اون شب رو چطوری صبح کردم خودم هم نمیدونم. هیجان انگار که تمام وجودم رو در خودش گرفته بود و بهم اجازه نمیداد که چشم روی هم بذارم. چشمام بسته بود ولی کاملاً هشیار بودم و در عین حال هم به هیچ شکلی هشیار نبودم. تمام مدت احساس میکردم که دارم در رؤیا به سر میبرم. هر کاری که میکردم باورم نمیشد که این اتفاق بزرگ توی زندگیم افتاده باشه اونم توی اون سن و سال، باورم نمیشد که حالا یک موجود کوچولویی رو به این دنیا آوردم که تمام و کمال زندگیش به من وابسته است. و این حس در در اون شب گرم بهاری برای خودم هم عجیب به نظر میومد. آخه من که در واقع تنها نبودم، ما که در اصل دو نفر بودیم که در آیندۀ این پسر کوچولو سهیم بودیم ولی با این وجود از همون شب ابتدا هم حسی در درونم بهم میگفت که تو به تنهایی مسئولیت بزرگ کردنش رو به دوش خواهی کشید!
فردای اون روز با دخترعمه به اتفاق به عیادت تازه فارغ رفتیم. از اونجاییکه من از قبل به این جریان فکر کرده بودم و میدونستم که روزش فرا میرسه قبلاً در یک فرصت مناسب و به طوری که اون متوجه نشه با دختر عمه به مغازۀ طلافروشیی که دخترعمه سراغ داشت و به نظرش جنسهاش مناسب بود رفته بودیم و از اونجاییکه که من حدوداً میدونستم که دنبال چی هستم و معمولاً هم در انتخاب کردن مشکلی ندارم، خیلی زود چیزی رو که مد نظرم بود خریده بودیم.
خیلی خوشحال بودم و دلم میخواست هر چه زودتر برسیم تا این طفل کوچیک رو که شب قبلش فقط ساعتی رو باهاش گذرونده بودم ببینم ولی وقتی به اونجا رسیدیم خوشحالیم همه تبدیل به نگرانی شد. بهم گفتند که بیلیروبین خون نوزاد تنظیم نبوده و باید یک مدتی زیر نور مخصوص باشه. وقتی با دکترش صحبت کردم البته کمی خیالم راحتتر شد چون طبق گفتۀ اون این حالت زردی توی نوزادها اصلاً چیز عجیبی نیست و زیاد اتفاق میفته. بهم قول داد که تا روز بعد حالش کامل بهتر بشه. و البته همینطور هم شد.
توی یکی دو روز آینده دیگه کاملاً سر حال اومده بود و ثانیه به ثانیه میشد تغییر رو درش حس کرد. حالا دیگه به اتاق مجاور خودش منتقلش کرده بودن. کلاً چهار نفر توی اتاق بودن که بچه هاشون همه توی اتاق کناری بودن و این دو اتاق از طریق دری رو به داخل به هم متصل بودن و به این شکل مادرها میتونستن در صورت گریستن نوزاداشون شب و نصفه شب بهشون سر بزنن.
تخت کناریش متعلق به دختری بود که خیلی جوون به نظر میومد. به هیچ وجه به قیافه اش نمیخورد که مادر شده باشه. معلوم شد که هفده سال بیشتر نداره که البته حامله شدن و بچه دار شدن توی اون سن برای اون دوران بسیار عجیب به نظر میومد. یک روز هم که برای ملاقات رفته بودم دیدم کلی ملاقاتی داره و به افتخار نورسیده براش شامپانی باز کرده بودن. در کمال تعجبم دیدم که مادر هم مشغول نوشیدنه! با تعجب از اون پرسیدم که مگه این خانم بچه اش رو شیر نمیده، گفت آره من هم بهش گفتم ولی دخترک خندید و گفت اشکالی نداره، بچه ام هم لذت میبره!
دکتری که مسئول پسرم توی بخش بود ظاهراً پرفسور دانشکدۀ پزشکی اون بیمارستان در قسمت زنان هم بود. میگفتن که خیلی باسابقه و با تجربه است و اینجور که از اسمش هم معلوم بود اصلیتی یهودی داشت. در صحبتی که باهاش داشتم بهم گفت که اگر میخواین پسرتون رو ختنه کنین من این کار رو به عنوان کاری تفننی انجام میدم ولی حتماً باید توی همین هفته انجام بگیره. میدونستم که اگر بزرگتر بشه به مراتب دردناکتر و پر دردسرتر میشه بنابرین با این پیشنهادش موافقت کردم.
عملش رو توی همون یکی دو روز بعد انجام داد. طبق گفتۀ خودش خیلی زود بعدش میتونستیم به خونه ببریمش اما متأسفانه اینطور نشد یعنی روز بعد از این عمل پسرم تب کرد که میگفتن احتمالاً به خاطر عمله. بعدش هم دیگه به این سادگی مگه ترخیص میکردن! منتقلش کرده بودن به بخش مراقبتهای ویژه و اونجا تحت نظرش داشتن. مادرش مجبور بود هر چند ساعت یکبار به اونجا بره و بهش شیر بده. از اون بدتر هم به من دیگه اجازۀ وارد شدن به اون بخش رو نمیدادن که این برای من خیلی ناخوشایند بود.
سرانجام بعد از نزدیک به ده روز بالاخره وقتی که دیگه تب نداشت و همه چیز مرتب به نظر میرسید مادر و نوزاد رو مرخص کردن و ما به اتفاق به خونه اومدیم. و تازه زندگی با بچه و بچه داری شروع شد ولی خیلی برای من لذتبخش بود و به قولی اصلاً از عمرم به حساب نمیومد. مرتب بهش سر میزدم و مثل این آدمهای ندید بدید که انگار به عمرشون بچه ندیدن همه اش نگران بودم که نکنه طوریش باشه. وقتی هم بیرون میرفتیم با یک وسیلۀ مخصوص که اون دوران رسم بود به سینۀ خودم میبستمش و با افتخار توی خیابونهای شهر راه میرفتم... خلاصه که عالمی بود برای خودش بچه دار شدن در اون سن و سال!
امروز که سالها از اون بهار میگذره و پسرم به قول قدیمیها دیگه مردی برای خودش شده - البته اگر بعضیها این ایراد رو نگیرن که "مردی" رو تعریف کن اول - خیلی وقتها با خودم فکر میکنم که سالهای زیادی از زندگیم و جوونیم رو صرف بزرگ کردن این پارۀ تنم کردم، سالهایی رو که خیلی از آدمها این روزا و شاید هم حتی همون روزا صرف خود رو پیدا کردن و خوش گذروندن میکردن و میکنن، وقتی خوب از این خودیابی سیر شدن اونوقت به دنبال تشکیل خانواده و بچه دار شدن میرن. راستش رو بخواین نمیتونم بگم که کار اونها غلطه و مال من درست بوده، ولی این رو میدونم که حتی حاضر نیستم یک ثانیه از این سالها رو با مال اونها عوض کنم! در انتها هر کسی باید توی زندگی از کرده های خودش خرسند باشه و اون احساس رضایت خاطر رو در زندگیش داشته باشه. در این لحظه اینقدر رو میدونم که اون همیشه روشنترین نقطۀ زندگی من بوده، هست و خواهد بود... برای همیشه!
ادامه دارد
فردای اون روز با دخترعمه به اتفاق به عیادت تازه فارغ رفتیم. از اونجاییکه من از قبل به این جریان فکر کرده بودم و میدونستم که روزش فرا میرسه قبلاً در یک فرصت مناسب و به طوری که اون متوجه نشه با دختر عمه به مغازۀ طلافروشیی که دخترعمه سراغ داشت و به نظرش جنسهاش مناسب بود رفته بودیم و از اونجاییکه که من حدوداً میدونستم که دنبال چی هستم و معمولاً هم در انتخاب کردن مشکلی ندارم، خیلی زود چیزی رو که مد نظرم بود خریده بودیم.
خیلی خوشحال بودم و دلم میخواست هر چه زودتر برسیم تا این طفل کوچیک رو که شب قبلش فقط ساعتی رو باهاش گذرونده بودم ببینم ولی وقتی به اونجا رسیدیم خوشحالیم همه تبدیل به نگرانی شد. بهم گفتند که بیلیروبین خون نوزاد تنظیم نبوده و باید یک مدتی زیر نور مخصوص باشه. وقتی با دکترش صحبت کردم البته کمی خیالم راحتتر شد چون طبق گفتۀ اون این حالت زردی توی نوزادها اصلاً چیز عجیبی نیست و زیاد اتفاق میفته. بهم قول داد که تا روز بعد حالش کامل بهتر بشه. و البته همینطور هم شد.
توی یکی دو روز آینده دیگه کاملاً سر حال اومده بود و ثانیه به ثانیه میشد تغییر رو درش حس کرد. حالا دیگه به اتاق مجاور خودش منتقلش کرده بودن. کلاً چهار نفر توی اتاق بودن که بچه هاشون همه توی اتاق کناری بودن و این دو اتاق از طریق دری رو به داخل به هم متصل بودن و به این شکل مادرها میتونستن در صورت گریستن نوزاداشون شب و نصفه شب بهشون سر بزنن.
تخت کناریش متعلق به دختری بود که خیلی جوون به نظر میومد. به هیچ وجه به قیافه اش نمیخورد که مادر شده باشه. معلوم شد که هفده سال بیشتر نداره که البته حامله شدن و بچه دار شدن توی اون سن برای اون دوران بسیار عجیب به نظر میومد. یک روز هم که برای ملاقات رفته بودم دیدم کلی ملاقاتی داره و به افتخار نورسیده براش شامپانی باز کرده بودن. در کمال تعجبم دیدم که مادر هم مشغول نوشیدنه! با تعجب از اون پرسیدم که مگه این خانم بچه اش رو شیر نمیده، گفت آره من هم بهش گفتم ولی دخترک خندید و گفت اشکالی نداره، بچه ام هم لذت میبره!
دکتری که مسئول پسرم توی بخش بود ظاهراً پرفسور دانشکدۀ پزشکی اون بیمارستان در قسمت زنان هم بود. میگفتن که خیلی باسابقه و با تجربه است و اینجور که از اسمش هم معلوم بود اصلیتی یهودی داشت. در صحبتی که باهاش داشتم بهم گفت که اگر میخواین پسرتون رو ختنه کنین من این کار رو به عنوان کاری تفننی انجام میدم ولی حتماً باید توی همین هفته انجام بگیره. میدونستم که اگر بزرگتر بشه به مراتب دردناکتر و پر دردسرتر میشه بنابرین با این پیشنهادش موافقت کردم.
عملش رو توی همون یکی دو روز بعد انجام داد. طبق گفتۀ خودش خیلی زود بعدش میتونستیم به خونه ببریمش اما متأسفانه اینطور نشد یعنی روز بعد از این عمل پسرم تب کرد که میگفتن احتمالاً به خاطر عمله. بعدش هم دیگه به این سادگی مگه ترخیص میکردن! منتقلش کرده بودن به بخش مراقبتهای ویژه و اونجا تحت نظرش داشتن. مادرش مجبور بود هر چند ساعت یکبار به اونجا بره و بهش شیر بده. از اون بدتر هم به من دیگه اجازۀ وارد شدن به اون بخش رو نمیدادن که این برای من خیلی ناخوشایند بود.
سرانجام بعد از نزدیک به ده روز بالاخره وقتی که دیگه تب نداشت و همه چیز مرتب به نظر میرسید مادر و نوزاد رو مرخص کردن و ما به اتفاق به خونه اومدیم. و تازه زندگی با بچه و بچه داری شروع شد ولی خیلی برای من لذتبخش بود و به قولی اصلاً از عمرم به حساب نمیومد. مرتب بهش سر میزدم و مثل این آدمهای ندید بدید که انگار به عمرشون بچه ندیدن همه اش نگران بودم که نکنه طوریش باشه. وقتی هم بیرون میرفتیم با یک وسیلۀ مخصوص که اون دوران رسم بود به سینۀ خودم میبستمش و با افتخار توی خیابونهای شهر راه میرفتم... خلاصه که عالمی بود برای خودش بچه دار شدن در اون سن و سال!
امروز که سالها از اون بهار میگذره و پسرم به قول قدیمیها دیگه مردی برای خودش شده - البته اگر بعضیها این ایراد رو نگیرن که "مردی" رو تعریف کن اول - خیلی وقتها با خودم فکر میکنم که سالهای زیادی از زندگیم و جوونیم رو صرف بزرگ کردن این پارۀ تنم کردم، سالهایی رو که خیلی از آدمها این روزا و شاید هم حتی همون روزا صرف خود رو پیدا کردن و خوش گذروندن میکردن و میکنن، وقتی خوب از این خودیابی سیر شدن اونوقت به دنبال تشکیل خانواده و بچه دار شدن میرن. راستش رو بخواین نمیتونم بگم که کار اونها غلطه و مال من درست بوده، ولی این رو میدونم که حتی حاضر نیستم یک ثانیه از این سالها رو با مال اونها عوض کنم! در انتها هر کسی باید توی زندگی از کرده های خودش خرسند باشه و اون احساس رضایت خاطر رو در زندگیش داشته باشه. در این لحظه اینقدر رو میدونم که اون همیشه روشنترین نقطۀ زندگی من بوده، هست و خواهد بود... برای همیشه!
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر