خوب نیست که آدم همه اش توی گذشته ها زندگی کنه، این چیزیه که من همیشه هم به خودم میگم و هم به اطرفیانم. گذشته ها رو باید به حال خودشون گذاشت. اما در عین حال فراموش کردن کاملشون هم شاید به صلاح نباشه، یعنی به خصوص اون قسمتهاییش که مربوط به خاطرات خوب آدم میشه! خاطرات خوب رو باید با دل و جون حفظ کرد در ذهن و تا اونجایی که میشه سعی در فراموش نکردنشون کرد...
و به یاد گذشته های خیلی خیلی دور افتادم امروز صبح در این آخرین روز ثلث اول تابستون، اونم چه تابستونی در این کشور! در محل کارم وحداً وحید نشسته ام و دارم این کلمات و جملات رو رقم میزنم. به یقین برای همه اتون مرتب پیش میاد که فکری به ذهنتون برسه و بعدش فکرهای جور و واجورتون دست به دست هم بدن، و در نهایت ناگهان ببینین که کجا بودین و به کجا رسیدین. و افکار من هم امروزاینچنین شروع شدن: تنها بودن سر کار، مرد تنهای روز، "من مرد تنهای شبم"، اون ترانۀ معروف دهۀ پنجاه و خواننده اش... و رفتم به بیش از سه دهه و نیم پیش:
توی اتاق کوچیکمون موزیک به پا بود و خواننده با اون سوز همیشگیش در حال ناله بندۀ خدا "من مرد تنهای شبم، مهر خاموشی بر لبم..." نمیدونستم چرا هر بار که این ترانه رو میشنیدم دلم از اون ته ته میگرفت. میگفتن که بیچاره خواننده اش همسرش رو از دست داده و از در تنهایی خودش این ترانه رو سروده. راست و دروغش به گردن راویهاش!
- چقدر این ترانه دلم رو به درد میاره و حتی گاهی شاید حالت بغض بهم دست بده!
= هیچ میدونی من اونو شخصاً میشناخمتش؟
- نه، نمیدونستم! از کجا؟
= خواستگار خواهرم بودم سالها. ولی خواهرم اصلاً ازش خوشش نمیومد. بیچاره اونقدر اومد و رفت، اومد و رفت که آخرش هم خسته شد و رفت پی زندگیش و ازدواج کرد. بخت برگشته انگار آدم خوش شانسی نبود چون همسرش رو بعداً از دست داد.
با اینکه مدت زیادی نبود که میشناختمش ولی میدونستم که اهل دروغ و اغراق نیست. توی اون مدت کوتاه اینقدر به من و دو دوستم توی اون شهر غریب کمک کرده بود که خوبیش دیگه کاملاً برام مشهود بود.
گفتم: شاید اگه خواهرت بندۀ خدا رو پذیرفته بود دچار سرنوشت دیگه ای میشد.
لبخندی زد و گفت: آره شاید هم درست بگی ولی خواهرم هیچ حسی بهش که نداشت هیچ حتی ازش بدش هم میومد. اینقدر که زیاد میومد و پاپیچ میشد که اسمش رو گذاشته بود "خرمگس" و هر جا سر و سراغی از این حشره وجود داشت میگفت که بازم ... پیداش شده.
و خواننده هنوز هم در حال خوندن بود: تنها و غمگین رفته ام، دل از همه گسسته ام...
این دوست رو از اون سال به بعد دیگه ندیدم. چندین سال پیش توی دنیای مجازی پیداش کردم و پیغامی براش نوشتم ولی ازش هیچ خبری نشد. راستش یک مدتی خیلی پکر شدم از اینکه هیچ عکس العملی نشون نداده بود ولی بعد با خودم فکر کردم که آدم چه میدونه که توی این همه سال چه بر او گذشته و الان توی چه شرایطی داره زندگی میکنه! اینقدر رو میدونم که در شرایطی بسیار سخت به ما کمکهای بزرگی کرد و ما رو زیر بال و پر خودش گرفت. اینقدر رو میدونم که در اون تابستون خاطرات بسیار بسیار خوبی رو با هم داشتیم. امیدم اینه که در هر حالی که هست فقط سلامت و خوشبخت باشه... ای بابا، چقدر زود گذشت و چقدر عمر سریع از ما پیشی گرفت. روزای خوبی بودن اون دوران و امروز وقتی بهشون فکر میکنم خوشحالم از اینکه این شانس رو داشتم که چنین روزا و لحظه هایی رو توی زندگیم تجربه کنم.
و به یاد گذشته های خیلی خیلی دور افتادم امروز صبح در این آخرین روز ثلث اول تابستون، اونم چه تابستونی در این کشور! در محل کارم وحداً وحید نشسته ام و دارم این کلمات و جملات رو رقم میزنم. به یقین برای همه اتون مرتب پیش میاد که فکری به ذهنتون برسه و بعدش فکرهای جور و واجورتون دست به دست هم بدن، و در نهایت ناگهان ببینین که کجا بودین و به کجا رسیدین. و افکار من هم امروزاینچنین شروع شدن: تنها بودن سر کار، مرد تنهای روز، "من مرد تنهای شبم"، اون ترانۀ معروف دهۀ پنجاه و خواننده اش... و رفتم به بیش از سه دهه و نیم پیش:
توی اتاق کوچیکمون موزیک به پا بود و خواننده با اون سوز همیشگیش در حال ناله بندۀ خدا "من مرد تنهای شبم، مهر خاموشی بر لبم..." نمیدونستم چرا هر بار که این ترانه رو میشنیدم دلم از اون ته ته میگرفت. میگفتن که بیچاره خواننده اش همسرش رو از دست داده و از در تنهایی خودش این ترانه رو سروده. راست و دروغش به گردن راویهاش!
- چقدر این ترانه دلم رو به درد میاره و حتی گاهی شاید حالت بغض بهم دست بده!
= هیچ میدونی من اونو شخصاً میشناخمتش؟
- نه، نمیدونستم! از کجا؟
= خواستگار خواهرم بودم سالها. ولی خواهرم اصلاً ازش خوشش نمیومد. بیچاره اونقدر اومد و رفت، اومد و رفت که آخرش هم خسته شد و رفت پی زندگیش و ازدواج کرد. بخت برگشته انگار آدم خوش شانسی نبود چون همسرش رو بعداً از دست داد.
با اینکه مدت زیادی نبود که میشناختمش ولی میدونستم که اهل دروغ و اغراق نیست. توی اون مدت کوتاه اینقدر به من و دو دوستم توی اون شهر غریب کمک کرده بود که خوبیش دیگه کاملاً برام مشهود بود.
گفتم: شاید اگه خواهرت بندۀ خدا رو پذیرفته بود دچار سرنوشت دیگه ای میشد.
لبخندی زد و گفت: آره شاید هم درست بگی ولی خواهرم هیچ حسی بهش که نداشت هیچ حتی ازش بدش هم میومد. اینقدر که زیاد میومد و پاپیچ میشد که اسمش رو گذاشته بود "خرمگس" و هر جا سر و سراغی از این حشره وجود داشت میگفت که بازم ... پیداش شده.
و خواننده هنوز هم در حال خوندن بود: تنها و غمگین رفته ام، دل از همه گسسته ام...
این دوست رو از اون سال به بعد دیگه ندیدم. چندین سال پیش توی دنیای مجازی پیداش کردم و پیغامی براش نوشتم ولی ازش هیچ خبری نشد. راستش یک مدتی خیلی پکر شدم از اینکه هیچ عکس العملی نشون نداده بود ولی بعد با خودم فکر کردم که آدم چه میدونه که توی این همه سال چه بر او گذشته و الان توی چه شرایطی داره زندگی میکنه! اینقدر رو میدونم که در شرایطی بسیار سخت به ما کمکهای بزرگی کرد و ما رو زیر بال و پر خودش گرفت. اینقدر رو میدونم که در اون تابستون خاطرات بسیار بسیار خوبی رو با هم داشتیم. امیدم اینه که در هر حالی که هست فقط سلامت و خوشبخت باشه... ای بابا، چقدر زود گذشت و چقدر عمر سریع از ما پیشی گرفت. روزای خوبی بودن اون دوران و امروز وقتی بهشون فکر میکنم خوشحالم از اینکه این شانس رو داشتم که چنین روزا و لحظه هایی رو توی زندگیم تجربه کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر