۱۳۹۶ شهریور ۱, چهارشنبه

فرهنگ "توقع و عذاب وجدان"

تعطیلات مثل برق و باد داره به پیش میره. چشم به هم بزنم، روز آخرش میرسه و دوباره روز از نو و روزی از نو. دوباره یکسال دیگه کار و دوباره روزمرگیها و مشغله ها، ولی خوب زندگی همینه دیگه، کار و کار و بازم کار:
برو کار کن مگو چیست کار
که سرمایه زندگانیست کار
این چیزیه از بچگی به ما یاد دادن، اینکه باید تلاش کرد و کار کرد. به تمام کسایی که از کار شکایت میکنن، همیشه میگم که در این وانفسای بیکاری باید شکرگزار بود که آدم کار داره. ولی متاسفانه در همین وانفسا و توی همین جامعه ای که توش زندگی میکنیم، هستند کسایی که اعتقادی به کار کردن و روی پای خود ایستادن ندارن. این افراد معتقدن که جامعه بهشون یک بدهی ازلی و ابدی داره. داریم کسایی رو اینجا که میگن هر چی که اینا به ما بدن بدهییه که از قدیما به وطن داشتن و این حقمونه و پول نفت ماست. خلاصه که از این مقوله اگه بخوام بگم مثنوی میشه هفتاد من! چی بگم والله! همه اینا شوربختانه ناشی از فرهنگ زیر سوال اون دیاره، فرهنگی که به جرئت میشه اون رو "فرهنگ توقع" نامید، یعنی همه از همه توقع دارن بدون در نظر گرفتن اینکه آیا بجاست یا نه! و وقتی این توقعاتشون برآورده نمیشه، فرهنگ دیگه ای وجود داره که از اون یکی هم بی منطقتر و به مراتب بدتره: "فرهنگ عذاب وجدان"... معادله ایه خیلی ساده خلاصتا: بدون فکر انتظار داشته باش، شد که شد، نشد عذاب وجدان بده اونقدر که تا به هدفت برسی!

۱۳۹۶ مرداد ۲۰, جمعه

داستان مهاجرت 43

آیا درست یا غلط مطلق توی این دنیا وجود داره؟ هر چی به ثانیه های عمرم اضافه میشن بیشتر به این راز پی میبرم که هیچ درستی کاملاً درست نیست و هیچ غلطی تماماً غلط! نمیدونم که کارهایی که در اون دوران کردم و برخوردهایی که با حوادث از خودم نشون دادم کاملاً درست بودن یا نه! اگر هم اشتباه بودن، در هر حال جزئی از تجربیات زندگیم شدن، و بعضیهاشون هم شاید که برام بسیار گرون تموم شدن.
بعد از تلفنی که به خونۀ دوست دیرین زد و به ناگهان همۀ افکار و تصمیماتی رو که در اون چند روز در ذهنم مزه مزه کرده بودم، به هم ریخت، دیگه میدونستم که اگر کاری نکنم آروم و قراری نخواهم داشت. باید به خونه میرفتم و تکلیفم رو یکبار برای همیشه مشخص میکردم.
برادر دوست دیرین تصادفاً اون روز به دیدارشون اومده بود. سالها پیش و قبل از ما به اون کشور اومده بود و همون کسی بود که ما رو در کار مهاجرت از طریق همسایه اش یاری داده بود. وقتی که خودش به اون دیار پناه آورده بود، دانشجوی پزشکی بود و درسش مثل من نیمه تموم مونده بود. بعد از گرفتن اقامت و تابعیت  دوباره تونسته بود به کشور قبلی برگرده و  درسش رو به اتمام برسونه، ولی بعد از اون دیگه نتونسته بود در دیار ما کار پیدا کنه، یعنی برای اجازۀ کار به عنوان پزشک میبایست مدرکش رو قبول میکردن، و این مشکلی بود برای هزاران طبیب مهاجر و پناهنده در اونجا! در نهایت بعد از سالها تلاش به کشور همسایه کوچ کرده بود و در اونجا به راحتی و بعد از مدتی کوتاه موفق به این کار شده بود. حالا گاهی میومد و به برادرش و خانواده اش سری میزد.
دوست دیرین که حال و روز من رو دید، از برادرش خواهش کرد که ما رو هر چی سریعتر به شهر خودمون برسونه. اون بنده خدا هم که هیچوقت نه روی حرف برادر بزرگش نمیاورد، به سرعت با ما راهی جاده شد. فاصلۀ بین شهر ما و اونجا دو ساعتی بیشتر نبود و تا چشم بر هم زدنی دیدیم که در منطقۀ مسکونی خودمون هستیم و بعد از چند دقیقه ای در خونه.
توی راه همه اش با خودم فکر میکردم که چه برخوردی باید بکنم. از یک طرف توپم خیلی پر بود و عصبانی از چیزهایی که شنیده بودم و از طرف دیگه پای پسرم وسط بود. دلم نمیخواست کار به یک جایی برسه که دیگه برای دیدنش هم بخوام از هر کس و ناکسی اجازه بگیرم.
به همون شیوه ای که در تماس تلفنیمون با من حرف زده بود، ادامه داد. سعی میکرد که از حرفهای من متوجه بشه که من این صحبتها رو از کجا شنیدم. و در نهایت اینقدر که حاشا کرد منم چاره ای جز این ندیدم که تمام چیزایی رو که شنیده بودم براش بازگو کنم. گفت که همه اشون دروغه و الان بهم ثابت میکنه. گوشی تلفن رو برداشت و اول به همون دوست همکلاسیش زنگ زد و با لحن خیلی سرزنش آمیزی باهاش صحبت کرد طوری که اون بیچاره از گفته هاش خیلی پشیمون شد. بعدش هم به همون دوست مشترکمون زنگ زد و با اون با لحن به مراتب بدتری رو داشت.
بعد از اون تلفنها  خیلی صحبت کردیم و صحبت هامون هم نتیجۀ زیادی نداشت. شکی که توی دل من دوباره به وجود اومده بود به این راحتیها قابل پاک شدن نبود. از طرفی دلم میخواست که همه چیز رو تمومش کنم و از طرف دیگه نمیتونستم به خودم بقبولونم که بچه ام رو به دست اون بسپرم. دودلی بدجوری در  درونم رخنه کرده بود. تمامی اون اطمینانی رو که توی اون چند روز قبلش نوسته بودم در درونم به وجود بیارم، حالا تبدیل به دیوار سستی شده بود که با تکونی به هر طرف ممکن بود فروریز کنه!
باید با کسی درد دل میکردم و چه کسی بهتر از دوست دیرین بود که در تمامی اون سالها هرگز من رو تنها نذاشته بود.
از توی خونه نمیشد زنگ زد، پس به هوای خرید سر کوچه رفتم و از تلفن عمومی بهش زنگ زدم. از صداش معلوم بود که خیلی نگرانم شده ولی سعی میکرد که به روی خودش نیاره. براش همه چیز رو به طور خلاصه تعریف کردم. راستش ازش خجالت میکشیدم، چون این دفعۀ اولی نبود که چنین تصمیمی گرفته بودم و نتونسته بودم عملیش کنم. ولی مثل همیشه سرزنشم نکرد و مثل دوستی خوب که همیشه برای من بوده و هست، سعی کرد دلداریم بده. میدونستم که ته دلش از دستم خیلی ناراحت و مأیوسه، اما دلش نمیخواست که نمک روی زخمم بپاشه. در عین حال هم مطمئناً سکوت محض کردن براش کار آسونی بود. در انتهای صحبتمون چیزی به من گفت که هیچوقت بعد از اون از خاطرم نرفت. گفت: به زندگیت ادامه بده و خودت رو گول بزن، چون موجودی والاتر از خودت رو داری که باید بهش فکر کنی!

امید همان که پر دارد

“Hope” is the thing with feathers 
امید همان  که پر دارد


“Hope” is the thing with feathers -
امید همان که پر دارد
That perches in the soul -
،همان که در روح خانه میکند
And sings the tune without the words -
 ،آوازی بدون کلام سر میدهد
And never stops - at all -
و هرگز دست نمیکشد، هرگز

And sweetest - in the Gale - is heard -
و شیرینترینها، در تندباد، شنیده میشوند
And sore must be the storm -
،و این طوفان است که زخمیست
That could the little Bird
،که پرندۀ کوچک را دستپاچه کند
That kept so many warm -
پرنده که گرمابخش هزاران هزار باشد

I’ve heard it in the chillest land -
شنیدم که در سردترینِ  سرزمینها 
And on the strangest Sea -
،و در غریبترینِ دریاها
Yet - never - in Extremity,
لیک هرگز در اضطرار
It asked a crumb - of me.
طلب خرده نانی از من نکرد

EMILY DICKINSON
امیلی دیکنسون

۱۳۹۶ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

چند پند عموناصری

اینطور که به نظر میرسه، از پس یک تابستون دیگه هم براومدم. تابستون در این دیار رو به اتمامه، ویا به قولی تموم شده، و من هنوز هم به مرخصی سالیانه نرفتم! انگار این دیگه سنتی برای من شده که همه برن مرخصی و برگردن، و من انگشت شست رو بر روی بینی بذارم و انگشتان دیگه رو به علامت "حالا دیگه نوبت منه" چند باری تکون بدم و با لبخندی بر لب ازشون برای چند هفته خداحافظی کنم...
به یاد سالها پیش افتادم که تازه در این مکان شروع به فعالیت شغلی کرده بودم. همکاری داشتیم که به نسبت مسن بود. منظورم از "به نسبت" یعنی اینکه  به نسبت سن و سال من در اون موقع ها. راستش زیاد من رو تحویل نمیگرفت و من هم به مانند اکثر خارجیها در این کشور و احتمالاً در همه جای دنیا، این رو به این حساب میذاشتم که از خارجیها خوشش نمیاد، هر چند که خودش هم خارجی بود منتها چهل پنجاه سال قبل و بعد از جنگ جهانی دوم از آلمان به اینجا پناهنده شده بود، ولی خوب حتماً واقف هستین که خارجیها در اینجا طبقه بندی دارن: اونایی که مال کشورهای همسایه هستن، اونایی که مال غرب این قاره هستن، مال شرق، مال جنوب،....و خلاصه اون آخرای لیست هم خاورمیانه و در قعرش هم قارۀ  سیاه. درجه بندی رو هم تقریباً به همین ترتیبی که عرض کردم، میشه در نظر گرفت...
اولین تابستون من در اونجا بود و تقریباً همۀ همکارها به تعطیلاتشون رفته بودن. اونایی هم که هنوز نرفته بودن دیگه در شرف رفتن بودن. نهایتاً من و این خانم موندیم که چند وعده ای رو در روز با هم سر میز بشینیم و چای و قهوه و ناهار بخوریم. نمیدونم از قحطی آدم بود یا از در ساعتها تنهایی در روز و یا کلاً چیزی دیگه، دیدم که با من مثل سابق نیست و کلی باهام صحبت میکنه. چیزی که بعد از گذشت این همه سال هنوز توی ذهنم مونده این جملاتش بود که هر روز با یک ذوق و شوق خاصی تکرار میکرد: "حالا همه از مرخصی برمیگردن و عزا گرفتن که باید دوباره روزی هشت ساعت اینجا کار کنن، اونوقت من و تو زبونمون رو براشون درمیاریم و میریم مرخصی..."
زودتر از من تعطیلاتش شروع شد. چند روزی نگذشت که یک روز خبر بدی رو برامون آوردن: دخترش هر چی بهش به خونه زنگ زده بوده جوابی نگرفته بوده. به سر کار زنگ میزنه و سراغش رو میگیره و وقتی اونجا هم پیداش نمیکنه، نگران میشه و به خونه اش میره. از اونجایی که کلید داشته،  وارد خونه  میشه و مادرش رو در حالیکه روی مبل جلوی تلویزیون روشن نشسته بوده و دار فانی رو وداع گفته بوده،  پیدا میکنه. به گفتۀ همکار پزشکمون احتمالاً در یک آن خونریزی مغزی کرده بوده و کار به چند ثانیه هم نکشیده بوده... به همبن سادگی!
یادم میاد که تا هفته ها بعد از شنیدن این خبر غمگین بودم، از اینکه چرا در موردش اینچنین فکر کرده بودم، اینکه ضد خارجی بوده و در اون چند هفتۀ آخر عمرش بهم ثابت کرده بود که آدمی فوق العاده مهربون و انساندوست بود. روحش شاد باشه هر کجا که هست!
دلم میخواد از این خاطرۀ دوردستی که ناگهانی بعد از دهه ها به ذهنم خطور کرد نتیجه ای و یا نتایجی اخلاقی بگیرم:
- آدمها رو زود نباید قضاوت کرد، یا بذارین تیر خلاص رو بزنم، هرگز آدمها رو قضاوت نکنین!
- ما خارجیها در کشور بیگانه گاهی زیادی حساس میشیم، و حساسیت همیشه موجب مشکلات و دردسره!
- هرگز و تأکید میکنم، هرگز فکر نکنین که میدونین از ذهن بغل دستیتون چی میگذره!   
- و از همۀ اینها مهمتر، زندگی کوتاه تر از اونیه که فکرش رو میکنین. قدر داشته هاتون رو بدونین!

۱۳۹۶ مرداد ۱۳, جمعه

داستان مهاجرت 42

گاهی اتفاقاتی که در گذشته افتادن اونقدر دور به نظر میان که خودم هم به شک میفتم که آیا اصلاً همگی اونها واقعی بودن یا نه! یا اینکه تمامی این سالها فقط کابوسی بودن که شاید شبی به واسطۀ خوردن غذایی سنگین به سراغم اومده باشن. اما وقتی خوب به همه چی فکر میکنم و همه چی مثل روز روشن به یادم میاد، متوجه میشم که نه تنها خواب و خیال نبودن بلکه شاید بعضی وقتها زیادی هم واقعی بودن.
از زمانی که به اون دیار مهاجرت کرده بودیم، رفتارهای عجیب و غریب ازش زیاد دیده بودم و در این مجموعه ها اسم دوستهای جدیدی میومد که من هرگز ندیده بودمشون. نکتۀ جالب اینجا بود که همگیشون هم به دلیلی در شهرهای دیگه زندگی میکردن! یکی از اونها هم که من در اون دوران نفهمیدم یک دفعه از کجا اسمش توی زندگی ما پیدا شد، خانمی بود جوون که با اینکه کم و بیش همسن و سال ما بود، ولی به گفتۀ اون نوه هم داشت، یعنی در سن خیلی کم ازدواج کرده بود و بچه اش هم در سن نوجوونی براش نوه آورده بود. این خانم هم مثل باقی این "نو دوستان" در شهری در جنوب کشور ساکن بود. گاهگداری میشنیدم که تلفنی صحبت میکنن.
گفت که میخواد چند روزی رو پیش اون خانم بره. طبق معمول بازم برام عجیب بود ولی چیزی نگفتم و رفت، و پسرم هم به روال همیشگی پیش من بود. توی اون چند روز برای اینکه تنوعی برای پسرم باشه گفتم بهش که بریم پیش یکی از دوستای قدیمی که از شهر قبلی میشناختیمش و مدتی بعد از ما با دو تا دخترش به شهر ما کوچ کرده بود. دخترهاش نوجوون بودن و چون پسرم رو از کودکی میشناختن و خیلی دوستش داشتن، حسابی باهش بازی کردن و سرش رو گرم کردن. من و این دوست قدیمی هم به صحبت نشستیم.
نمیدونم چرا ولی صحبتهامون همه اش در رابطه با اون و این سفرهای مشکوکش شد. هر چی بیشتر صحبت کردیم، شک من هم ناخودآگاه زیادتر شد، انگار که نیاز به این داشتم که راجع بهش با کسی حرف بزنم تا به خودم هم ثابت بشه که یک جای کار میلنگه. کار به اونجا کشید که که دیگه نتونستم طاقت بیارم و به دوست همکلاسیش از همونجا تلفن زدم. یک چیزی ته دلم میگفت که اون اطلاعاتی داره که این جریانها رو برام روشنتر میکنه. و حسم کاملاً درست بود. میگفت که تمام اون مدت اخیر یک آقایی مرتباً به مدرسه اشون میاد و ملاقاتش میکنه! و دوباره انگار پتک بزرگ روبلند کرده بودن و با شدت هر چه تمامتر بر سرم کوفته بودن!
دیگه آروم و قرار نداشتم و نمیدونستم چیکار باید بکنم. همۀ چیزهایی رو که در عرض اون مدت بهم گفته بود دروغ بودن و هیچی تموم نشده بود. توی اون مدت فقط من رو گول زده بود. با پسرم پیش دوست خوب همدانشگاهیم که توی اون مدت همدم خوبی برام شده بود رفتم. جریان رو براش تعریف کردم و اون هم  خیلی ناراحت شد. توی چهره اش به وضوح جمله ای رو که بهم قبلاً گفته بود رو کاملاً میتونستم ببینم:"بذار پشیمون بشه و بعد بذار برگرده!" و من اون موقع به حرفش گوش نداده بودم.
بهش گفتم که تصمیم گرفتم چند روزی رو پیش دوست دیرینم بریم چون اصلاً طاقت دیدن اون رو ندارم. گفتم که براش نامه ای میذارم و همه چیز رو خاتمه میدم... و روز بعد سوار قطار به سمت شهری که دوست دیرین و خانواده اش در اونجا ساکن بودن در حالت حرکت بودیم. به خاطر دارم که اوضاع مالی خوبی هم نداشتم و حتی پول قطار رو هم از این دوست خوب قرض گرفتم.
در نامه ای که توی خونه براش گذاشته بودم، برای اولین بار حرف جدایی رو زده بودم و ازش خواسته بودم که وسایلش رو جمع کنه و تا برگشتن ما دیگه توی اون خونه نباشه. این برای من حرکتی بود که تا اون روز بهش هرگز فکر نکرده بودم، ولی پرسش اینجا بود که آیا میتونستم که بهش جامعۀ عمل بپوشونم؟
اون چند روز پیش دوست دیرین نمیدونم بر من چطور گذشت! هر جور فکری که شما به ذهنتون برسه  به مغزم خطور کرد. حتی اینکه کلاً به وطن برگردم، ولی نمیتونستم چون اسم پسرم توی گذرنامۀ اون بود. به سفارت زنگ زدم و ازشون پرس و جو کردم، گفتن که باید اجازه نامۀ مادرش باشه تا بشه تفکیک کرد... و توی این افکار بودم که تلفن خونۀ دوست دیرین به صدا دراومد. خودش بود که به خونه برگشته بود و نامۀ من رو دیده بود. شمشیر رو حسابی از رو بسته بود و از در انکار وارد شد. هیچوقت اون رو اینطور عصبانی ندیده بودم. گفت که چرا من باید برم؟! و آخرش هم تهدیدی کرد که دست و پای من سست شد: گفت که خیلی حرف بزنی پسرمون رو هم ازت میگیرم و خودت هم میدونی که میتونم اینکار رو بکنم! گفتن این جملۀ آخر پتکی سنگینتر بود که بر سر من فرود اومد، چون تا اون روز هرگز چنین چیزی ازش نشنیده بودم و علی رغم تمام اتفاقاتی که رخ داده بود هیچوقت تمایلی به اینکه از پسرمون نگهداری کنه، از خودش نشون نداده بود، یعنی رفتارهاش به هیچ عنوان شباهتی به رفتارهای یک مادر دلسوز نداشتن! و متآسفانه در اون دیار میدونستم که گرفتن فرزند از پدر به مایۀ خوردن لیوانی پر از آبه!   

۱۳۹۶ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

خیلی دوستم بدار

این ترانه رو میخوام به پرنده مهاجری تقدیم کنم که یک روز سرد پاییزی به زندگیم وارد شد و امیدوارم که دیگه هرگز مهاجرت نکنه...

 
  تارکان - خیلی دوستم بدار

Beni Çok Sev
خیلی دوستم بدار

Bir kavga nasılda hoyrat
جدال هر چند که سخت
Savaşırken savrulurken büyüttü hayat
زندگی در این جنگ و جدال بزرگمان کرد
Ben sensiz yapayalnızdım
بدون تو تک و تنها بودم
Suyum oldu, aşım oldu ama aşksızdım
آب داشتم، غذا داشتم اما بدون عشق بودم

Bir vurgundu geçtiğim yollar
راه عبورم بسی صعب بود
Düşe kalka yaşanırmış öğretir yıllar
سالها یاد میدهند که افتان و خیزان میتوان زیست
Ben sensiz her şeye sustum
من بدون تو بر همه چیز سکوت کردم
Koca dünya dönüyordu içinde yoktum
دنیای بیکران میچرخید و من در آن نبودم

Sevdanı bulmak yıllar sürdü
یافتن عشق تو سالها به طول انجامید
Hoş geldin gönlüme kaderim güldü
به قلب من خوش آمدی و سرنوشتم لبخندی زد
Tut elimden beni çok sev kimseye verme
دستم را بگیر، خیلی دوستم بدار و آن را به کسی مده
Seveceksen ömürlük sev, bir günlük sevme
 برای یک عمر دوستم داشته باش، نه برای یک روز

İyi günde kötü günde
در روزهای خوب، در روزهای بد
Sakla göğsünde
در سینه ات نگه دار
Sen bu kalbe iyi geldin
تو برای این قلب خوش یمن بودی
Benden hiç gitme
هرگز رهایم مکن

Tut elimden beni çok sev
دستم را بگیر، خیلی دوستم بدار
Kimseye verme
 آن را به کسی مده
Seveceksen ömürlük sev
 برای یک عمر دوستم داشته باش
Bir günlük sevme
نه برای یک روز

İyi günde kötü günde
در روزهای خوب، در روزهای بد
Sakla göğsünde
در سینه ات نگه دار
Sen bu kalbe iyi geldin
تو برای این قلب خوش یمن بودی
Benden hiç gitme
هرگز رهایم مکن

Bir sabahsız geceydi gönlüm
قلبم شبی بدون صبح بود
Gün misali gözlerinde güneşi gördüm
در چشمانت خورشید را به مانند روز دیدم
Bir dertli rüzgardım estim
نسیمی دردمند بودم که وزیدم
Umudum sen, huzurum sen yeniden doğdum
امیدم توو آسایشم تو بودی و من دوباره متولد شدم

Sevdanı bulmak yıllar sürdü
یافتن عشق تو سالها به طول انجامید
Hoş geldin gönlüme kaderim güldü
به قلب من خوش آمدی و سرنوشتم لبخندی زد
Tut elimden beni çok sev kimseye verme
دستم را بگیر، خیلی دوستم بدار و آن را به کسی مده
Seveceksen ömürlük sev, bir günlük sevme
 برای یک عمر دوستم داشته باش، نه برای یک روز