۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

جَست از خطر

یادم میاد اون دوران که هنوز راه به این دیار پیدا نکرده بودیم و توی اون یکی دیار ساکن بودیم، آشنایی داشتیم که سالها بود در اونجا سکنی داشت. برای درس خوندن اومده بود و حالا به هر دلیلی نتونسته بود درس رو به پایان ببره و بندۀ خدا به کارهای سخت بدنی افتاده بود. در کمال بیرحمی، که وقتی الان بهش فکر میکنم عرق شرم بر جبینم میشینه، اسمش رو گذاشته بودیم "فسیل"! تنها بود و صحبت زیاد میکرد، از هر دری! وقتی پیش ما میومد اومدنش با خودش بود و رفتنش با کرام الکاتبین! توی حرفهاش چیزی که بعد از گذشت این همه سال هنوز از ذهنم پاک نشده، جریان اومدن برادرش از اونور آب به اون دیاره و اتفاقاتی که توی اون مدت افتاده بود. میگفت: "غروب بود و هوا داشت رو به تاریکی میرفت. سوار تراموا شدیم. مسیر طولانی بود و رفته رفته هر چی به مقصد نزدیکتر میشدیم خیابونا خلوت تر میشد. دیدم برادرم صورتش مرتب رنگ پریده ترمیشه و حالت تشویش رو میشد از نگاهش خوند. ازش پرسیدم طوری شده؟ گفت شماها چطور جرأت میکنین این موقع روز توی اینجور جاهای خلوت به راحتی پیداتون بشه؟! جایی که من زندگی میکنم احتمال اینکه حتماً یک بلایی سرت بیارن خیلی زیاده... "
اون موقعها شنیدن این جریان خیلی برام عجیب بود! خوشحال بودم که ما داریم در جایی زندگی میکنیم که امنیت اینقدر زیاده که تو هر موقع روز دلت بخواد میتونی هر جا که بخوای بری بدون اینکه کوچکترین دغدغه ای داشته باشی... متأسفانه ولی توی این سالهای اخیر این جریان خیلی تغییر کرده. روزی نیست که توی رسانه ها خبر از انواع و اقسام اتفاقات و جنایات نباشه، و اینطور که به نظر میاد این جریان روند صعودی داره!
راستش رو بخواین با وجود این عدم امنیتی که توی جامعه به وضوح داره حس میشه، آدم بازم زیاد به این جریان فکر نمیکنه... تا موقعی که خودش رو در رو با یکی از این جریانها قرار بگیره! آدمی موجود غریبیه، همیشه فکر میکنه که اتفاقات ناگوار و عجیب فقط برای دیگران و البته توی فیلمهای سینمایی رخ میده... و طبیعتاً این حقیر هم از این قاعده مستثنی نیستم! وقتی اتفاق افتاد اون موقع است که آدم تازه متوجه میشه "هر اتفاقی برای هر کسی میتونه بیفته":
دوستی قدیمی مهمونی مردونه داده بود و ما رو هم دعوت کرده بود. آخرای شب طبق معمول همیشه که اهل نوشیدن نیستم و "رانندۀ داوطلب" محسوب میشم، باقی بچه ها رو که کلی نوش جان کرده بودن به خونه هاشون رسوندم. دیروقت بود. بهش گفته بودم که پیامکی میفرستم و اگه بیدار بود بهش سر میزنم، و همین کار رو کردم. بلافاصله زنگ زد و گفتش که بیداره، من هم خوشحال و خندون به سمت خونه اش سر "رخش" رو کج کردم. دیگه نزدیکیهای نیمه شب بود. به خونه اش از دو مسیر میشه رفت که من عمدتاً راه کوتاهتره رو انتخاب میکنم، ولی اون شب یادم افتاد که دارن اون مسیر رو کلی تعمیرات خیابونی میکنن، به همین خاطر مسیر دوم رو در اون تاریکی نیمه های شب انتخاب کردم...
توی افکار خودم غرق بودم و رانندگی به صورت اتوماتیک در جریان بود که ناگهان دیدم توی تاریکی شبرنگی داره وسط جاده برق میزنه! اولین فکری که کردم این بود که سرعت دارم و پلیس هم اونجا کمین کرده. سرعتم رو کم کردم و هر چی بیشتر نزدیک شدم متوجه شدم که از پلیس خبری نیست. دو تا دختر جوون بودن که راه رو عملاً بسته بودن و با حرکت دست توقفم رو میخواستن. در فاصلۀ چند متریشون ایست کامل کردم. یکیشون جلوتر ایستاده بود و چیزهایی میگفت که من نمیشنیدم. قیافه هاشون اصلاً به بومیهای اینجا نمیخورد و بیشتر شباهت به بلوک شرقیها داشتن. راستش فکر کردم که حتماً اتفاقی رخ داده و احتیاج به کمک دارن. توی همین فکرها بودم که دیدم یک ماشین از سمت چپ من انگار که میخواد بپیچه و من جلوی راهش رو گرفتم... اصلاً این ماشین رو توی آینه ندیده بودم و از کجا پیداش شده بود، خدا عالمه! نمیدونم یک دفعه چه حسی در درونم بهم گفت که اینجا یک چیزی جور در نمیاد و در عرض چند صدم ثانیه تصمیم گرفتم و فقط پا رو گذاشتم رو گاز. دخترا به سرعت خودشون رو کنار کشیدن و یکیشون از سر غیظ مشتی محکم به صندوق عقب ماشین کوبید و ماشین کناری هم بوقش رو به صدا درآورد... و با سرعت هر چه تمومتر از اونجا دور شدم... چند دقیقه ای طول کشید تا خودم متوجه شدم که چه جریانی در حال اتفاق بود و چطور تونسته بودم از کتک خوردن و لخت شدن و شاید هم چندین و چند بلای احتمالی دیگه نجات پیدا کنم... خطری از کنار گوشم گذشته بود!

امروز بعد از گذشت چند هفته ای از این جریان هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم سرمایی رو در درونم احساس میکنم که قابل وصف نیست. بعد از این میدونم که توی این شهر و این دیار دیگه از اون امنیت خبری نیست و باید خیلی بیشتر از اینها چشم و گوش رو باز نگه داشت.