۱۳۹۶ بهمن ۶, جمعه

زمین تو را به یاد خواهد آورد

نیمه های شب از خواب پریدم و دیگه نتونستم بخوابم. اتفاقیه که دیگه داره جزئی از زندگی من میشه. مطمئناً به سن و سال ربط داره. شاید هم با این فکر اینجوری دست کم خودم رو تسلی میدم... ولی دیشب شاید دخلی به تعداد بهارهای زندگیم نداشت.
نزدیک به دو هفتۀ پیش بود که در اون روز دوشنبه همکارمون همۀ ما رو با رفتنش چنان شوکه کرد که آثارش هنوز هم کمرنگ نشده... دیروز ایمیلی از رئیس اومد که  در اون قید شده بوده که امروز قراره مراسم یادبودی اینجا در محل کار براش برگزار کنن... و یقین دارم که همین افکار بودن که امروز من رو خیلی زودتر از روزهای عادی به سر کار کشوندن.
مراسمی بود بسیار کوتاه ولی در عین حال پر از احساس. واقعاً باید بگم که لذت بردم. خانواده و نزدیکانش هم اومده بودند و در کمال آرامش نشسته بودند.  از داد و فریاد و ضجه خبری نبود. موزیکی آروم گذاشته شده بود و عکسهایی خاطره انگیز از مرحوم رو نشون میدادن. بعضیها فقط گوش میدادن و بعضیها هم جلوی اشکهاشون رو نمیتونستن بگیرن و در آرامش با سرانگشتانشون اشکها رو از روی گونه هاشون پاک میکردن . دو تا از رؤسا اومدن و در موردش صحبت کردن.  کشیشهای بیمارستان هم با گفتن چند جمله در مورد زندگی و مرگ مراسم رو به پایان بردند و در انتها یکی از اونها این شعر رو خوند:

En gång skall du vara en av dem
روزی تو در میان آنانی خواهد بود
.som levat för längesen
که در گذشته های دور زیسته اند.
Jorden skall minnas dig
زمین تو را به یاد خواهد آورد
som den som minns gräset
به مانند او که سبزه را به یاد می آورد
och skogarna
و جنگلها را،
.det multnade lövet
و برگ مبدل به خاک را.
Så som myllan minns
چنان که خاک به یاد میاورد،
.och så som bergen minns vindarna
و چنان که کوهستان باد را به یاد میاورد،
Din frid skall vara oändlig
آرامشت ابدی خواهد بود،
.så som havet
همچو دریا.

 Pär Lagerkvist
پر لاگرکویست

بعد از مراسم یادبود، در راه برگشت به دفترم با خودم فکر کردم که ای کاش ما شرقیها هم میتونستیم با مرگ برخوردی اینچنینی داشته باشیم، اینکه اون رو بخشی از زندگی ببینیم و اینگونه اینقدر خود و اطرافیان رو مورد آزار و اذیت قرار ندیم. ای کاش میتونستیم این افکار پوسیده و قرون وسطایی رو در مورد این پروسۀ کاملاً طبیعی روزگارمون به دور بریزیم.

۱۳۹۶ دی ۲۶, سه‌شنبه

به یاد همکار

از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟
وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟
در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،
می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟
عمر خیام
?What is the profit of our transient existence
?Where is the weft of the weave of our subsistence
,In the heavenly sphere's abyss, souls of many innocent burn
?To ashes. But where is the smoke to prove this instance
*Omar Khayyam

هیچ چیز مثل دیروز نیست. فضای سر کار رو سکوتی فرا گرفته که توصیفش برام در این لحظه غیر ممکنه... سکوتی که آمیخته است به غم و اندوه... همکاری عزیز از میون ما رفت، برای همیشه! و فقط جایی خالی رو از خودش در اینجا به جا گذاشت.

دیروز که به عادت همیشگی به ورزش رفته بودم، وارد بخش که شدم حس کردم که هیچ چیز مثل یک ساعت قبل نیست. همکاری رو دیدم که به نظر میومد رنگش پریده باشه. با حالتی پریشون به همراه من وارد دفترم شد و گفت: شنیدی چی شده؟ و در جواب نگاه پر از تعجب من فقط گفت: توی دفترش نیمه جون پیداش کردن و سعی کردن که با دادن ماساژ قلبی و تنفسی مصنوعی نجاتش بدن، و الان هم در قسمت اورژانسه... چی داشتم میشنیدم؟ همکاری که هر روز با دوچرخه به سرکار میومد، نه دخانیاتی استعمال میکرد و نه اهل مشروبات بود، سنی هم نداشت و هنوز چند سالی تا بازنشستگیش باقی مونده بود! 
پشت میزم نشستم. سعی کردم که به کارهای نیمه تمومم ادامه بدم ولی فکرم رو به هیچ وجه نمیتونستم متمرکز کنم. با خودم گفتم که چقدر خوب بود که اینجا در بیمارستان این اتفاق افتاد و همکارهایی که تازه دوره کمکهای اولیه رو گذرنده بودن دور و برش بودن و سریع به دادش رسیدن... و توی همین افکار بودم که رئیسم در رو باز کرد و داخل شد... و از نگاهش معلوم بود که حامل خبر خوبی نیست: از اورژانس خبر داده بودند که تلاششون برای برگردوندن این همکار به زندگی به جایی نرسیده... رفته بود و این دنیا رو برای همیشه ترک کرده بود، به همین سادگی! 
در اون لحظه فقط به یک چیز فکر کردم و اون اینکه چقدر به آسونی این اتفاق برای تک تک ما در اینجا میتونست بیفته و میتونه بیفته. یکبار دیگه زندگی ناز شستی به همۀ ما نشون داد و گفت: حواستون جمع باشه! زیاد برنامه ریزی نکنین و برای خودتون خیالهای باطل نبافین. در عرض چند ثانیه نیست میشین و دیگه توی این دنیا وجود ندارین...

این همکار عزیز رفت و از خودش فقط مشتی خاطره برای ما به جا گذاشت. همیشه به تیشرتهایی که میپوشیدم ایراد میگرفت و به شوخی میگفت که چرا نوشته هاش فقط مربوط به یک کشوره؟ و فنجان کوچکش رو که هیچوقت توی ماشین ظرفشویی نمیذاشت و جایی بالای کابینتها پنهان میکرد و با دست خودش میشست... باورم نمیشه که هفتۀ پیش اینجا بود و با همه میگفت و میخندید! روحش شاد و یادش گرامی بادا!

* ترجمه شعر از سهند ربانی

۱۳۹۶ آذر ۱۳, دوشنبه

شمعی بیافروز




Tänd ett Ljus
شمعی بیافروز

Tänd ett ljus och låt det brinna, låt aldrig hoppet försvinna,
،شمعی بیافروز و بگذار بسوزد، و مگذار که امید ناپدید گردد
.det är mörkt nu, men det blir ljusare igen
تاریکیست لیکن روشنایی در راه است.
.Tänd ett ljus för allt du tror på, för den här planeten vi bor på
شمعی بیافروز به خاطر هر آنچه که اعتفادت است، به خاطر کره ای که در آن زندگی میکنیم.
.Tänd ett ljus för jordens barn
شمعی برای فرزندان این کره بیافروز.

.Jag såg en stjärna falla, det var i natt när alla sov
درخشش ستاره ای را دیدم، امشب آن هنگام که عالم در خواب بود.
.Jag tror jag önskade då att du var nära
به گمانم، آروز کردم که تو نزدیکم بودی.
?För en minut sen brann den en sekund, sen försvann den var det bara jag som såg
و دقیقه ای پیش برای ثانیه ای روشن شد و رفت، آیا تنها من بودم که آنرا دیدم؟
.På radion sjöng dom om fred på jorden, jag ville tro dom slitna orden
در رادیو سخن از صلح بود و من آن سخنان تکراری را میخواستم که باور کنم. 

...Tänd ett ljus
شمعی بیافروز...

.Jag fick ett kort från Wyndham, jag visste inte var det låg
کارت پستالی از ویندهام به دستم رسید و نمیدانستم که آنجا کجاست.
.Jag såg på kartan, du är på andra sidan jorden
نگاهی به نقشه کردم. تو در آنسوی این کره هستی.
,Men det är samma himmel, det är samma hav, och stjärnan som jag såg
آسمان اما همان آسمان است. اقیانوس همان اقیانوس است و ستاره ای که دیدم، 
.föll för allting som vi drömmer, föll för att vi aldrig glömmer
همان است که برای تمامی آروزهامان درخشید، برای آنکه هرگز فراموش نکنیم.

...Tänd ett ljus
شمعی بیافروز...

!God jul och gott nytt år
کریستمس و سال نو مبارک بادا!
.Lova va“ rädd om dig själv, det är den hälsning du får
قول بده که مراقب خود باشی. این پیامیست که (از من) دریافت میکنی.

,Tänd ett ljus och låt det brinna, låt aldrig hoppet försvinna
شمعی بیافروز و بگذار بسوزد، و مگذار که امید ناپدید گردد،
.det är mörkt nu, men det blir ljusare igen
تاریکیست، لیکن روشنایی در راه است.
.Tänd ett ljus för allt du tror på, för den här planeten vi bor på. Tänd ett ljus för jordens barn
شمعی بیافروز به خاطر هر آنچه که اعتفادت است، به خاطر کره ای که در آن زندگی میکنیم.
.Åh. Tänd ett ljus för jordens barn. Tänd ett ljus för jordens barn
آه! شمعی برای فرزندان این کره بیافروز. شمعی برای فرزندان این کره بیافروز.