دلم میخواد برم با تمام وجودم تکونش بدم و اون ته سیگار رو از دستش بگیرم و پرت کنم روی زمین و تا اونجایی که در توانم هست زیر کفشهام له کنم...
روز دوشنبه است و طبق عادت این سالهای اخیر صبح خیلی زود بیدار میشم و از خونه بیرون میزنم. آخه یکشنبه ها "روز خانواده" است و بر حسب عادت تنهایی در این روز زود به بستر میرم که صبحش تا "اذون" نگفتن سوار بر اتوبوس باشم و پیش به سوی کار. دوشنبه ها صبح برام مظهر شروع و تلاشه، مظهر ورزشه و جنب و جوش...
از خونه تا محل کار در واقع راه زیادی نیست، یعنی اگر این کوه لعنتی سر راهم قرار نداشت به راحتی میشد پیاده به محل کار رفت. وسائط نقلیۀ عمومی هم مستقیمش وجود نداره و مجبورم که وسط راه درست در پایۀ کوه تعویضی انجام بدم و با تراموا از تونلی عبور کنم و به این شکل مانع کوه رو از سر راهم بردارم. این تعویض کلۀ سحر دردسرش اینه که تأخیرش زیاده و باید مدت زیادی رو معطل بشم و معطلی چیزیه که هیچوقت با گروه خون عموناصر سازگاری نداشته! اگر اتوبوسم از در خونه به موقع بیاد و سر وقت به نیمۀ راه برسه، یک امکان وجود داره که از دست این معطلی خلاصی پیدا کنم و به اتوبوسی برسم که به جای شکافتن دل کوه اون رو دور میزنه...
نمیدونم چرا هر وقت که از اتوبوس اولی پیاده میشم، تا به دومی برسم دائم توی دلم با خودم میگم: "ای کاش الان اونجا نباشه! ای کاش حداقل یک امروز رو نبینمش!" ولی متأسفانه انگار که مثل ساعتی سوئیسی تنظیمش کرده باشن، اون ساعت صبح، که خروسها هم هنوز آواز قوقولی قوشون رو سر ندادن، اونجا سر ایستگاه ایستاده، مات و مبهوت و با "دوشاخۀ محبتش" ته سیگاری خاموش رو نزدیک به لبان غنچه کرده اش نگه داشته... و با دیدنش دلم میگیره :( حالم جداً بد میشه! خودم هم نمیدونم چرا! این اولین آدم معتادی نیست که توی زندگیم دیده ام و به یقین آخرینش هم نخواهد بود، ولی هر دوشنبه صبح که میبینمش تا ساعتها صورت تکیده اش، جثۀ لاغرش با اون اوورکت ارتشی کلاهدارش توی ذهنم نقش میبنده و به سادگی هم دیگه بیرون نمیره... و هر دوشنبه صبح وقتی میبینمش، دلم میخواد برم با تمام وجودم تکونش بدم و اون ته سیگار رو از دستش بگیرم و پرت کنم روی زمین و تا اونجایی که در توانم هست زیر کفشهام له کنم... حالم از هر چی اعتیاده توی این دنیای بیرحم و کثیف به هم میخوره!
روز دوشنبه است و طبق عادت این سالهای اخیر صبح خیلی زود بیدار میشم و از خونه بیرون میزنم. آخه یکشنبه ها "روز خانواده" است و بر حسب عادت تنهایی در این روز زود به بستر میرم که صبحش تا "اذون" نگفتن سوار بر اتوبوس باشم و پیش به سوی کار. دوشنبه ها صبح برام مظهر شروع و تلاشه، مظهر ورزشه و جنب و جوش...
از خونه تا محل کار در واقع راه زیادی نیست، یعنی اگر این کوه لعنتی سر راهم قرار نداشت به راحتی میشد پیاده به محل کار رفت. وسائط نقلیۀ عمومی هم مستقیمش وجود نداره و مجبورم که وسط راه درست در پایۀ کوه تعویضی انجام بدم و با تراموا از تونلی عبور کنم و به این شکل مانع کوه رو از سر راهم بردارم. این تعویض کلۀ سحر دردسرش اینه که تأخیرش زیاده و باید مدت زیادی رو معطل بشم و معطلی چیزیه که هیچوقت با گروه خون عموناصر سازگاری نداشته! اگر اتوبوسم از در خونه به موقع بیاد و سر وقت به نیمۀ راه برسه، یک امکان وجود داره که از دست این معطلی خلاصی پیدا کنم و به اتوبوسی برسم که به جای شکافتن دل کوه اون رو دور میزنه...
نمیدونم چرا هر وقت که از اتوبوس اولی پیاده میشم، تا به دومی برسم دائم توی دلم با خودم میگم: "ای کاش الان اونجا نباشه! ای کاش حداقل یک امروز رو نبینمش!" ولی متأسفانه انگار که مثل ساعتی سوئیسی تنظیمش کرده باشن، اون ساعت صبح، که خروسها هم هنوز آواز قوقولی قوشون رو سر ندادن، اونجا سر ایستگاه ایستاده، مات و مبهوت و با "دوشاخۀ محبتش" ته سیگاری خاموش رو نزدیک به لبان غنچه کرده اش نگه داشته... و با دیدنش دلم میگیره :( حالم جداً بد میشه! خودم هم نمیدونم چرا! این اولین آدم معتادی نیست که توی زندگیم دیده ام و به یقین آخرینش هم نخواهد بود، ولی هر دوشنبه صبح که میبینمش تا ساعتها صورت تکیده اش، جثۀ لاغرش با اون اوورکت ارتشی کلاهدارش توی ذهنم نقش میبنده و به سادگی هم دیگه بیرون نمیره... و هر دوشنبه صبح وقتی میبینمش، دلم میخواد برم با تمام وجودم تکونش بدم و اون ته سیگار رو از دستش بگیرم و پرت کنم روی زمین و تا اونجایی که در توانم هست زیر کفشهام له کنم... حالم از هر چی اعتیاده توی این دنیای بیرحم و کثیف به هم میخوره!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر