آشنا شده یودیم. در واقع از اونجایی که همگروهی نداشت، مسئول آزمایشگاه ازمون پرسید که آیا اونم میتونه به گروه ما بپیونده، و ما هم که مشکلی با این جریان نداشتیم و از خدامون هم بود چون تعداد هر چی بیشتر میشد زمان سریعتر میگذشت. از اونجا دیگه رابطه امون توی دانشگاه با هم نزدیکتر شد. بعدش هم یک پروژه ای رو با هم گرفتیم و خیلی هم خوب ارائه اش کردیم.
وقتی که دنبال موضوع  تز میگشتیم، برای هردومون کاملاً واضح و مبرهن بود که حتماً باید این کار رو با هم انجام بدیم. در واقع توی این کشور برعکس خیلی دیگه از جاها که استاد ازت میخواد که پایان نامه رو به تنهایی انجام بدی، اینجا شرطشون اینه که الزاماً باید دو نفر باشین که این خودش مثل خیلی چیزای دیگه توی این دنیا مزایا و مضراتی داره!
گفتم که خیلی بچۀ خوب و خوش برخوردی بود ولی در عین حال هم یک حالتهای به خصوصی داشت که برای من از طرفی عجیب بود و از طرفی هم آشنا. توی وطن که بودم این حالتها رو توی چند نفر دیگه هم به طور مشترک دیده بودم. وقتی که بیشتر با هم رفیق شدیم و از زندگیش برام تعریف کرد، متوجه شدم که چرا حالتهاش برام اینقدر آشنا بوده. برام تعریف کرد که سالها توی هلفدونی بوده و چطوری به محض بیرون اومدن ظرف یک هفته همه چیز رو ول کرده و از وطن خارج شده.
استادمون باهامون جایی که قرار بود کار رو براشون انجام بدیم قرار گذاشته بود و بعد از چند ساعت گوش دادن به حرفهاش یک چیزایی دستگیرمون شده بود. توی دانشگاه هم بهمون یک اتاق و یک کامیوتر دادن و ما هم از روز بعدش شروع به کار کردیم. فقط یک مشکل اساسی داشتیم و اونم این بود که من سحرخیز بودم و اون شب زنده دار. این باعث شد که دیگه کمتر همدیگر رو ملاقات کنیم. من روزا میومدم و کار میکردم و اون عصر بعد از رفتم من به خونه سر و کله اش پیدا میشد. دیدیم اینجوری کار پیش نمیره. تصمیم گرفتیم که کار رو به دو قسمت غیر وابسته به هم تقسیم کنیم. اینطوری هردومون میتونستیم کار رو هر زمان که میخوایم انجام بدیم...
و گفتم که اون تابستون اتفاقات زیاد بود. دوستای قدیممون که باهاشون توی کشور قبلی روابط تنگاتنگی داشتیم بهمون خبر دادن که قصد دارن به دیدار ما بیان. راستش این خبر باعث ایجاد احساسات دوگانه ای در ما شد. از طرفی مسلماً بعد از چند سال دلمون میخواست که پیشمون بیان و این برامون خیلی خوشایند بود، و از طرفی دیگه با اون خبری که از ادارۀ مهاجرت بهمون رسیده بود و رخدادهایی که احتمالاً در جریان بود، زیاد  دل و دماغی برامون باقی نمونده بود. به هر حال اصلاٌ دلمون نمیخواست که به مهمونامون بد بگذره، بنابرین بهترین راه ممکن این بود که با اونا در مورد این موضوع اصلاً صحبتی نکنیم تا بیخودی نگران ما نشن. به طور قطع اگه میفهمیدن خیلی نگران میشدن.
اومدنشون خیلی خوب بود. روحیۀ خوبی به همه امون داد، هم به ما و هم به خودشون. دیدن دوستای قدیمی همیشه خوشحال کننده است به خصوص که توی شرایط سخت هم باشه. بچه هاشون از پسر ما کوچیکتر بودن، با اینکه خودشون از لحاظ سنی چندین سالی از ماها مسن تر بودن. سالها بود که ازدواج کرده بودن و حالا به هر دلیلی چندین سال صبر کرده بودن تا بچه دار بشن... خوشبختانه میونۀ بچه ها با هم خوب بود و خیلی خوب با هم باز میکردن. دو هفته ای رو پیش ما بودن و توی اون دو هفته سعی کردیم که بهشون تا اونجاییکه ممکنه خوش بگذره و به کشورهای اطراف هم البته سری زدیم. و تا چشم بر هم زدیم دو هفته هم تموم شده بود و دوستای خوب ما رو دوباره با مشکلات و نگرانیهای خودمون تنها گذاشته بودن.
خبر خوبی رو که دوستای خوبمون از دیار قبلی برامون به ارمغان آوردن، خبر ازدواج یکی دیگه از دوستای خوبمون در اون جمع بود. اینجور که برامون تعریف کردن، ظاهراً این دوست در مسافرتی تابستونی با تور با آقایی همسفر میشن و در این سفر جرقه هاست که به وجود میان و نهایتاً منجر به برنامۀ ازدواج میشه. عروسی قرار بود چند هفته بعد از رفتن این دوستا از پیش ما باشه. و از اونجایی که من درگیر کار دانشگاه بودم رفتنم ممکن نبود ولی اون دلش میخواست که بره.
روزا میگذشتن و هنوز نه خبری از وکیلمون بود و نه از ادارۀ مهاجرت. مطمئناً اگر تصمیم گیری کرده بودن، اول خانم وکیل رو باخبر میکردن، ولی خوب تابستون بود و همونجور که قبلاً هم به این نکته اشارت کردم، این دیار در فصل گرم از حرکت بازمی ایسته و همه فقط در فکر آفتاب گرفتن و آبتنی کردن هستن... و به یقین هیچکس دلش برای ما نسوخته بود و به این فکر نبود که دل ما چطور مثل سیر و سرکه داره میجوشه!

هیچ نظری موجود نیست: