۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

دگر بار: 4. ملاقات

میگفت "اگه یه روزی اتفاقی برای این رابطه بیفته دلم نمیخواد راجع بهمون چیزی بنویسی"... و هیچکس دوست نداره که پرده از حقایق زندگیش برداشته بشه به خصوص اگه خیلی چیزا برای پنهان کردن داشته باشه...

بعد از اون تلفن طولانی اون شب به نظر میومد که یک اتفاق بزرگی توی زندگیم افتاده، انگار که اون تغییر بزرگی رو که مدتها بود منتظرش بودم بالاخره حادث شده بود. روز بعد سر کار گیج و مبهوت مثل زامبیها برای خودم این طرف و اون طرف میرفتم. اس ام اسی رد و بدل شد و انگار این فقط احساس من نبود و اون طرف هم همین حال و روز رو داشت...
روزهای بعد دیگه تماسها بیشتر شد. در طی روز بیشتر از طریق ایمیل و شبها هم تلفن، تلفنهای طولانی که همه اشون به کم خوابی و گاهی هم به بیخوابی می انجامید. و هدف از تمام این مکالمات به یقین یک چیز بود و اون اینکه اطلاعات بیشتری در مورد هم کسب کنیم. و من همه چیز رو همونجور که بود تعریف میکردم، تمام اتفاقاتی که توی زندگیم افتاده بود و اینکه چطور سالها توی یک زندگی سگی، غیر متعارف برای مردها، پای بچه ام نشسته بودم و همه جور خفت و خواری رو تحمل کرده بودم... و اون هم تعریف میکرد از زندگیش البته به طور مشخص با رد کردن جریانات از یک سری فیلترها... این رو بعدها متوجه شدم.
یادم میاد وقتی برادرم اینا پیش من بودن یک روز آهنگ چکاوک داریوش رو برای من گذاشته بود که گوش کنم و خیلی به دلم نشسته بود. این آهنگ رو من بعداً توی وبلاگ گذاشته بودم. ازم پرسد که آیا میتونم این آهنگ رو به شکلی در دسترسش قرار بدم که من هم این کار رو کردم، و بعدش خلاصه تا چند روزی به طرز طنزآمیزی موضوع صحبت این شده بود که کی بیشتر به این آهنگ گوش میکنه :) مطمئناً اگر مسابقه ای برگزار میکردن برنده اش نه من بودم و نه اون! برندۀ نهایی دوست خوبی بود که بعد از گذاشتن این آهنگ توی وبلاگ اینقدر که بهش گوش کرده بود که فکر کنم دیگه رنگ و روی فایل داشت از بین میرفت...
دیگه به نظر میومد که تلفن و ایمیل و اس ام اس جوابگو نباشه و باید فکر دیگه ای میکردیم. باید از دنیای نیمه مجازی خارج میشدیم.  پیشنهاد ملاقات داده شد، و هر دو طرف موافق. دیگه حالا همه چیز داشت شکل واقعی به خودش میگرفت و پرده ها باید به طور کامل کنار میرفتند. قرار گذاشته شد برای یک بعد ازظهر، درست در مرکز شهر. از دل اون طرف خبر نداشتم ولی از شما چه پنهون من خیلی نگران بودم. همه اش به این فکر میکردم که نکنه این فقط حبابی باشه که با تلاقی نگاه ها در یک لحظه بترکه و با ترکیدنش رؤیاهای ما هم بمیرن، رؤیاهایی که توی اون چند هفته باهاشون زندگی کرده بودیم. ولی دیگه چاره ای نبود و باید این قدم برداشته میشد: یا همه چیز یا هیچ چیز! این چیزی بود که من حداقل در اون دنیای سیاه و سفید بهش فکر میکردم غافل از اینکه دنیای واقعی هرگز نه سیاهه نه سفیده بلکه خاکستریه...
روز موعود سرانجام فرا رسید. سر ساعت طبق عادت همیشگی عموناصر سر قرار حاضر شدم. تنها تصویری که ازش توی ذهنم داشتم از تنها عکسی بود که توی ارکوت گذاشته بود. دور و بر رو نگاه میکردم که ناگهان صدایی آشنا صدام کرد. عینکی آفتابی به چشم داشت. وقتی عینکش رو برداشت و شروع به صحبت کردن کرد احساس کردم که کمی پریشونه، انگار که جن دیده باشه، یک چنین حالتی داشت! و رفته رفته علتش مشخص شد: ظاهراً در نظر اول من خیلی شباهت به شخص در رابطۀ آخریش داشتم و طبق گفته هاش "خیلی در اون رابطه زجر کشیده بود"! با عکسش در ارکوت خیلی فرق میکرد و البته برای من اصلاً جای تعجب نداشت چون عکسها به ندرت برابر با اصل هستن!
به قدم زدن در خیابونهای مرکزی شهر پرداختیم. یک روز گرم تابستونی و مرکز شهر هم حساب شلوغ. بعد از یک مدتی گفتیم بریم و توی یک کافه تریایی بشینیم. از دستم و حالتی که براش پیش اومده نوشته بودم. ظاهراً اصلاً مشخص نبود که دستم موردی داره یعنی اگر کسی از ماجرا خبر نداشت قابل تشخیص نبود، ولی وقتی رفتم چای و قهوه رو توی سینی بذارم و از ضعف شروع به لرزیدن کرد نگاهش به دستم رو دیدم. براش توی اون چند روز تعریف کرده بودم ولی حالا دیگه داشت از نزدیک میدید... لحظۀ دردناکی برای من بود، ولی در عین حال دیگه توی اون دوره یک بخشی از واقعیت زندگی من بود.
از اونجایی که نمیدونستم توی اون قرار اول چکار میتونیم بکنم به جز پرسه زدن در شهر، از قبل پیش خودم فکر کرده بودم که شاید خسته بشیم و شاید رفتن به سینما بد نباشه. به همین خاطر برای یک فیلمی دو تا جا رزرو کرده بودم. فیلم کمدی بود و فکر میکردم که شاید بد نباشه که البته کاشف به عمل اومد که اصلاً هم کمدی نبوده و در مورد جدایی یک زوج بوده... استهزای روزگار رو ببین! وقتی از نزدیکیهای سینما رد میشدیم پیشنهاد دادم که میتونیم به دیدن اون فیلم بریم و اون هم استقبال کرد. و هنوز چند دقیقه ای از شروع فیلم نگذشته بود که احساس کردم سرش رو بر شونه های من گذاشت و به خواب رفت... از خستگی ناشی از کار زیاد و بیخوابیهای شبانه!... و در انتهای فیلم بیدارش کردم...
از سینما که بیرون اومدیم دیگه هوا رفته رفته روی به تاریکی رفته بود. تا خیابون اصلی شهر قدم زنون اومدیم. دیگه وقت خداحافظی رسیده بود... و شاید هیچ کدوم دلمون نمیخواست که خداحافظی کنیم ولی چاره ای وجود نداشت. مهم این بود که اون قدم بزرگ رو برداشته بودیم و اولین ملاقات با موفقیت انجام شده بود... در اون لحظه دیگه بقیه اش زیاد اهمیت نداشت!

۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

"در بارۀ الی"

در سفر آخر به وطن عزیزی فیلم در بارۀ الی رو برام آورد و به تماشاش نشستم. از اون فیلمهایی بود که آدم باید به تک تک دیالوگهاش گوش کنه تا چیزی رو توی فیلم از دست نده. ولی از اونجایی که فیلم رو توی فضایی نگاه کردم که سر و صدا یک کمی زیاد بود راستش با خودم گفتم که حتماً باید یک بار دیگه از اول این فیلم رو تماشا کنم. ماهها از اون تاریخ گذشت و برای من دیگه به هر دلیلی فرصتی دست نداد، یعنی به عبارت بهتر شاید هم فرصتی پیش میومد ولی احتمالاً توی ذهنم دیگه به روز نبود. تا دیشب که نمیدونم چرا به فکر این فیلم افتادم! یعنی مدتها بود که دانلودش کرده بودم و در کامپیوتر در دسترس بود، ولی دیشب به هر روی همه چیز مناسب برای دیدن این فیلم بود... و چه فیلمی جداً! من تعجب میکنم که چطور فیلم جدایی نادر از سیمین تونست جایزۀ اسکار رو از آن خودش بکنه که البته کاملاً برحق بود ولی این فیلم اون اندازه که باید بازتاب جهانی پیدا نکرد! نمیدونم شاید هم اگر اسکار دریافت میکرد اون موقع وضعش متفاوت میشد!
درست به مانند جدایی نادر از سیمین مسائل اجتماعی اون جامعه رو زیر ذره بین برده بود کارگردان در این فیلم. اگر بخوایم یک کلمۀ کلیدی برای خلاصه کردن موضوع اصلی فیلم براش پیدا کنیم، کارمون اصلاً سخت نخواهد بود، و کلمۀ انتخابی "دروغ" خواهد بود! کل داستان فیلم بر این محور یعنی محور دروغ در حال چرخشه. همه به هم دروغ میگن، دوست به دوست، زن به شوهر، شوهر به زن، پدر و مادر به فرزند، فرزند به والدین و ...! و وقتی آدم به عمق این جریان نگاه میکنه چاره ای به جز اعتراف کردن نداره،  اعتراف به اینکه دروغ در اون جامعه ریشه ای بسیار عمیق داره... و متأسفانه این تبدیل به یک بخش از فرهنگ جامعۀ ما شده و در بعضیها دیگه از حالت فرهنگی خارج شده و به مرحلۀ بیماری رسیده، کسایی که شاید قبلاً هم در اینجا ازشون سخن روندم، کسایی که تمام زندگیشون دروغه و نه فقط به دیگران دروغ میگن بلکه به خودشون هم دائم در حال دروغ گفتن هستن...
به هیچ عنوان نمیخوام داستان فیلم رو در اینجا تعریف کنم و فقط به همۀ اونایی که اهل دیدن فیلمهایی هستن که  جداً ارزشش رو داره یکی دو ساعتی رو جلوی کامپیوتر یا جعبۀ جادو نشست، توصیه میکنم که حتماً این فیلم رو ببینن. از اینجا میتونین یا مستقیم آنلاین تماشا کنین یا اگر سرعت اینترنتتون بالاست دانلودش کنین. 

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

دگر بار: 3. روزنه

گاهی فکر میکنم که چقدر خوب بود اگر میشد زمان رو به عقب برگردوند و در عین حال تجربیات رو با خود به همراه برد. امروز تقریباً توی همون وضعیتی قرار دارم که شش سال پیش بودم اما این رو به طور حتم میتونم بگم که اگر ماشین زمانی در اختیارم میذاشتن و میتونستم دوباره به اون دوره برگردم هرگز یک سری اشتباهات رو مرتکب نمیشدم...
وقتی اون بعدازظهر یکشنبه پیغامی از آدم ناشناسی دریافت کردم نمیتونم بگم که تعجب تنها احساسی بود که به سراغم اومد، ته دلم یک طورهایی خوشحال هم شده بودم. توی پیغامش صحبت از این میکرد که نوشته های من رو خونده و ازشون تعریف میکرد، ولی در اصل هدفش تعریف کردن از نوشته های من نبود چون بعدش بلافاصله اضافه کرده بود که اون کسی نیست که به این آسونیها از چیزی خوشش بیاد و در واقع خیلی مشکل پسنده! از خودش تعریف میکرد در واقع؟! هیچگونه صحبتی اما در مورد دوستش و اینکه اصولاً چطور شده که ناگهانی تصمیم گرفته برای من نامه بنویسه، نکرده بود. راستش رو بخواید این مسئله برای من خیلی عجیب بود، اینکه هیچ صحبتی از اون دوست مجازی من نکرده بود! پیش خودم فکر کردم: نکنه دوستها دارن همدیگر رو به طریقی دور میزنن؟! و چقدر هالو بودم من! یعنی الان که برمیگردم و به تمام حوادثی که توی این چند سال اتفاق افتاد فکر میکنم، میبینم که چقدر اون افکار اون موقع ساده لوحانه بوده!
خواستم جواب بدم به پیغامش ولی مشکوک بودم. بهتر دیدم که اول مطمئن بشم و بعد این کار رو بکنم. فکری به ذهنم رسید. پیغامی برای دوست مجازی نوشتم و توی نوشته ام به این مسئله اشاره کردم که دوست صمیمیش برای من پیغام گذاشته، میخواستم ببینیم که چه عکس العملی نشون میده. و در جواب من با زیرکی هم چه تمومتر در این مورد فقط نوشته بود که بهش گفته بوده که میخواد چنین کاری بکنه!... و بعدها البته فهمیدم که خودش اون رو به این کار ترغیب کرده بوده!
در هر حال خیالم دیگه راحت شده بود که این جریان با اخلاقیات من منافاتی نداره و مشکلی بین دو دوست پیش نخواهد اومد. بنابرین جوابی براش نوشتم و نوشتن اون جواب به رد و بدل کردن چندین و چند پیغام دیگه انجامید ولی ارتباط هنوز در همین حد بود...
از دوست مجازی شنیده بودم که قصد مسافرت داره  اما نمیدونستم که این مسافرت رو قراره به اتفاق همین دوستش انجام بده. وقتی توی آخرین نامه ای که این دوستش برام نوشته بود که: با اینکه فردا صبح مسافر هستم و نیمه های شبه ولی حتماً باید جوابت رو بدم، حدس زدم که دارن با هم به سفر میرن... و تا یک هفته ای دیگه از هیچ کدومشون خبری نداشتم! و بعد از گذشت اون یک هفته حالا از هر دوشون برام پیغام اومد و از سفرشون برام نوشته بودن،  ولی هنوز هم هیچکدوم صحبتی از هم دیگه نمیکردن!
رد و بدل کردن پیغامها چند روزی ادامه پیدا کرد تا اینکه توی یکی از پیغامها پیشنهاد داد که اگر بخوای در فلان ساعت امشب من توی یاهو آنلاین هستم و میتونیم با هم چت کنیم، و خلاصه برای یک ساعت مشخصی اون شب قرار گذاشتیم. سر ساعت من پای کامپیوتر توی خونه نشسته بودم ولی خبری ازش نبود. فکر کنم حدود یک ربع بعد پیداش شد و کلی عذرخواهی از اینکه تأخیر کرده. فکر میکنم که حدوداً دو ساعتی چت کردیم و دیگه از هر دری سخن روندیم. ساعت دیگه به نیمه های شب نزدیک میشد و منی که کلۀ سحر سر کار میرفتم دیگه ساعتها بود که از وقت خوابم گذشته بود. دیدم بهتره که یواش یواش خداحافظی کنم. گفتم که من دیگه باید برم بخوابم وگرنه فردا سر کار رفتن برام دچار مشکل میشه و درضمن این هم شماره تلفن منه، اگر یک موقعی خواستی میتونی زنگ بزنی... و جوابی که از اون طرف گرفتم: میتونم الان زنگ بزنم؟... و تلفن زد در اون نیمه های شب! و ناگهان پس از شنیده شدن صدا از پشت سیمهای خط تلفن دیگه دنیای مجازی انگار به کناری زده شده بود و همه چیز رنگ واقعی به خودش گرفته بود! صحبت تلفنی رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفت... و حدس بزنین که من چه ساعتی سر رو اون شب به روی بالین گذاشتم؟ :) فقط یادم هست که بعد از گذاشتن گوشی رفتم و دست وصورتم رو آبی بهش زدم و مستقیم به سمت محل کار سرازیر شدم...
اون روز، روز عجیبی توی زندگی من بود. گیج و منگ بودم از همه چیز، از همۀ اتفاقاتی که توی اون مدت کوتاه رخ داده بود! آیا همه اشون واقعیت داشتن؟ آیا روزنه ای روشن داشت توی زندگی تاریک من باز میشد؟ دلم میخواست باور کنم این روزنه رو... ولی به این سادگیها نبود!

۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

داستان مهاجرت 14

بالاخره مصاحبۀ کذایی رو پشت سر گذاشتیم و کابوسی که اون چند ماه دائم به سراغم میومد دیگه به پایان رسیده بود. ولی اثراتش هنوز باقی بود. وقتی با همسرم روز آخر مصاحبه کرده بودن، بهش گفته بودن که ما رد تمام کسایی رو که بدون داشتن گذرنامه پا به این کشور میذارن رو پیدا میکنیم، همۀ پروازها  در اون تاریخی که شما اومدین رو کنترل میکنیم... و وقتی به خونه برگشت همۀ اینها رو برای من تعریف کرد. نه نه، کابوس تموم نشده بود، تازه شروع شده بود! حالا دیگه باید فقط منتظر مینشستیم تا اونا همه چیز رو چک بکنن و سر از مسیر اومدن ما به مملکتشون دربیارن، و وقتی همه چیز برملا میشد دیگه آخر خط کاملاً مشخص بود: برمون میگردوندن سر جای اولمون...
یادم میاد اون شب رو از زور ناراحتی هر کاری که میکردم خوابم نمیبرد. در آخرین سفری که به وطن کرده بودم، حکیم خانواده برام کلی قرص اعصاب و خواب آور نوشته بود که تا اون لحظه هیچوقت ازشون استفاده نکرده بودم. ولی اونشب دیگه وقتش بود و باید به شکلی فرار میکردم از واقعیت، از واقعیتی که شاید انتظار ما رو میکشید. چند تایی قرص خوردم و دیری نگذشت که کله پا شدم. اینقدر رو به یاد دارم که بالای بیست و اندی ساعت خوابیدم، یعنی روز بعدش حدودای شب بود که چشمام رو باز کردم که دیدم همه جا تاریکه. فکر کردم که خوابم نبرده ولی به زودی متوجه شدم که خوابیدم و اونم چه خوابی! و اون خواب طولانی خیلی بهم کمک کرده بود و دیگه اضطراب به اندازۀ روز قبلش نبود... فکر کردم بالاخره یه طوری میشه دیگه، هر چه بادا باد!
مدارک ما به دست ادارۀ مهاجرت رسیده بود. از اونجایی که بدون داشتن هیچ مدرکی وارد کشور شده بودیم به طور خودکار اول بهمون حکم اخراج دادن و برامون یک وکیل تسخیری مشخص کردن. وکیل هم که ساکن همون شهر بود طی نامه ای ازمون دعوت کرد که به دفترش بریم و باهاش صحبت کنیم. آدم نازنینی بود و خودش هم خانمش خارجی بود که عکسش رو با بچه هاش روی میزش میشد دید. با لبخندی حاکی از حس غرور گفت که اینا بچه هام هستن که حتی من، با چند تا کلمه ای از زبونشون رو که توی اون مدت یاد گرفته بودم، هم متوجه شدم... دوباره کل داستان رو برای اون هم تعریف کردیم، البته به کمک یک مترجم دیگه طبعاً. گفت که به وکالت از طرف ما به ادارۀ مهاجرت نامه ای خواهد نوشت و قبل از فرستادنش نامه رو برای تأیید ما برامون پست میکنه تا اگر ایرادی هست تصحیحش کنیم. و همین کار رو هم بعداً کرد و جالب اینجا بود که توی نوشته هاش من چیزی پیدا کردم که با حرفهای ما همخونی نداشت (البته با استفاده از فرهنگ لغت و ساعتها وقت صرف کردن در کتابخونه :)) براش نامه ای نوشتم و این رو یادآوری کردم...
نمیدونم دقیقاً چقدر از تاریخ مصاحبه امون گذشته بود، شاید چند هفته ای، که یک روز خانمی از ادارۀ خدمات اجتماعی در خونه رو زد که البته قبلاً اون رو در دفترش هم یکبار ملاقات کرده بودیم. گفت که شما دیگه اینجا نمیتونین بمونین، و در کمپی واقع در شمال کشور بهتون جا دادن. وقتی اسم کمپ رو برد کم مونده از خوشحالی پر دربیارم :) همون کمپی که دوست قدیمیم هم مستقر بود! عجب دنیای کوچیکی بود و واقعاً شانس اینکه هر دوی ما اونجا بیفتیم چقدر بود؟! به هر روی بهمون کاغذی داد و گفت با این برین راه آهن و بلیط تهیه کنین و هر چه سریعتر به سمت اون شهر حرکت کنین! و چند روز بعد ما در قطار نشسته بودیم و به سمت اتفاقاتی که در اون کمپ منتظرمون بود در حال حرکت بودیم... ومن بیخبر از اینکه چه سرنوشت شومی در اونجا در کمینم نشسته، فقط خوشحال از این بودم که به زودی دوباره دوست قدیمیم رو میبینم و همه اش اون صحنه ای رو پیش چشمام مجسم میکردم که در خونه اشون رو میزنم و غافلگیرش میکنم!

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

دگر بار: 2. آغاز

روزای خوبی نبودن اون روزا! گاهی فکر میکنم که دیگه هرگز نباید به یادشون بیفتم و برای همیشه باید فراموششون کنم ولی فراموش کردن به این سادگیها نیست! یادمه وقتی توی اون دوران به طور خیلی جدی شروع به نوشتن کردم، خیلیها بهم اعتراض کردن! و من نوشتم که نوشتن هر کلمه مثل خواری میمونه که از توی قلبم بیرون میکشم... و این بار هم توفیری با شش سال پیش نداره!
مدتها بود که بهترین دوست پشتش رو بهم کرده بود و ازم روی برگردونده بود! دوست که نبود، جزئی از من بود، آره، دست خودم رو میگم! میگن هیچ دوستی بهتر از دست خود آدم نیست که خنجرها رو از پشت بر گرده ات فرود میاره. و این بار دست من دیگه به فرمانم نبود. چندین روز رو توی بیمارستان خوابیدم تا همه جور آزمایشی ازم بگیرن. دکترها هم توی کار من مونده بودن، هر کسی یک چیزی میگفت، ولی اونچه که مسلم بود حال و روزش بهتر نمیشد...و حالا دیگه به جایی رسیده بود که فقط یک دستی کلمات رو روی کیبورد تایپ میکردم!
برادرم باهام تماس گرفت و گفت که میخوان به اتفاق خانمش پیش من بیان. چی از این بهتر توی اون روزگار خراب! تازه چند ماه قبلش ازدواج کرده بودن و این مسافرت میتونست مثل یک ماه عسل با تأخیر باشه براشون. ولی آخه من چطور میتونستم بگم که در چه حالی به سر میبرم؟! توی این سالها در غربت یاد گرفته بودم که هیچوقت اونا رو در جریان خبرهای بد خودم قرار ندم. اما این دفعه دیگه نمیشد پنهان کاری کرد، دیگه داشتن میومدن... همه چیز رو تا اونجایی که میشد پای تلفن توضیح داد، براش گفتم. بندۀ خدا فکر کنم شوک بهش دست داد، ولی ضروری بود. حتی بهش گفتم که اگر احیاناً اون تاریخ اومدنشون حال من بدتر شد من ردیف کردم که یکی از بچه ها بره فرودگاه دنبالشون.
و اومدن! خوشبختانه حال من هم اونقدرها بد نشد و خودم به پیشوازشون به فرودگاه رفتم. دلم میخواست توی اون مدتی که اونجا هستن بهشون حسابی خوش بگذره. چون از مدتها قبل با دوست دیرینه ام برنامۀ سفر یک هفته ای رو به پاریس برنامه ریزی کرده بودیم و همه چیزش رو خریده بودیم، نمیتونستیم اون سفر رو به هم بزنیم. با این وصف توی اون یک هفته ای که ما نبودیم دوستای دیگه خوب هوای مهمونا رو داشتن و بهشون خوش گذشته بود، و من هم احساس خیلی خوبی پیدا کرده بودم... تا اون روز کذایی! ماشین ایراد پیدا کرده بود و باید یک سری به تعمیرگاه میزدیم. با برادرم به تعمیرگاه یکی از آشناها که اون سر شهر واقع شده بود رفتیم. موقع برگشتن به جای اینکه از راه معمولی برگردیم نمیدونم چرا من ناخودآگاه یا شاید هم خودآگاه مسیر از وسط شهر رو انتخاب کردم. چند روز قبل متوجه شده بودم که همسر سابق و پسرم اسباب کشی کردن. این رو تصادفاً فهمیده بودم که به کجا نقل مکان کردن، ولی چرا پسرم به من حرفی نزده بود؟! حتی چند هفته قبلش اون رو جلوی خونه اشون پیدا کرده بودم!... نزدیکی اون آدرسی که توی ذهنم نقش بسته بودم توقف کردم و از برادرم خواستم که توی ماشین منتظر بمونه. رفتم به طرف ساختمون، وقتی جلوی در رسیدم و توی زنگها به دنبال اسمشون گشتم، چیزی دیدم که یک لحظه احساس کردم چشمام داره سیاهی میره! اسم سه نفر روی زنگ بود: همسر سابقم، پسرم و اونیکه چندین سال به عنوان "دوست" وارد خونۀ ما شده بود و نون و نمک ما رو خورده بود! اگر بگم که در اون لحظه احساس کردم که تمام دنیا بهم خیانت کردن، جداً دروغ نگفتم!... و دیدن اسم پسرم در اونجا برای من ضربه ای بود که از خیانت مادرش به مراتب بزرگتر جلوه میکرد...
و اما از دوست دنیای مجازی بگم که توی اون مدت مدام با هم در ارتباط بودیم. خیلی احساس عجیبی بود برام. بدون اینکه دیده باشمش و حتی تلفنی باهاش صحبت کرده باشم یک قرابت خاصی بهش احساس میکردم. همه چیز رو براش میگفتم، مسافرت به پاریس، اومدن برادر، و خلاصه هر چی اون موقع توی زندگیم اتفاق میفتاد. از خیانتها براش گفتم و سعی کرد دلداریم بده. نوشتن براش بهم تسلی خاطر میداد و این حس رو که کسی هست که به حرفهای من گوش میکنه بدون اینکه قضاوتم کنه! احساس میکردم که دوستی پیدا کردم که تا آخر عمر میشه روش حساب کرد! از دوستیها و دوستای قدیمی خیلی حرف میزدیم. از دوست دیرینه ام براش گفتم و اون هم از دوست قدیمیش تعریف کرد... میگفت که این دوست قدیمیش توی لیست دوستاش اونجا توی اورکوت هم هست... و من عکسی رو با اون مشخصاتی که میگفت دیده بودم بدون اینکه توجه من رو به طریقی جلب کرده باشه! بهم میگفت که شما من رو یاد یک نفر میندازین! وقتی که با تعجب پرسیدم کی؟ جوابش فقط این بود که یکی که مثل شما خیلی به شعر و ادبیات علاقه داره! عجب! منظورش چی بود و راجع به چه کسی داشت صحبت میکرد؟! راستش زیاد به این حرفهاش توجهی نکردم و از کنارش گذشتم... چه میدونستم که در مورد من پشت صحنه چه صحبتها که نشده و چه پیشنهادها که داده نشده!...
روزهای آخر مهمونهای من در کنارم بود. اون روز یکشنبه رو به رفتن به شهر بازی اختصاص داده بودیم. وقتی که به خونه برگشتیم من طبق عادت همیشه اول سری به ایمیلها زدم و در کمال تعجب که کم مونده بود دو تا شاخ بر سرم سبز کنه، دیدم که ایمیلی از کسی دریافت کردم که اسمش برام آشنا بود... بله، از طرف همون بهترین دوست اون دوست مجازی من بود!... و بدین سان دگر بار همه چیز از ابتدا آغاز شد!

مشاط (Euphoria)

دیشب نوبت فینال مسابقۀ سالیانۀ ترانه در سطح اروپا بود. این مسابقات که از اوائل دهۀ پنجاه میلادی شروع شده هر سال با شرکت کلی خواننده در سطح این قاره برگزار میشه. توی این پنج شیش دهه دستخوش کلی تغییرات بوده این مسابقات. مهمترینش اینه که تا شاید حدود ده سال پیش و شاید هم بیشتر، هر کشور فقط میتونست ترانه ای رو به یکی از زبونهای رسمی خودش اجرا کنه چون در در واقع هدف از برگزار کردن این مسابقه آشنا کردن موسیقی کشورهای مختلف برای همدیگه بود. ولی قوانین رو تغییر دادن و حالا دیگه اکثر کشورها به زبون "رسمی" دنیا ترانه اجرا میکنن!  کشور میزبان ما تا به دیشب چهار بار در این مسابقات پیروز شده بود. دیشب برای بار پنجم دختری عرب تبار ساکن این کشور تونست مقام اول این مسابقات رو در مرحلۀ نهایی ار آن خودش بکنه...
عموناصر هم طبق معمول هر سال و به خاطر علاقۀ وافرش به موزیک دیشب جلوی جعبۀ جادو برای چند ساعتی میخکوب نشسته بود و با اشتیاق سیر نهایی رو دنبال میکرد. اون موقع شب هوا هنوز گرم بود و چاره ای به جز باز نگهداشتن پنجره ها نبود... و جالب زمان رأی گیری و شمردن آراء داده شده از طرف هر کشور بود که هر بار که این ترانه بالاترین رأی رو کسب میکرد، صدای جیغ و هلهله ای بود که از خونه های اطراف میومد...:)


Loreen- Euphoria

Why, why can’t this moment last forever more
چرا، چرا این لحظه برای همیشه نمیتواند که ادامه یابد؟
Tonight, tonight eternity’s an open door
امشب، امشب ابدیت دری باز است...
No, don’t ever stop doing the things you do
نه، هرگز از آنچه می کنی دست مکش!
Don’t go, in every breath I take I’m breathing you
نرو، (زیرا) در هر نفسی که میکشم ترا استنشاق می کنم...

Euphoria
مشاط
Forever, ’till the end of time
برای همیشه، تا ابد
From now on, only you and I
از این لحظه به بعد، فقط تو و من
We’re going up-up-up-up-up-up-up
ما اوج میگیریم، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج
Euphoria
مشاط
An everlasting piece of art
قطعه ای هنری که تا ابد ادامه دارد
A beating love within my heart
عشقی کوبنده در اعماق قلبم
We’re going up-up-up-up-up-up-up
ما اوج میگیریم، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج

We are here, we’re all alone in our own Universe
ما اینجاییم، و ما در جهانمان تنهاییم،
We are free, where everything’s allowed and love comes first
ما آزادیم در جاییکه همه چیز مجاز می باشد و عشق الویت است،
Forever and ever together, we sail into infinity
برای همیشه با هم، به سوی بینهایت قایقی بادبانی می رانیم،
We’re higher and higher and higher, we’re reaching for divinity
ما بالاتر و بالاتر و بالاتر می باشیم، و دست به سوی الوهیت دراز می کنیم.

Euphoria
مشاط
Forever, ’till the end of time
برای همیشه، تا ابد
From now on, only you and I
از این لحظه به بعد، فقط تو و من
We’re going up-up-up-up-up-up-up
ما اوج میگیریم، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج

Euphoria
مشاط
An everlasting piece of art
قطعه ای هنری که تا ابد ادامه دارد
A beating love within my heart
عشقی کوبنده در اعماق قلبم
We’re going up-up-up-up-up-up-up
ما اوج میگیریم، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج

Forever we sail into infinity
برای همیشه، به سوی بینهایت قایق می رانیم،
We’re higher, we’re reaching for divinity
ما بالاتر می باشیم، و دست به سوی الوهیت دراز می کنیم...

Euphoria, euphoria
مشاط، مشاط
We’re going up-up-up-up-up-up-up
ما اوج میگیریم، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج
Euphoria
مشاط...
An everlasting piece of art
قطعه ای هنری که تا ابد ادامه دارد
A beating love within my heart
عشقی کوبنده در اعماق قلبم
We’re going up-up-up-up-up-up-up
ما اوج میگیریم، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج
Euphoria, euphoria
مشاط، مشاط
We’re going up-up-up-up-up-up-up
ما اوج میگیریم، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج، اوج

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

دگر بار: 1. پیش در آمد

میگن متولدین بهمن یک بار جفت اختیار میکنن و تا آخر عمرشون هم پای این انتخابشون می ایستن، ولی نمیگن که اگر انتخاب غلط کردن، اونوقت چه اتفاقی میفته! سالها پیش انتخابی کرده بودم و غلط ازآب دراومده بود... و دنیای متولد بهمن روی سرش انگار داشت خراب میشد...
توی اون دوران بود که همه چیز دوباره آغاز شد، آغازی که هیچوقت فکر نمیکردم دوباره به وجود بیاد، ولی اتفاق افتاد بدون اینکه حتی خودم بفهمم از کجا اومد و بر سرم نازل شد! و همه چیز از ارکوت شروع شد...
اون موقعها هنوز خبری از فیسبوک نبود و خیلیها اصلاً از بودن چیزی به نام شبکه های اجتماعی اطلاعی نداشتن. ارکوت محیطی بود که تازه قد علم کرده بود . فقط از طریق دعوت کسی که خودش عضو بود میشد وارد شد، به این طریق همۀ اونایی که اون تو بودن حداقل یک نفر رو میشناختن. یکی از امکاناتی که توی این محیط وجود داشت این بود که با دادن اطلاعاتی از قبیل شهر و کشور و جنس میشد دوستهای جدیدی رو پیدا کرد. بیشتر از یک سالی میشد که جدا شده بودم اون هم بعد از بیست و یک سال. دوران راحتی نبود به هیچ وجه ولی زندگی داشت رفته رفته سر جای خودش مینشست. توی اون مدت چند تا رابطۀ کوتاه پیش اومده بودن که یکی پس از دیگری به دنبال کار خودشون رفته بودن، و آخریش یکی بود که کیلومترها اونطرف توی پایتخت زندگی میکرد و رابطه های از راه دور از ابتدا محکوم به عدم! دیگه این برام محرز شده بود که اگر بتونم دوباره روزی کسی رو توی زندگی پیدا کنم باید توی همین شهر باشه، کسی که حداقل بشه از چهار نفر راجع بهش سؤال کرد، کسی که آدم بتونه راحت تر بشناسدش... زهی خیال باطل البته!
پس عزم جزم شد و جستجو آغازیدن گرفت، طبیعتاً در اورکوت! در ارکوتی که بعد از تجربۀ آخری اونقدر ناراحتم کرده بود که یک روز تصمیم گرفته بودم که پرونده اش رو برای همیشه ببندم و تا مدتها فکر میکردم که موفق شدم و دیگه اونجا عضو نیستم، تا اینکه  دوستی بهم خبر داد که هنوز اونجا حضور دارم! به سرنوشت اعتقاد ندارم ولی بعضی چیزا واقعاً بی دلیل اتفاق نمیفتن و اگر من از ارکوت تونسته بودم خارج بشم شاید این پنج سال از عمرم رو اینچنین به هدر نمیدادم! و جستم و در اولین جستجو با کسی برخوردم که توی همین شهر ساکن بود. عجب شانسی! در همون اولین تلاش! و تقاضای دوستی رو فرستادم...
اصلاً فکرش رو هم نمیکردم که جواب بده ولی به زودی جوابی دریافت کردم و تقاضای دوستی رو پذیرفته بود. و رد و بدل شدن چند تا پیغام که محتواهای معمولی داشت و کلیشه ای، یعنی اینکه هر کسی راجع به خودش اطلاعات معمولی بده. متوجه شدم که همسن و سال منه و اون هم مثل من یک پسر داره که چند سالی از پسر من کوچیکتره، و اینکه جدا شده و از آخرین رابطه اش هم که به پایان رسیده مدت زیادی نگذشته و در انتها اصلاً به دنبال یک رابطۀ جدید نیست! این صحبتها البته در طی چندین پیغام و در عرض چند روز انجام شد. در این بین من از آمار وبلاگم متوجه شدم که کسی از یک شرکت خاصی نوشته های من رو میخونه و از اونجایی که اون شرکت مکان شغلی همسر سابقم بود به طور طبیعی به ذهنم رسید که نکنه همکار باشن با هم، چون این آخرین چیزی بود که توی اون شرایط میخواستم! وقتی مطرح کردم متوجه شدم که صحت داره و در همون شرکت کار میکنه و احتمالاً هم همدیگر رو باید بشناسن، این بعد از تحقیقات کوچیکی  از طریق یکی از آشناهای دیگه که همونجا کار میکرد، دستگیرم شد. همه و همه دست به دست هم به زودی برای هر دو طرف کاملاً مشخص کرد که این ره به جایی راه ندارد، ولی هیچ دلیلی برای اینکه به دوستی ادامه داده نشه وجود نداشت... و چنین شد. حالا که اون استرس از میون برداشته شده بود به راحتی میشد از هر دری صحبت کرد و حتی درد دل کرد... درد دل با کسی که هنوز فقط در دنیای مجازی وجود داشت، دوستی مجازی که به حرفات گوش میداد، دلداریت میداد و گاهی حتی راهنماییت میکرد... و این دوستی در اون دوران خراب مرهمی بر دل زخمی من بود، دلی که با اتفاقات دیگه ای که در راه بودن میرفت که خودش رو برای جراحتهای بزرگتری آماده کنه!
  

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

دستخط

جداً که چقدر خوب شد که علم توی این چند دهۀ اخیر اینقدر پیشرفت کرد و امکان نوشتن حداقل به خیلیها توی این دنیا داده شد. داشتم فکر میکردم که اگر عموناصر میخواست از قلم و کاغذ واقعی برای نوشتنش استفاده کنه چه مشکلاتی که بر سر راهش قرار نمیگرفت! اینکه میشه نوشته ها رو منتشر کرد و همیشه در دسترس قرار داد به یک طرف و ارزشش غیر قابل انکاره، ولی یک اهمیت دیگه ای که داره اینه که خود عموناصر میتونه در همه حال و در همه مکان بازگشت کنه و نوشته هاش رو دوباره بخونه! فکر میکنین که این خیلی طبیعیه و خب هر کسی میتونه نوشته های خودش رو همیشه بخونه؟! همچین زیاد مطمئن نباشین!:
کلاس دوم دبیرستان بودم. دبیر شیمیی داشتیم که از سال قبلش باهامون همراه بود. لهجۀ شیرین شمالی داشت و از صحبتهای خودمونیش که گاهی با شاگردهایی که ردیف جلو مینشستن، میکرد، دریافته بودیم که اهل یکی از شهرهای میان مرزی بین دو استان خطۀ سبزه... امتحانهای ثلث اول رو داده بودیم و چندین هفته بعد از اون دورۀ امتحانات بود. ورقه ها رو تصحیح کرده بود و با خودش به کلاس آورده بود. ورقۀ خودم رو که گرفتم در کمال تعجبم دیدم که نمره ام خیلی کمتر از اونیه که خودم تصورش رو میکردم! توی یکی دو تا سؤالی که ازم کلی کسر کرده بود دقیق شدم ولی سر درنیاوردم که چرا ازشون نمره کم کرده! صداش کردم و سر میز ما اومد. علت کسر کردن نمره در مورد اون سؤالها رو پرسیدم. ورقه رو گرفت و نگاهی به اون سؤالها انداخت، بعد ورقه رو به دست من داد و گفت: ممکنه جوابی رو که نوشتی برام بخونی؟ من هم با خوشحالی در حالیکه فکر میکردم که حتماً درست متوجه توضیحات من نشده، ورقه رو گرفتم، ولی هر چی بیشتر سعی کردم که بخونم، کمتر موفقیت حاصل شد :) بعد از چند دقیقه ای سکوت، با نگاهی مهربون و چشمانی که انگار همیشه از مهربونی میخندیدن، با لهجۀ شیرینش گفت: پسر جان، آخه وقتی خودت خط خودت رو نمیتونی بخونی، چطور انتظار داری که من بیچاره اون رو بخونم؟! :)... و حرف حق جواب نداشت!... بدخطی موروثی بود و چاره ناپذیر!... خلاصه که عموناصر از اینکه مجبور نیست با دستخط خودش تراوشات ذهنیش رو به روی کاغذ بیاره برای خودش و خواننده هاش بسیار بسیار خوشحاله...:)

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

در كوچه سار شب

یکی از اون ترانه ها و اشعاری که هیچوقت کهنه نمیشه...  سالها پیش شعر زیبای سایه رو اینجا گذاشته بودم. چند روز پیش دوست قدیمی با گذاشتن این ترانه در فیسبوک دوباره تمامی احساسات و خاطرات من رو از این ترانه زنده کرد. این چند روز اخیر همه اش انگار توی ذهنمه و مرتب تکرار میشه... "در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند، به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند..."

شجریان - در کوچه سار شب

در این سرای بیکسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سواد
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندر او بغیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر ،بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

هوشنگ ابتهاج، ه. الف. سايه

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

آفتاب پرست

هوا ناگهانی گرم کرد، مثل همیشه :) تمام این مدت اخیر توی گزارش وضع هوا صحبت از این میکردن که دمای هوا به نسبت این موقع از سال زیر میانگین قرار داره و حالا درست برعکس شده... عجب روزگاریه ها :) بعد از مدتها خلاصه برای اولین بار در این چهاردیواری تا صبح رو با پنجرۀ باز لالا کردم چون در غیر اینصورت از گرما نمیشد خوابید! دیگه آدم گرمایی هم باشه و توی یک وجب جا سکنی داشته باشه، همه و همه مزید بر علت میشه که تا خود صبح هوای تازه رو در ریه ها استنشاق کرد! البته هوای تازۀ تازه هم که نه! اونایی که به گردۀ گلها توی این فصل از سال آلرژی دارن میدونن من چی میگم :) امسال طبق گزارشات رسیده در مورد این دیار درختهای توس هم خیلی زود شروع به گرده افشانی کردن و هم به مقادیر بسیار زیاد... نمیدونم در وطن این درختها در کجا بیشتر یافت میشن و آیا اصولاً زیاد هستن یا نه، ولی توی این کشور از درختهای خیلی رایج به حساب میان... و گرده اشون دشمن شمارۀ یک دوستان مبتلا به این نوع از آلرژی...
هر چی آدم میخواد در مورد آب و هوا ننویسه ولی انگار این طور که به نظر میاد اجتناب ناپذیره :) در هر حال یک بخش مهم از زندگی محسوب میشه دیگه و خواه نا خواه به شکلی زندگی رو تحت تأثیر خودش قرار میده. دیروز خبری رو توی اخبار شنیدم از کشفیات جدید در همین مقولۀ آب و هوا. این طور که تحقیقات نشون داده این کشور یکی از اون کشورهاییه که درصد بیماری پوکی استخوان در میام مردمش خیلی بالاست، یعنی در سطح جهانی. با پژوهشگری مصاحبه میکردن که علت این مسئله رو، بعد از بررسی نزدیک به هزار و ششصد نفر طی بیست سال گذشته، به مصرف زیاده از حد قهوه ربط میداد. شاید قبلاً هم به این مسئله اشاره کرده باشم که مردم اینجا عاشق نوشیدن قهوه هستن. به حدی این نوشیدنی مخدر رو دوست دارن که اون رو حتی "نوشیدنی ملی" خودشون میدونن، یعنی بعضیهاشون در طول روز لیوانها و فنجونهای متعدد قهوه است  که در خندق بلا سرازیر میکنن :) رابطۀ قهوه با پوکی استخوان رو هم این محقق به این شکل توضیح میداد که در اثر شرب قهوه مقادیر معتنابهی کلسیم به واسطۀ مدر بود قهوه از طریق کلیه ها دفع میشه که به کمبود کلسیم در بدن در دراز مدت می انجامه، و نتیجتاً نهایتاً منجر به پوکی استخوان میشه! در انتها ولی این محقق اضافه میکنه که علی ای حال عامل اصلی این بیماری در کشورهای شمالی این قاره نبودن آفتاب به اندازۀ کافیه، کمبود آفتاب و کمبود ویتامین د... و باز برگشتیم به آب و هوا :)
راستش اون اوائل که اومده بودیم اینجا من اسم مردمان اینجا رو گذاشته بودم "آفتاب پرست" :) برام رفتارشون و عشقشون به آفتاب خیلی عجیب بود! ولی حالا پس از گذشت این چند دهه بهشون کاملاً حق میدم که اینطور تشنۀ آفتاب باشن و آفتاب پرستیشون کاملاً حلاله...:)    

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

رفقای قدیمی

یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

این روزا انگار از دوست و دوستی زیاد اینجا مینویسم. چه میدونم، شاید هم به خاطر اینه که فکر میکنم از اون چیزای مهم و اصولی توی این دنیاست. داشتم فکر میکردم که بعضی از کلمات توی هر زبونی بار مخصوص به خودش رو دارن، بعضی کلمات بیشتر وقتا بار مثبت دارن مثل جوونی و بعضیهای دیگه هم در اکثر موارد بارشون اگه منفی هم حتی نباشه مثبت هم نیست مثل پیری. هرچند که قدیمیها وقتی میخواستن کسی رو دعا کنن میگفتن: پیر شی الهی :) ولی در هر صورت قدیمی و کهنگی و پیری کلماتی نیستن که به طور معمول زیاد حالت مثبتی رو در آدم ایجاد کنن. ولی یک چیزی هست که قدیمیش هیچوقت بار منفی نداره، اگه گفتین چی؟ :) جواب مسئله رو قبل از طرح سؤال البته بهتون داده بودم، یعنی دوستی!
توی دوران جوونی توی زندگی آدم ممکنه خیلیها بیان و برن، دوست و دشمن. توی اون دوران آدم قدر دوستاش رو خوب نمیدونه و به اندازۀ کافی اونجور که باید دشمناش رو جدی نمیگیره! ولی سن هر چی که بالاتر میره آدم بیشتر به یاد دوستای قدیمیش میفته، دوستایی که ممکنه حتی سالها دیگه ازشون خبری نداشته و در عین حال همیشه ته دلش به یادشون بوده، ولی روزگار یک کاری کرده که از هم فاصله بگیرن و به هر شکلی از هم بی خبر بمونن. پیدا کردن این دوستا و گپ زدن باهاشون احساسی به آدم میده که تا توی موقعیتش قرار نگیری هرگز برات قابل درک نیست. اون موقع است که تازه آدم میفهمه که چطور تونسته به این دست، دست روزگار رو میگم، اجازه بده که بینشون فاصله بندازه! وقتی خوب در سالهای عمرش که سپری شدن تعمق میکنه و گذر ایام رو پیش چشم ذهن مروری، پیش خودش فقط میگه که چطور تونستم اسم دوست رو این نادوستها بذارم و اجازه بدم وارد زندگی من بشن؟! چطور؟! یک موی گندیدۀ اون رفقای قدیمی میارزه به تمامی این خیل از دوستی بیخبران!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

دوستیهای دیجیتالی

یک موقعی یادمه وقتی تازه وطن رو ترک کرده بودم تنها وسیلۀ ارتباطیم با خانواده و دوستهای قدیمی از طریق فرستادن نامه بود. تلفن وجود داشت هم در وطن و هم در جایی که ما زندگی می کردیم ولی اولاً هم داشتن تلفن برای زندگی دانشجویی اونقدرها مبرهن نبود و هم مکالمۀ راه دور به قدری گرون بود که اگر فقط میخواستی با خانواده گپی کوتاه بزنی هزینه اش سر به فلک میزد! به یقین همسن و سالهای من باید اون دوران خوب به یادشون بیاد، که مثل امروز نبود که دیگه مکالمه از طریف تلفنهای همراه با خارج از کشور گاهی ارزونتر از حتی مکالمه های شهری برامون تموم میشه...
اون قدیما یک نامه میفرستادیم و در بهترین شرایط دو هفته طول میکشید تا نامه به دست گیرنده برسه. اگر گیرنده هم خیلی توی جواب دادن زرنگ بود و درجا پاسخ میداد، حداقل همون اندازه طول میکشید تا نامه اشون به دست ما برسه، که در بیشتر موارد به مراتب زمان بیشتری برای این جریان لازم بود! امروز وقتی به اون روزا فکر میکنم برام اونقدر عجیب و دور از واقعیت به نظر میاد اینی که امروز داریم که حتی بیانش به سادگی نیست! پیشرفت علم و تکنولوژی در زمینۀ ارتباطات توی دو دهۀ اخیر سیر نجومی داشته. این پیشرفتها امکاناتی رو در اختیار ما گذاشته که شاید خودمون هم قدرشون رو به اندازۀ کافی ندونیم! همین که همۀ دوستامون رو همیشه میتونیم در دسترس داشته باشیم، البته منوط بر اینکه خودشون بخوان... ولی آیا جداً و از ته دل ما قدر این امکانات رو توی زندگی میدونیم؟ یا همۀ اینها هم مثل خیلی از چیزهای دیگه هر روز که میگذره فقط عادی و عادی تر میشن؟!
صحبت کردن از طریق نوشتار یا همون اصطلاح "چت" چیز جدیدی نیست توی این دو دهۀ اخیر. انواع و اقسام محیطها و برنامه های مختلف برای این روش ارتباطی طراحی شده و میلیاردها انسان روی این کرۀ خاکی امروز دارن ازش روزانه استفاده میکنن. کلی از دوستها رو از اون طریق باهاشون در ارتباط میمونی و هر لحظه که دلت بخواد میتونی باهاشون تماس داشته باشی! ولی آیا این تمام واقعیته؟! من که فکر نمیکنم این کل واقعیت باشه! خود من به طور مثال همیشه توی دو سه تا از این محیطها "در دسترس" هستم، منهای اون مواقعی که دارم هفتاد تا پادشاه رو خواب میبینم طبعاً :) از دوستهای قدیم و جدید، و دور و نزدیک هستن کسایی که مثل این حقیر همیشه "آنلاین" هستن. روزهای متوالی، هفته های پی در پی "چراغ سبز" همدیگر رو در اونجا میبینیم ولی دریغ از یک سلام خشک و خالی :) خوانندۀ صادق نیازی نیست موافقتش رو با من تقسیم کنه ولی مطمئن هستم که خیلیها این سناریو رو به جا میارن و چه بسا در خلوت خودشون جلوی کامپیوتر سری به تأیید تکون میدن :) ... ولی زیاد هم نباید منفی فکر کرد و باید سعی کرد که همه چیز رو از زوایای مثبت هم نگریست. شاید دیدن چراغ سبز دوست در این دنیای دیجیتالی خود تسلیی هست و دال بر اینکه دوست هنوز هست و هنوز وجود داره... و روشن بودن چراغ خانه اش به تنهایی شاید مرهمی بر دردهای ما باشه!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

داستان مهاجرت 13

بعضی از روزها توی زندگی ما آدما هست که وقتی برمیگردیم به عقب و بهشون فکر میکنیم، آرزو میکنیم که دیگه هرگز تکرار نشن، چونکه اثرات خیلی عمیقی توی ذهن ما باقی گذاشتن و عمقشون رو هیچ چیز حتی زمان با تمام اتفاقات و حوادثش، با تمام شیرینیها و تلخیهاش و با تمام سورپریزهاش نمیتونه پر بکنه! روزهای مصاحبه هم از اون روزها توی زندگی من هستن...
روز مقرر بالاخره رسید. سر ساعتی که توی احضاریه برامون نوشته بودن توی ادارۀ پلیس حاضر شدیم. نمیدونستیم که برنامه اشون برامون به چه شکلی خواهد بود، اینکه ازمون به صورت خانوادگی سؤال و جواب میکنن، یا تک تک! به هر روی چون اسم هر دوی ما توی نامه ذکر شده بود باید خانوادگی میرفتیم. تنها چیزی رو که میدونستیم اسم پلیسی بود که ما رو احضار کرده بود. از باجۀ پذیرش جویاش شدیم که ما رو به سمت اتاقش راهنمایی کردن. میدونستیم که دیگه این روز مثل روز ورودمون نیست که مشکل پیدا کردن مترجم رو داشته باشن، و حتماً فرصت به اندازۀ کافی داشتن تا سر صبر کسی رو پیدا کنن. امیدمون این بود که این دفعه مترجمی که میارن مثل اون دفعۀ آخر نباشه که نه ما حرفهای اون رو میفهمیدیم و نه اون درست و حسابی حرفهای ما رو، یعنی بندۀ خدا تقصیری هم نداشت و زبون فارسی اصولاً زبون مادری خودش نبود!
سر و کلۀ یک آقایی که به نظر میومد هموطن باشه پیدا شد. سلام و علیک کرد باهامون و خودش رو به عنوان مترجم ما معرفی کرد. کمی که با هم گپ زدیم آقای پلیس هم پیداش شد. میخوام بگم پلیس به این خوش اخلاقی و خوش برخوردی در تمام عمرم ندیده بودم. همه اش میخندید و با خوشرویی سعی میکرد که توضیح بده که برنامه اش برای اون روز ما به چه صورتی خواهد بود. اون طور که به نظر میومد اول ما رو دست جمعی برای انگشت نگاری و گرفتن عکس قرار بود به قسمتی ویژه ای توی همون ساختمون ببرن. مترجم برای ما توضیح داد که این کاملاً یک مورد عادیه که در مورد همۀ اون کسایی که بدون مدارک شناسایی وارد این کشور میشن، اجرا میشه. احساس این قضیه ولی اصلاً خوب نبود! اندازه گیری قد و وزن و بعد هم انداختن شماره ای به گردن و جلوی دوربین پلیس قرار گرفتن آدم رو فقط به یاد فیلمهای پلیسی مینداخت وقتی که مظنون به جنایتی رو دستگیر میکردن و میخواستن بندازنش توی هلفدونی! جالب اینجا بود که من تا به حال قد خودم رو توی زندگیم دقیق اندازه نگرفته بودم و اونجا برای اولین بار فهمیدم که واقعاً قدم چقدره :)
بعد از اون مراسم مقدماتی نوبت اصل داستان رسید. قرار بر این شد که اول با من مصاحبه بشه و توی این مدت پسرم و مادرش بیرون منتظر بشینن. این هم ظاهراً کاملاً عادی بود که زن و شوهر رو جداگانه مصاحبه کنن، تا بتونن حرفاشون رو بعداً مقایسه کنن... به همین شکل هم شد و من و مترجم وارد اتاق شدیم به همراه پلیس خوش اخلاق ما...
دیگه از هر دری شروع به پرسیدن کرد. از دوران کودکی و مدرسه بگیر تا اینکه چرا از وطن خارج شدیم و آخرش از اون شهر سر درآوردیم. سؤالها رو سعی میکرد خیلی واضح مطرح کنه و اگر احساس میکرد که مترجم درست نگرفته باز تکرار میکرد. مترجم هم الحق کارش خوب بود. گاهی هم که میدید من کم میارم تو صحبتها به من میگفت میخوای اینجوری بگم و خلاصه خودش درستش میکرد. مصاحبه خیلی طولانی تر از اونی شد که حتی خود پلیس هم فکرش رو میکرد! دقیقاً به یادم نیست ولی حدسم بر اینه که چندین ساعت من توی اون اتاق بودم و به سؤالات پاسخ میدادم. وقتی اومدم بیرون انگار که کوه کنده بودم و اینقدر احساس خستگی میکردم که دیگه روی پاهام نمیتونستم بند بشم...
یه دلیل ضیق بودن وقت و طولانی شدن مصاحبه، آقای پلیس کاری کرد که خیلی غیر معمول بود! به ما گفت برین خونه و روش رو به عیال کرد و گفت شما فردا بیاین که با هم صحبت کنیم... و روز بعدش که اول وقت به اونجا رفته بود درست مصادف با روز تولدش بود! آقای پلیس که تمام تاریخهای تولد ما رو دیگه توی پرونده وارد کرده بود و حواسش جمع بود با خوشرویی بهش میگه: میدونم که دیشب رو نشستین و همۀ سؤالهایی  که من از همسرتون پرسیدم، رو با هم مرور کردین، ولی حالا شما هم دوباره همۀ ماجرا رو تعریف کنین... و در ضمن تولدتون هم مبارک :) و گلی رو که معلوم نبود از کجا و کدوم اتاقی کش رفته بوده، بهش میده :)... بیخود نبود اون برداشت من در لحظۀ اول از این پلیس نازنین!
در ابتدا گفتم که این روز یکی از بدترین روزهای زندگی من بود، ولی علتش به طور قطع پلیس مصاحبه گر نبود! وقتی که عیال از مصاحبه برگشت چیزی رو از حرفهای پلیس برام بازگو کرد، که چنان نگرانم کرد که تا به اون لحظه از زندگیم هیچوقت خودم رو اون قدر آشفته و پریشون حس نکرده بودم!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

(När löven faller) زمانیکه برگها میریزند

در صبح یک روز تعطیل که با هوایی ابرآلود و بارونی تؤامانه هیچ چیز بیشتر از یک ترانۀ زیبا و پر از احساس روح آدم رو تازه نمیکنه :) ترانۀ زیر رو سالیان سالیان پیش یکبار اینجا گذاشته بودم. در بازبینی پستهای قدیمی دوباره باهاش تلاقی کردم. تصمیم به احیائش گرفتم و بنابرین اینبار با ترجمه ای از عموناصر تقدیم حضور همۀ انسانهای سراپا احساس میکنم.

Carola- När löven faller

När löven faller av och kvar e vi
زمانیکه برگها میریزند و ما بر جای می مانیم
Ett litet frö får dö och bli till liv
دانه ای کوچک را مردن باید و زندگی یافتن
När regnet faller ner utför min kind
زمانیکه قطره های باران از گونه هایم سرازیر می شوند
Du torkar alla tårar med din vind
تو تمامی اشکها را پاک میکنی با نسیمت

Då ser jag din kärlek mot mig
آنگاه است که عشق تو را به من درمی یابم
Då känner jag livet ifrån dig
آنگاه است که زندگی را از وجودت احساس میکنم
När regnet faller ner utför min kind
زمانیکه قطره های باران از گونه هایم سرازیر می شوند
Då vet du att jag älskar
آنگاه است که تو میدانی که دوست می دارم

Som himlen runt vår jord ditt ord består
به مانند آسمان گرد زمین مان سخنانت پایدارند
Och leder mig på vägen som jag går
و مرا در راهی که میروم هدایت میکنند

Som ljuset ifrån skymning gör mig väl

به مانند روشنایی شفق که مرا مرهمیست
Så styrker du det svaga i min själ
تو ضعف را در روحم قوت می بخشی

Så ser jag din kärlek från dig
و من عشقت را درمی یابم
Så känner jag livet inom mig
و زندگی را در درون خویش احساس می کنم
Som himlen runt vår jord ditt ord består
به مانند آسمان گرد زمین مان سخنانت پایدارند
Då vet jag att du älskar
آنگاه است که میدانم دوست میداری

Störst av allt e kär Störst av allt e kärleken
بالاترین بالاترها، بالاترین بالاترها، عشق است
Den går igenom död Går igenom döden för mig
که جان میدهد، جان میدهد برای من
Den renar mig renar mig omigen
که مرا پاک می سازد، پاک میسازد دوباره و دوباره
Då vet jag att du älskar
آنگاه است که میدانم دوست میداری

Du älskar mig
دوستم میداری
Ååh ååh ååååh
آه، آه، آه!
ååh ååh
آه، آه!
Jag ger dig allt jag lämnar aldrig dig
و من همه چیزم را به تو میدهم و هرگز ترکت نخواهم کرد

Nu ser jag din kärlek mot mig
حال عشقت را به من می بینم
Nu känner jag livet ifrån dig
حال زندگی را از وجودت احساس می کنم
När löven faller av och kvar e vi
زمانیکه برگها میریزند و ما بر جای می مانیم
Då vet jag att du älskar
آنگاه است که میدانم دوست میداری

Nu ser jag din kärlek mot mig

حال عشقت را به من می بینیم
Nu känner jag livet ifrån dig
حال زندگی را از وجودت احساس می کنم
När regnet faller ner utför min kind
زمانیکه قطره های باران از گونه هایم سرازیر می شوند
Då vet du att jag älskar
آنگاه است که تو میدانی که دوست می دارم 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

سحرخیزی

فردا در این کشور تعطیل رسمیه، تعطیلی مذهبی یعنی روز عروج مسیح به آسمونها... هورا هورا :) خوشم میاد از اینا که وقتی باهاشون صحبت میکنی به اندازۀ یک ارزن اعتقادات مذهبی ندارن ولی تمام اعیادشون رو حفظ کردن و به شکلی خلاصه جشن میگیرن... و چرا که نه؟! هیچ اشکالی نداره از نظر من در هر حال، به خصوص که این احساس محفوظ نگه داشتن سننشون، به روز تعطیل برای ما بیانجامه :)
اگه تعطیلیهای توی این دیار رو یک بررسی اجمالی بکنیم کلاً اکثریتشون ریشه های دینی دارن. ولی همونطور که بالا بهش اشاره کردم مردمشون اصلاً مذهبی نیستن! شوینیست و ناسیونالیست هم نیستن و برعکس کشور همسایه اشون که خیلی تمایلات میهن پرستانه دارن، اینا اصلاً به اون شکل نیستن. یادم میاد که حدود دو دهۀ پیش که ما به اینجا کوچ کردیم خیلی از مردم حتی نمیدونستن روز ملیشون چه روزیه! تا همین چند سال پیش که بالاخره رگ غیرت ملیشون بالا زد و تصمیم گرفتن که به جهانیان بگن که نه بابا ما هم بلدیم و خلاصه روز ملیشون رو تعطیل رسمی اعلام کردن. از این جریان البته عموناصر بسیار خشنود و سرفراز گردید چون روز ملیشون مصادف با روز تولد پسرش بود! و چی از این زیباتر که در کشور میزبانت روز تولد فرزندت رو همه ساله جشن بگیرن. البته ناگفته نمونه که برای اینکه کارفرمایان عزیز از این جریان اخماشون تو هم نره و یک وقت ادعا کنن که این یک روز تعطیل اضافی در سال باعث رکود اقتصادیشون شده، یکی از روزهای تعطیل قدیمی رو "قرمزش" رو توی تقویم کمرنگ کردن! باز هم بگین که اینا کارشون درست نیست! :)
در هر حال فردا رو میشه صبح زود بلند نشد و گرفت خوابید! خودم که از نوشتن این جمله خنده ام گرفت، شما رو نمیدونم :)) عموناصر و خواب صبح؟! بعضی چیزا ژنتیکه و هیچ کاریش نمیشه کرد دیگه... سحرخیزی هم انگار از بدو تولد روی پیشونی ما داغ زده شده و فقط بهتره که پذیرفتش! تنها تسلی موجود در این میون اینه که حداقل میدونی که "چند تای دیگه" هم هستن که این "بیماری ژنتیکی" تو رو دارن... و تنها نیستی D:... سحرخیز باش تا کامروا باشی!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

"عندالمطالبه"

توی اخبار امروز مطلبی به چشمم خورد که توجه من رو به خودش حسابی جلب کرد: خانمی هموطن ساکن این کشور طی شکایتی که به دادگاه تقدیم کرده  مبلغ سه و نیم میلیون کرون (با نرخ روز یک چیزی نزدیک به 750 میلیون تومان)  رو بابت مهریه از همسر سابقش طلب کرده. طبق مطلب نوشته شده در این خبر همسر سابق این خانم  حتی در این کشور دیگه به سر نمبیره و به وطن بازگشت کرده، و حالا ایشون چطور میخواد این "مبلغ ناچیز" رو ازش بگیره هنوز معلوم نیست! و جالب اینجاست که این اولین باری نیست که خانمهای هموطن مهریه هاشون رو در این کشور به اجرا میذارن :) خبر دارم از مواردی که حتی تونستن دادگاه رو ببرن و مبلغ رو وصول کنن!
راستش، صادقانه بگم که احساسات کاملاً دوگانه ای نسبت به این داستان مهریه دارم. از طرفی از دوران بچگیم هم این جریان رو کاملاً مسخره میدونستم و اون رو فقط وسیله ای میدیدم برای پایین آوردن ارزش زن، ولی از طرف دیگه ای هم میدونم که توی اون دیار که کم در حقوقشون ظلم نمیشه، شاید این تنها وسیله ای باشه که بتونن از ازدواجهایی که فرقی با جهنم ندارن جون سالم به در ببرن، وگرنه اصطلاح "مهرم حلال و جونم آزاد" از کجا پیداش شده؟! متأسفانه مثل خیلی چیزای دیگه که البته نه فقط اونجا بلکه در تمام دنیا ازش سوء استفاده میشه، این داستان هم به خصوص توی چند دهۀ اخیر در مواردی عدیده مستمسکی برای چاپیدن و غارت کردن بوده! از وطن داستانهای اینچنینی زیاد به گوش آدم میرسه. کسایی که با برنامه ریزی ازدواج میکنن و تنها هدفشون فقط گرفتن مهریه است. و مقادیر مهریه اینقدر نجومی شده که حتی سردمدارا که در حالت عادی ککشون رو هم این جریانا نمیگزه مبادرت به تغییر قانون کردن و برای بازپس دادن این مهریه های غیر انسانی  سقف قانونی تعیین کردن، که البته مثل خیلی دیگه از قوانین عطف به ما سبق نمیکنه! یعنی اونایی که موقع اجرای خطبه به نیت 124000 پیغمبر و وزن خانم به طلا و ... صداق رو پذیرا شدن دیگه چاره ای به جز پرداختش ندارن، چون طبق قانون قرارداد، قرارداده و از زیرش نمیشه حداقل از "راه قانونی" شونه خالی کرد... قربونش برم اونجا هم که فقط راههای قانونی هست :)... و کلمۀ عندالمطالبه رو اگر به معنیش تا الان اصلاً توجهی نکردن، بهتره یک کمی درش تعمق کنن، چون یعنی اینکه هر وقت طرف خواست باید "بسلفی"... حتی چند ثانیه بعد از جاری شدن خطبۀ عقد!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

واضح و مبرهن

ماههای اخیر خیلی سریع گذشتند. چشم به هم زدم دیدم اواسط ماه مه هست و دیگه به جابجایی چیززیادی باقی نمونده... سرگذشت دختر جوونی رو توی روزنامه میخوندم که به دلیل داشتن پدر و مادر معتاد به مواد مخدر، از بدو تولدش رو با بدبیاری و بدشانسی گریبانگیر بوده، و اینکه ادارۀ خدمات اجتماعی چطور اون رو مثل توپ توی دست رشته به این و اون پاس داده. نوشته بود که در طول عمرش شاید دهها بار تغییر مکان داده و اسباب کشی کرده... وقتی داشتم این مقاله رو میخوندم به یاد خودم و اسباب کشیهای خودم افتادم! یعنی، اگر من بخوام تعداد دفعاتی که توی این چند دهۀ اخیر خونه عوض کردم و تغییر مکان دادم رو بشمارم، شاید دست کمی از مال این دختر بیچاره نداشته باشه :) گاهی اوقات وقتی به اسباب کشی فکر میکنم واقعاً حالم به هم میخوره، ولی خوب آدم هیچوقت نباید توی زندگیش ناشکر باشه، به خصوص وقتی که شرح حال بعضی از آدما رو میخونه و میبینه که مردم با چه بدبختیهایی زندگی کردن و میکنن! تصورش رو بکنین مثلاً همین دختر بخت برگشته، از توی شکم مادرش بدون اینکه خودش هیچ تقضیری داشته باشه معتاد به دنیا میاد چون مادرش که معتاد به هروئین بوده در دوران بارداری متادون استعمال کرده برای ترک اعتیاد...
میگن قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید! ما آدما جداً قدر بعضی چیزا رو توی زندگی نمیدونیم تا بلایی به سرمون نیاد و از دستشون ندیم و یا در آستانۀ از دست دادنشون نباشیم! این رو بارها نوشته ام و فکر میکنم که صد هزار بار دیگه هم که بنویسم بازم کمه! بعضی چیزا رو باید همیشه گوشزد کرد چون حافظۀ آدمی در مورد بعضی مسائل خیلی ضعیفه متأسفانه و فراموش میکنه! ما آدما به آسونی یک سری چیزا رو واضح و مبرهن میبینیم. یادمون میره که چطور به دست اومدن و چه ارزشی توی زندگی دارن. ما بچه ها از خاطرمون میره که پدر و مادر همیشه زنده نیستن و تا ابد نخواهند بود که بی دریغ برامون دل بسوزنن. ما پدر و مادرا فراموش میکنیم که بچه های ما همیشه کوچولو باقی نمیمونن و باید از تک تک لحظه ها در کنارشون لذت ببریم، و همه اش به این فکریم که پس کی بزرگ میشن و وقتی بزرگ شدن اونوقت حسرت دوران کودکیشون رو میخوریم. دوستهای خوب رو فراموش میکنیم، دوستایی که همیشه برای ما بودن و هستن چون هرگز به این فکر نمیکنیم که ممکنه اونا رو یکی روزی از دست بدیم!... هیچ چیز توی این زندگی واضح و مبرهن نیست...هیچ چیز!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

طواف

اصلاً قصد بیرون زدن از خونه رو نداشتم. از صبح که پا شدم با خودم تصمیم داشتم که به کارای معمول آخر هفته برسم و بعدش هم فقط در آرامش کامل برای خودم لم بدم و کتابی بخونم و از این کارها بکنم. راستش هوای اول صبح اونقدر دلگیر بود که به جز این، حال و هوای دیگه ای برای آدم باقی نمیذاشت! ولی خورشید مثل همیشه پشت ابرا نموند و بعد از به اتمام رسیدن کارهای "هفته مره" از پشت شیشه های پنجره باهام دالی دالی کرد. من هم که با دیدن آفتاب مثل گربه های نر خونۀ مامان بزرگ توی بهار میشم که توی نیمه های شب بیرون میزدن، عربده میکشیدن  و حریف به میدون میطلبیدن (و به گفتۀ یکی از دامادها در اثر زیاد غذا دادن مامان بزرگ بهشون بود این همه احساسات:))، نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و باید دل رو به آفتاب و طبیعت بزنم... و به طواف دریاچه برم!
از این دریاچه خیلی خاطره ها دارم، خاطره از دوستای قدیمی که حالا همگی ازم دورن، از نزدیکایی که یک موقعی نزدیک بودن و یا شاید من فکر میکردم نزدیکن، از جوونیها و از خامیها، از بچگیهای پسرم و چه بسا حتی بچگیهای خودم! توی این دو دهه و اندی که ساکن این شهر غریب هستم، خیلی بهش سر زدم، توی دوره های مختلف زندگیم. خیلی وقتا اومدم و باهاش به راز و نیاز نشستم. دوست ساکتیه ولی و فقط به حرفهای دلم و به افکارم که گاهی صداش رو تنها اون میشنونه و خودم، گوش میکنه و هیچی نمیگه! شکایت و گله هم به هیچ عنوان نمیکنه که چرا چندین ساله که به دیدارم نیومدی و من رو به دست فراموشی سپردی!
هوا که خوب میشه بیشتر به یادش میفتم و دلم میخواد که حتماً بهش سری بزنم. توی سالهای گذشته دوست باوفایی براش نبودم و شاید چندین بار بیشتر سراغش نرفتم، ولی خوب در عوض توی چند وقت اخیر هر فرصتی که گیر میارم میرم و طوافی به دورش میکنم و سرشار از انرژی، دوباره اون رو به حال خودش رهاش میکنم تا نوبت بعد... و مؤمنان به دور کعبه طواف میکنن و عموناصر به گرد دریاچه اش :)


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

"نبریده"

راستی راستی که اینا آسمونشون هم مسلمون نیست و "نبریده" :) آخه این چه وضع باریدنه، برادر آسمون؟ :) این آسمون امروز صبح سحر چنان دل پری داشت و داره که تا ما به سر کار برسیم، نیمۀ تحتانی بدن رو که امکان حمایت از طریق چتر رو نداشت چنان خیس کرد که اصطلاح موش آب کشیده رو اگر چه نمیشه به طور کامل به کار برد، ولی شاید با اضافه کردن واژۀ نیمه به اون، وصف کامل حال و روز من امکان پذیر باشه، وقتی که وارد دفترم شدم :) خنده دار موقعی بود که جلوی پنجره ایستاده بودم و سشوار به دست  پاچه های شلوار رو خشک میکردم که اگر یارای چلوندنشون بود حتماً چند لیتری آب بارون میشد ازشون گرفت، و ملتی رهگذر که مات و مبهوت از بیرون بهم نگاه میکردن که این بابا اول صبحی داره چیکار میکنه :)... داشتن زمستون ملایم همینه دیگه! اگه فکر کردین که میشه به همین سادگی از زیرش دررفت، زهی خیال باطل! زمستون ملایم توی این دیار یعنی بعداً در بهار و تابستون تاوان پس دادن!
بگذریم از آب و هوا که هر چه بگیم باز هم کمه و مثنوی هفتاد من! کلمۀ نبریده رو نوشتم و به یاد یک جریانی افتادم که اخیراً کسی برام تعریف کرد. اینجا خیلی مرسومه که آقایونی که سناشون میزنه بالای نیم قرن (خیلی زیاد به نظر اومد این اصطلاح نیم قرن، نه؟ :)) میرن و از کشورهای خاور دور "همسر" برمیگزینن و با خودشون به اینجا میارن. در مورد جزئیاتش و چگونگیش زیاد نمیخوام وارد معقولات بشم، فقط یک سر نخ رو میدم که شرط اختلاف سنی به طور معمول با یک دهه و دو دهه قابل اجرا نیست! خانم های خاور دورهمینجوریش هم سنشون قابل تشخیص نیست و از سن واقعیشون معمولاً یک دهه ای کمتر میزنن! خلاصه که میتونین تصور کنین که وقتی این آقایون با اهل و عیالهای چشم بادمیشون رو توی خیابون میبینی، اولین چیزی که به ذهنت میرسه اینه که چقدر این آقای مسن خیرخواهه که رفته از اون کشورهای دوردست دختری رو به فرزندی قبول کرده... آفرین به این انسان دوستی جداً :)
بله، میخواستم جریان بریده و نبریده رو بگم که رشتۀ کلام از دستم در رفت! این آشنای ما که عمرش در حوالی نیم قرن در حال سیر و سفره، از طریق اینترنت با خانمی از یکی از اون کشورها آشنا میشه و خلاصه دیده و ندیده انگار یک دل نه صد دل عاشق خانم میشه (که خدا بانی این اینترنت رو از روی زمین انشالله برداره ...آمین! :))). از شانس "خوبش" این کشور در اون منطقه از اوناییه که پرچم دین مبین درش برافراشته شده و خانوادۀ دختر هم بسیار معتقد. در مراسم خواستگاری جزو شروطی که برای آقای داماد گذاشته میشه به جز مهریه و صداق المعلوم و چه و چه، ایمان آوردن آقای داماد به دین مبین مطرح میشه و... باقی داستان زیاد حدس زدنش سخت نیست:) بله، آقای داماد بعد از گذشت نیم قرن از عمرش حالا باید بره زیر تیغ آقا دلاکه :)... داستان البته پایان خوش داره (مثل همۀ فیلمهای ساخته شده در دیار شیطان بزرگ) و آقا داماد بعد از مذاکرات فراوون و تهدید به اینکه کل معامله به واسطۀ تهدید اون "چند مثقال اضافه" به عدم، ممکنه به هم بخوره موفق میشه پدر عروس رو راضی کنه که از این شرط غیر انسانی فاکتور اساسی بگیره  و به معنی واقعی کلام دست از "سر کچلش" برداره :)

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

چون گذشتم!

هیچوقت به ذهنتون خطور کرده که اگه یک سری انتخابای خاصی رو توی زندگی نکرده بودین شاید سرنوشتتون به کلی تغییر میکرد؟ در مورد همه چیز، درس، کار، عشق، همه و همه! بعضی وقتا با یک تصمیم درست یا شاید هم غلط مسیر زندگیتون رویک دفعه چه بسا صد و هشتاد درجه تغییر داده باشین...
راستش رو بخواین من خودم به این جریان خیلی فکر میکنم. مثلاً به شغلی که امروز دارم فکر میکنم. برداشت اشتباه از حرفهام نکنین یک وقت خدای ناکرده :) کارم رو خیلی دوست دارم و هرگز از اینکه در این رشته تحصیل کردم و عملاً تمام زندگیم رو براش گذاشتم، پشیمون نیستم! ولی گاهی اوقات فکر کردن به بعضی وقایع آدم رو به اندیشه وا میداره، اینکه  اون موقع که بالاجبار داشتم جلای وطن میکردم و رفته بودم که مدارکم رو برای ترجمه به دست دارالترجمه ای بسپرم، مترجم از طرف ما نامه ای به دانشگاه نوشت و رشته های تحصیلی مورد درخواست رو هم خودش انتخاب کرد، و ما تا به خودمون بیایم دیدیم که در رشته ای مشغول به درس خوندن هستیم... و بعدها که مهاجرت ثانی رو انجام دادم و دوباره میتونستم از اول شروع کنم، باز هم همون مسیر رو ادامه دادم چون احساس میکردم که عموناصر نباید هیچ کاری رو نیمه تموم بذاره! آره داشتم به این فکر میکردم که اگه امروز میخواستم انتخاب کنم چه چیزی رو انتخاب میکردم توی زندگی! چه شغلی رو برمیگزیدم؟ کی میدونه واقعاً توی این دنیا؟! از اونجایی که نوشته هام اینجا داره یواش یواش شبیه ستون روزنامه های روز میشه که از هری دری هستن و در هر موردی... کی میدونه، شاید هم یکی از ستون نویس های یکی از همین روزنامه ها میشدم و از صبح تا شب کارم این میشد که توی کوچه و خیابون چشمم به همه چیز و همه کس باشه تا روز بعد توی ستونم همه چیز رو با آب و تاب و زرق و برق به قلم سیاه بکشم! کی میدونه؟! و کسی هم به یقین نخواهد دونست، چون به قول دوستی که امروز برام نوشته بود: گذشته ها گذشته و باید فراموششون کرد... و گفتم: گذشته ها اسمشون روشونه، گذشتن و باید پشت سر گذاشتشون... و در انتها به یاد جملۀ بسیار زیبایی افتادم که فکر کنم برای همیشه در ذهنم حکاکی شده: مرداب از رود پرسید که چرا زلالی؟ گفت: چون گذشتم! 

همزیستی مسالمت آمیز

زبون ما از اون زبونهاییه که توش مذکر و مؤنث وجود نداره! آیا این دلیل بر اینه که تساوی زن و مرد توی فرهنگ ما بیشتر از مثلاً اروپاییهاست که توی اکثر زبوناشون حداقل دو تا جنس هست، اگر بیشتر نباشه؟...
بحث جنس توی زبون، توی این کشور این روزا خیلی داغه. توی زبون اینا برای اشاره به سوم شخص دو تا ضمیر وجود داره، یکی برای مذکر و یکی دیگه هم برای مؤنث. چند وقتی هست که دارن سعی میکنن که یک ضمیر اشارۀ من درآورد رو وارد زبون کنن تا در متون به جای استفاده از ضمائری که حالت خنثی ندارن، ازش استفاده کنن تا "حتی در متنها هم برابری زن و مرد با هم رعایت بشه"! خلاصه که سر این یک کلمه که آیا باید به طور رسمی وارد زبون بشه یا نه، تمام رسانه ها و مردم به شکلی مچل این جریان شدن...
یکی نیست که به اینا بگه آخه آدمهای حسابی با وارد کردن یک لغت جدید به زبونتون که زن و مرد با هم برابر نمیشن، یا به عبارت بهتر حقوقشون با هم مساوات پیدا نمیکنه! هنوز هم که هنوزه توی این کشور که ادعاشون در مورد تساوی دو جنس شاخ غول رو شکسته، دستمزد مرد و زن توی بازار کار به یک اندازه نیست، هنوز هم توی محیطهای کاری در حقشون اجحاف میشه و درآمدشون از مردان همپایه اشون به مراتب کمتره، فقط به خاطر اینکه اونا در دوران بارداری احتمالیشون برای کارفرما ضرر محسوب میشن! اونوقت با یک کلمه میخواین حقوقشون رو احقاق کنین؟! راستش گاهی اوقات فکر میکنم که اینا خوشی زیر دلشون میزنه و از نداشتن غم و غصه حوصله اشون اونقدر سر میره که نمیدونن چیکار کنن، و در انتها به صحرای کربلا میزنن :)
بعدش هم که اصلاً کی گفته که زن و مرد با هم یکی هستن؟! حقوقشون باید یک جور باشه و هیچ تبعیضی نباید بین این دو جنس بشه، کاملاً صحیح، ولی این دو جنس رو انگار خدا از دو ریشۀ متفاوت خلق کرده! این دو جنس هرگز با هم برابر نیستن، هیچ چیزشون، نه ظاهرشون و نه باطنشون، نه آناتومی و نه فیزیولوژی و نه روانشناسیشون، هیچ چیزشون با هم یک جور نیست! اصلاً انگاری این دو جنس از دو سیارۀ گوناگون پا به این کرۀ خاکی گذاشتن! تفاوتها رو باید پذیرفت چون چاره ای به جز این نیست! همۀ ما در انتها انسانیم. ما انسانها محکوم به زندگی توی این کره هستیم و بنابرین بهترین راهش اینه که با هم همزیستی مسالمت آمیز داشته باشیم! و لابد الان میپرسین که چطور، وقتی هنوز بعد از میلیونها سال کسی نتونسته به این سؤال جواب بده... و من بهترین جوابی که برای این سؤال ابدی و ازلی دارم اینه: همزیستی مسالمت آمیز = زیستن مسالمت آمیز در این کره در کنار یکدیگر و دور از یکدیگر... و جواب فقط همین است، عموناصر :)

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

"رابطۀ ما انسانها با پدر و مادر"

ایمیلهای رنگ و وارنگ برام میرسه. بعضی وقتا فرصت پیدا نمیکنم که همه اشون رو بخونم ولی تا اونجایی که زمان یاری کنه سعی میکنم همه رو باز کنم و نگاهی بهشون بندازم. همه جور چیزایی توشون یافت میشه، از نوشته های سیاسی و اجتماعی بگیر تا جوک رشتی و قزوینی، موزیک و شعر، و پند و اندرزهایی برای زندگی سالمتر و از همه مهمتر اینکه چه کنیم که خوشبخت بشیم :)
گاهی اوقات ولی چیزایی توی این ایمیلها پیدا میشن که توی ذهن آدم نقش میبندن و به سادگی نمیشه پاکشون کرد، یعنی هر چقدر هم که سعی میکنی به مزاح بگیریشون و از روشون به آسونی عبور کنی ولی متأسفانه یا شاید هم بشه به عبارت دیگه ای گفت خوشبختانه، حقایقی در پس پرده هاشون نهفته است. درست مثل این نوشته ای که چند روز پیش به دستم رسید:
رابطۀ ما انسانها با پدر و مادر
تو ۳ سالگی "مامان، بابا عاشقتونم"
تو ۱۰ سالگی "ولم کنین "
تو ۱۶ سالگی "مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
تو ۱۸ سالگی "باید از این خونه بزنم بیرون"
تو ۲۵ سالگی "حق با شما بود"
تو ۳۰ سالگی "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو ۵۰ سالگی "نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم"
تو ۷۰ هفتاد سالگی "من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن"

فکر میکنم همۀ ما اعم از اینکه کدوم رل رو دارا هستیم، پدر، مادر یا فرزند حداقل یک کدوم از این جملات بالا رو به طریقی لمس میکنیم، هر کدوم از این جملات شادی رو در ذهن ما تداعی میکنه و در عین حال حزن رو! شادی از بودن عشق و عاطفه و حزن به واسطۀ فقدانش و یا شاید هم کمبودش! تا بوده همیشه بین نسلها فاصله بوده و این رو به هیچ عنوان نمیشه انکار کرد. تا به یاد داریم همیشه پدر و مادرهای خودمون مینالیدن از اینکه ما چقدر باهاشون فرق داریم و چقدر "دوره زمونه عوض شده"! و حالا هم اینطور که به نظر میاد نوبت خود ماست که بگیم یادش به خیر اون دوران قدیم که همه چیز مفهوم دیگه ای داشت، عشق معنی دیگه ای میداد... و امروز همه چیز تغییر کرده! آدما عوض شدن و این نسل جدید با نسل ما هزاران هزاران فرسنگ فاصله دارن! مدتها فکر میکردم که ماهایی که این طرف هستیم به واسطۀ اینکه بچه هامون اینجا بزرگ میشن و با یک فرهنگ دیگه ای رشد پیدا میکنن، این فاصلۀ بین النسلی بیشتر احساس میشه، ولی راستش گاهی که پای درد دل اون طرفیها هم که می شینم میبینم که این داستان همه گیره و ربطی به مکان و زمان نداره! چه میشه کرد؟ اگر جوابی براش پیدا کردین حتماً به این حقیر هم خبری بدین! شاید فقط باید پذیرفت و گذشت، باید همۀ اون دوره های بالا، مثل دورۀ بیماری که باید همه رو به شکلی پشت سر گذاشت و جای تقلب کردن وجود نداره، رو فقط قبول کرد. شاید فقط باید به خود این تسلی رو داد که این نیز بگذرد!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

کلاس چینی!

حاضر غایب که نکردین اینجا، چون چند روزی رو حاضر نبودم. یاد دوران مدرسه افتادم که موقع جیم شدن از مدرسه به بغل دستیه میسپردیم که موقع خوندن اسما به جای ما حاضر بگه :) البته این فقط موقعی به درد میخورد که مبصر حضور غیاب میکرد و میشد سرش رو کلاه گذاشت، با معلمها خطرناک بود اینجوری تا کردن... یادش به خیر که چه دورانی بود!
احساس میکنم که هر چی که سن بالاتر میره دیگه پشت میز و نیمکت کلاس نشستن برام سخت تر میشه! دیگه اصلاً حال و حوصلۀ اون قدیما رو ندارم. گاهی اوقات فکر میکنم که شاید به خاطر زیاده رویه، یعنی هر چیزی رو که توی زندگی بیش از حد ازش استفاده کنی در انتها ممکنه دیگه دلت رو بزنه. من هم که بیشتر عمرم  سرم توی درس و کتاب بوده، شاید همین باعث شده باشه که دیگه حال و هوای درس خوندن و سر کلاس نشستن از سرم افتاده باشه! شاید هم فقط دارم سر خودم رو کلاه میذارم و میخوام از زیر علائم پیری شونه خالی کنم :) ولی نه، فکر نمیکنم اینطور باشه، چون وقتی دوست قدیمیم رو میبینم که یک به اندازۀ یک دهه تعداد پیرهنای پاره شده اش بیشتر ازمنه و هنوز در فکر تحصیل علمه و دلش میخواد سنت زگهواره تا گور رو کما فی السابق ادامه بده، به خودم امیدوار میشم که، نه بابا، پس به سن و سال نیست و به حال و حوصله است!
کلاسی که این چند روز گذشنه ما رو فرستاده بودن ولی از استثناهای زندگی من بود! یادش به خیر بادا دبیر زبان دوران دبیرستان رو که اصطلاح "چینی حرف زدن" رو برای مواقعی که کسی سر از حرفها در نمیاورد، به کار میبرد! واقعاً احساس کردم که این چند روز درست در ناف پکین سر کلاس نشستم :) و البته زیاد هم به ناحق نبود، چون فکرش رو بکنین که شما رو اول بفرستن کلاس اول ابتدایی و اونجا بهتون جمع و تفریق رو یاد بدن، و بعدش سال بعدش یک دفعه سر از کلاس چهارم در بیارین و ازتون بخوان مسائل ریاضی رو حل کنین! آیا اونوقت شما این حس بهتون دست نمیده که سر کلاسی در چین حاضر شدین؟ :)... یک اشتباه لپی باعث شده بود که ما رو در کلاس اشتباهی ثبت نام کنن و ما سه روز با عرق شرمی که از گونه هامون روان بود به چشمهای مدرس نگاه کنیم و مثل بز اخوش فقط سر تکون بدیم... ولی عیب نداره، هم فال بود و هم تماشا و بدتر از اینا هم ممکنه توی زندگی پیش بیاد، مگه نه؟ :)

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

بدون شرحی دیگر!

قبل از رفتن میخوام فقط یک یادداشت خیلی کوتاه بذارم اینجا...
بعضی وقتا انگار گذشته ها نمیخوان دست از سر ما آدما بردارن، علی رغم تمامی ادعاهایی که از دور و نزدیک میشنوی. چند هفته ای هست که دلم میخواد این رو منتشر بکنم، ولی همه اش به خودم گفتم: بی خیال، بگذر و سکوت کن... مثل همیشه! ولی دیگه سکوتی در کار نیست و نخواهد بود، نه در این زندگی و نه در زندگیهای بعدی!
بنابرین، فقط میگم: بدون شرح!

احتمال سوم

میگن بالاخره بهار اومد، به این مملکت حداقل! وطن که میدونم خیلی وقته هوا حسابی گرم شده... آفتاب بسیار زیبایی در این روز اول ماه مه از پنجره به درون اتاق افتاده که انسان رو وسوسه میکنه برای بیرون رفتن... باید بیرون زد و از این فرصتها استفاده کرد چون در این دیار هرگز نمیدونی که گرما چند روز مهمونته!
راستش تصمیم به نوشتن نداشتم اصلاً! از اونجایی که چند ساعت دیگه مسافر هستم، فکر کرده بودم که بعد از برگشتنم بنویسم، ولی همونجور که آفتاب گرم من رو به خارج شدن از خونه اغوا کرد، افکار درون هم به طریقی وادار به نوشتنم کردند... مثل همیشه :)
چندی پیش دوستی قدیمی رو توی یکی از این شبکه های اجتماعی پیدا کردم و خوشحال از اینکه بعد از سالیان سال در این محیط دیده بودمش تقاضای دوستی براش فرستادم. هفته ها گذشت و خبری ازش نشد. با خود گفتم که از چند حال به رد نیست: یا "عموناصر" رو نشناخته که چیز تازه ای نیست چون قبلاً هم پیش اومده بود که بعضی از دوستای قدیمی که با این اسم مستعار آشنایی نداشتن به جا نیاورده بودن، یا این دوست هم از اون دسته است که سالی یک بار به این شبکه سر میزنه که این هم البته ابدا دور از واقعیت نبود، و یا...؟ همیشه یک احتمال سوم هم هست! میدونین، اون احتمال سومه که کار رو توی زندگی همیشه خراب میکنه! احتمال سومهاست که باعث میشه ما توی زندگی خودمون برای خودمون تصمیم نگیریم و اجازه بدیم تعیین کننده برای تصمیم گیریهامون کسان دیگه باشن... در هر حال، این دفعه هم احتمال سوم بود! یعنی من نمیدونستم که اینطوره و برای اینکه هر کدوم از احتمالهای دیگه رو حذف کنم، پیغامی فرستادم... و جوابی که دریافت کردم فقط و فقط دال بر احتمال سوم بود!
آدما بدون اینکه دچار آلزیمر بشن چقدر حافظه اشون میتونه کند بشه و وقایع رو فراموش کنن! نمیدونم چی بگم راستش! شاید هم گاهی اوقات ما آدما میخوایم که بعضی چیزا رو طور دیگه ای به یاد بیاریم، شاید برامون به خاطر آوردن بعضی چیزا زیاد به مذاق اونایی که برای ما تصمیم میگیرن خوشایند نباشه و به همین خاطر اون خاطرات رو میفرستیمشون اون عقب عقبهای ذهن و روش هم کلی خرت و پرت انبار میکنیم، به امید اینکه دیگه جلوی چشم نباشن و به یاد نیان! در عرض یک چشم به هم زدن فراموش میکنیم که با چه کسی طرف هستیم و چه حرفهایی به هم زدیم و چه قولهایی به هم دادیم، فراموش میکنیم که یک روز چطور با چشمهای پر از اشک گفتیم: دیگه قهر نکنین و بذارین برین ها، من اینجا خیلی تنهام، عموناصر! و در عرض یک چشم به زدن میذاریم که برامون تصمیم بگیرن و بهشون این اجازه رو میدیم که حتی برامون تعیین کنن که "با کی دوست باشیم یا نباشیم"... و در عرض یک چشم به هم زدن وبدون اینکه حتی خودمون هم متوجه باشیم، به مفت فروختیمش... عموناصر رو میگم!