به تقویم نگاه میکنم ولی باورم نمیشه! هر چقدر هم که با پشت دست چشمها رو به علامت ناباوری میمالم اما تغییری حاصل نمیشه و باز هم همون تاریخ رو نشون میده. یعنی مگه ممکنه پنج سال گذشته باشه؟! پنج سالی که انگار در چشم برهم زدنی گذشت...
یک موقعی به سرنوشت اعتقاد راسخی داشتم و فکر میکردم که همۀ آدما توی این دنیا به طریقی و با مرکبی نامرئی آینده اشون و اینکه چه قراره بر سرشون بیاد، روی پیشونیشون حک شده، ولی دیگه سالهاست که ایمانم به این مقوله سست شده! اتفاق و اتفاق و باز هم اتفاق کلمۀ کلیدیه روز و ماه و سال و قرنه، دست کم برای من و خیلی دیگه از همنوعها که به مانند من فکر میکنن... و این اتفاق پنج سال پیش افتاد. اتفاقی بود که افتاد، با اینکه کلی سیمان و ماسه و گچ و هر نوع مصالحی که به ذهن بنی بشر برسه تهیه کرده بودم که درِ این خونه رو برای همیشه "گِل" بگیرم... و این اتفاق چه کرد با من و زندگی من! به جای گِل، چیزی که نصیبم شد گُل بود، گُلی که پنج سال زندگی من رو عطرآگین کرد... و سرانجام عشق و محبت پنج ساله شد.
این روز بر من و تو مبارک بادا، پرندۀ مهاجر من!
یک موقعی به سرنوشت اعتقاد راسخی داشتم و فکر میکردم که همۀ آدما توی این دنیا به طریقی و با مرکبی نامرئی آینده اشون و اینکه چه قراره بر سرشون بیاد، روی پیشونیشون حک شده، ولی دیگه سالهاست که ایمانم به این مقوله سست شده! اتفاق و اتفاق و باز هم اتفاق کلمۀ کلیدیه روز و ماه و سال و قرنه، دست کم برای من و خیلی دیگه از همنوعها که به مانند من فکر میکنن... و این اتفاق پنج سال پیش افتاد. اتفاقی بود که افتاد، با اینکه کلی سیمان و ماسه و گچ و هر نوع مصالحی که به ذهن بنی بشر برسه تهیه کرده بودم که درِ این خونه رو برای همیشه "گِل" بگیرم... و این اتفاق چه کرد با من و زندگی من! به جای گِل، چیزی که نصیبم شد گُل بود، گُلی که پنج سال زندگی من رو عطرآگین کرد... و سرانجام عشق و محبت پنج ساله شد.
این روز بر من و تو مبارک بادا، پرندۀ مهاجر من!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر