۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

"روز پدر" یا "روز مرد"؟

این چند وقته اینقدر که سرم شلوغ شده فرصت نکردم حتی برای خوندن سری به اینجا بزنم تا چه برسه برای نوشتن! حتی صفحۀ توی فیسبوک رو هم یکی دو هفته ای هست که نرسیدم به روزش کنم. معمولاً سعی میکنم نوشته های قدیمی رو که از نظر خودم به درد بخور هست رو اونجا بذارم و برای اینکه کار رو کامل انجام داده باشم معمولاً تاریخ اصلی نوشته رو هم به همراه متن کپی میکنم و توی صفحۀ فیسبوک میچسبونم. از موقعی که سایت اینجا زبون فارسی رو هم چند سال پیش به لیست زبونهای قابل استفاده برای نوشتن، اضافه کرد، آرزو به دل ما موند که تاریخ نوشته ها هم بر اساس اونها تغییر پیدا کنه ولی ظاهراً این قسمت رو برنامه ریزهای این سایت زیر سبیلی رد کرده بودن... امروز که بعد از مدتها اومدم که دوباره یک نوشته رو کپی کنم، دیدم که بالاخره این اتفاق افتاده و حالا دیگه تاریخها هم اونجور که باید هستن... هورا هورا :)
امروز در وطن اینجور که معلومه - چون ما که همیشه دیر متوجه میشیم - روز پدره. باز هم خدا پدر این دنیای مجازی رو بیامرزه و شبکه های اجتماعی رو، چون قبلاً همیشه از اونجا به ما زنگ میزدن و به ما تبریک میگفتن :) و خلاصه عموناصر رو حسابی شرمنده میکردن! جالب اینجاست که توی شبکه های اجتماعی یک اصطلاح جدید به چشمم میخوره این چند روزه و اون اینکه به جای "روز پدر" از اصطلاح "روز مرد" استفاده میکنن! نمیدونم برای شوخیه این جریان یا اینکه میخوان این رو جدی جدی جا بندازن! از نظر من که اصلاً به هم دیگه ربطی ندارن این دو مورد! یعنی مرد بودن و پدر بودن دو تا چیز کاملاً جدا از هم هستن، همونطور که زن بودن و مادر بودن هم خیلی با هم فرق میکنن! اولاً که کو "مرد" توی این دور و زمونه؟ :) حالا تازه اگر هم تونستین همۀ عالم رو بگردین و یک چند تاییشون رو پیدا کنین، دلیل بر این نمیشه که اونا پدرای خوبی باشن... پدر شدن مستلزم "چند لحظه" است و پدر خوب بودن زحمت و خون دل خوردن یک عمر! آخه از قدیم و ندیم گفتن که "هر گردی گردو نمیشه"، مگه نه؟ :) به هر روی "مرد" هستین یا نه (دیگه اون پیش خودتون و خدای خودتون :)) اگر پدرین، این روز بر همگی شما مبارک و میمون بادا!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

هر دم از این باغ بری میرسد

داشتم به نوشته های اخیر اینجا نگاه میکردم دیدم انگار این چند وقته نوشتن های من محدود شده به اول هرهفته! تصادفی در کاره یا نه یا اینکه سیستمی به وجود اومده که خود عموناصر هم ازش خبر نداره، خدا عالمه!
اینکه زندگی بالا و پایین داره دیگه حقیقتیه انکارناپذیر، و اینکه حال و هوای آدمها هم در این بالا و پایین شدن های زندگی تغییر میکنه هم غیر قابل اجتنابه. توی این سالها که مینویسم بهم ثابت شده که حفظ یک ریتم مشخص در نوشتن تقریباً غیرممکنه. یعنی عموناصر که کوچیکتر از این حرفهاست که بخواد خودش رو "نویسنده" بنامه، ولی منهای یک تعداد مشخصی از نویسنده های مشهور در عالم ادبیات که به نظر میاد به محض اینکه پا به این دنیا گذاشتن  قصد بر این داشتن که قلم به دست بگیرن و سیاه رو بر سفید بنگارن، دفتر اعمال دیگر نویسنده ها رو که نگاه میکنی میبینی که چقدر در تولید ادبی بالا و پایین داشتن!
و زندگی، جداً که خیلی بالا و پایین داره، و تأکید میکنم روی کلمات "بالا" و "پایین"، درست مثل منحنیها توی ریاضی. نکتۀ قابل توجه اینجاست که معمولاً نه برای همیشه بالا میمونه و نه برای همیشه پایین... و پر از سورپریزهاست، سورپریزهایی که ازاسمشون پیداست که غیر قابل پیش بینی هستن، و موقعی سر و کله اشون پیدا میشه که حتی تصورش رو نمیکنی، مثل شیئی از آسمون بر سرت نازل میشن... و وقتی که در اون لحظۀ نزول مثل فیلمهای کارتونی پرنده های کوچولوی بامزه دارن دور سرت میچرخن و چشمهات دارن قیلی ویلی میرن از بابت سقوط آزاد اون شیء آسمونی بر وسط ملاجت، با خودت تنها یک فکر میکنی: "هر دم از این باغ بری میرسد  تازه تر از تازه تری میرسد"... ما انسانها هیچوقت یاد نمیگیریم...هیچوقت! هرگز یاد نمیگیریم که دلمون به داشته هامون خوش باشه، نه اینکه غمگین از نداشته ها باشیم، یاد نمیگیریم که قدر داشته هامون رو بدونیم و غصۀ نداشته ها رو نخوریم!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

Je suis malade من رنج میبرم

یکی از زیباترین ترانه هاییست که در تمام عمرم شنیدم. همیشه گفتم و باز هم تکرار میکنم که برای چنین صداهایی کلاهم رو از سر بر میدارم و ادای احترام میکنم. خواننده اونقدر از احساساتش مایه میذاره که حتی بعد از قطع شدن موزیک هنوز لرزه رو در صورت و اندامش به وضوح میشه مشاهده کرد! ... و این ترانه و این ترجمه پیشکش به "او" که باعث شد عموناصر برای اولین بار این ترانه رو بشنوه... برگ سبز است تحفۀ درویش!


Lara Fabian - Je suis malade

Je suis malade
من رنج میبرم

Je ne rêve plus je ne fume plus
دیگر نه رؤیایی دارم و نه سیگاری میگیرانم.
Je n'ai même plus d'histoire
دیگر نه حتی تاریخچه ای دارم.
Je suis sale sans toi
بی تو ناپاکم،
Je suis laide sans toi
بی تو زشتم.
Je suis comme un orphelin dans un dortoir
به یتیمی در یتیم خانه ای می مانم.

Je n'ai plus envie de vivre dans ma vie
دیگر خواستار این حیات نمیباشم.
Ma vie cesse quand tu pars
زندگی من پایان میپذیرد آنگاه که تو میروی.
Je n'ais plus de vie et même mon lit
دیگر مرا حیاتی نیست و حتی بسترم
Ce transforme en quai de gare
مبدل به ایستگاه راه آهنی خالی میشود،
Quand tu t'en vas
آنگاه که تو میروی.

Je suis malade
من رنج میبرم،
Complètement malade
رنجی عظیم.
Comme quand ma mère sortait le soir
به سان آنگاه که مادرم شباهنگام به بیرون میرفت
Et qu'elle me laissait seul avec mon désespoir
و مرا با ناامیدیهایم تنها میگذاشت.

Je suis malade parfaitement malade
من رنج میبرم، رنجی در کمال،
T'arrive on ne sait jamais quand
تو میایی و کس نمیداند که کی بازخواهی گشت،
Tu repars on ne sait jamais où
تو میروی و کس نمیداند که به کجا خواهی رفت.
Et ça va faire bientôt deux ans
و به زودی دو سال خواهد بود،
Que tu t'en fous
و چه بی اهمیت بود برای تو! 

Comme à un rocher
به مانند یک صخره،
Comme à un péché
به مانند یک گناه
Je suis accroché à toi
بر تو آویخته ام.
Je suis fatigué je suis épuisé
خسته ام، بیزارم
De faire semblant d'être heureuse quand ils sont là
از خوشحال نشان دادن خود زمانی که آنان اینجایند.

Je bois toutes les nuits
هر شب می میگسارم،
Mais tous les whiskies
لیکن فقط  ویسکی.
Pour moi on le même goût
برای من همگی یک طعم را میدهند،
Et tous les bateaux portent ton drapeau
و همۀ قایقها پرچم تو را حمل میکنند.
Je ne sais plus où aller tu es partout
نمیدانم به کجا بروم، تو در هر مکان هستی.

Je suis malade
 من رنج میبرم،
Complètement malade
رنجی عظیم.
Je verse mon sang dans ton corps
من خون خویشتن را در بدنت میریزم،
Et je suis comme un oiseau mort quand toi tu dors
و من به سان پرنده ای مرده میباشم آنگاه که تو خفته ای.

Je suis malade
من رنج میبرم، 
Parfaitement malade
رنجی در کمال.
Tu m'as privé de tous mes chants
تو تمامی ترانه هایم را از من ربوده ای،
Tu m'as vidé de tous mes mots
تو مرا از تمامی واژگانم تهی کرده ای،
Pourtant moi j'avais du talent avant ta peau
اگرچه خود قریحه ای داشتم پیش از لمس پوست تو.

Cet amour me tue
این عشق مرا میکشد،
Si ça continue je crèverai seul avec moi
اگر ادامه یابد، در خلوت خویشتن خواهم مرد،
Près de ma radio comme un gosse idiot
در نزدیکی رادیوی خویش به مانند کودکی کودن،
Écoutant ma propre voix qui chantera
در حال گوش فرا دادن به آواز خود.

Je suis malade
من رنج میبرم، 
Complètement malade
رنجی عظیم.
Comme quand ma mère sortait le soir
به سان آنگاه که مادرم شباهنگام به بیرون میرفت
Et qu'elle me laissait seul avec mon désespoir
و مرا با ناامیدیهایم تنها میگذاشت.

Je suis malade
من رنج میبرم، 
C’est ça je suis malade
اینچنین است، رنج میبرم.
Tu m'as privé de tous mes chants
تو تمامی ترانه هایم را از من ربوده ای،
Tu m'as vidé de tous mes mots
تو مرا از تمامی واژگانم تهی کرده ای،
Et j'ai le coeur complètement malade
و قلبم رنجی عظیم میبرد،
Cerné de barricades
محصور شدۀ حصارها.
T'entends je suis malade
گوش کن، من رنج میبرم!

آرامشی بعد از طوفانها

ای آقا، چی بگم از این طوفانها که هر چی بگم بازم کم گفتم :) اصلاً کی گفته که طوفان چیز بدیه؟! درسته که میاد و قصدی نداره به جز تخریب، میاد که تیشه به ریشه ها بزنه، خراب کنه، کن فیکون کنه، بروبه و بره! ولی اگر اومد و نتونست خراب کنه، اگر اومد و نتونست ریشه ها رو از جاشون بکنه و دربیاره، اون موقع است که بعدش آفتاب با اون نور و تشعشع درخشانش در میاد و روزت رو روشن و گرم میکنه... طوفان، وقتی اومد فقط باید که نشکست، باید که قُد نبود، نباید که سینه سپر کرد، نباید که احساس گردن کلفتی به آدم دست بده، و نباید که مبارز به میدون طلبید! وقتی اومد، شاید که باید سر تعظیم فرود آورد، شاید باید که فروتن بود و باید که فقط لبخند زد، چون از قدیم گفتن که "فقط درختهایی از پس طوفان نمیتونن بربیان که گردن رو شق و رق بالا میگیرن، و تنها اونا هستن که میشکنن..."... طوفان، همیشه بعدش آرامشی دل انگیزه، و طوفانها اگه نباشن، هرگز قدر آرامش رو در زندگی نخواهیم دونست!