اینطور که به نظر میرسه، از پس یک تابستون دیگه هم براومدم. تابستون در این دیار رو به اتمامه، ویا به قولی تموم شده، و من هنوز هم به مرخصی سالیانه نرفتم! انگار این دیگه سنتی برای من شده که همه برن مرخصی و برگردن، و من انگشت شست رو بر روی بینی بذارم و انگشتان دیگه رو به علامت "حالا دیگه نوبت منه" چند باری تکون بدم و با لبخندی بر لب ازشون برای چند هفته خداحافظی کنم...
به یاد سالها پیش افتادم که تازه در این مکان شروع به فعالیت شغلی کرده بودم. همکاری داشتیم که به نسبت مسن بود. منظورم از "به نسبت" یعنی اینکه به نسبت سن و سال من در اون موقع ها. راستش زیاد من رو تحویل نمیگرفت و من هم به مانند اکثر خارجیها در این کشور و احتمالاً در همه جای دنیا، این رو به این حساب میذاشتم که از خارجیها خوشش نمیاد، هر چند که خودش هم خارجی بود منتها چهل پنجاه سال قبل و بعد از جنگ جهانی دوم از آلمان به اینجا پناهنده شده بود، ولی خوب حتماً واقف هستین که خارجیها در اینجا طبقه بندی دارن: اونایی که مال کشورهای همسایه هستن، اونایی که مال غرب این قاره هستن، مال شرق، مال جنوب،....و خلاصه اون آخرای لیست هم خاورمیانه و در قعرش هم قارۀ سیاه. درجه بندی رو هم تقریباً به همین ترتیبی که عرض کردم، میشه در نظر گرفت...
اولین تابستون من در اونجا بود و تقریباً همۀ همکارها به تعطیلاتشون رفته بودن. اونایی هم که هنوز نرفته بودن دیگه در شرف رفتن بودن. نهایتاً من و این خانم موندیم که چند وعده ای رو در روز با هم سر میز بشینیم و چای و قهوه و ناهار بخوریم. نمیدونم از قحطی آدم بود یا از در ساعتها تنهایی در روز و یا کلاً چیزی دیگه، دیدم که با من مثل سابق نیست و کلی باهام صحبت میکنه. چیزی که بعد از گذشت این همه سال هنوز توی ذهنم مونده این جملاتش بود که هر روز با یک ذوق و شوق خاصی تکرار میکرد: "حالا همه از مرخصی برمیگردن و عزا گرفتن که باید دوباره روزی هشت ساعت اینجا کار کنن، اونوقت من و تو زبونمون رو براشون درمیاریم و میریم مرخصی..."
زودتر از من تعطیلاتش شروع شد. چند روزی نگذشت که یک روز خبر بدی رو برامون آوردن: دخترش هر چی بهش به خونه زنگ زده بوده جوابی نگرفته بوده. به سر کار زنگ میزنه و سراغش رو میگیره و وقتی اونجا هم پیداش نمیکنه، نگران میشه و به خونه اش میره. از اونجایی که کلید داشته، وارد خونه میشه و مادرش رو در حالیکه روی مبل جلوی تلویزیون روشن نشسته بوده و دار فانی رو وداع گفته بوده، پیدا میکنه. به گفتۀ همکار پزشکمون احتمالاً در یک آن خونریزی مغزی کرده بوده و کار به چند ثانیه هم نکشیده بوده... به همبن سادگی!
یادم میاد که تا هفته ها بعد از شنیدن این خبر غمگین بودم، از اینکه چرا در موردش اینچنین فکر کرده بودم، اینکه ضد خارجی بوده و در اون چند هفتۀ آخر عمرش بهم ثابت کرده بود که آدمی فوق العاده مهربون و انساندوست بود. روحش شاد باشه هر کجا که هست!
دلم میخواد از این خاطرۀ دوردستی که ناگهانی بعد از دهه ها به ذهنم خطور کرد نتیجه ای و یا نتایجی اخلاقی بگیرم:
- آدمها رو زود نباید قضاوت کرد، یا بذارین تیر خلاص رو بزنم، هرگز آدمها رو قضاوت نکنین!
- ما خارجیها در کشور بیگانه گاهی زیادی حساس میشیم، و حساسیت همیشه موجب مشکلات و دردسره!
- هرگز و تأکید میکنم، هرگز فکر نکنین که میدونین از ذهن بغل دستیتون چی میگذره!
- و از همۀ اینها مهمتر، زندگی کوتاه تر از اونیه که فکرش رو میکنین. قدر داشته هاتون رو بدونین!
به یاد سالها پیش افتادم که تازه در این مکان شروع به فعالیت شغلی کرده بودم. همکاری داشتیم که به نسبت مسن بود. منظورم از "به نسبت" یعنی اینکه به نسبت سن و سال من در اون موقع ها. راستش زیاد من رو تحویل نمیگرفت و من هم به مانند اکثر خارجیها در این کشور و احتمالاً در همه جای دنیا، این رو به این حساب میذاشتم که از خارجیها خوشش نمیاد، هر چند که خودش هم خارجی بود منتها چهل پنجاه سال قبل و بعد از جنگ جهانی دوم از آلمان به اینجا پناهنده شده بود، ولی خوب حتماً واقف هستین که خارجیها در اینجا طبقه بندی دارن: اونایی که مال کشورهای همسایه هستن، اونایی که مال غرب این قاره هستن، مال شرق، مال جنوب،....و خلاصه اون آخرای لیست هم خاورمیانه و در قعرش هم قارۀ سیاه. درجه بندی رو هم تقریباً به همین ترتیبی که عرض کردم، میشه در نظر گرفت...
اولین تابستون من در اونجا بود و تقریباً همۀ همکارها به تعطیلاتشون رفته بودن. اونایی هم که هنوز نرفته بودن دیگه در شرف رفتن بودن. نهایتاً من و این خانم موندیم که چند وعده ای رو در روز با هم سر میز بشینیم و چای و قهوه و ناهار بخوریم. نمیدونم از قحطی آدم بود یا از در ساعتها تنهایی در روز و یا کلاً چیزی دیگه، دیدم که با من مثل سابق نیست و کلی باهام صحبت میکنه. چیزی که بعد از گذشت این همه سال هنوز توی ذهنم مونده این جملاتش بود که هر روز با یک ذوق و شوق خاصی تکرار میکرد: "حالا همه از مرخصی برمیگردن و عزا گرفتن که باید دوباره روزی هشت ساعت اینجا کار کنن، اونوقت من و تو زبونمون رو براشون درمیاریم و میریم مرخصی..."
زودتر از من تعطیلاتش شروع شد. چند روزی نگذشت که یک روز خبر بدی رو برامون آوردن: دخترش هر چی بهش به خونه زنگ زده بوده جوابی نگرفته بوده. به سر کار زنگ میزنه و سراغش رو میگیره و وقتی اونجا هم پیداش نمیکنه، نگران میشه و به خونه اش میره. از اونجایی که کلید داشته، وارد خونه میشه و مادرش رو در حالیکه روی مبل جلوی تلویزیون روشن نشسته بوده و دار فانی رو وداع گفته بوده، پیدا میکنه. به گفتۀ همکار پزشکمون احتمالاً در یک آن خونریزی مغزی کرده بوده و کار به چند ثانیه هم نکشیده بوده... به همبن سادگی!
یادم میاد که تا هفته ها بعد از شنیدن این خبر غمگین بودم، از اینکه چرا در موردش اینچنین فکر کرده بودم، اینکه ضد خارجی بوده و در اون چند هفتۀ آخر عمرش بهم ثابت کرده بود که آدمی فوق العاده مهربون و انساندوست بود. روحش شاد باشه هر کجا که هست!
دلم میخواد از این خاطرۀ دوردستی که ناگهانی بعد از دهه ها به ذهنم خطور کرد نتیجه ای و یا نتایجی اخلاقی بگیرم:
- آدمها رو زود نباید قضاوت کرد، یا بذارین تیر خلاص رو بزنم، هرگز آدمها رو قضاوت نکنین!
- ما خارجیها در کشور بیگانه گاهی زیادی حساس میشیم، و حساسیت همیشه موجب مشکلات و دردسره!
- هرگز و تأکید میکنم، هرگز فکر نکنین که میدونین از ذهن بغل دستیتون چی میگذره!
- و از همۀ اینها مهمتر، زندگی کوتاه تر از اونیه که فکرش رو میکنین. قدر داشته هاتون رو بدونین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر