گاهی اتفاقاتی که در گذشته افتادن اونقدر دور به نظر میان که خودم هم به شک میفتم که آیا اصلاً همگی اونها واقعی بودن یا نه! یا اینکه تمامی این سالها فقط کابوسی بودن که شاید شبی به واسطۀ خوردن غذایی سنگین به سراغم اومده باشن. اما وقتی خوب به همه چی فکر میکنم و همه چی مثل روز روشن به یادم میاد، متوجه میشم که نه تنها خواب و خیال نبودن بلکه شاید بعضی وقتها زیادی هم واقعی بودن.
از زمانی که به اون دیار مهاجرت کرده بودیم، رفتارهای عجیب و غریب ازش زیاد دیده بودم و در این مجموعه ها اسم دوستهای جدیدی میومد که من هرگز ندیده بودمشون. نکتۀ جالب اینجا بود که همگیشون هم به دلیلی در شهرهای دیگه زندگی میکردن! یکی از اونها هم که من در اون دوران نفهمیدم یک دفعه از کجا اسمش توی زندگی ما پیدا شد، خانمی بود جوون که با اینکه کم و بیش همسن و سال ما بود، ولی به گفتۀ اون نوه هم داشت، یعنی در سن خیلی کم ازدواج کرده بود و بچه اش هم در سن نوجوونی براش نوه آورده بود. این خانم هم مثل باقی این "نو دوستان" در شهری در جنوب کشور ساکن بود. گاهگداری میشنیدم که تلفنی صحبت میکنن.
گفت که میخواد چند روزی رو پیش اون خانم بره. طبق معمول بازم برام عجیب بود ولی چیزی نگفتم و رفت، و پسرم هم به روال همیشگی پیش من بود. توی اون چند روز برای اینکه تنوعی برای پسرم باشه گفتم بهش که بریم پیش یکی از دوستای قدیمی که از شهر قبلی میشناختیمش و مدتی بعد از ما با دو تا دخترش به شهر ما کوچ کرده بود. دخترهاش نوجوون بودن و چون پسرم رو از کودکی میشناختن و خیلی دوستش داشتن، حسابی باهش بازی کردن و سرش رو گرم کردن. من و این دوست قدیمی هم به صحبت نشستیم.
نمیدونم چرا ولی صحبتهامون همه اش در رابطه با اون و این سفرهای مشکوکش شد. هر چی بیشتر صحبت کردیم، شک من هم ناخودآگاه زیادتر شد، انگار که نیاز به این داشتم که راجع بهش با کسی حرف بزنم تا به خودم هم ثابت بشه که یک جای کار میلنگه. کار به اونجا کشید که که دیگه نتونستم طاقت بیارم و به دوست همکلاسیش از همونجا تلفن زدم. یک چیزی ته دلم میگفت که اون اطلاعاتی داره که این جریانها رو برام روشنتر میکنه. و حسم کاملاً درست بود. میگفت که تمام اون مدت اخیر یک آقایی مرتباً به مدرسه اشون میاد و ملاقاتش میکنه! و دوباره انگار پتک بزرگ روبلند کرده بودن و با شدت هر چه تمامتر بر سرم کوفته بودن!
دیگه آروم و قرار نداشتم و نمیدونستم چیکار باید بکنم. همۀ چیزهایی رو که در عرض اون مدت بهم گفته بود دروغ بودن و هیچی تموم نشده بود. توی اون مدت فقط من رو گول زده بود. با پسرم پیش دوست خوب همدانشگاهیم که توی اون مدت همدم خوبی برام شده بود رفتم. جریان رو براش تعریف کردم و اون هم خیلی ناراحت شد. توی چهره اش به وضوح جمله ای رو که بهم قبلاً گفته بود رو کاملاً میتونستم ببینم:"بذار پشیمون بشه و بعد بذار برگرده!" و من اون موقع به حرفش گوش نداده بودم.
بهش گفتم که تصمیم گرفتم چند روزی رو پیش دوست دیرینم بریم چون اصلاً طاقت دیدن اون رو ندارم. گفتم که براش نامه ای میذارم و همه چیز رو خاتمه میدم... و روز بعد سوار قطار به سمت شهری که دوست دیرین و خانواده اش در اونجا ساکن بودن در حالت حرکت بودیم. به خاطر دارم که اوضاع مالی خوبی هم نداشتم و حتی پول قطار رو هم از این دوست خوب قرض گرفتم.
در نامه ای که توی خونه براش گذاشته بودم، برای اولین بار حرف جدایی رو زده بودم و ازش خواسته بودم که وسایلش رو جمع کنه و تا برگشتن ما دیگه توی اون خونه نباشه. این برای من حرکتی بود که تا اون روز بهش هرگز فکر نکرده بودم، ولی پرسش اینجا بود که آیا میتونستم که بهش جامعۀ عمل بپوشونم؟
اون چند روز پیش دوست دیرین نمیدونم بر من چطور گذشت! هر جور فکری که شما به ذهنتون برسه به مغزم خطور کرد. حتی اینکه کلاً به وطن برگردم، ولی نمیتونستم چون اسم پسرم توی گذرنامۀ اون بود. به سفارت زنگ زدم و ازشون پرس و جو کردم، گفتن که باید اجازه نامۀ مادرش باشه تا بشه تفکیک کرد... و توی این افکار بودم که تلفن خونۀ دوست دیرین به صدا دراومد. خودش بود که به خونه برگشته بود و نامۀ من رو دیده بود. شمشیر رو حسابی از رو بسته بود و از در انکار وارد شد. هیچوقت اون رو اینطور عصبانی ندیده بودم. گفت که چرا من باید برم؟! و آخرش هم تهدیدی کرد که دست و پای من سست شد: گفت که خیلی حرف بزنی پسرمون رو هم ازت میگیرم و خودت هم میدونی که میتونم اینکار رو بکنم! گفتن این جملۀ آخر پتکی سنگینتر بود که بر سر من فرود اومد، چون تا اون روز هرگز چنین چیزی ازش نشنیده بودم و علی رغم تمام اتفاقاتی که رخ داده بود هیچوقت تمایلی به اینکه از پسرمون نگهداری کنه، از خودش نشون نداده بود، یعنی رفتارهاش به هیچ عنوان شباهتی به رفتارهای یک مادر دلسوز نداشتن! و متآسفانه در اون دیار میدونستم که گرفتن فرزند از پدر به مایۀ خوردن لیوانی پر از آبه!
از زمانی که به اون دیار مهاجرت کرده بودیم، رفتارهای عجیب و غریب ازش زیاد دیده بودم و در این مجموعه ها اسم دوستهای جدیدی میومد که من هرگز ندیده بودمشون. نکتۀ جالب اینجا بود که همگیشون هم به دلیلی در شهرهای دیگه زندگی میکردن! یکی از اونها هم که من در اون دوران نفهمیدم یک دفعه از کجا اسمش توی زندگی ما پیدا شد، خانمی بود جوون که با اینکه کم و بیش همسن و سال ما بود، ولی به گفتۀ اون نوه هم داشت، یعنی در سن خیلی کم ازدواج کرده بود و بچه اش هم در سن نوجوونی براش نوه آورده بود. این خانم هم مثل باقی این "نو دوستان" در شهری در جنوب کشور ساکن بود. گاهگداری میشنیدم که تلفنی صحبت میکنن.
گفت که میخواد چند روزی رو پیش اون خانم بره. طبق معمول بازم برام عجیب بود ولی چیزی نگفتم و رفت، و پسرم هم به روال همیشگی پیش من بود. توی اون چند روز برای اینکه تنوعی برای پسرم باشه گفتم بهش که بریم پیش یکی از دوستای قدیمی که از شهر قبلی میشناختیمش و مدتی بعد از ما با دو تا دخترش به شهر ما کوچ کرده بود. دخترهاش نوجوون بودن و چون پسرم رو از کودکی میشناختن و خیلی دوستش داشتن، حسابی باهش بازی کردن و سرش رو گرم کردن. من و این دوست قدیمی هم به صحبت نشستیم.
نمیدونم چرا ولی صحبتهامون همه اش در رابطه با اون و این سفرهای مشکوکش شد. هر چی بیشتر صحبت کردیم، شک من هم ناخودآگاه زیادتر شد، انگار که نیاز به این داشتم که راجع بهش با کسی حرف بزنم تا به خودم هم ثابت بشه که یک جای کار میلنگه. کار به اونجا کشید که که دیگه نتونستم طاقت بیارم و به دوست همکلاسیش از همونجا تلفن زدم. یک چیزی ته دلم میگفت که اون اطلاعاتی داره که این جریانها رو برام روشنتر میکنه. و حسم کاملاً درست بود. میگفت که تمام اون مدت اخیر یک آقایی مرتباً به مدرسه اشون میاد و ملاقاتش میکنه! و دوباره انگار پتک بزرگ روبلند کرده بودن و با شدت هر چه تمامتر بر سرم کوفته بودن!
دیگه آروم و قرار نداشتم و نمیدونستم چیکار باید بکنم. همۀ چیزهایی رو که در عرض اون مدت بهم گفته بود دروغ بودن و هیچی تموم نشده بود. توی اون مدت فقط من رو گول زده بود. با پسرم پیش دوست خوب همدانشگاهیم که توی اون مدت همدم خوبی برام شده بود رفتم. جریان رو براش تعریف کردم و اون هم خیلی ناراحت شد. توی چهره اش به وضوح جمله ای رو که بهم قبلاً گفته بود رو کاملاً میتونستم ببینم:"بذار پشیمون بشه و بعد بذار برگرده!" و من اون موقع به حرفش گوش نداده بودم.
بهش گفتم که تصمیم گرفتم چند روزی رو پیش دوست دیرینم بریم چون اصلاً طاقت دیدن اون رو ندارم. گفتم که براش نامه ای میذارم و همه چیز رو خاتمه میدم... و روز بعد سوار قطار به سمت شهری که دوست دیرین و خانواده اش در اونجا ساکن بودن در حالت حرکت بودیم. به خاطر دارم که اوضاع مالی خوبی هم نداشتم و حتی پول قطار رو هم از این دوست خوب قرض گرفتم.
در نامه ای که توی خونه براش گذاشته بودم، برای اولین بار حرف جدایی رو زده بودم و ازش خواسته بودم که وسایلش رو جمع کنه و تا برگشتن ما دیگه توی اون خونه نباشه. این برای من حرکتی بود که تا اون روز بهش هرگز فکر نکرده بودم، ولی پرسش اینجا بود که آیا میتونستم که بهش جامعۀ عمل بپوشونم؟
اون چند روز پیش دوست دیرین نمیدونم بر من چطور گذشت! هر جور فکری که شما به ذهنتون برسه به مغزم خطور کرد. حتی اینکه کلاً به وطن برگردم، ولی نمیتونستم چون اسم پسرم توی گذرنامۀ اون بود. به سفارت زنگ زدم و ازشون پرس و جو کردم، گفتن که باید اجازه نامۀ مادرش باشه تا بشه تفکیک کرد... و توی این افکار بودم که تلفن خونۀ دوست دیرین به صدا دراومد. خودش بود که به خونه برگشته بود و نامۀ من رو دیده بود. شمشیر رو حسابی از رو بسته بود و از در انکار وارد شد. هیچوقت اون رو اینطور عصبانی ندیده بودم. گفت که چرا من باید برم؟! و آخرش هم تهدیدی کرد که دست و پای من سست شد: گفت که خیلی حرف بزنی پسرمون رو هم ازت میگیرم و خودت هم میدونی که میتونم اینکار رو بکنم! گفتن این جملۀ آخر پتکی سنگینتر بود که بر سر من فرود اومد، چون تا اون روز هرگز چنین چیزی ازش نشنیده بودم و علی رغم تمام اتفاقاتی که رخ داده بود هیچوقت تمایلی به اینکه از پسرمون نگهداری کنه، از خودش نشون نداده بود، یعنی رفتارهاش به هیچ عنوان شباهتی به رفتارهای یک مادر دلسوز نداشتن! و متآسفانه در اون دیار میدونستم که گرفتن فرزند از پدر به مایۀ خوردن لیوانی پر از آبه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر