۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

عمری که گذشت: 55. "انشالله تفریح بعد از جنگ"

اگه ازم میپرسیدن که دلت میخوای زمان رو به عقب برگردونی و اگه قادر به انجام چنین کاری بودی در اون صورت دلت میخواست به کدوم سالها برگردی، به یقین میگفتم همون تابستون، تابستونی که زندگی من برای همیشه تغییر کرد، تابستونی که میدونستم شروع زندگی موجودی بود که از خودم به جای گذاشتم برای روزی که دیگه قراره توی این دنیا نباشم.
توی اون تابستون دیگه همۀ فکر و ذکر ما شده بود این پسر کوچولو که روز به روز شکل عوض میکرد و شیرینتر میشد. حالا دیگه همه چیز رو میدید و به همه چیز عکس العمل نشون میداد. در کنار گریه هاش بهمون لبخند میزد و لبخندهاش قند توی دل همگی آب میکرد. خوشحالی فقط از آن ما نبود بلکه همۀ دوستانمون رو هم شاد کرده بود و این شادی اونا خوشحالی ما رو دو چندان میکرد.
خبر خوبی از وطن رسید. قرار بود برامون مهمون بیاد. خالۀ کوچیکم به اتفاق خانواده قصد داشتن که برای مدتی به این قاره بیان و گفته بودن که در این بین حتماً دلشون میخواد سری هم به ما بزنن. هنوز دوران جنگ در وطن بود و به واسطۀ اون گرفتن ویزا کار ساده ای نبود. ازم دعوتنامه خواستن که براشون با تلکس فرستادم. و برای اونایی که سنشون به کلمۀ تلکس قد نمیده بگم که تلکس وسیلۀ ارتباطیی شبیه فاکس بود که از طریقش میشد متونی رو به راههای دور فرستاد.
سه سالی از ازدواج ما میگذشت. تا به اون سال من سالگردمون رو فراموش نکرده بودم ولی اون تابستون اونقدر که فکرم مشغول بود نیمدونم چطور شد که به کلی از یادم رفت! یادم میاد که با دوست دیرینه پسرم رو برای هواخوری به بیرون برده بودیم. ساعتها قدیم زدیم و از هر دری گفتیم. کوچولو توی کالسکه اش بود و از هوای خوب لذت میبرد. ناگهان یادم اومد که اون روز چه روزیه. خیلی ناراحت شدم از این موضوع و احساس خیلی بدی بهم دست داد. میدونستم که دیگه خیلی دیر شده و کاریش هم نمیشه کرد ولی با خودم فکر کردم که حتی اگر هم دیر شده باشه بازم شاید بشه کاری کرد. سر راه از مغازه ای که دیگه در حال بستن بود گل وشیرینی خریدم... ولی وقتی به خونه رسیدیم و نگاههای مأیوس اون و لبخند تلخش رو دیدم متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته! تنها درسی که اون روز به من آموخته شد این بود که دیگه هرگز چنین روزی رو فراموش نکنم... و نکردم، هرگز! حتی در بدترین روزهایی که من اون روز حتی ازشون خبر نداشتم و فقط کمینم رو میکشیدن!
دخترعمه برای تعطیلات تابستون به وطن رفته بود. در این میون خبر جدید دیگه ای برامون رسید و اون هم اومدن مهمون دیگه ای برامون. خواهر اون میخواست به دیدار ما و خواهرزاده اش بیاد، خواهر زاده ای که تازه چند وقتی بود که از بودنش خبردار شده بود. با وجود مشکلات برای گرفتن ویزا کارش خیلی زود درست شد و تا ما بخوایم به خودمون بجنبیم روز پروازش رو بهمون خبر دادند.
چند سال قبلش از وطن با دو دوست و یار دبستانی خارج شده بودم. و با اینکه موقع ورود به همین شهر اومده بودیم ولی در انتها شروع تحصیلاتمون در پایتخت بود. من اما یک سال بعد به خاطر رشتۀ تحصیلی که همیشه بهش علاقه داشتم و در اون دوران تنها در این شهر وجود داشت، دوباره به همین شهر بازگشت کرده بودم. تماسم ولی با این دو دوست هرگز قطع نشد و هر چند وقت یک بار به دلایل مختلف سری بهشون میزدم. مسافت زیادی نبود و با قطار سه ساعته در پایتخت بودی. بعد از اینکه این دو دوست خبر بچه دار شدن ما رو شنیده بودن تصمیم گرفتن که برای دیدار ما به شهرمون بیان که برای من جداً مایۀ خوشحالی بود. یکی از این دو دوست در این بین ازدواج کرده بود. یکی دو روزی رو پیش ما بودن که خیلی هم بهمون خوش گذشت و اومدنشون باعث شد که اون با خانم این دوست با هم آشنا بشن.
روز اومدن خواهرش دیگه نزدیک بود. پروازها از وطن فقط به پایتخت میومدن و بنابرین کسی باید به پیشوازش میرفت. خاطرم نیست که چطور به این نتیجه رسیدیم که خودش به پایتخت بره برای این امر. در اصل به واسطۀ شیرخوار بودن پسرم این مسئله غیر ممکن بود، ولیکن توی اون مدت اتفاقی افتاده بود که ما مجبور شده بودیم بهش تا مدتی شیر خشک بدیم! به دلیلی نامعلوم سینۀ مادر قارچ زده بود و شیر دادن برای اون به دلیل درد شدید غیرممکن شده بود. این شد که من میتونستم در نبودش به راحتی از پسرم مراقبت کنم.
خواهرش اومد. از دیدن ما و به خصوص پسرم داشت پردرمیاورد. ذاتاً زن خیلی مهربونی بود و در نشون دادن محبتش هرگز دریغ نمیکرد. اولین جمله ای رو که در اولین نگاهش به پسرم به ما گفت هرگز از یادم نمیره: "این بچه که مثل اینجاییهاست و اصلاً شبیه شرقیها نیست!" راستش چون موهای بسیار ریز بور داشت و چشمها هم که کاملاً روشن، ترکیبی از سبز و قهوه ای روشن. کاملاً حق داشت و این رو ما از بقیه هم شنیده بودیم. اومدن خواهرش خیلی براش دلگرمی بود. و من این رو صد در صد درک میکردم چون تمام دوران بارداری رو دور از خانواده گذرونده بود و میدونستم  که برای یک زن شرقی این چقدر مشکل بوده.
مدت زیادی نگذشت که از خاله هم خبر خوش رسید. گفتند که از طریق کشور دیگه ای ویزا گرفتند و حالا هم همونجا هستند. ظاهراً در وطن که تقاضای ویزا کرده بودند باهاشون موافقت نکرده بودند. بعدها شوهرخاله ام تعریف میکرد که کنسول بهش گفته بوده برای تفریح میخواین برین یا برای تجارت و وقتی در جواب کلمۀ تفریح رو شنیده بود، گفته بوده: "انشالله تفریح بعد از جنگ". شوهرخاله ام هم از در غیظ و عصبانیت گفته بوده: "این من هستم که تصمیم میگیرم کی وقت تفریحه!". در هر صورت اینطور که به نظر میومد خاله و خانواده اش موفق شده بودند در کشور ثالث تقاضای ویزا بدن و در اونجا دیگه از این بازیها سرشون درنیاورده بودن!

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 54. روشنترین نقطۀ زندگی من

اون شب رو چطوری صبح کردم خودم هم نمیدونم. هیجان انگار که تمام وجودم رو در خودش گرفته بود و بهم اجازه نمیداد که چشم روی هم بذارم. چشمام بسته بود ولی کاملاً هشیار بودم و در عین حال هم به هیچ شکلی هشیار نبودم. تمام مدت احساس میکردم که دارم در رؤیا به سر میبرم. هر کاری که میکردم باورم نمیشد که این اتفاق بزرگ توی زندگیم افتاده باشه اونم توی اون سن و سال، باورم نمیشد که حالا یک موجود کوچولویی رو به این دنیا آوردم که تمام و کمال زندگیش به من وابسته است. و این حس در در اون شب گرم بهاری برای خودم هم عجیب به نظر میومد. آخه من که در واقع تنها نبودم، ما که در اصل دو نفر بودیم که در آیندۀ این پسر کوچولو سهیم بودیم ولی با این وجود از همون شب ابتدا هم حسی در درونم بهم میگفت که تو به تنهایی مسئولیت بزرگ کردنش رو به دوش خواهی کشید!
فردای اون روز با دخترعمه به اتفاق به عیادت تازه فارغ رفتیم. از اونجاییکه من از قبل به این جریان فکر کرده بودم و میدونستم که روزش فرا میرسه قبلاً  در یک فرصت مناسب و به طوری که اون متوجه نشه با دختر عمه  به مغازۀ طلافروشیی که دخترعمه سراغ داشت و به نظرش جنسهاش مناسب بود رفته بودیم و از اونجاییکه که من حدوداً میدونستم که دنبال چی هستم و معمولاً هم در انتخاب کردن مشکلی ندارم، خیلی زود چیزی رو که مد نظرم بود خریده بودیم.
خیلی خوشحال بودم و دلم میخواست هر چه زودتر برسیم تا این طفل کوچیک رو که شب قبلش فقط  ساعتی رو باهاش گذرونده بودم ببینم ولی وقتی به اونجا رسیدیم خوشحالیم همه تبدیل به نگرانی شد. بهم گفتند که بیلیروبین خون نوزاد تنظیم نبوده و باید یک مدتی زیر نور مخصوص باشه. وقتی با دکترش صحبت کردم البته کمی خیالم راحتتر شد چون طبق گفتۀ اون این حالت زردی توی نوزادها اصلاً چیز عجیبی نیست و زیاد اتفاق میفته. بهم قول داد که تا روز بعد حالش کامل بهتر بشه. و البته همینطور هم شد.
توی یکی دو روز آینده دیگه کاملاً سر حال اومده بود و ثانیه به ثانیه میشد تغییر رو درش حس کرد. حالا دیگه به اتاق مجاور خودش منتقلش کرده بودن. کلاً چهار نفر توی اتاق بودن که بچه هاشون همه توی اتاق کناری بودن و این دو اتاق از طریق دری رو به داخل به هم متصل بودن و به این شکل مادرها میتونستن در صورت گریستن نوزاداشون شب و نصفه شب بهشون سر بزنن.
تخت کناریش متعلق به دختری بود که خیلی جوون به نظر میومد. به هیچ وجه به قیافه اش نمیخورد که مادر شده باشه. معلوم شد که هفده سال بیشتر نداره که البته حامله شدن و بچه دار شدن توی اون سن برای اون دوران بسیار عجیب به نظر میومد. یک روز هم که برای ملاقات رفته بودم دیدم کلی ملاقاتی داره و به افتخار نورسیده براش شامپانی باز کرده بودن. در کمال تعجبم دیدم که مادر هم مشغول نوشیدنه! با تعجب از اون پرسیدم که مگه این خانم بچه اش رو شیر نمیده، گفت آره من هم بهش گفتم ولی دخترک خندید و گفت اشکالی نداره، بچه ام هم لذت میبره!
دکتری که مسئول پسرم توی بخش بود ظاهراً پرفسور دانشکدۀ پزشکی اون بیمارستان در قسمت زنان هم بود. میگفتن که خیلی باسابقه و با تجربه است و اینجور که از اسمش هم معلوم بود اصلیتی یهودی داشت. در صحبتی که باهاش داشتم بهم گفت که اگر میخواین پسرتون رو ختنه کنین من این کار رو به عنوان کاری تفننی انجام میدم ولی حتماً باید توی همین هفته انجام بگیره. میدونستم که اگر بزرگتر بشه به مراتب دردناکتر و پر دردسرتر میشه بنابرین با این پیشنهادش موافقت کردم.
عملش رو توی همون یکی دو روز بعد انجام داد. طبق گفتۀ خودش خیلی زود بعدش میتونستیم به خونه ببریمش اما متأسفانه اینطور نشد یعنی روز بعد از این عمل پسرم تب کرد که میگفتن احتمالاً به خاطر عمله. بعدش هم دیگه به این سادگی مگه ترخیص میکردن! منتقلش کرده بودن به بخش مراقبتهای ویژه و اونجا تحت نظرش داشتن. مادرش مجبور بود هر چند ساعت یکبار به اونجا بره و بهش شیر بده. از اون بدتر هم به من دیگه اجازۀ وارد شدن به اون بخش رو نمیدادن که این برای من خیلی ناخوشایند بود.
سرانجام بعد از نزدیک به ده روز بالاخره وقتی که دیگه تب نداشت و همه چیز مرتب به نظر میرسید مادر و نوزاد رو مرخص کردن و ما به اتفاق به خونه اومدیم. و تازه زندگی با بچه و بچه داری شروع شد ولی خیلی برای من لذتبخش بود و به قولی اصلاً از عمرم به حساب نمیومد. مرتب بهش سر میزدم و مثل این آدمهای ندید بدید که انگار به عمرشون بچه ندیدن همه اش نگران بودم که نکنه طوریش باشه. وقتی هم بیرون میرفتیم با یک وسیلۀ مخصوص که اون دوران رسم بود به سینۀ خودم میبستمش و با افتخار توی خیابونهای شهر راه میرفتم... خلاصه که عالمی بود برای خودش بچه دار شدن در اون سن و سال!
امروز که سالها از اون بهار میگذره و پسرم به قول قدیمیها دیگه مردی برای خودش شده - البته اگر بعضیها این ایراد رو نگیرن که "مردی" رو تعریف کن اول - خیلی وقتها با خودم فکر میکنم که سالهای زیادی از زندگیم و جوونیم رو صرف بزرگ کردن این پارۀ تنم کردم، سالهایی رو که خیلی از آدمها این روزا و شاید هم حتی همون روزا صرف خود رو پیدا کردن و خوش گذروندن میکردن و میکنن، وقتی خوب از این خودیابی سیر شدن اونوقت به دنبال تشکیل خانواده و بچه دار شدن میرن. راستش رو بخواین نمیتونم بگم که کار اونها غلطه و مال من درست بوده، ولی این رو میدونم که حتی حاضر نیستم یک ثانیه از این سالها رو با مال اونها عوض کنم! در انتها هر کسی باید توی زندگی از کرده های خودش خرسند باشه و اون احساس رضایت خاطر رو در زندگیش داشته باشه. در این لحظه اینقدر رو میدونم که اون همیشه  روشنترین نقطۀ زندگی من بوده، هست و خواهد بود... برای همیشه!

ادامه دارد

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

مرد تنهای روز

خوب نیست که آدم همه اش توی گذشته ها زندگی کنه، این چیزیه که من همیشه هم به خودم میگم و هم به اطرفیانم. گذشته ها رو باید به حال خودشون گذاشت. اما در عین حال فراموش کردن کاملشون هم شاید به صلاح نباشه، یعنی به خصوص اون قسمتهاییش که مربوط به خاطرات خوب آدم میشه! خاطرات خوب رو باید با دل و جون حفظ کرد در ذهن و تا اونجایی که میشه سعی در فراموش نکردنشون کرد...
و به یاد گذشته های خیلی خیلی دور افتادم امروز صبح در این آخرین روز ثلث اول تابستون، اونم چه تابستونی در این کشور! در محل کارم وحداً وحید نشسته ام و دارم این کلمات و جملات رو رقم میزنم. به یقین برای همه اتون مرتب پیش میاد که فکری به ذهنتون برسه و بعدش فکرهای جور و واجورتون دست به دست هم بدن، و در نهایت ناگهان ببینین که کجا بودین و به کجا رسیدین. و افکار من هم  امروزاینچنین شروع شدن: تنها بودن سر کار، مرد تنهای روز، "من مرد تنهای شبم"، اون ترانۀ معروف دهۀ پنجاه و خواننده اش... و رفتم به بیش از سه دهه و نیم پیش:
توی اتاق کوچیکمون موزیک به پا بود و خواننده با اون سوز همیشگیش در حال ناله  بندۀ خدا "من مرد تنهای شبم، مهر خاموشی بر لبم..." نمیدونستم چرا هر بار که این ترانه رو میشنیدم دلم از اون ته ته میگرفت. میگفتن که بیچاره خواننده اش همسرش رو از دست داده و از در تنهایی خودش این ترانه رو سروده. راست و دروغش به گردن راویهاش!
- چقدر این ترانه دلم رو به درد میاره و حتی گاهی شاید حالت بغض بهم دست بده!
= هیچ میدونی من اونو شخصاً میشناخمتش؟
- نه، نمیدونستم! از کجا؟ 
= خواستگار خواهرم بودم سالها. ولی خواهرم اصلاً ازش خوشش نمیومد. بیچاره اونقدر اومد و رفت، اومد و رفت که آخرش هم خسته شد و رفت پی زندگیش و ازدواج کرد. بخت برگشته انگار آدم خوش شانسی نبود چون همسرش رو بعداً از دست داد. 
با اینکه مدت زیادی نبود که میشناختمش ولی میدونستم که اهل دروغ و اغراق نیست. توی اون مدت کوتاه اینقدر به من و دو دوستم توی اون شهر غریب کمک کرده بود که خوبیش دیگه کاملاً برام مشهود بود.
گفتم: شاید اگه خواهرت بندۀ خدا رو پذیرفته بود دچار سرنوشت دیگه ای میشد.
لبخندی زد و گفت: آره شاید هم درست بگی ولی خواهرم هیچ حسی بهش که  نداشت هیچ حتی ازش بدش هم میومد. اینقدر که زیاد میومد و پاپیچ میشد که اسمش رو گذاشته بود "خرمگس" و هر جا سر و سراغی از این حشره وجود داشت میگفت که بازم ... پیداش شده.
و خواننده هنوز هم در حال خوندن بود: تنها و غمگین رفته ام، دل از همه گسسته ام... 

این دوست رو از اون سال به بعد دیگه ندیدم. چندین سال پیش توی دنیای مجازی پیداش کردم و پیغامی براش نوشتم ولی ازش هیچ خبری نشد. راستش یک مدتی خیلی پکر شدم از اینکه هیچ عکس العملی نشون نداده بود ولی بعد با خودم فکر کردم که آدم چه میدونه که توی این همه سال چه بر او گذشته و الان توی چه شرایطی داره زندگی میکنه! اینقدر رو میدونم که در شرایطی بسیار سخت به ما کمکهای بزرگی کرد و ما رو زیر بال و پر خودش گرفت. اینقدر رو میدونم که در اون تابستون خاطرات بسیار بسیار خوبی رو با هم داشتیم. امیدم اینه که در هر حالی که هست فقط سلامت و خوشبخت باشه... ای بابا، چقدر زود گذشت و چقدر عمر سریع از ما پیشی گرفت. روزای خوبی بودن اون دوران و امروز وقتی بهشون فکر میکنم خوشحالم از اینکه این شانس رو داشتم که چنین روزا و لحظه هایی رو توی زندگیم تجربه کنم.

۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 53. و تولدی دیگر

میگن زمان باعث میشه آدم فراموش کنه، میگن زمان همۀ زخمها رو التیام میبخشه و البته کاملاً درست میگن، ولی بعضی حسها نه از بین میرن و نه حتی کمرنگ میشن! با اینکه سالیان سال از اون شب گرم بهاری میگذره ولی کافیه چشمام رو ببندم و به راحتی میتونم همۀ احساسات اون شبم رو دوباره از نو احساس کنم، اون حس انتظار رو، اون حس نگرانی رو و اون حس امید و شادمانی رو...
فاصلۀ بین دردها همینطور کمتر و کمتر میشدن. ماما مرتب میومد و سرکشی میکرد. توی اون فاصله یک متخصص زنان هم اومد و معاینه اش کرد. وقتی که فهمید که من دستم توی کار مهندسی پزشکیه و کمکی سر درمیارم طرز صحبت کردنش کاملاً عوض شد، انگار که داشت با همکارهای پزشکش حرف میزد. با من شوخی کرد و گفت: "خوب حالا که اینجا هستی باید طرز کار تمام این دستگاهها رو برامون توضیح بدی" و با گفتن این جملات لبخندی زد. من که توی اون موقعیت به هیچ عنوان حال و حوصلۀ شوخی رو نداشتم در جواب لبخندش من هم لبخندی زدم و گفتم: حتماً! یادم میاد که این سؤال از ذهنم گذشت که چه دلیلی داره که هم ماما باید اونجا باشه و هم متخصص زنان. جواب این پرسشم رو چندین ساعت بعد گرفتم. راستش اون کشور توی خدمات درمانی بسیار عالی بود و حدس میزنم که هنوز هم باید باشه ولی سنتهای خیلی عجیب و غریبی در خدمات پزشکیشون داشتن اون دوران، مثلاً اگر کارت به بیمارستان میکشید و برات آمپولی تجویز میشد، هرگز به جز پزشک حق تزریق رو نداشت! بودن متخصص زنان بالای سر مریض هم دقیقاً یکی دیگه از این جریانها بود.
یکی از خاطره هایی که از اون شب کاملاً شفاف و واضح توی ذهنم باقی مونده جو صوتی فضای اون سالن بود. سالنی نسبتاً بزرگ بود که تخت خانمهای در حال وضع حمل رو با پرده از هم جدا کرده بودن ولی صداها به طور مشخصی قابل سمع بود. نکتۀ جالب اینجا بود که صداهایی خیلی خفیف از خانمهای دیگه میومد، درست مثل نفس نفس زدنهای خیلی آروم از راه دور که نشانۀ اومدن دردهاشون بود. ولی وقتی دردهای اون میومدن ناگهان فضای کل سالن پر میشد از جیغ و فریاد! این برای پرستارهایی که براشون اینجور داد و فریادها بیگانه بودن، خیلی عجیب بود. یادم میاد که به واسطۀ گرم بودن هوا یک لحظه یکی از پرستارها پنجرۀ اتاق رو باز کرد و این درست همزمان شد با یکی از این دردها. چنان صدای فریادش به بیرون از فضای اتاق رفت و پیچید که پرستار بیچاره سریع خودش رو دوباره به پنجره رسوند و اون رو بست. ساعت حوالی هشت و نه شب بود.
راستش این حالت که فقط از قسمت ما اینچنین صدای داد و فریاد بلند بود حس خیلی خوبی به من نمیداد و ما هم که کلاً توی شرق فرهنگ خجالت کشیدن توی خونمون هست، ولی خوب در عین حال هم شرایط اینطوری بود و کاری هم نمیشد کرد. چند روز بعد یکی از پرستارها در صحبت دوستانه ای که با من داشت گفت که پزشکی توی همون بیمارستان کار تحقیقاتیی در رابطه با میزان درد زایمان و مقایسۀ زنهای شرقی و غربی به عمل آورده بوده که در اون بر اساس دلائل علمی ثابت کرده بود که "زنان شرقی درجۀ درد زایمانشون به مراتب بالاتر از زنان غربیه" و به همین دلیل هم هست که اینچنین فریاد بر میارن در موقع زایمان... کاش این پرستار اون شب حاضر بود و این جریان رو برای من تعریف میکرد و کمی از خجالتم کاسته میشد.
دیگه ساعت حدودهای ده شده بود که فاصلۀ دردها به زیر پنج دقیق رسیده بودن و دیدم که ماما داره خودش رو آماده میکنه. من تمام مدت بالای سرش و در کنار تخت ایستاده بودم. اون متخصص زنان هم دیگه حالا به اتاق اومده بود و از نزدیک کارهای ماما رو زیر نظر داشت. کنار ماما ایستاده بود و مسلح به چاقو و قیچی جراحی آماده بود بود تا در موقع مقرر "برش دردناک" رو بده... و درست ساعت ده و بیست و پنج دقیقۀ شب بود که اتفاق بزرگ بالاخره افتاد. در یک چشم به هم زدن من فقط دیدم که موجود کوچیکی انگار که از سرسره ای به سمت پایین سر خورده باشه به بیرون جهید و ماما به سرعت برق و باد گرفتش و تا من فرصت کنم پلکی به هم بزنم، بند ناف رو زده بود.  ماما رو به من کرد و گفت: "پسره"! و من مات و مبهوت به اون موجود کوچیک نگاه میکردم و نمیتونستم چشم ازش بردارم. خیلی سریع بردنش برای تر وتمیز کردن. بعد هم بلافاصله نوبت بیرون اومدن جفت بود... حالا نوبت متخصص زنان رسیده بود و کاری که از اول در واقع قرار بود انجام بده، کاری که ماما اجازه انجام دادنش رو نداشت یعنی زدن بخیه البته اگر از اون "برشی" که داده بود صرف نظر کنیم!
خیلی طول نکشید که پسر کوچولومون رو ترگل و ورگل و لای پارچه پیچیده به اتاق آوردن و روی سینۀ مادرش گذاشتن. من که تا اون دقیقه فرصت گرفتن عکس رو پیدا نکرده بودم، یعنی حتی به فکرم هم نرسیده بود، اولین عکسها رو ازش گرفتم. دیری نگذشت که تازه وارد کوچولو مشغول خوردن اولین وعدۀ غذاییش در این دنیا شد و با چه اشتهایی هم میخورد، انگار که یک عمر بود که گرسنه مونده بود و از صحرای قحطی زده ها فرار کرده بود.
مدت کوتاهی رو بعدش  اونجا موندم ولی دیگه باید میرفتم چون ساعت پاسی از نیمه های گذشته بود. مادر و نوزاد رو به بخش بردن و من هم بیمارستان رو به مقصد خونه ترک کردم. اون موقع شب آخرین ترامواها و اتوبوسها دیگه رفته بودن و چاره ای به جز گرفتن تاکسی نداشتم. همونجا جلوی بیمارستان ایستگاه تاکسی بود. سوار یکیشون شدم و آدرس رو به راننده گفتم... احساس میکردم که توی این دنیا نیستم، احساس میکردم که روی زمین نیستم و دارم بالای ابرها پرواز میکنم. اصلاً متوجه نشدم که کی در خونه رسیدیم! فقط یک لحظه صدای رانندۀ تاکسی رو شنیدم که گفت: "آقا، رسیدیم! نمیخواین پیاده شین؟" گفتم: بله، البته! و وقتی یک اسکناس درشت رو بهش داده دادم که دو برابر کرایه اش بود و گفتم باقیش مال خودتون، راننده چشمهاش از فرط خوشحالی برق زد. و ادامه دادم: امشب شب بزرگی در زندگی منه! آخه، میدونین، من امشب صاحب پسری شدم.

ادامه دارد

۱۳۹۴ تیر ۲۲, دوشنبه

معتاد صبح دوشنبه

دلم میخواد برم با تمام وجودم تکونش بدم و اون ته سیگار رو از دستش بگیرم و پرت کنم روی زمین و تا اونجایی که در توانم هست زیر کفشهام له کنم...
روز دوشنبه است و طبق عادت این سالهای اخیر صبح خیلی زود بیدار میشم و از خونه بیرون میزنم. آخه یکشنبه ها "روز خانواده" است و بر حسب عادت تنهایی در این روز زود به بستر میرم که صبحش تا "اذون" نگفتن سوار بر اتوبوس باشم و پیش به سوی کار. دوشنبه ها صبح برام مظهر شروع و تلاشه، مظهر ورزشه و جنب و جوش...
از خونه تا محل کار در واقع راه زیادی نیست، یعنی اگر این کوه لعنتی سر راهم قرار نداشت به راحتی میشد پیاده به محل کار رفت. وسائط نقلیۀ عمومی هم مستقیمش وجود نداره و مجبورم که وسط راه درست در پایۀ کوه تعویضی انجام بدم و با تراموا از تونلی عبور کنم و به این شکل مانع کوه رو از سر راهم بردارم. این تعویض کلۀ سحر دردسرش اینه که تأخیرش زیاده و باید مدت زیادی رو معطل بشم و معطلی چیزیه که هیچوقت با گروه خون عموناصر سازگاری نداشته! اگر اتوبوسم از در خونه به موقع بیاد و سر وقت به نیمۀ راه برسه، یک امکان وجود داره که از دست این معطلی خلاصی پیدا کنم و به اتوبوسی برسم که به جای شکافتن دل کوه اون رو دور میزنه...
نمیدونم چرا هر وقت که از اتوبوس اولی پیاده میشم، تا به دومی برسم دائم توی دلم با خودم میگم: "ای کاش الان اونجا نباشه! ای کاش حداقل یک امروز رو نبینمش!" ولی متأسفانه انگار که مثل ساعتی سوئیسی تنظیمش کرده باشن، اون ساعت صبح، که خروسها هم هنوز آواز قوقولی قوشون رو سر ندادن، اونجا سر ایستگاه ایستاده، مات و مبهوت و با "دوشاخۀ محبتش" ته سیگاری  خاموش رو نزدیک به لبان غنچه کرده اش نگه داشته... و با دیدنش دلم میگیره :( حالم جداً بد میشه! خودم هم نمیدونم چرا! این اولین آدم معتادی نیست که توی زندگیم دیده ام و به یقین آخرینش هم نخواهد بود، ولی هر دوشنبه صبح که میبینمش تا ساعتها صورت تکیده اش، جثۀ لاغرش با اون اوورکت ارتشی کلاهدارش توی ذهنم نقش میبنده و به سادگی هم دیگه بیرون نمیره... و هر دوشنبه صبح وقتی میبینمش، دلم میخواد برم با تمام وجودم تکونش بدم و اون ته سیگار رو از دستش بگیرم و پرت کنم روی زمین و تا اونجایی که در توانم هست زیر کفشهام له کنم... حالم از هر چی اعتیاده توی این دنیای بیرحم و کثیف به هم میخوره!

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

منکران فی الارض

نخست وزیری داشتیم در این دیار چند سال پیش که البته دیگه به طور جدی در صحنۀ سیاست نیست. در دورۀ خودش کلی کار مثبت و منفی انجام داد درست مثل باقی سیاستمدارایی که بر مسند قدرت میشینن. راستش رو بخواین نه کارای مثبتش زمان وزارتش تو ذهنم هست و نه کارای منفیش ولی اونچه که از این آدم به یادم مونده دورۀ قبل از به قدرت رسیدنشه، وقتی که حزبشون بی رهبر مونده بود و رسانه ها دائماً به دنبال این بودن که معادلۀ "کی نفر بعدی خواهد بود؟" رو حل بکنن. در این میون مرتب با این شخص توی رادیو و تلویزیون مصاحبه میکردن و سؤال دائمشون این بود که آیا اون به رهبری حزب درخواهد اومد یا نه، و جواب اون هم این بود که "این اتفاق به هیچ عنوان نخواهد افتاد"! و خلاصۀ کلام، سرتون رو درد نیارم که از اونا اصرار و از این سیاستمدار انکار. این جریان ماهها به طول انجامید. سرانجام یک روز که هیچکس انتظارش رو نداشت ناگهان در کمال تعجب همگان همین شخصی  که انگار بند نافش رو با "نه" بریده بودن، گفت "آره"!
حالا حتماً پیش خودتون فکر میکنین که: خوب، اینکه چیز عجیبی نیست! سیاستمداره دیگه و از قدیم هم که گفتن سیاست پدر و مادر نمیشناسه! دروغ گفتن و انکار کردن هم که برای اونا درست عین آب خوردن میمونه... ولی واقعیت امر اینجاست که این جریان فقط محدود به این قشر "هفت خط" جامعه نیست، هرچند در این مهم هیچ احدی به پای اونها نمیرسه و نخواهد رسید.
از شما چه پنهون که توی همۀ آدما این توانایی خدادادی وجود داره، منظورم توانایی انکار کردنه، منتها درست به مانند بقیۀ چیزها توی زندگی کم و زیاد داره، شدت و ضعف داره. بعضیها اصلاً انکار نمیکنن و خودشون هم نمیدونن که انکار نمیکنن، بعضیهای دیگه اهل انکار نیستن و البته میدونن که انکار نمیکنن، اونایی هم هستن که انکار میکنن و ملتفت هستن که انکار میکنن و دستۀ آخر اونایی هستن که انکار میکنن و حتی روحشون هم خبر نداره که از منکران فی الارض هستن :)
و امان از دست دستۀ آخر! همۀ عمر رو در حال انکار کردن بعضی چیزها توی زندگی هستن. چنان انکار میکنن جلوی تو که تو حاضری دست رو روی همۀ کتابهای الهی بذاری و قسم بخوری که "این آدم هرگز این چیزهایی رو که انکار میکنه انجام نخواهد داد"! یعنی اصلاً هم جای تعجبی نیست که توی نوعی اینچنین تحت تآثیر این انکارها قرار بگیری و باورشون کنی چون حتی خودشون هم اینقدر که انکار کردن دیگه اونچنان باورشون شده که اصولاً اصل حقیقت از یادشون رفته... و درست مثل سیاستمدار ما که یک روزی همه رو به تعجب واداشت، این دستۀ آخریها هم ناگهان میزنن زیر تموم اون "انکاریاتشون"... و تو در انتها پیش خودت فکر میکنی که "خورشید هیچوقت زیر ابرها باقی نمیمونه و روزی بالاخره با گرماش حتی به سراغ تو هم خواهد اومد"!

۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

عمری که گذشت: 52. در راه بود

گاهی با خودم فکر میکنم که اگر قریب به سه دهۀ پیش اون اتفاق زندگی من رو زیر و رو نکرده بود، امروز این زندگی من به چه شکلی بود! آیا من همین آدمی بودم که امروز هستم؟ آیا این همه اتفاقی که به شکلهای مختلف توی این سه دهه افتاد باز هم میفتادن؟ سؤال زیاده و بیشتر از اونها براشون جواب وجود داره، جوابهایی که البته همه اشون فرضی هستن چون به هر طریقی که بود اون اتفاق افتاد و باعث شد که من امروز اینی باشم که هستم، باعث شد که کلی کار درست توی زندگیم انجام بدم و در کنارش هم مسلماً کلی کار اشتباه، مثل همۀ آدمهای دیگه توی این کرۀ خاکی، همۀ آدمهایی که از پوست و گوشت و استخون درست شدن، مثل همۀ آدمهایی که جایزالخطا هستن... اونچه که مسلم بود اما در اون بهار زیبا با هوایی بسیار مطبوع هیچ کدوم از حوادثی که در حال رخ دادن بودن اشتباه به نظر نمیومدن، نه برای من و نه برای تمامی کسانی که دور و بر ما بودن و از این جریان اطلاع داشتن!
دیگه کاملاً مشخص بود که پا به ماهه. توی  کوچه و خیابون هر کسی ما رو میدید از نگاهش مشخص بود که چه سؤالی داره از توی ذهنش عبور میکنه: کی وقتشه؟ دکترش بر اساس محاسبات خودش و طبق تاریخ شروع آخرین عادت ماهیانه روزی رو مشخص کرده بود ولی من ته دلم میدونستم که اون روز درست نیست. آقای دکتر محاسبات علمی خودش رو داشت و من هم مال خودم رو. نمیتونم بگم که کاملاً هم غیر علمی بود ما من و بالاخره من هم به طریقی روز رو حدس میزدم چون وقتی پای به دنیا اومدن این کوچولوهای معصوم به وسط میاد، هیچ بنده ای قادر نیست که روز و تاریخ دقیقش رو معین کنه، یک طورهایی بعضی اوقات هر وقت که دیگه از اون محیط گرم و مرطوبشون خسته بشن، بوق و کرنایی میزنن و آهنگ خروج رو سر میدن. من ولی نمیدونم چرا انگار بهم الهام شده بود که روزش دقیقاً اون روز خواهد بود و هر کسی که میپرسید میگفتم: شما فکر میکنین که من علم غیب دارم ولی متوجه خواهید شد که چقدر در این مورد حدسم درسته!
اون دوران که نه اینترنتی در کار بود و نه دنیای اطلاعات به شکل امروزی بود تنها منبع کسب اطلاعات برای ما یا فرمایشات اطباء بود و یا مطالبی که در کتابها میشد پیدا کرد. طبق اطلاعاتی که ما در اختیار داشتیم و بهمون گفته شده بود، هفته های آخر علی الخصوص پیاده روی کمک زیادی به مادر و به پروسۀ وضع حمل میکرد. از روز اولی که شناخته بودمش همیشه بهم گفته بود که چقدر از زایمان ترس داره و این دیگه انگار آویزۀ گوشم شده بود و به طریقی ترسش رو به من هم منتقل کرده بود. به همین خاطر همه اش دنبال راههای سالمی بودم که از این ترس کم کنم و در عین حال کمکی هم به جریان وضع حمل باشه. نتیجتاً سعی میکردم که تا اونجایی که ممکن بود باهاش پیاده روی برم. بعضی از روزها شاید ساعتها قدم میزدیم و راه میرفتیم و وقتی به خونه برمیگشتیم دیگه رمق برامون باقی نمونده بود.
دخترعمه قرار بود که از کشور همسایۀ بالادستمون براش مهمون بیاد. از دوستای قدیمی داییش بود که در مسافرتی که پیشش رفته بود ظاهراً با این خانم آشنا شده بود و بعدش هم تماس تلفنیش رو باهاش حفظ کرده بود. کلاً دختر عمه در حفظ روابط کارش خیلی خوب بود. دوستیش با این خانم که از ماها خیلی مسن تر بود اونقدر نزدیک شده بود که پای تلفن کلی از ماها براش گفته بود. وقتی اومد اولین سؤالی که کرد این بود که: پس بچه کجاست؟! من خودم رو برای دیدن "نی نی" آماده کرده بودم...
و نهایتاً خانم مهمون به آرزوش رسید توی اون چند روزی که مهمون خونۀ ما بود. درست همون شب بدو ورودش ما تا صبح نتونستیم بخوابیم چون همه اش دردهای جور و واجور داشت و ناآروم بود. صبح سر میز صبحانه وقتی که مهمونمون ما رو دید با لبخندی مهربونانه که انگار همیشه بر لب داشت گفت: ای بابا، مثل اینکه شما دوتا دیشب رو اصلاً نخوابیدین! از قیافه هاتون کاملاً معلومه که کوچولو کل شب رو بیدار نگهتون داشته...
بعدازظهر همون روز حوالی ساعت یک و دو بعدازظهر بود که اولین دردهای جدی شروع شدن. و حدس بزنین که اون روز چه روزی بود؟ بله، درست همون روزی بود که من حدسش رو زده بودم یعنی دقیقاً یک هفته قبل از تاریخی که دکتر بهمون داده بود. حسابی دستپاچه شده بودم و نمیدونستم که چیکار باید بکنم! به بیمارستان زنگ زدم. اونور خط همینکه شنید بچۀ اوله خنده ای کرد و گفت: اصلاً نگران نباشین! زایمان اول ممکنه تا 24 ساعت هم طول بکشه!... بعدش هم گفت که هر وقت فاصلۀ بین دردها حدوداً به ده دقیقه تا یک ربع رسید اونوقت دوباره تماس بگیر که ما براتون آمبولانس بفرستیم.
بعد از گذشت چند ساعتی و کمتر شدن فاصلۀ بین دردهاش سرانجام دوباره با بیمارستان تماس گرفتم. قرار شد آمبولانس بیاد ولی بعد از نیم ساعتی خبری ازشون نشد. دوباره تماس گرفتم و این دفعه با حالتی عصبی باهاشون صحبت کردم، و اونا بازم سعی کردن من رو آرومم کنن با این جمله که: "دفعۀ اولشه، طول میکشه و نگران نباش!" و آمبولانس بالاخره اومد و خیلی سریع به بیمارستان رسوند ما رو. اونجا مامای کشیک فوراً معاینه اش کرد. از من پرسید که آیا مایل هستم که تمام مدت بالای سرش باشم که جواب من به طور قطع مثبت بود. با اینکه برام خیلی این جریان تازگی داشت و همه اش تصویر پدرهای در حال انتظار پشت در اتاق زایمان جلوی چشمم بود، ولی هرگز حاضر نبودم که این تجربۀ استثنایی رو توی زندگیم از دست بدم و از اون مهمتر فکر میکردم که این کمترین کاریه که از دستم برمیاد! واقعیت انکارناپذیر اینه که ما آقایون بچه هامون رو به دنیا میارن و درسته میذارن توی بغلمون و ما حتی تصورش رو هم نمیتونیم بکنیم که تا به اونجای کار چه دردها و مشقتهایی که بابتشون  کشیده نشده!
ماما بهم گفت که دهنۀ رحم خیلی باز شده ولی هنوز خیلی کار داره و این جریان شاید ساعتها هنوز به طول بیانجامه. ازم خواست که روپوش مخصوصی به تن بکنم و کلاهی مخصوص رو بر سر بذارم و بعدش میتونم برم توی اتاق پیشش. وقتی از در وارد اتاق شدم متوجه شدم که سالن بزرگی هست و بین مریضها رو با پارابن از هم جدا کرده بودن به طوریکه صدای بقیۀ "زائو"ها هم شنیده میشد... در اون لحظه با خودم فکر کردم که دیگه چیزی نمونده و سرانجام این انتظار به زودی به پایان خواهد رسید. تنها آرزوم در اون دقایق پایانی این بود که هر دو سالم و سلامت به مقصد برسند.

ادامه دارد