۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

عمری که گذشت: 52. در راه بود

گاهی با خودم فکر میکنم که اگر قریب به سه دهۀ پیش اون اتفاق زندگی من رو زیر و رو نکرده بود، امروز این زندگی من به چه شکلی بود! آیا من همین آدمی بودم که امروز هستم؟ آیا این همه اتفاقی که به شکلهای مختلف توی این سه دهه افتاد باز هم میفتادن؟ سؤال زیاده و بیشتر از اونها براشون جواب وجود داره، جوابهایی که البته همه اشون فرضی هستن چون به هر طریقی که بود اون اتفاق افتاد و باعث شد که من امروز اینی باشم که هستم، باعث شد که کلی کار درست توی زندگیم انجام بدم و در کنارش هم مسلماً کلی کار اشتباه، مثل همۀ آدمهای دیگه توی این کرۀ خاکی، همۀ آدمهایی که از پوست و گوشت و استخون درست شدن، مثل همۀ آدمهایی که جایزالخطا هستن... اونچه که مسلم بود اما در اون بهار زیبا با هوایی بسیار مطبوع هیچ کدوم از حوادثی که در حال رخ دادن بودن اشتباه به نظر نمیومدن، نه برای من و نه برای تمامی کسانی که دور و بر ما بودن و از این جریان اطلاع داشتن!
دیگه کاملاً مشخص بود که پا به ماهه. توی  کوچه و خیابون هر کسی ما رو میدید از نگاهش مشخص بود که چه سؤالی داره از توی ذهنش عبور میکنه: کی وقتشه؟ دکترش بر اساس محاسبات خودش و طبق تاریخ شروع آخرین عادت ماهیانه روزی رو مشخص کرده بود ولی من ته دلم میدونستم که اون روز درست نیست. آقای دکتر محاسبات علمی خودش رو داشت و من هم مال خودم رو. نمیتونم بگم که کاملاً هم غیر علمی بود ما من و بالاخره من هم به طریقی روز رو حدس میزدم چون وقتی پای به دنیا اومدن این کوچولوهای معصوم به وسط میاد، هیچ بنده ای قادر نیست که روز و تاریخ دقیقش رو معین کنه، یک طورهایی بعضی اوقات هر وقت که دیگه از اون محیط گرم و مرطوبشون خسته بشن، بوق و کرنایی میزنن و آهنگ خروج رو سر میدن. من ولی نمیدونم چرا انگار بهم الهام شده بود که روزش دقیقاً اون روز خواهد بود و هر کسی که میپرسید میگفتم: شما فکر میکنین که من علم غیب دارم ولی متوجه خواهید شد که چقدر در این مورد حدسم درسته!
اون دوران که نه اینترنتی در کار بود و نه دنیای اطلاعات به شکل امروزی بود تنها منبع کسب اطلاعات برای ما یا فرمایشات اطباء بود و یا مطالبی که در کتابها میشد پیدا کرد. طبق اطلاعاتی که ما در اختیار داشتیم و بهمون گفته شده بود، هفته های آخر علی الخصوص پیاده روی کمک زیادی به مادر و به پروسۀ وضع حمل میکرد. از روز اولی که شناخته بودمش همیشه بهم گفته بود که چقدر از زایمان ترس داره و این دیگه انگار آویزۀ گوشم شده بود و به طریقی ترسش رو به من هم منتقل کرده بود. به همین خاطر همه اش دنبال راههای سالمی بودم که از این ترس کم کنم و در عین حال کمکی هم به جریان وضع حمل باشه. نتیجتاً سعی میکردم که تا اونجایی که ممکن بود باهاش پیاده روی برم. بعضی از روزها شاید ساعتها قدم میزدیم و راه میرفتیم و وقتی به خونه برمیگشتیم دیگه رمق برامون باقی نمونده بود.
دخترعمه قرار بود که از کشور همسایۀ بالادستمون براش مهمون بیاد. از دوستای قدیمی داییش بود که در مسافرتی که پیشش رفته بود ظاهراً با این خانم آشنا شده بود و بعدش هم تماس تلفنیش رو باهاش حفظ کرده بود. کلاً دختر عمه در حفظ روابط کارش خیلی خوب بود. دوستیش با این خانم که از ماها خیلی مسن تر بود اونقدر نزدیک شده بود که پای تلفن کلی از ماها براش گفته بود. وقتی اومد اولین سؤالی که کرد این بود که: پس بچه کجاست؟! من خودم رو برای دیدن "نی نی" آماده کرده بودم...
و نهایتاً خانم مهمون به آرزوش رسید توی اون چند روزی که مهمون خونۀ ما بود. درست همون شب بدو ورودش ما تا صبح نتونستیم بخوابیم چون همه اش دردهای جور و واجور داشت و ناآروم بود. صبح سر میز صبحانه وقتی که مهمونمون ما رو دید با لبخندی مهربونانه که انگار همیشه بر لب داشت گفت: ای بابا، مثل اینکه شما دوتا دیشب رو اصلاً نخوابیدین! از قیافه هاتون کاملاً معلومه که کوچولو کل شب رو بیدار نگهتون داشته...
بعدازظهر همون روز حوالی ساعت یک و دو بعدازظهر بود که اولین دردهای جدی شروع شدن. و حدس بزنین که اون روز چه روزی بود؟ بله، درست همون روزی بود که من حدسش رو زده بودم یعنی دقیقاً یک هفته قبل از تاریخی که دکتر بهمون داده بود. حسابی دستپاچه شده بودم و نمیدونستم که چیکار باید بکنم! به بیمارستان زنگ زدم. اونور خط همینکه شنید بچۀ اوله خنده ای کرد و گفت: اصلاً نگران نباشین! زایمان اول ممکنه تا 24 ساعت هم طول بکشه!... بعدش هم گفت که هر وقت فاصلۀ بین دردها حدوداً به ده دقیقه تا یک ربع رسید اونوقت دوباره تماس بگیر که ما براتون آمبولانس بفرستیم.
بعد از گذشت چند ساعتی و کمتر شدن فاصلۀ بین دردهاش سرانجام دوباره با بیمارستان تماس گرفتم. قرار شد آمبولانس بیاد ولی بعد از نیم ساعتی خبری ازشون نشد. دوباره تماس گرفتم و این دفعه با حالتی عصبی باهاشون صحبت کردم، و اونا بازم سعی کردن من رو آرومم کنن با این جمله که: "دفعۀ اولشه، طول میکشه و نگران نباش!" و آمبولانس بالاخره اومد و خیلی سریع به بیمارستان رسوند ما رو. اونجا مامای کشیک فوراً معاینه اش کرد. از من پرسید که آیا مایل هستم که تمام مدت بالای سرش باشم که جواب من به طور قطع مثبت بود. با اینکه برام خیلی این جریان تازگی داشت و همه اش تصویر پدرهای در حال انتظار پشت در اتاق زایمان جلوی چشمم بود، ولی هرگز حاضر نبودم که این تجربۀ استثنایی رو توی زندگیم از دست بدم و از اون مهمتر فکر میکردم که این کمترین کاریه که از دستم برمیاد! واقعیت انکارناپذیر اینه که ما آقایون بچه هامون رو به دنیا میارن و درسته میذارن توی بغلمون و ما حتی تصورش رو هم نمیتونیم بکنیم که تا به اونجای کار چه دردها و مشقتهایی که بابتشون  کشیده نشده!
ماما بهم گفت که دهنۀ رحم خیلی باز شده ولی هنوز خیلی کار داره و این جریان شاید ساعتها هنوز به طول بیانجامه. ازم خواست که روپوش مخصوصی به تن بکنم و کلاهی مخصوص رو بر سر بذارم و بعدش میتونم برم توی اتاق پیشش. وقتی از در وارد اتاق شدم متوجه شدم که سالن بزرگی هست و بین مریضها رو با پارابن از هم جدا کرده بودن به طوریکه صدای بقیۀ "زائو"ها هم شنیده میشد... در اون لحظه با خودم فکر کردم که دیگه چیزی نمونده و سرانجام این انتظار به زودی به پایان خواهد رسید. تنها آرزوم در اون دقایق پایانی این بود که هر دو سالم و سلامت به مقصد برسند.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: