۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 53. و تولدی دیگر

میگن زمان باعث میشه آدم فراموش کنه، میگن زمان همۀ زخمها رو التیام میبخشه و البته کاملاً درست میگن، ولی بعضی حسها نه از بین میرن و نه حتی کمرنگ میشن! با اینکه سالیان سال از اون شب گرم بهاری میگذره ولی کافیه چشمام رو ببندم و به راحتی میتونم همۀ احساسات اون شبم رو دوباره از نو احساس کنم، اون حس انتظار رو، اون حس نگرانی رو و اون حس امید و شادمانی رو...
فاصلۀ بین دردها همینطور کمتر و کمتر میشدن. ماما مرتب میومد و سرکشی میکرد. توی اون فاصله یک متخصص زنان هم اومد و معاینه اش کرد. وقتی که فهمید که من دستم توی کار مهندسی پزشکیه و کمکی سر درمیارم طرز صحبت کردنش کاملاً عوض شد، انگار که داشت با همکارهای پزشکش حرف میزد. با من شوخی کرد و گفت: "خوب حالا که اینجا هستی باید طرز کار تمام این دستگاهها رو برامون توضیح بدی" و با گفتن این جملات لبخندی زد. من که توی اون موقعیت به هیچ عنوان حال و حوصلۀ شوخی رو نداشتم در جواب لبخندش من هم لبخندی زدم و گفتم: حتماً! یادم میاد که این سؤال از ذهنم گذشت که چه دلیلی داره که هم ماما باید اونجا باشه و هم متخصص زنان. جواب این پرسشم رو چندین ساعت بعد گرفتم. راستش اون کشور توی خدمات درمانی بسیار عالی بود و حدس میزنم که هنوز هم باید باشه ولی سنتهای خیلی عجیب و غریبی در خدمات پزشکیشون داشتن اون دوران، مثلاً اگر کارت به بیمارستان میکشید و برات آمپولی تجویز میشد، هرگز به جز پزشک حق تزریق رو نداشت! بودن متخصص زنان بالای سر مریض هم دقیقاً یکی دیگه از این جریانها بود.
یکی از خاطره هایی که از اون شب کاملاً شفاف و واضح توی ذهنم باقی مونده جو صوتی فضای اون سالن بود. سالنی نسبتاً بزرگ بود که تخت خانمهای در حال وضع حمل رو با پرده از هم جدا کرده بودن ولی صداها به طور مشخصی قابل سمع بود. نکتۀ جالب اینجا بود که صداهایی خیلی خفیف از خانمهای دیگه میومد، درست مثل نفس نفس زدنهای خیلی آروم از راه دور که نشانۀ اومدن دردهاشون بود. ولی وقتی دردهای اون میومدن ناگهان فضای کل سالن پر میشد از جیغ و فریاد! این برای پرستارهایی که براشون اینجور داد و فریادها بیگانه بودن، خیلی عجیب بود. یادم میاد که به واسطۀ گرم بودن هوا یک لحظه یکی از پرستارها پنجرۀ اتاق رو باز کرد و این درست همزمان شد با یکی از این دردها. چنان صدای فریادش به بیرون از فضای اتاق رفت و پیچید که پرستار بیچاره سریع خودش رو دوباره به پنجره رسوند و اون رو بست. ساعت حوالی هشت و نه شب بود.
راستش این حالت که فقط از قسمت ما اینچنین صدای داد و فریاد بلند بود حس خیلی خوبی به من نمیداد و ما هم که کلاً توی شرق فرهنگ خجالت کشیدن توی خونمون هست، ولی خوب در عین حال هم شرایط اینطوری بود و کاری هم نمیشد کرد. چند روز بعد یکی از پرستارها در صحبت دوستانه ای که با من داشت گفت که پزشکی توی همون بیمارستان کار تحقیقاتیی در رابطه با میزان درد زایمان و مقایسۀ زنهای شرقی و غربی به عمل آورده بوده که در اون بر اساس دلائل علمی ثابت کرده بود که "زنان شرقی درجۀ درد زایمانشون به مراتب بالاتر از زنان غربیه" و به همین دلیل هم هست که اینچنین فریاد بر میارن در موقع زایمان... کاش این پرستار اون شب حاضر بود و این جریان رو برای من تعریف میکرد و کمی از خجالتم کاسته میشد.
دیگه ساعت حدودهای ده شده بود که فاصلۀ دردها به زیر پنج دقیق رسیده بودن و دیدم که ماما داره خودش رو آماده میکنه. من تمام مدت بالای سرش و در کنار تخت ایستاده بودم. اون متخصص زنان هم دیگه حالا به اتاق اومده بود و از نزدیک کارهای ماما رو زیر نظر داشت. کنار ماما ایستاده بود و مسلح به چاقو و قیچی جراحی آماده بود بود تا در موقع مقرر "برش دردناک" رو بده... و درست ساعت ده و بیست و پنج دقیقۀ شب بود که اتفاق بزرگ بالاخره افتاد. در یک چشم به هم زدن من فقط دیدم که موجود کوچیکی انگار که از سرسره ای به سمت پایین سر خورده باشه به بیرون جهید و ماما به سرعت برق و باد گرفتش و تا من فرصت کنم پلکی به هم بزنم، بند ناف رو زده بود.  ماما رو به من کرد و گفت: "پسره"! و من مات و مبهوت به اون موجود کوچیک نگاه میکردم و نمیتونستم چشم ازش بردارم. خیلی سریع بردنش برای تر وتمیز کردن. بعد هم بلافاصله نوبت بیرون اومدن جفت بود... حالا نوبت متخصص زنان رسیده بود و کاری که از اول در واقع قرار بود انجام بده، کاری که ماما اجازه انجام دادنش رو نداشت یعنی زدن بخیه البته اگر از اون "برشی" که داده بود صرف نظر کنیم!
خیلی طول نکشید که پسر کوچولومون رو ترگل و ورگل و لای پارچه پیچیده به اتاق آوردن و روی سینۀ مادرش گذاشتن. من که تا اون دقیقه فرصت گرفتن عکس رو پیدا نکرده بودم، یعنی حتی به فکرم هم نرسیده بود، اولین عکسها رو ازش گرفتم. دیری نگذشت که تازه وارد کوچولو مشغول خوردن اولین وعدۀ غذاییش در این دنیا شد و با چه اشتهایی هم میخورد، انگار که یک عمر بود که گرسنه مونده بود و از صحرای قحطی زده ها فرار کرده بود.
مدت کوتاهی رو بعدش  اونجا موندم ولی دیگه باید میرفتم چون ساعت پاسی از نیمه های گذشته بود. مادر و نوزاد رو به بخش بردن و من هم بیمارستان رو به مقصد خونه ترک کردم. اون موقع شب آخرین ترامواها و اتوبوسها دیگه رفته بودن و چاره ای به جز گرفتن تاکسی نداشتم. همونجا جلوی بیمارستان ایستگاه تاکسی بود. سوار یکیشون شدم و آدرس رو به راننده گفتم... احساس میکردم که توی این دنیا نیستم، احساس میکردم که روی زمین نیستم و دارم بالای ابرها پرواز میکنم. اصلاً متوجه نشدم که کی در خونه رسیدیم! فقط یک لحظه صدای رانندۀ تاکسی رو شنیدم که گفت: "آقا، رسیدیم! نمیخواین پیاده شین؟" گفتم: بله، البته! و وقتی یک اسکناس درشت رو بهش داده دادم که دو برابر کرایه اش بود و گفتم باقیش مال خودتون، راننده چشمهاش از فرط خوشحالی برق زد. و ادامه دادم: امشب شب بزرگی در زندگی منه! آخه، میدونین، من امشب صاحب پسری شدم.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: