‏نمایش پست‌ها با برچسب عمری که گذشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عمری که گذشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

عمری که گذشت: 60. و کتاب زندگی هنوز ادامه داشت

{قریب به نه سال پیش بدون اینکه قصد نوشتن اینچنینی رو داشته باشم شروع به نوشتن این مجموعه کردم. در عرض این نه سال فراز و نشیب های زیادی توی زندگی من وجود داشتن که باعث به وجود اومدن لحظاتی شدن که خودم هم شک داشتم که روزی این مجموعه و مجموعه های متعاقبش رو بتونم به پایان ببرم، ولی ظاهراً پایان زیاد هم دور از دسترس نبوده... با تشکر فراوون از همۀ دوستانی که در این راه دراز همیشه همراه عموناصر بودن، چه اونهایی که خوانندگان خاموش و ناشناس بودن و چه اونهایی که گاهی با یادآوری کردن نکات سازنده اشون این خونۀ محقر رو مزین میکردن، در اینجا آخرین قسمت این مجموعه رو تقدیم حضورتون میکنم.}

باورم نمیشد که همه چیز اونطور معجزه آسا در حال درست شدن باشه! وقتی که به چند ماه قبلش فکر میکردم و یادم میفتاد که چطور همه چیز تیره و تاریک بود و یا شاید هم اونطور به نظر میرسید و حالا چطور سوسوی نوری خفیف رو در انتهای تونل تنگ و تاریک میشد دید، شعفی که سراسر وجودم رو فرا میگرفت، وصف کردنی نیست. نگرانی وجود داشت و در واقع اگر وجود نداشت، عجیب بود، چون به دنبال سرنوشتی میرفتیم که همه چیزش نامعلوم بود. تمام سعی خودمون رو میکردیم که همۀ پلها رو پشت سر خودمون خراب نکنیم و به قولی بیگدار به آب نزنیم، در عین حال اما ریسک این وجود داشت که تیرمون به هدف نخوره و بعدش مجبور بشیم دست از پا درازتر دوباره برگردیم سرجای اولمون، چه بسا عقبتر از خونۀ اول.
برادر دوست دیرین که در این راه پیشگام ما به حساب میومد و همین مسیر رو  طی کرده بود، با من تماس گرفت. گفت که بلیط هواپیما رو برای چه مسیری بگیرم و در واقع پیشنهادش همون مسیری بود که هم خودش و هم دوست دیرین رفته بودن. مقصد شهر کوچیکی در نزدیکی پایتخت کشور مورد نظر بود و اینطور که پای تلفن به من میگفت مسیری بود که اون دوران زیاد شناخته شده نبود و اکثراً همۀ مهاجرین و پناهنده ها به دو سه شهر بزرگ این کشور وارد میشدن و طبیعتاً به دلیل تعداد زیاد مهاجرین و پناهنده در این شهرها، برخورد پلیس و مأموران در فرودگاهها خیلی خوب نبود. ظاهراً این شهری که به ما پیشنهاد شده پلیس بسیار خوش برخورد و مهربونی داشت.
برای خرید بلیط به آژانش مسافرتی در مرکز شهر مراجعه کردم. پرواز مستقیم به اون شهر از کشور محل اقامت ما وجود نداشت و بایستی در کشور دیگه ای توقف میکردیم و هواپیمامون رو عوض میکردیم. دو مسئله در این میون برای ما حائظ اهمیت زیادی بود: یک اینکه نباید میفهمیدن که کشور مبدأ ما کجاست، دو اینکه باید بدون در دست داشتن پاسپورت و بلیط وارد خاک اون کشور میشدیم. مستقیم نبودن پرواز این شانس رو برای ما فراهم میکرد. با تحویل ندادن بار و بردن فقط بار دستی مورد شمارۀ یک قابل حل بود ولی مورد شمارۀ دو رو بایستی چکار میکردیم؟ بالاخره بدون پاسپورت که نمیتونستیم از ابتدای مسیر سوار هواپیما بشیم. خوشبختانه این مورد دوم رو هم برادر دوست دیرین برامون حل کرد. در تماسی که بعد از خرید بلیط با ما گرفت گفت که "شما در فرودگاهی که قراره هواپیماتون رو عوض کنین، من به دیدارتون میام و در اونجا من پاسپورتهای شما رو ازتون میگیرم و با خودم میبرم. بعد از اون هم چون موقع سوار شدن هواپیما دیگه پاسپورتها رو کنترل نمیکنن مشکلی نخواهید داشت. بعد هم ادامه داد که توی دستشویی هواپیما چند دقیقی مونده به فرود  ته بلیط و کارتهای سوار شدن به هواپیما رو پاره کنید و توی توالت بریزین و به این طریق بدون هیچ مدرکی وارد خاک اون کشور میشین."
همۀ کارها تقریباً همونجور که برنامه ریزی کرده بودیم انجام شدن، بلیطها خریده شدن، وسائلمون به انباری خونۀ دوستان منتقل شدن و فقط مونده بود صبر و تحمل تا روز موعود، یعنی حدوداً تا دو هفته بعد از تولد یک سالگی پسرم.
برای جشن تولد پسرم همۀ دوستان اومدن، همۀ اونایی که توی اون سالهای آخر یار و یاور ما بودن. همه میدونستیم که این دیدار خداحافظیه و شاید تا مدتهای مدیدی دیگه همدیگه رو نتونیم ببینیم... و روزهای متعاقبش هم مثل باد گذشتن و تا چشم به هم زدیم دیدیم که دوستان دارن از بیرون قطار برای ما دست تکون میدن و قطار ما هم به سمت پایتخت در حال حرکته... و شب آخر در کنار دو دوست و یار دبستانی که از شروع این سفر با من بودن و حالا در خاتمه اش هم شرکت داشتن. شب آخر حس غریبی وجودم رو گرفته بود. سعی میکردم که دیگران متوجهش نشن و تا اونجایی که درتوانم بود خودم رو آروم نشون میدادم، اما تو دلم آشوبی برپا بود. فکر فردا رو میکردم و اینکه آیا همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت، اینکه آیا خواهند فهمید که ما از کجا اومدیم و به چه شکل، اینکه آیا با ما برخورد خوبی خواهند داشت، همه و همۀ اینها مثل سنگی بود که روی قلبم داشت سنگینی میکرد... ولی در انتها دیگه اهمیتی نداشت، هرچه بادا باد! دیگه بالاتر از سیاهی رنگی که وجود نداشت! یک موقعی وطن رو به قصد سرنوشتی نامعلوم به عنوان نوجوونی تنها و ناپخته و خام ترک کرده بودم و حالا داشتم به عنوان جوونی کمی پخته تر و با همسر و بچه این کشور رو به مقصدی نامشخص ترک میکردم. عمری بود که در اون سالها گذشته بود و عمری بود که در پیش رو بود. اگرچه انتها نبود و زندگی هنوز ادامه داشت ولی پایان یک دورۀ مهم از زندگی من بود، فصلی بود که خاتمه پیدا میکرد و فصلی دیگه داشت آغاز میشد... و کتاب زندگی هنوز ادامه داشت.

پایان


۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 59. پایان راه نزدیک بود

وقتی که به عقب برمیگردم و یاد اون سالهای زندگیم میفتم، احساس عجیبی بهم دست میده، انگار که خودم نبودم که تمامی اون روزا رو تجربه کردم، انگار که همۀ اینا رو کسی دیگه ای نشسته و برام از اول تا آخر تعریف کرده... اینقدر همه چیز دور از واقعیت به نظرم میرسه! نمیدونم، شاید اگر امروز هم دوباره تحت همون شرایط قرار بگیرم بازم چنین تصمیمی رو بگیرم، شاید هم دیگه مثل اون روزای جوونی جسارتش رو نداشته باشم... کی میدونه وکی اصولاً میتونه که بدونه!
تصمیم نهایی به هر روی دیگه گرفته شده بود: مهاجرت. سؤال بزرگ در این میون این بود که چطور بایستی خودمون رو به اون کشور میرسوندیم. خوشبختانه شرایط جابجایی در اون سالها به سختی امروزه نبود. گرفتن ویزای توریستی به خصوص برای ماهایی که اقامت دانشجویی کشوری در این قاره رو دارا بودیم، به هیچ عنوان مشکل بزرگی نبود، بنابرین مشکل اساسی در واقع ورود به اون مملکت نبود.
دوست دیرینه یک مدت بعد دوباره تماس گرفت. از شنیدن خبر تصمیم ما خیلی خوشحال شد. قرار شد که برامون از طریق دوستی دعوتنامه ای رو مهیا بکنه، دوستی که من چندین سال قبل توی همون خونه ای که با دوست دیرین آشنا شده بودم، دیده بودمش. دو نفر بودن که اون سالا تازه اومده بودن و قصدشون هم در واقع کوچ به کشور دیگه ای بود ولی بعداً دیگه ازشون هیچ خبری نداشتیم و نمیدونستیم که به کجا رفتن! حالا دوست دیرینه دوباره از کجا یکیشون رو پیدا کرده بود و به چه شکل، دیگه از حوضۀ معلومات من خارج بود. اینجور که دوست دیرینه میگفت قرار بود که این آشنای قدیمی برای سفری به پایتخت کشور ما بیاد. قرار شد که دعوتنامه رو با مهر و امضا و تأیید همراه خودش بیاره که سریعتر به دست ما برسه.
چند وقت بعد تلفن خونه زنگش به صدا دراومد و خود این آشنای قدیمی بود. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم. میدونستم که برامون خبرای خوب آورده. گفت که چند روزی بیشتر در پایتخت نخواهد بود بنابرین من باید هر چه سریعتر خودم رو بهش میرسوندم.
اون دوران پسرداییهای دوست دیرین توی پایتخت به همراه یک شریک سوم رستورانی باز کرده بودن. دوست دیرین هم البته مدتی قبل از مهاجرتش اونجا بهشون کلی کمک کرده بود. قراری که با این آشنای قدیمی گذاشتم توی همون رستوران بود.
فردای همون روزی که بهم تلفن کرد خودم رو با قطار به پایتخت رسوندم و به اون رستوران رفتم. چهره اش کاملاً توی ذهنم بود با اینکه یکی دو جلسه بیشتر ندیده بودمش ولی یک کمی تغییر کرده بود، شاید هم به خاطر این بود که دیگه سبیل نداشت. خیلی گرم و صمیمی باهام برخورد کرد به خصوص که دید به زبون مادریش باهاش صحبت میکنم. بعد از کمی گپ زدن دعوتنامه رو درآورد و به من داد. گفت که خیالم جمع باشه و هیچ مشکلی هم به وجود نخواهد اومد. بعدش هم کمی از اوضاع اون کشور برام گفت که درواقع همگی مثبت بود و برای من قوت قلب. بعدش هم ازم خداحافظی کرد و رفت برای تمرین، چون اینجور که میگفت برای اجرای تئاتری با گروهی اومده بودن... اتفاقاً توی همون رستوران یکی از دوستای قدیمی رو هم ملاقات کردم که سالها بود دیگه ندیده بودمش، یعنی از موقعی که درسش رو تموم کرده بود و توی شهر دیگه ای توی یکی از شرکتهای بزرگ مخابراتی مشغول به کار شده بود.
با داشتن دعوتنامه دیگه مشکلی بر سر راه دادن تقاضای ویزا وجود نداشت. خوشبختانه توی همون شهر ما این کشور کنسولگریی داشت و میشد همونجا تقاضای ویزا رو داد. توی یکی دو روز بعدش همین کار رو هم کردم و بعد از اون دیگه فقط بایستی منتظر میشدیم تا ویزا به دستمون میرسید. به گفتۀ خانمی که عملاً به تنهایی کنسولگری رو میچروخند و یک آشنایی هم با دوست هم دانشگاهی من داشت، این پروسه چند هفته ای ممکن بود به طول بیانجامه.
عملاً تا ویزا رو دریافت نمیکردیم کار دیگه ای رو نمیتونستیم انجام بدیم و برنامه ریزی کنیم. در اصل هنوز هیچ برنامۀ خاصی رو هم نریخته بودیم، اینکه کی بریم و اسبابمون رو چکار کنیم. اونچه که مسلم بود چیز زیادی نمیتونستیم با خودمون ببریم به دلیل اینکه اینجور که بهمون گفته شده بود قرار نبود که هیچ چیزی رو تحویل بار بدیم.
و سرانجام بعد از چند هفته انتظار ویزا بالاخره اومد. از خوشحالی داشتیم بال درمیاوردیم و از طرفی هم نگرانیهامون تازه داشت شروع میشد. وضعیت مالی بهتر که نشده بود به یقین بدتر هم شده بود. بایستی به طریقی برای خرید بلیط هواپیما از جایی پول تهیه میکردیم. راستش در تمام عمرم به جز از دو نفر تا به اون روز از کسی قرض نگرفته بودم، یکی دوست دیرین بود که توی اون شرایط خودش هم در وضعیت خیلی بهتر از من قرار نداشت و دیگری هم دوست و یار قدیمی دورۀ مدرسه بود که به اتفاق هم از وطن خارج شده بودیم. در فکر این بودیم که چه باید بکنیم که دخترعمۀ مهربون بهمون پیشنهاد داد که میتونه این پول رو به ما قرض بده. خدا عمرش بده که در اون شرایط بزرگترین کمک رو به ما کرد. بهش گفتم بهت قول میدم که به محض رسیدن به اونجا و مشخص شدن وضعیتمون در اولین فرصت این پول رو بهت برگردونیم. میدونستیم که خودش هم به این پول احتیاج داره و در واقع پدرش از طریق برادرش که اون ور آب زندگی میکرد برای اون میفرستاد.
مشکل وسائل رو هم ساختمونیهای دختر مهربون برامون حل کردن. گفتند که میتونیم وسائلمون رو توی انبار اونها که در زیر شیروونی ساختمونشون بود، بذاریم، و خیالمون از این بابت راحت باشه... مثل اینکه همۀ کارها دیگه داشت انگاری جور میشد.
اصلاً باور کردنی نبود برام که چطور همه چیز به این شکل درست شده بود و داشتیم بعد از اون همه سال اون کشور رو به مقصد کشوری که ازش در واقعیت هیچی نمیدونستیم، ترک میکردیم. چه سرنوشتی در انتظارمون بود و آیا موفق میشدیم که راضیشون کنیم تا به ما سرپناهی بدن، از حیطۀ دانسته هامون در اون روزهای بهاری خارج بود، در روزهایی که حالا مدت زیادی به تولد یک سالگی پسرم باقی نمونده بود... به پایان راه دیگه چیز زیادی نمونده بود.

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

عمری که گذشت: 58. پیش پردۀ "بهشت برین"

توی این چند صباحی که از عمرم گذشته بارها و بارها برام پیش اومده که قبل از اینکه یک اتفاق یا جریان خاصی توی زندگی برام رخ بده، به طریقی با اون جریان یا اتفاق آشنایی پیدا کنم، درست مثل موقعی که برای دیدن فیلمی به سینما میری و قبل از شروع فیلم پیش پرده ای از فیلمهای آینده رو برای تماشاچیان به نمایش میذارن. زمانی که میهن رو به قصد اومدن به این کشور و برای تحصیل ترک کردم، مشکلاتی در اون دوران برای گرفتن پذیرش تحصیلی برامون پیش اومده بود و ما به هر دری زده بودیم که از هر دانشگاهی که شده پذیرشی اخذ کنیم. شروع اقامتمون در پایتخت در خوابگاهی عمومی بود و در اونجا بود که من زیر تختی که برای خوابیدن بهم داده بودن،  کلی کتابهای یادگیری زبان رو تصادفاً پیدا کرده بودم و البته حدسش براتون شاید زیاد سخت نباشه که راجع به کدوم زبان دارم صحبت میکنم. مطمئن هستم که حدستون کاملاً درسته، و زبان کشوری بود که ما برای احتیاط پذیرش از دانشگاهی در شهر دومش رو به همراه خودمون داشتیم. بعداً که کار پذیرش تحصیلی درست شد و ما زندگی دانشجویی رو در اون دیار آغاز کردیم همۀ این جریانها به دست فراموشی سپرده شدن، اما چند سال بعد، بعد از اینکه ازدواج کردم، همسرم در یکی از سفرهاش به وطن با خانمی همسفر شد که مقصد نهاییش به کشور ثالث بود. توی راه این خانم کلی از اون کشور و امکاناتش سخن رونده بود و خلاصه اینقدر گفته بود که همسرم رو کلی تحت تأثیر قرار داده بود. تا مدتی توی خونه همه اش راجع به این "بهشت برین" صحبت میکرد و میگفت: چقدر خوب میشد اگر ما هم میتونستیم کوچ کنیم و بریم به اون کشور! و باز هم یقین دارم که میدونین صحبت از کدوم کشور بود!
با اینکه این پیش پردها چندین بار به صراحت بهمون نشون داده شده بودن، در پایان پاییز اون سال در حالیکه پسرم عمرش داشت به نیم سال نزدیک میشد، ما به تنها چیزی که فکر نمیکردیم، مهاجرت بود! برای سفر یک هفته ای برنامه ای ریخته شده بود و منتظر بودیم تا تعطیلات فرا برسن و ما دیدارها رو با خانواده در وطن تازه کنیم.
دیدن خانواده مثل همیشه دلپذیر بود، به خصوص که این بار مهمونی جدید رو هم به همراه خودمون برده بودیم که دل از تک تکشون میبرد. گاهی این حس به ما دست میداد که ما دیگه خودمون وجود خارجی براشون نداریم و نامرئی هستیم. خیلی سعی میکردم که ناراحتی و نگرانی خودم رو پنهون کنم تا دیگران متوجه نشن که من درونم با چه احساساتی دارم دست و پنجه نرم میکنم، اینکه هر کسی رو که میدیدم و باهاش خداحافظی میکردم، توی دلم میگفتم:"خدا میدونه، دیگه دوباره کی بتونم ببینمت".
سفر خیلی کوتاه هر از همیشه به نظر رسید در عین اینکه به هر حال کوتاه هم بود. دوباره به دنیای واقعی خودمون و به تلخیهای روزمرگی برگشتیم. باز هم کار و کار و کار بدون داشتن هدفی مشخص...
از دوست دیرینه خیلی وقت بود که خبر نداشتم. از طریق پسرداییهاش که همیشه باهاشون در تماس بودم، شنیده بودم که خودش رو برای بار دوم به "بهشت برین" رسونده و این دفعه دیگه مثل دفعۀ قبلش ظاهراً بیگدار به آب نزده! آخه، بار اول انگار کاملاً قانونی و خیلی شیک ویزا گرفته بوده و در اونجا هم تقاضای پناهندگی کرده بوده. بعد از سه ماه بهش گفته بودن که "شما که هم پاسپورت دارین و هم ویزای جایی که ازش به اینجا اومدین، خوب حالا تشریفتون رو ببرین و دوباره برگردین به همونجا!"، بعد هم سوار هواپیماش کرده بودن و خیلی محترمانه اخراجش کرده بودن. این دفعه بدون پاسپورت و از مسیر دیگه ای وارد اون کشور شده بود و مثل باقی پناهنده ها توی کمپ موقت بهش جا داده بودن...
یک روز تلفن خونه امون زنگش به صدا دراومد و تصادفاً من خودم گوشی رو برداشتم. خود خودش بود، دوست دیرینه. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم، از اینکه میدیدم حالش خوبه و صحیح و سلامته. داشت از تلفن عمومی زنگ میزد و میدونستم که هزینۀ تلفنش زیاد میشه، به همین خاطر سعی کردم که صحبت طولانی نشه. وقتی از وضعیت ما پرسید و متوجه شد که همه چیز به هم ریخته، مثل همیشه که خیلی رک بود و مستقیم سر اصل مطلب میرفت، گفت: "شما هم پاشین بیایین اینطرف! اونجا دیگه جای موندین براتون نیست توی اون شرایط!" اولش کمی باهاش مخالفت کردم و گفتم "کجا بیایم؟! کلی مشکلات بر سر راه اومدن ما هست و به این سادگیها که نیست" ولی مقاومت زیادی هم راستش رو بخواین نکردم. برای اولین بار بعد از مدتها داشتم نقطه ای روشن رو توی اون ظلمات اون دوره میدیدم. بهم گفت: "اصلاً نمیخواد نگران باشی. اینجا حتماً به راحتی بهتون اقامت داده میشه چون شما بچۀ کوچیک دارین."
بعد از اون مکالمۀ تلفنی با اون این موضوع رو در میون گذاشتم و البته جای هیچگونه تعجبی نبود که از این پیشنهاد استقبال کرد. اینجور که به نظر میومد پیش پرده حالا دیگه داشت جدی جدی به نمایش گذاشته میشد. ولی همونطور که به دوست دیرین هم گفته بودم هفت خوان رستم در پیش بود تا ما به مقصد برسیم. چطور باید خودمون رو به اون کشور میرسوندیم؟ رفتن ما کلی هزینه در بر داشت. به چه شکلی و از چه طریقی باید میرفتیم که ما رو دوباره برنگردونن به مبدأ و از همۀ اینها مهمتر ما به هیچ عنوان دلمون نمیخواست که گذرنامه هامون رو از دست بدیم و دلمون میخواست که این امکان حداقل برای زن و بچه وجود داشته باشه که بتونن به وطن سفر کنن. وقتی به همۀ اینها فکر میکردم احساس میکردم که سرم گیج میره و این پروژه غیرممکن به نظر میرسید، ولی حداقل از لحاظ روحی دیگه ای پروسه ای بود که در ما به جریان افتاده بود و بازگشت به عقب دیگه وجود نداشت. پیش پردۀ "بهشت برین" چندین بار به ما نشون داده شده بود و ما هرگز فکر نمیکردیم که روزی به تماشای اون در سالن سینمای زندگی بریم!

ادامه دارد  

۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

عمری که گذشت: 57. آخرین سفر به وطن

آدما وقتی روزای بد رو توی زندگی میگذرونن فکر میکنن که دیگه از اون بدتر ممکن نیست، در حالیکه واقعیت امر اینه که هر وقت فکر کردی که داری بدترینها رو تجربه میکنی، بدترش هم وجود داره. میخوام بگم که اون روزا، روزای خوبی نبودن، آیندۀ نامعلوم، وضعیت نامشخص، درس ناتموم و عدم امکان بازگشت به وطن در اون شرایط، همه و همه دست در دست همدیگه میدادن که روحیۀ آدم رو تا جایی که میشد تضعیف کنن. چاره ای وجود نداشت به جز اینکه عطای درس رو فعلاً به لقاش بخشید و به طریقی فقط امرار معاش کرد... باید حداقل زندگی رو برای زن و بچه فراهم میاوردم!
توی ماههای آخر قبل از تولد پسرم، با زوجی رابطۀ دوستیمون نزدیکتر شده بود، زوجی که تازه ازدواج کرده بودن و آقای خونه رو من از قدیم میشناختم ولی هیچوقت رابطۀ نزدیکی باهاش نداشتم. قدیما خودش و پسر دیگه ای که ظاهراً فامیلش بود توی شهری در نزدیکی ما درس میخوندن. اینجور که به نظر میومد درس برای اون هم خیلی خوب پیشرفت نداشت و بعد از ازدواجش به شهر ما نقل مکان کرده بودن. ارتباطمون زمانی صمیمانه تر شد که درست یکماه بعد از تولد پسرم و اولین معاینه اش پیش پزشک اطفال کاشف به عمل اومد که غدۀ کوچیکی به طور مادرزادی در مقعدش وجود داره که میباست با جراحی برداشته بشه. از اونجاییکه طفل یکماهه بایستی مرتب شیر مادر میخورد و خونۀ ما به بیمارستان نسبتاً دور بود، چون خونۀ این زوج درست در نزدیکی بیمارستان قرار داشت، بنابرین به پیشنهادشون خونۀ اونا زنونه شد و مال ما مردونه... خوشبختانه بعد از تقریباً یک هفته همه چیز به خوبی و خوشی پیشرفت و زندگی بعد از اون به حالت عادی خودش بازگشت کرد.
نمیدونم که الان توی اون کشور چه موقعیتهای کاریی برای دانشجوهای خارجی وجود داره، احتمالاً بهتر از اون دوران نباید باشه. در هر صورت در اون سالها و در اون شهر تنها کارهایی که نیاز به اجازۀ کار نداشتن از تعداد انگشتهای دست تجاوز نمیکردن. فروش روزنامه، پخش اعلامیه و در بهترین شرایط  کار "سیاه" - یعنی کارهای  بدون اجازه کار و در واقع غیرقانونی - در رستورانها و دیسکوتکها از جملۀ این کارها محسوب میشدن. کار روزنامه به تنهایی بخور و نمیر بود یعنی به زحمت کفاف یک نفر رو میکرد تا چه برسه به یک خانواده، مگر اینکه با مسئول فروش روزنامه بده بستونی داشتی و بهت جاهایی رو برای ایستادن و فروختن میداد که درآمدت از فروش بالا باشه. شنیده بودم که یکی از روزنامه ها در اون دوران که عمدتاً فروشندگانش اهل کشورهای شمالی آفریقا بودن، مسئول فروش که خودش هم با این فروشندگان هموطن بود، پولهای کلون از این بیچاره ها میگرفت و جاهای خوب رو بهشون میداد! پخش اعلامیه هم به تنهایی شاید درآمد زیادی نداشت ولی باز امکاناتش بیشتر بود به خصوص اگه برای پخش به خارج از شهر میرفتی.
خلاصۀ کلام اینکه دیگه هم به فروش روزنامه و هم به پخش اعلامیه مشغول شدم. بالاخره تهش یک چیزی میموند و به شکلی شاید کفاف میداد. تا اینکه از طریق همون دوست که بالا بهش اشاره کردم بهم خبر رسید که کارگاه کارتن سازیی نیاز به نیرو داره و ظاهراً اصراری هم به داشتن اجازۀ کار نداره. اینجور که میگفت پولش هم خوبه. قرار شد که با هم سری به اونجا بزنیم و ببینیم که آیا به ما کار میده یا نه!
صاحب کارگاه اهل همون کشور بود و با همسرش اونجا رو اداره میکردن. کارشون در واقع برش انواع و اقسام ورقه های مختلف مثل کارتن، کاغذ و موکت و غیره بود. بهمون شرایط رو گفت و اینکه ساعتی چقدر دستمزد میده. روز اول که برای کار رفتیم یک روز آخر هفته بود و کارگرهای استخدامی خودش تعطیل بودن. در کمال تعجب  دیدیم که یکی از هموطنان خودمون که خودش هم دانشجو بود، سرپرستی کارها رو به عهده داشت و به هر کسی میگفت که کجا و روی چه دستگاهی کار کنه.
بعد از شروع به کار در این کارآگاه دیگه فقط یک روز در هفته رو روزنامه میرفتم، یعنی پنج شنبه شبها که به واسطۀ ضمیمۀ آخر هفته، روزنامه فروشش خیلی بالا بود و درآمد خوبی از طریق گرفتن انعام دستگیر آدم میشد. روزها گاهی تا 12 ساعت هم کار میکردم و وقتی به خونه میومدم رمقی برام دیگه باقی نمیموند. بزرگ شدن پسرم رو روزبه روز بیشترحس میکردم و گاهی که خسته به خونه میرسیدم، مادرش اون رو روی تخت ما میذاشت و من در کنارش دراز میکشیدم و به چشمهای معصومش که به من زل میزدن، نگاه میکردم و با خودم در دل میگفتم که "کوچولوی من، تو ارزشش رو داری!"
رییس کارگاه که کار من رو زیر نظر گرفته بود و دیده بود که خیلی سریع کار میکنم، بهم پیشنهاد داد که آخر هفته ها من سرپرستی رو به عهده بگیرم که برای من البته خیلی خوب بود هر چند که از نظر درآمد تأثیری خاصی برام نداشت و فقط مسئولیتم رو بیشتر میکرد.
زمستون در راه بود و داشتیم رفته رفته به کریستمس نزدیک میشدیم. با شرایطی که پیش اومده بود و من عملاً ترک تحصیل کرده بودم، وضعیت نظام وظیفه ام و داشتن معافیت تحصیلیم در اون دوران زیر سؤال میرفت. این بود که هر دوی ما به این فکر افتادیم که اگر زود نجنبیم و سری به وطن نزنیم، شاید حداقل من دیگه تا مدتها نتونم بدون دردسر برم و خانواده رو ببینم. از طرف دیگه پسرم رو هنوز هیچکس از اعضای خانواده به جز خواهر اون ندیده بود. با اینکه شرایط هم زیاد مساعد نبود، ولی تصمیم گرفتیم یک هفته ای هم که شده یک سر به وطن بریم... و من ته دلم ندایی میگفت که این آخرین سفرم به اونجا خواهد بود و حداقل تا سالهای سال دیگه نخواهم تونست عزیزانم رو ملاقات کنم!

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 56. بقاء

چند سالی میشد که وطن رو به قصد تحصیل ترک کرده بودم. در طی اون چند سال آروم آروم به تنهایی و نبودن خانواده عادت کرده بودم ولی برای جوونی توی اون سن و سال کمبود عزیزان همیشه حس میشه. اومدن خاله به اتفاق خانواده اش در اون تابستون برای من حس خیلی خوبی رو دربر داشت. واقعیتش همیشه از موقعی که به یاد داشتم به خاله هام خیلی نزدیک بودم. اون موقعها دلیلش رو اینطور میدیدم که شاید به خاطر اختلاف کم سنی بین ما باشه، بیشتر اونا رو خواهرهای بزرگترم میدیدم تا خاله و همین باعث شده بود که رابطۀ خیلی نزدیکی باهاشون داشته باشم. این خاله که حالا چند روزی رو مهمون ما بود از همه اشون کوچیکتربود و به همون نسبت خیلی از من بزرگتر نبود.
خاله و همسرش به جز دخترهاشون مهمون دیگه ای هم همراه خودشون آورده بودن و اونم خواهر شوهرخاله بود. در اصل از طریق اون بود که تونسته بودن ویزا بگیرن و به دیدار ما بیان. خواهر شوهرخاله در یکی از کشورهای نزدیک به ما در این قاره زندگی میکرد و طبق صحبتهایی که توی اون چند روز برای ما کرد از یکی از دیارهای اونور آب موفق شده بود اقامت بگیره و خلاصۀ کلام قصد مهاجرت داشت.
توی اون چند روز از هر فرصتی که پیش میومد استفاده میکردم و با خاله خلوت میکردم. البته توی آپارتمان کوچیک کار زیاد آسونی نبود با در نظر گرفتن تعداد. شانس بزرگی که داشتیم این بود که دختر عمه برای تعطیلات به وطن رفته بود و اتاق سوم آپارتمان هم بدون مستأجر بود.
نگرانیم رو از خاله نمیتونستم پنهان کنم، نگرانیم از وضعیت جدیدی که برامون به وجود اومده بود، اومدن پسرمون و پیش نرفتن درسها و از همۀ اینا بدتر نگرانیم از اینکه موقعیت مالیمون به چه شکلی خواهد شد. خاله گفت: پسر خوب، جای تعجبی نیست که اینقدر نگران هستی! با این همه مشکلاتی که دور و برت برای خودت درست کردی... میدونستم که قصدش سرزنش نیست و از سر دلسوزی میگه.
شهر ما خیلی بزرگ نبود و جای زیادی برای نشون دادن به مهمونا نداشت، بنابرین پیشنهاد دادم که  یک روزه هم که شده میتونیم سری به پایتخت بزنیم. از اونجاییکه ماشین اونها برای حداکثر یک نفر دیگه جای خالی داشت، اون و خواهرش و پسرم خونه موندن و فقط من به همراه خاله و خانواده یک روز صبح زود به طرف پایتخت روانه شدیم. مسافت خیلی زیادی نبود و بعد از چند ساعتی به مقصد رسیدیم. پیدا کردن جاهای دیدنی برای من که همیشه با وسائط نقیلۀ عمومی به همه جا رفته بودم، با ماشین اصلاً کار آسونی نبود، ولی با پرس و جو بالاخره چند جا رو موفق شدم که بهشون نشون بدم. در مجموع سفر بدی از آب درنیومد و البته برای بچه های خاله که اون دوران سن زیادی نداشتن کمی طاقتفرسا بود. این باعث شده بود که در راه برگشت مرتب با هم بحث و جدل بکن، اون هم سر چیزهای جزئی و کوچولو. شوهرخاله که این جریان و شنیدن صدای دعوا از صندلیهای پشت کمی عصبیش کرده بود، ناگهان توقف کرد و به دختر کوچیکش گفت: حالا که اینقدر شلوغ میکنی همینجا پیاده ات میکنم و خودمون میریم! طفلک دختر خاله کوچولو که از ترس رنگ از رخسارش پریده بود شروع به زاری و التماس کرد، ولی در انتها با وساطت بقیه شوهرخاله از خر شیطون پایین اومد و به باقی مسیر ادامه دادیم... آخرهای شب بود که به خونه رسیدیم، از سفر یک روزه ای که امروز بعد از گذشت نزدیک به سه دهه واضح و روشن جلوی چشمانم هست، سفر با کسایی که امروز هر کدوم به سرنوشتی دچار شدن که شاید در اون تابستون گرم و طولانی از مخیلات هیچکدوم ما هم این سرنوشتها گذر نمیکردن... گاهی فکر میکنم که زندگی جداً چقدر پست و پلید میتونه باشه و چطور بعضی از آدمها رو اینچنین ملعبۀ دست خودش قرار میده!
خیلی سریع گذشت دیدار عزیزان! بعد از چند روز رفتند و ما رو دوباره تنها به حال خودمون گذاشتند. البته هنوز تنهایی مطلق نبود، چون خواهرش هنوز پیش ما بود. تابستون داشت رفته رفته به انتهای خودش نزدیک میشد و نگرانی من از امتحانها روز به روز بیشتر میشد. چند تا امتحان عقب افتاده داشتم که حتماً باید از پسشون برمیومدم تا به حد نساب برای فرستادن ارز تحصیلی سالیانه میرسید. میدونستم که دلش میخواست با خواهرش یک گشتی توی اون کشور بزنن ولی من اصلاً از لحاظ روحی آمادگی نداشتم و بایستی به هر قیمتی که بود خودم رو برای امتحانها آماده میکردم. به همین خاطر قرار شد که اونا برن و پسرم رو هم با خودشون ببرن تا من در آرامش بتونم درس بخونم. کار ساده ای نبود با یک شیرخورۀ چند ماهه و مسافرت با قطار ولی از طرف دیگه چاره ای هم نبود!
و سرانجام تابستون هم به پایان خودش نزدیک شد و در این فاصله دختر عمه از سفر وطن برگشت، اتاق سوم به یک دختر هموطن اجاره داده شد و خواهرش هم کمی زودتر از موعد مقرر بلیطش رو جلو انداخت و به وطن برگشت. تا جایی که در توانم بود سعی کردم که خودم رو برای اون امتحان بزرگ و مهم آماده کنم ولی در انتها شوربختانه نتیجۀ خیلی خوبی نداد و این موضوع روحیۀ من رو بیش از پیش تضعیف کرد. البته هنوز شانس برای پر کردن تعداد واحدهای ضروری وجود داشت و در نهایت هم موفق شدم واحدها رو به حد نساب برسونم، بیخبر از اینکه سرنوشت دیگه ای  انتظار ما رو میکشید و دیگه پاس کردن امتحانها تأثیر زیادی نداشت! به زودی برامون خبر رسید که قوانین ارز تحصیلی رو تغییر دادن و طبق اون دیگه به من و خانواده ام هیچ ارز تحصیلیی تعلق نمیگیره! انگار دنیا رو روی سرم خراب کرده بودند، و برای اولین بار توی زندگیم نه را پس میدیدم و نه راه پیش! برای هدفی ترک دیار کرده بودم و به اون کشور اومده بودم، هدفی که نیمۀ راه مجبور بودم اون رو رها کنم و قدم در مسیر دیگه ای بذارم! دیگه صحبت از اهداف و ایده آلها توی زندگی نبود، حالا فقط یک واژه برای من مفهموم داشت: بقاء! بقاء برای ادامۀ زندگی و کشیدن بار مسئولیت در قبال کسی که من از خانه و خانواده دورش کرده بودم و از اون مهمتر در قبال موجودی که بدون اینکه از من خواسته باشه به این دنیا آورده بودمش!

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

عمری که گذشت: 55. "انشالله تفریح بعد از جنگ"

اگه ازم میپرسیدن که دلت میخوای زمان رو به عقب برگردونی و اگه قادر به انجام چنین کاری بودی در اون صورت دلت میخواست به کدوم سالها برگردی، به یقین میگفتم همون تابستون، تابستونی که زندگی من برای همیشه تغییر کرد، تابستونی که میدونستم شروع زندگی موجودی بود که از خودم به جای گذاشتم برای روزی که دیگه قراره توی این دنیا نباشم.
توی اون تابستون دیگه همۀ فکر و ذکر ما شده بود این پسر کوچولو که روز به روز شکل عوض میکرد و شیرینتر میشد. حالا دیگه همه چیز رو میدید و به همه چیز عکس العمل نشون میداد. در کنار گریه هاش بهمون لبخند میزد و لبخندهاش قند توی دل همگی آب میکرد. خوشحالی فقط از آن ما نبود بلکه همۀ دوستانمون رو هم شاد کرده بود و این شادی اونا خوشحالی ما رو دو چندان میکرد.
خبر خوبی از وطن رسید. قرار بود برامون مهمون بیاد. خالۀ کوچیکم به اتفاق خانواده قصد داشتن که برای مدتی به این قاره بیان و گفته بودن که در این بین حتماً دلشون میخواد سری هم به ما بزنن. هنوز دوران جنگ در وطن بود و به واسطۀ اون گرفتن ویزا کار ساده ای نبود. ازم دعوتنامه خواستن که براشون با تلکس فرستادم. و برای اونایی که سنشون به کلمۀ تلکس قد نمیده بگم که تلکس وسیلۀ ارتباطیی شبیه فاکس بود که از طریقش میشد متونی رو به راههای دور فرستاد.
سه سالی از ازدواج ما میگذشت. تا به اون سال من سالگردمون رو فراموش نکرده بودم ولی اون تابستون اونقدر که فکرم مشغول بود نیمدونم چطور شد که به کلی از یادم رفت! یادم میاد که با دوست دیرینه پسرم رو برای هواخوری به بیرون برده بودیم. ساعتها قدیم زدیم و از هر دری گفتیم. کوچولو توی کالسکه اش بود و از هوای خوب لذت میبرد. ناگهان یادم اومد که اون روز چه روزیه. خیلی ناراحت شدم از این موضوع و احساس خیلی بدی بهم دست داد. میدونستم که دیگه خیلی دیر شده و کاریش هم نمیشه کرد ولی با خودم فکر کردم که حتی اگر هم دیر شده باشه بازم شاید بشه کاری کرد. سر راه از مغازه ای که دیگه در حال بستن بود گل وشیرینی خریدم... ولی وقتی به خونه رسیدیم و نگاههای مأیوس اون و لبخند تلخش رو دیدم متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته! تنها درسی که اون روز به من آموخته شد این بود که دیگه هرگز چنین روزی رو فراموش نکنم... و نکردم، هرگز! حتی در بدترین روزهایی که من اون روز حتی ازشون خبر نداشتم و فقط کمینم رو میکشیدن!
دخترعمه برای تعطیلات تابستون به وطن رفته بود. در این میون خبر جدید دیگه ای برامون رسید و اون هم اومدن مهمون دیگه ای برامون. خواهر اون میخواست به دیدار ما و خواهرزاده اش بیاد، خواهر زاده ای که تازه چند وقتی بود که از بودنش خبردار شده بود. با وجود مشکلات برای گرفتن ویزا کارش خیلی زود درست شد و تا ما بخوایم به خودمون بجنبیم روز پروازش رو بهمون خبر دادند.
چند سال قبلش از وطن با دو دوست و یار دبستانی خارج شده بودم. و با اینکه موقع ورود به همین شهر اومده بودیم ولی در انتها شروع تحصیلاتمون در پایتخت بود. من اما یک سال بعد به خاطر رشتۀ تحصیلی که همیشه بهش علاقه داشتم و در اون دوران تنها در این شهر وجود داشت، دوباره به همین شهر بازگشت کرده بودم. تماسم ولی با این دو دوست هرگز قطع نشد و هر چند وقت یک بار به دلایل مختلف سری بهشون میزدم. مسافت زیادی نبود و با قطار سه ساعته در پایتخت بودی. بعد از اینکه این دو دوست خبر بچه دار شدن ما رو شنیده بودن تصمیم گرفتن که برای دیدار ما به شهرمون بیان که برای من جداً مایۀ خوشحالی بود. یکی از این دو دوست در این بین ازدواج کرده بود. یکی دو روزی رو پیش ما بودن که خیلی هم بهمون خوش گذشت و اومدنشون باعث شد که اون با خانم این دوست با هم آشنا بشن.
روز اومدن خواهرش دیگه نزدیک بود. پروازها از وطن فقط به پایتخت میومدن و بنابرین کسی باید به پیشوازش میرفت. خاطرم نیست که چطور به این نتیجه رسیدیم که خودش به پایتخت بره برای این امر. در اصل به واسطۀ شیرخوار بودن پسرم این مسئله غیر ممکن بود، ولیکن توی اون مدت اتفاقی افتاده بود که ما مجبور شده بودیم بهش تا مدتی شیر خشک بدیم! به دلیلی نامعلوم سینۀ مادر قارچ زده بود و شیر دادن برای اون به دلیل درد شدید غیرممکن شده بود. این شد که من میتونستم در نبودش به راحتی از پسرم مراقبت کنم.
خواهرش اومد. از دیدن ما و به خصوص پسرم داشت پردرمیاورد. ذاتاً زن خیلی مهربونی بود و در نشون دادن محبتش هرگز دریغ نمیکرد. اولین جمله ای رو که در اولین نگاهش به پسرم به ما گفت هرگز از یادم نمیره: "این بچه که مثل اینجاییهاست و اصلاً شبیه شرقیها نیست!" راستش چون موهای بسیار ریز بور داشت و چشمها هم که کاملاً روشن، ترکیبی از سبز و قهوه ای روشن. کاملاً حق داشت و این رو ما از بقیه هم شنیده بودیم. اومدن خواهرش خیلی براش دلگرمی بود. و من این رو صد در صد درک میکردم چون تمام دوران بارداری رو دور از خانواده گذرونده بود و میدونستم  که برای یک زن شرقی این چقدر مشکل بوده.
مدت زیادی نگذشت که از خاله هم خبر خوش رسید. گفتند که از طریق کشور دیگه ای ویزا گرفتند و حالا هم همونجا هستند. ظاهراً در وطن که تقاضای ویزا کرده بودند باهاشون موافقت نکرده بودند. بعدها شوهرخاله ام تعریف میکرد که کنسول بهش گفته بوده برای تفریح میخواین برین یا برای تجارت و وقتی در جواب کلمۀ تفریح رو شنیده بود، گفته بوده: "انشالله تفریح بعد از جنگ". شوهرخاله ام هم از در غیظ و عصبانیت گفته بوده: "این من هستم که تصمیم میگیرم کی وقت تفریحه!". در هر صورت اینطور که به نظر میومد خاله و خانواده اش موفق شده بودند در کشور ثالث تقاضای ویزا بدن و در اونجا دیگه از این بازیها سرشون درنیاورده بودن!

ادامه دارد

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 54. روشنترین نقطۀ زندگی من

اون شب رو چطوری صبح کردم خودم هم نمیدونم. هیجان انگار که تمام وجودم رو در خودش گرفته بود و بهم اجازه نمیداد که چشم روی هم بذارم. چشمام بسته بود ولی کاملاً هشیار بودم و در عین حال هم به هیچ شکلی هشیار نبودم. تمام مدت احساس میکردم که دارم در رؤیا به سر میبرم. هر کاری که میکردم باورم نمیشد که این اتفاق بزرگ توی زندگیم افتاده باشه اونم توی اون سن و سال، باورم نمیشد که حالا یک موجود کوچولویی رو به این دنیا آوردم که تمام و کمال زندگیش به من وابسته است. و این حس در در اون شب گرم بهاری برای خودم هم عجیب به نظر میومد. آخه من که در واقع تنها نبودم، ما که در اصل دو نفر بودیم که در آیندۀ این پسر کوچولو سهیم بودیم ولی با این وجود از همون شب ابتدا هم حسی در درونم بهم میگفت که تو به تنهایی مسئولیت بزرگ کردنش رو به دوش خواهی کشید!
فردای اون روز با دخترعمه به اتفاق به عیادت تازه فارغ رفتیم. از اونجاییکه من از قبل به این جریان فکر کرده بودم و میدونستم که روزش فرا میرسه قبلاً  در یک فرصت مناسب و به طوری که اون متوجه نشه با دختر عمه  به مغازۀ طلافروشیی که دخترعمه سراغ داشت و به نظرش جنسهاش مناسب بود رفته بودیم و از اونجاییکه که من حدوداً میدونستم که دنبال چی هستم و معمولاً هم در انتخاب کردن مشکلی ندارم، خیلی زود چیزی رو که مد نظرم بود خریده بودیم.
خیلی خوشحال بودم و دلم میخواست هر چه زودتر برسیم تا این طفل کوچیک رو که شب قبلش فقط  ساعتی رو باهاش گذرونده بودم ببینم ولی وقتی به اونجا رسیدیم خوشحالیم همه تبدیل به نگرانی شد. بهم گفتند که بیلیروبین خون نوزاد تنظیم نبوده و باید یک مدتی زیر نور مخصوص باشه. وقتی با دکترش صحبت کردم البته کمی خیالم راحتتر شد چون طبق گفتۀ اون این حالت زردی توی نوزادها اصلاً چیز عجیبی نیست و زیاد اتفاق میفته. بهم قول داد که تا روز بعد حالش کامل بهتر بشه. و البته همینطور هم شد.
توی یکی دو روز آینده دیگه کاملاً سر حال اومده بود و ثانیه به ثانیه میشد تغییر رو درش حس کرد. حالا دیگه به اتاق مجاور خودش منتقلش کرده بودن. کلاً چهار نفر توی اتاق بودن که بچه هاشون همه توی اتاق کناری بودن و این دو اتاق از طریق دری رو به داخل به هم متصل بودن و به این شکل مادرها میتونستن در صورت گریستن نوزاداشون شب و نصفه شب بهشون سر بزنن.
تخت کناریش متعلق به دختری بود که خیلی جوون به نظر میومد. به هیچ وجه به قیافه اش نمیخورد که مادر شده باشه. معلوم شد که هفده سال بیشتر نداره که البته حامله شدن و بچه دار شدن توی اون سن برای اون دوران بسیار عجیب به نظر میومد. یک روز هم که برای ملاقات رفته بودم دیدم کلی ملاقاتی داره و به افتخار نورسیده براش شامپانی باز کرده بودن. در کمال تعجبم دیدم که مادر هم مشغول نوشیدنه! با تعجب از اون پرسیدم که مگه این خانم بچه اش رو شیر نمیده، گفت آره من هم بهش گفتم ولی دخترک خندید و گفت اشکالی نداره، بچه ام هم لذت میبره!
دکتری که مسئول پسرم توی بخش بود ظاهراً پرفسور دانشکدۀ پزشکی اون بیمارستان در قسمت زنان هم بود. میگفتن که خیلی باسابقه و با تجربه است و اینجور که از اسمش هم معلوم بود اصلیتی یهودی داشت. در صحبتی که باهاش داشتم بهم گفت که اگر میخواین پسرتون رو ختنه کنین من این کار رو به عنوان کاری تفننی انجام میدم ولی حتماً باید توی همین هفته انجام بگیره. میدونستم که اگر بزرگتر بشه به مراتب دردناکتر و پر دردسرتر میشه بنابرین با این پیشنهادش موافقت کردم.
عملش رو توی همون یکی دو روز بعد انجام داد. طبق گفتۀ خودش خیلی زود بعدش میتونستیم به خونه ببریمش اما متأسفانه اینطور نشد یعنی روز بعد از این عمل پسرم تب کرد که میگفتن احتمالاً به خاطر عمله. بعدش هم دیگه به این سادگی مگه ترخیص میکردن! منتقلش کرده بودن به بخش مراقبتهای ویژه و اونجا تحت نظرش داشتن. مادرش مجبور بود هر چند ساعت یکبار به اونجا بره و بهش شیر بده. از اون بدتر هم به من دیگه اجازۀ وارد شدن به اون بخش رو نمیدادن که این برای من خیلی ناخوشایند بود.
سرانجام بعد از نزدیک به ده روز بالاخره وقتی که دیگه تب نداشت و همه چیز مرتب به نظر میرسید مادر و نوزاد رو مرخص کردن و ما به اتفاق به خونه اومدیم. و تازه زندگی با بچه و بچه داری شروع شد ولی خیلی برای من لذتبخش بود و به قولی اصلاً از عمرم به حساب نمیومد. مرتب بهش سر میزدم و مثل این آدمهای ندید بدید که انگار به عمرشون بچه ندیدن همه اش نگران بودم که نکنه طوریش باشه. وقتی هم بیرون میرفتیم با یک وسیلۀ مخصوص که اون دوران رسم بود به سینۀ خودم میبستمش و با افتخار توی خیابونهای شهر راه میرفتم... خلاصه که عالمی بود برای خودش بچه دار شدن در اون سن و سال!
امروز که سالها از اون بهار میگذره و پسرم به قول قدیمیها دیگه مردی برای خودش شده - البته اگر بعضیها این ایراد رو نگیرن که "مردی" رو تعریف کن اول - خیلی وقتها با خودم فکر میکنم که سالهای زیادی از زندگیم و جوونیم رو صرف بزرگ کردن این پارۀ تنم کردم، سالهایی رو که خیلی از آدمها این روزا و شاید هم حتی همون روزا صرف خود رو پیدا کردن و خوش گذروندن میکردن و میکنن، وقتی خوب از این خودیابی سیر شدن اونوقت به دنبال تشکیل خانواده و بچه دار شدن میرن. راستش رو بخواین نمیتونم بگم که کار اونها غلطه و مال من درست بوده، ولی این رو میدونم که حتی حاضر نیستم یک ثانیه از این سالها رو با مال اونها عوض کنم! در انتها هر کسی باید توی زندگی از کرده های خودش خرسند باشه و اون احساس رضایت خاطر رو در زندگیش داشته باشه. در این لحظه اینقدر رو میدونم که اون همیشه  روشنترین نقطۀ زندگی من بوده، هست و خواهد بود... برای همیشه!

ادامه دارد

۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 53. و تولدی دیگر

میگن زمان باعث میشه آدم فراموش کنه، میگن زمان همۀ زخمها رو التیام میبخشه و البته کاملاً درست میگن، ولی بعضی حسها نه از بین میرن و نه حتی کمرنگ میشن! با اینکه سالیان سال از اون شب گرم بهاری میگذره ولی کافیه چشمام رو ببندم و به راحتی میتونم همۀ احساسات اون شبم رو دوباره از نو احساس کنم، اون حس انتظار رو، اون حس نگرانی رو و اون حس امید و شادمانی رو...
فاصلۀ بین دردها همینطور کمتر و کمتر میشدن. ماما مرتب میومد و سرکشی میکرد. توی اون فاصله یک متخصص زنان هم اومد و معاینه اش کرد. وقتی که فهمید که من دستم توی کار مهندسی پزشکیه و کمکی سر درمیارم طرز صحبت کردنش کاملاً عوض شد، انگار که داشت با همکارهای پزشکش حرف میزد. با من شوخی کرد و گفت: "خوب حالا که اینجا هستی باید طرز کار تمام این دستگاهها رو برامون توضیح بدی" و با گفتن این جملات لبخندی زد. من که توی اون موقعیت به هیچ عنوان حال و حوصلۀ شوخی رو نداشتم در جواب لبخندش من هم لبخندی زدم و گفتم: حتماً! یادم میاد که این سؤال از ذهنم گذشت که چه دلیلی داره که هم ماما باید اونجا باشه و هم متخصص زنان. جواب این پرسشم رو چندین ساعت بعد گرفتم. راستش اون کشور توی خدمات درمانی بسیار عالی بود و حدس میزنم که هنوز هم باید باشه ولی سنتهای خیلی عجیب و غریبی در خدمات پزشکیشون داشتن اون دوران، مثلاً اگر کارت به بیمارستان میکشید و برات آمپولی تجویز میشد، هرگز به جز پزشک حق تزریق رو نداشت! بودن متخصص زنان بالای سر مریض هم دقیقاً یکی دیگه از این جریانها بود.
یکی از خاطره هایی که از اون شب کاملاً شفاف و واضح توی ذهنم باقی مونده جو صوتی فضای اون سالن بود. سالنی نسبتاً بزرگ بود که تخت خانمهای در حال وضع حمل رو با پرده از هم جدا کرده بودن ولی صداها به طور مشخصی قابل سمع بود. نکتۀ جالب اینجا بود که صداهایی خیلی خفیف از خانمهای دیگه میومد، درست مثل نفس نفس زدنهای خیلی آروم از راه دور که نشانۀ اومدن دردهاشون بود. ولی وقتی دردهای اون میومدن ناگهان فضای کل سالن پر میشد از جیغ و فریاد! این برای پرستارهایی که براشون اینجور داد و فریادها بیگانه بودن، خیلی عجیب بود. یادم میاد که به واسطۀ گرم بودن هوا یک لحظه یکی از پرستارها پنجرۀ اتاق رو باز کرد و این درست همزمان شد با یکی از این دردها. چنان صدای فریادش به بیرون از فضای اتاق رفت و پیچید که پرستار بیچاره سریع خودش رو دوباره به پنجره رسوند و اون رو بست. ساعت حوالی هشت و نه شب بود.
راستش این حالت که فقط از قسمت ما اینچنین صدای داد و فریاد بلند بود حس خیلی خوبی به من نمیداد و ما هم که کلاً توی شرق فرهنگ خجالت کشیدن توی خونمون هست، ولی خوب در عین حال هم شرایط اینطوری بود و کاری هم نمیشد کرد. چند روز بعد یکی از پرستارها در صحبت دوستانه ای که با من داشت گفت که پزشکی توی همون بیمارستان کار تحقیقاتیی در رابطه با میزان درد زایمان و مقایسۀ زنهای شرقی و غربی به عمل آورده بوده که در اون بر اساس دلائل علمی ثابت کرده بود که "زنان شرقی درجۀ درد زایمانشون به مراتب بالاتر از زنان غربیه" و به همین دلیل هم هست که اینچنین فریاد بر میارن در موقع زایمان... کاش این پرستار اون شب حاضر بود و این جریان رو برای من تعریف میکرد و کمی از خجالتم کاسته میشد.
دیگه ساعت حدودهای ده شده بود که فاصلۀ دردها به زیر پنج دقیق رسیده بودن و دیدم که ماما داره خودش رو آماده میکنه. من تمام مدت بالای سرش و در کنار تخت ایستاده بودم. اون متخصص زنان هم دیگه حالا به اتاق اومده بود و از نزدیک کارهای ماما رو زیر نظر داشت. کنار ماما ایستاده بود و مسلح به چاقو و قیچی جراحی آماده بود بود تا در موقع مقرر "برش دردناک" رو بده... و درست ساعت ده و بیست و پنج دقیقۀ شب بود که اتفاق بزرگ بالاخره افتاد. در یک چشم به هم زدن من فقط دیدم که موجود کوچیکی انگار که از سرسره ای به سمت پایین سر خورده باشه به بیرون جهید و ماما به سرعت برق و باد گرفتش و تا من فرصت کنم پلکی به هم بزنم، بند ناف رو زده بود.  ماما رو به من کرد و گفت: "پسره"! و من مات و مبهوت به اون موجود کوچیک نگاه میکردم و نمیتونستم چشم ازش بردارم. خیلی سریع بردنش برای تر وتمیز کردن. بعد هم بلافاصله نوبت بیرون اومدن جفت بود... حالا نوبت متخصص زنان رسیده بود و کاری که از اول در واقع قرار بود انجام بده، کاری که ماما اجازه انجام دادنش رو نداشت یعنی زدن بخیه البته اگر از اون "برشی" که داده بود صرف نظر کنیم!
خیلی طول نکشید که پسر کوچولومون رو ترگل و ورگل و لای پارچه پیچیده به اتاق آوردن و روی سینۀ مادرش گذاشتن. من که تا اون دقیقه فرصت گرفتن عکس رو پیدا نکرده بودم، یعنی حتی به فکرم هم نرسیده بود، اولین عکسها رو ازش گرفتم. دیری نگذشت که تازه وارد کوچولو مشغول خوردن اولین وعدۀ غذاییش در این دنیا شد و با چه اشتهایی هم میخورد، انگار که یک عمر بود که گرسنه مونده بود و از صحرای قحطی زده ها فرار کرده بود.
مدت کوتاهی رو بعدش  اونجا موندم ولی دیگه باید میرفتم چون ساعت پاسی از نیمه های گذشته بود. مادر و نوزاد رو به بخش بردن و من هم بیمارستان رو به مقصد خونه ترک کردم. اون موقع شب آخرین ترامواها و اتوبوسها دیگه رفته بودن و چاره ای به جز گرفتن تاکسی نداشتم. همونجا جلوی بیمارستان ایستگاه تاکسی بود. سوار یکیشون شدم و آدرس رو به راننده گفتم... احساس میکردم که توی این دنیا نیستم، احساس میکردم که روی زمین نیستم و دارم بالای ابرها پرواز میکنم. اصلاً متوجه نشدم که کی در خونه رسیدیم! فقط یک لحظه صدای رانندۀ تاکسی رو شنیدم که گفت: "آقا، رسیدیم! نمیخواین پیاده شین؟" گفتم: بله، البته! و وقتی یک اسکناس درشت رو بهش داده دادم که دو برابر کرایه اش بود و گفتم باقیش مال خودتون، راننده چشمهاش از فرط خوشحالی برق زد. و ادامه دادم: امشب شب بزرگی در زندگی منه! آخه، میدونین، من امشب صاحب پسری شدم.

ادامه دارد

۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

عمری که گذشت: 52. در راه بود

گاهی با خودم فکر میکنم که اگر قریب به سه دهۀ پیش اون اتفاق زندگی من رو زیر و رو نکرده بود، امروز این زندگی من به چه شکلی بود! آیا من همین آدمی بودم که امروز هستم؟ آیا این همه اتفاقی که به شکلهای مختلف توی این سه دهه افتاد باز هم میفتادن؟ سؤال زیاده و بیشتر از اونها براشون جواب وجود داره، جوابهایی که البته همه اشون فرضی هستن چون به هر طریقی که بود اون اتفاق افتاد و باعث شد که من امروز اینی باشم که هستم، باعث شد که کلی کار درست توی زندگیم انجام بدم و در کنارش هم مسلماً کلی کار اشتباه، مثل همۀ آدمهای دیگه توی این کرۀ خاکی، همۀ آدمهایی که از پوست و گوشت و استخون درست شدن، مثل همۀ آدمهایی که جایزالخطا هستن... اونچه که مسلم بود اما در اون بهار زیبا با هوایی بسیار مطبوع هیچ کدوم از حوادثی که در حال رخ دادن بودن اشتباه به نظر نمیومدن، نه برای من و نه برای تمامی کسانی که دور و بر ما بودن و از این جریان اطلاع داشتن!
دیگه کاملاً مشخص بود که پا به ماهه. توی  کوچه و خیابون هر کسی ما رو میدید از نگاهش مشخص بود که چه سؤالی داره از توی ذهنش عبور میکنه: کی وقتشه؟ دکترش بر اساس محاسبات خودش و طبق تاریخ شروع آخرین عادت ماهیانه روزی رو مشخص کرده بود ولی من ته دلم میدونستم که اون روز درست نیست. آقای دکتر محاسبات علمی خودش رو داشت و من هم مال خودم رو. نمیتونم بگم که کاملاً هم غیر علمی بود ما من و بالاخره من هم به طریقی روز رو حدس میزدم چون وقتی پای به دنیا اومدن این کوچولوهای معصوم به وسط میاد، هیچ بنده ای قادر نیست که روز و تاریخ دقیقش رو معین کنه، یک طورهایی بعضی اوقات هر وقت که دیگه از اون محیط گرم و مرطوبشون خسته بشن، بوق و کرنایی میزنن و آهنگ خروج رو سر میدن. من ولی نمیدونم چرا انگار بهم الهام شده بود که روزش دقیقاً اون روز خواهد بود و هر کسی که میپرسید میگفتم: شما فکر میکنین که من علم غیب دارم ولی متوجه خواهید شد که چقدر در این مورد حدسم درسته!
اون دوران که نه اینترنتی در کار بود و نه دنیای اطلاعات به شکل امروزی بود تنها منبع کسب اطلاعات برای ما یا فرمایشات اطباء بود و یا مطالبی که در کتابها میشد پیدا کرد. طبق اطلاعاتی که ما در اختیار داشتیم و بهمون گفته شده بود، هفته های آخر علی الخصوص پیاده روی کمک زیادی به مادر و به پروسۀ وضع حمل میکرد. از روز اولی که شناخته بودمش همیشه بهم گفته بود که چقدر از زایمان ترس داره و این دیگه انگار آویزۀ گوشم شده بود و به طریقی ترسش رو به من هم منتقل کرده بود. به همین خاطر همه اش دنبال راههای سالمی بودم که از این ترس کم کنم و در عین حال کمکی هم به جریان وضع حمل باشه. نتیجتاً سعی میکردم که تا اونجایی که ممکن بود باهاش پیاده روی برم. بعضی از روزها شاید ساعتها قدم میزدیم و راه میرفتیم و وقتی به خونه برمیگشتیم دیگه رمق برامون باقی نمونده بود.
دخترعمه قرار بود که از کشور همسایۀ بالادستمون براش مهمون بیاد. از دوستای قدیمی داییش بود که در مسافرتی که پیشش رفته بود ظاهراً با این خانم آشنا شده بود و بعدش هم تماس تلفنیش رو باهاش حفظ کرده بود. کلاً دختر عمه در حفظ روابط کارش خیلی خوب بود. دوستیش با این خانم که از ماها خیلی مسن تر بود اونقدر نزدیک شده بود که پای تلفن کلی از ماها براش گفته بود. وقتی اومد اولین سؤالی که کرد این بود که: پس بچه کجاست؟! من خودم رو برای دیدن "نی نی" آماده کرده بودم...
و نهایتاً خانم مهمون به آرزوش رسید توی اون چند روزی که مهمون خونۀ ما بود. درست همون شب بدو ورودش ما تا صبح نتونستیم بخوابیم چون همه اش دردهای جور و واجور داشت و ناآروم بود. صبح سر میز صبحانه وقتی که مهمونمون ما رو دید با لبخندی مهربونانه که انگار همیشه بر لب داشت گفت: ای بابا، مثل اینکه شما دوتا دیشب رو اصلاً نخوابیدین! از قیافه هاتون کاملاً معلومه که کوچولو کل شب رو بیدار نگهتون داشته...
بعدازظهر همون روز حوالی ساعت یک و دو بعدازظهر بود که اولین دردهای جدی شروع شدن. و حدس بزنین که اون روز چه روزی بود؟ بله، درست همون روزی بود که من حدسش رو زده بودم یعنی دقیقاً یک هفته قبل از تاریخی که دکتر بهمون داده بود. حسابی دستپاچه شده بودم و نمیدونستم که چیکار باید بکنم! به بیمارستان زنگ زدم. اونور خط همینکه شنید بچۀ اوله خنده ای کرد و گفت: اصلاً نگران نباشین! زایمان اول ممکنه تا 24 ساعت هم طول بکشه!... بعدش هم گفت که هر وقت فاصلۀ بین دردها حدوداً به ده دقیقه تا یک ربع رسید اونوقت دوباره تماس بگیر که ما براتون آمبولانس بفرستیم.
بعد از گذشت چند ساعتی و کمتر شدن فاصلۀ بین دردهاش سرانجام دوباره با بیمارستان تماس گرفتم. قرار شد آمبولانس بیاد ولی بعد از نیم ساعتی خبری ازشون نشد. دوباره تماس گرفتم و این دفعه با حالتی عصبی باهاشون صحبت کردم، و اونا بازم سعی کردن من رو آرومم کنن با این جمله که: "دفعۀ اولشه، طول میکشه و نگران نباش!" و آمبولانس بالاخره اومد و خیلی سریع به بیمارستان رسوند ما رو. اونجا مامای کشیک فوراً معاینه اش کرد. از من پرسید که آیا مایل هستم که تمام مدت بالای سرش باشم که جواب من به طور قطع مثبت بود. با اینکه برام خیلی این جریان تازگی داشت و همه اش تصویر پدرهای در حال انتظار پشت در اتاق زایمان جلوی چشمم بود، ولی هرگز حاضر نبودم که این تجربۀ استثنایی رو توی زندگیم از دست بدم و از اون مهمتر فکر میکردم که این کمترین کاریه که از دستم برمیاد! واقعیت انکارناپذیر اینه که ما آقایون بچه هامون رو به دنیا میارن و درسته میذارن توی بغلمون و ما حتی تصورش رو هم نمیتونیم بکنیم که تا به اونجای کار چه دردها و مشقتهایی که بابتشون  کشیده نشده!
ماما بهم گفت که دهنۀ رحم خیلی باز شده ولی هنوز خیلی کار داره و این جریان شاید ساعتها هنوز به طول بیانجامه. ازم خواست که روپوش مخصوصی به تن بکنم و کلاهی مخصوص رو بر سر بذارم و بعدش میتونم برم توی اتاق پیشش. وقتی از در وارد اتاق شدم متوجه شدم که سالن بزرگی هست و بین مریضها رو با پارابن از هم جدا کرده بودن به طوریکه صدای بقیۀ "زائو"ها هم شنیده میشد... در اون لحظه با خودم فکر کردم که دیگه چیزی نمونده و سرانجام این انتظار به زودی به پایان خواهد رسید. تنها آرزوم در اون دقایق پایانی این بود که هر دو سالم و سلامت به مقصد برسند.

ادامه دارد

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

عمری که گذشت: 51. خودت و خودت

دنیایی که توش بچگیهام رو گذروندم خیلی تغییر کرد، هم دنیای پیرامونم و هم دنیای درونم. هرگز در دوران طفولیتم فکرش رو نمیکردم که یک روزی دیگه توی اون مملکت نباشم و باقی عمرم رو در غربت سر کنم، هرگز فکر نمیکردم که اگه یک روزی بخوام بچه دار بشم باید دور از چشم و گوش همۀ عزیزانم باشه. اونجا در وطن در چنین شرایطی کلی کس و کار هست که در کنارت باشن و همه جوره حمایتت کنن، چیزی که در غربت کلاً معنایی نداره، خودتی و خودت! و تازه ما که دلمون نمیخواست که عزیزان به واسطۀ دور بودنشون و کاری از دستشون برنیومدنشون بیشتر نگران حال ما بشن، بایستی مضافاً بر نگرانیهای خودمون از آیندۀ نامعلوم سعی میکردیم که این جریان رو از اونا مخفی هم نگهداریم.
روزا میگذشتن بر منوال همیشگیشون و بزرگترین اتفاق هر روز ما رشد این مهمون کوچولوی در راه بود. دیگه به طور ظاهری کاملاً قابل رؤیت بود. خوشبختانه توی اون دیار در اون دوران، از لحاظ خدمات پزشکی برای مادران باردار برنامه و کمکهای بسیار خوبی موجود بود و احتمالاً هنوز هم هست. برای هر خانم بارداری و جنینش دفترچه ای تنظیم میکردن که در اون تمام برنامه  هفته به هفته از قبل مشخص بود، یعنی اینکه کی باید برای معاینات به خدمات درمانی مراجعه بشه. خیلی هم تأکید داشتن که همۀ این معاینات مرتب و به طور دقیق صورت بگیره و به ازای هر معاینه مهری به دفترچه زده میشد. تازه بعد از به دنیا اومدن بچه هم این معاینات برای خود بچه ادامه داشت و به هم چنین تمامی واکسن هاش. نکتۀ جالب اینجاست که اگر کسی همۀ این معاینات رو دقیق انجام میداد در انتها دولت بعد از وضع حمل مبلغی رو به عنوان کمک به خانواده میداد که تا اونجایی که در خاطرم هست مبلغش کم هم نبود. میگفتن که این پول رو دولت  به عنوان مرهمی بر درد زایمان و وضع حمل به مادرا میده که البته خیلی هم دور از واقعیت به نظر نمیرسید ولی تصور من این بود که هدفشون در نهایت انجام شدن همۀ معاینات بود.
 درسته که این بالا گفتم که در غربت خودتی و خودت، ولی خوب اگه آدم دوستای خوبی توی همین غربت پیدا کنه شاید کمی از این "خودتی و خودت" کاسته بشه. و این چیزی بود که دقیقاً در مورد ما اتفاق افتاده بود. دوستای خوب و نازنین که خدا همگیشون رو حفظ کنه حسابی هوای ما رو توی اون شرایط داشتن. مرتب بهمون سر میزدن و دعوتمون میکردن و ازمون میخواستن که پیششون بریم... و یکی از اون روزا توی اون ماههای اواسط دوران حاملگی، یکدفعه زنگ در خونه امون زده شد و کسی نبود به جز دختر مهربون و زن و شوهر همسایه اش که انواع و اقسام غذاهای خوشمزۀ خونگی رو به عنوان ویاروونه درست کرده بودن و با خودشون آورده بودن! خلاصه حسابی همۀ ما رو سورپریز کردن با این کار صمیمانه و مهربانانه اشون... اون روز شاید برای چند ساعت هم که شده کمبود خانواده رو در اون شرایط کمتر حس کردیم.
صحبت پیشی مون رو قبلاً براتون کرده بودم و اینکه چطور بعد از نقل مکان کردن دوباره پیش ما برگشته بود. راستش حالا دیگه با اومدن مهمون کوچولو من شخصاً خیلی از بودنش راضی نبودم چون با داشتن فقط یک دونه اتاق یک کمی برامون سخت میشد، از طرفی هم دلم نمیومد که بخوام سر راه بذارمش. تا یک روز که ما چندین ساعتی رو بیرون از خونه بودیم و ظاهراً فراموش کرده بودیم که در بالکن رو باز بذاریم که جناب پیشی دسترسی به خاکش داشته باشه، وقتی برگشتیم دیدیم که به واسطۀ بوی وحشتناکی اصلاً نمیشه وارد اتاق شد. آقا پیشیه، حیوون بیچاره، دیگه نتونسته بود خودش رو نگهداره و به فرش کف اتاق یک صفای درست و حسابی داده بود! بعد از اون هر چقدر هم فرش رو شستیم و اسپریهای معطر کننده زدیم بوی بد نمیرفت که نمیرفت! چاره ای جز این نبود که همۀ پنجره ها رو باز میذاشتیم و چند روزی خونه رو به همون حال ول میکردیم. این شد که هر دو متفق القول به این نتیجه رسیدیم که راهی به جز خلاص شدن از دست این حیوون نداریم چون در انتها سلامتی مهمون کوچولو در میون بود.
فکر میکنم که در دومین معاینۀ سونوگرافی بود که دکتر گفت که جنس بچه رو میشه تشخیص داد اما توی اون سالها و توی اون کشور رسم نبود که جنس رو به پدر و مادر بگن حتی اگر میپرسیدن و میخواستن بدونن. امروزه این جریان کمی تغییر کرده انگار و در صورت پرسش والدین و در صورتی که بچه توی سونوگرافی در موقعیت درستی قرار گرفته باشه، بهشون گفته میشه... راستش برای من اصلاً فرقی نمیکرد که پسر باشه یا دختر، تنها چیزی که حائز اهمیت بود سالم بودنش بود. البته که از اونایی که دختر داشتن همیشه شنیده بودم که دخترها  یک نزدیکی و قرابت خاصی با پدراشون دارن و این به خودی خود کنجکاوی من رو برای داشتن دختر برمی انگیخت.
زمستون رو دیگه آروم آروم پشت سر گذاشته بودیم و بهار با سبزیهاش و با عطر همیشگیش داشت خودش رو نمایون میکرد. چند ماهی بیشتر به روز موعود نمونده بود و ما بیصبرانه منتظر بودیم. من سعی میکردیم که از درس و مدرسه عقب نمونم و تا اونجایی که در توانم بود واحدها رو به قولی "پاس" کنم ولی از شما چه پنهون که به هیچ عنوان کار ساده ای نبود. خود درسها که به خودی خود سخت بودن و من هم که کلاً باهاشون مشکل داشتم و این اتفاق بزرگ در شرف وقوع هم به همۀ ماجرا دامن میزد. از همۀ اینها مهمتر مسئلۀ مالی ما بود که به طور کامل تحت الشعاع تعداد امتحان های گذرنده شده قرار داشت، ولی همۀ اینها در اون روزهای بهاری شاید زیاد مهم به نظر نمیومدن چون ما  حواسمون جمع این جریان بود که همه چیز تا روز آخر خوب پیش بره.

ادامه دارد  

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 50. دوست دیرین 2

از وقتی به دنیا میایی تا به اون روزی که بخوای برای همیشه وداع بگی آدمای زیادی میان توی زندگیت، از پدر و مادر و خانواده بگیر تا دوست و آشنا و غریبه. والدین و خانواده همیشه جایگاه خاص خودشون رو دارن و همیشه تو زندگیت باقی خواهند موند، یعنی تا موقعی که در قید حیات هستن البته. بقیۀ آدما هستن که بعضیهاشون وارد زندگیت میشن و گاهی چند صباحی میمونن و گاهی هم بیشتر، بعضیهاشون دوستی چند روزه وچند ماهه باهات دارن و برخیهاشون چند ساله. توی این دوستها اما چند تایی هم ممکنه بیان و برای همیشه توی زندگیت باقی بمونن، اگر شانس داشته باشی... دوست همیشگی توی این دنیا کم پیدا میشه، اگه پیدا شد باید قدرشون دونست و نذاشت به هر قیمتی که شده از دست بره... دوست دیرینه ام اینجوری وارد زندگیم شد و از همون روز اول بهم این حس رو داد که نیومده که بره، بلکه میخواد برای همیشه دوست و رفیقم باقی بمونه.
اومدن دوست دیرینه و بودنش در شهرمون بهم یک آرامش خاصی میداد. با اینکه میدونستم دلیل اونجا بودنش خیلی جالب نبود و دائم نگرانش بودم. حال و روز خوبی نداشت. مجبور شده بود که زن و دوتا بچه رو تنها بذاره و فرار کنه. خانمش رو تا به اون روز ندیده بودم. اینطور که خودش تعریف میکرد زن خوب و مهربونی به نظر میرسید. آخرین باری که به کشور محل تحصیلش سفر کرده بودم چند سال قبلش بود. اون موقعها خودش و دو تا برادرش توی یک خونۀ مجردی زندگی میکردن و هر سه تاشون دانشجو بودن. زندگیشون به معنای واقعی کلام دانشجویی و مجردی بود. میدونستم که خیلی دلش میخواد که هر چه زودتر تشکیل خانواده بده ولی شیطنتهایی که سه تا برادری تو اوی کشور میکردن اصلاً با ازدواج و زندگی خانوادگی سازگار نبود! وقتی سال بعدش پای تلفن بهم گفت که ازدواج کرده از فرط تعجب به جای دو تا شاخ داشت چهار تا روی سرم سبز میشد! و بعدش هم بلافاصله بچه دار شدنش اون هم نه یکی بلکه دوتا!
اون زمان  کشوری که درش تحصیل میکرد زیر طوق دیکتاتوری بود بسیار غدار. وقتی شهروندهای کشورش با اتباع خارجی میخواستن ازدواج کنن این جناب بایستی شخصاً اجازه میداد و زیر مدارکشون رو امضاء میکرد. کسی هم که به سادگی اجازۀ خروج از کشور رو نداشت. بنابرین دوست دیرین بعد از ازدواجش با این خانم مجبور بود شاید سالها صبر کنه تا این اجازه صادر بشه و از اونجاییکه از طرف دیگه اگه میموند ممکن بود به کشور خودش که در حال جنگ بود فرستاده بشه که اونم خودش قوز بالای قوز میشد. نتیجتاً اینطور شده بود که چاره ای به جز این ندیده بود که زن و بچه هاش رو بذاره و به کشور ما بیاد. از همۀ اینها بدتر اینکه خانمش رو به محض تقاضای ازدواج با یک خارجی هم از کارش اخراج کرده بودن هم از خونه های دولتی بیرون انداخته بودن! خلاصه که سرتون رو درد نیارم، توی وضعیت نابسامانی به سر میبردن و این نابسامانی اونا دوست دیرین من رو روز و شب بود که عذاب میداد. نه درست میتونست غذا بخوره و مرتب به واسطۀ استرسهای عصبی دل دردهای شدید داشت و از خواب هم که طبعاً خبری نبود.
بندۀ خدا توی این شرایطش و به خاطر مهربونی بیش از اندازه اش حاضر شده بود که هر روز بیاد و با اون زبون ترکی کار کنه. با اون شرایط روحیی که داشت و با در نظر گرفتن اینکه کلاً یاد دادن ترکی استانبولی به کسی که زبون مادریش آذریه، این کار اونقدرها هم آسون به نظر نمیرسید و گاهی باعث میشد که یک اصطکاکهایی در اون میون به وجود بیاد. ولی خوب در انتها این تلاشها جواب داد و اون هم در امتحان شفاهی مورد پذیرش استاد قرار گرفت. این قضیه برای من خوشحالی بسیاری رو فراهم کرد چون این موفقیت باعث میشد که اون یک قدم بزرگی در راه ادامۀ تحصیل برداشته باشه هر چند که شادی رشته ای نبود که زیاد مورد دلخواهش باشه.
دوست دیرینه آروم و قرار نداشت. روزهاش رو خودش هم نمیدونست که چطور میگذرونه. مرتب به دوستها و آشناها سری میزد و سعی میکرد که تا به طریقی وقت رو بکشه. در همین فاصله برادر کوچکترش، همونی که در کشور محل تحصیلش با هم توی خونۀ مجردی زندگی میکردن به دیدار اون و پسرداییهاشون اومد. برادرش قبل از اون به این سرنوشت در به دری گرفتار شده بود. از خود دانشگاه پلیس دستگیرش کرده بود و یک راست به فرودگاه برده بود تا به برای شرکت در جنگ به کشور خودشون فرستاده بشه. خدایی بود که دوست دیرینه با داشتن چند آشنا و با پرداخت کلی باج سبیل موفق شده بود پلیس زورگو و فاسد اون دوران اون کشور رو راضی بکنه که برادرش رو به کشور خودش نه بلکه به هر جایی که خودش میخواد بفرستند. با این تفاسیر برادرش موفق شده بود به کشور قطبی فعلی ما فرار بکنه و تقاضای پناهندگی کنه و کار اقامتش هم به زودی درست بشه.
وقتی به خونۀ پسرداییها رفتم و برادرش رو اونجا دیدم خیلی خوشحال شدم. چندین سالی میشد که ندیده بودمش.  تغییر زیادی نکرده بود. دائم سیگار بر لبش بود و از کشور جدیدش سخن میبرد. به دوست دیرینه میگفت که به هر قیمتی که شده باید کارهات رو ردیف کنیم که تو هم به اونجا بیایی. خیلی از این کشور خوب میگفت و از اینکه چقدر شرایط زندگی و کار کردن توش خوبه. خودش در کشور قبلی دانشجوی رشتۀ پزشکی بود و با این فرارش درسش ناتموم مونده بود. ازش در مورد ادامۀ تحصیلش سؤال کردم. پاسخش این بود که تصمیم داره به هر شکلی که شده درسش رو به اتمام برسونه ولی اول باید زبان رو درست و حسابی یاد بگیره.
دوست دیرین تصمیم گرفت که مدتی به پایتخت بره. تصمیم بدی به نظر نمیومد و نیاز به عوض کردن آب و هوا رو داشت. با صحبتهایی که برادرش کرده بود میدونست که شاید چاره ای به جز این نداشته باشه که پناهنده شدن به اون کشور رو امتحانی بکنه، ولی خبر از اون نداشت که این راه بس دراز بود و صعب، و اینکه به اون زودیها قرار نبود که زندگیش ثبات پیدا کنه و به آرامش برسه.

ادامه دارد

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

عمری که گذشت: 49. ترکی آذری به استانبولی

وقتی که نوجوون بودم و گاهگداری توی رؤیاهای دوران نوجوونی خودم فرو میرفتم به آینده زیاد فکر میکردم، به اینکه چطور یک روزی بزرگ میشم و برای خودم مردی، به اینکه درسم رو میخونم و با کسی که دوستش دارم ازدواج میکنم و تشکیل زندگی میدم... ولی توی این رؤیاها هرگز به بچه دار شدن فکر نکرده بودم، هرگز به تصوراتم این موجودات کوچولو راه پیدا نکرده بودن، و حالا رو در روی این ماجرا قرار گرفته بودم. و از شما چه پنهون سنی هم نداشتم! یعنی در مقایسه با جوونای امروزی که توی این سن و سالا تازه احساس میکنن که بند نافشون رو زدن و دوران طفولیت رو دارن پشت سر میذارن...
اتفاقی بود که دیگه افتاده بود، اتفاق خوبی بود ولی در عین حال خیلی غیرمترقبه و پنهان کردنش بعد از مدتی غیرممکن. به دوستای نزدیک یکی یکی گفتیم، اول دخترعمه و بعد دختر مهربون و بعدش هم زن و شوهر همسایه اش که خودشون خیلی دلشون بچه میخواست و تا به اون روز موفقیتی حاصل نکرده بودن. راستش رو بخواین گفتن به اونا به خصوص به شوهرش اصلاً راحت نبود و به من که احساس خوبی دست نداد... اما میومدیم سر اصل داستان، یعنی گفتن به خانواده ها در وطن. از اونجاییکه میدونستیم که مادرش چقدر حساس و دلرحمه و اگر بفهمه چقدر این ماجرا باعث نگرانیش ممکنه بشه، تصمیم گرفتیم که کلاً در طول دوران بارداری حرفی به وطنیها نزنیم. تصمیم آسونی نبود، دروغ گفتن و پنهان کاری کردن هیچوقت راحت نیست به خصوص وقتی که توی خمیرمایۀ آدم هم نباشه. از طرف دیگه بعد از یک مدتی بالاخره به صورت ظاهری همه چیز آشکار میشد و البته درسته که اون زمونا خبری از وب و دوربینهای دیجیتالی وصل به رایانه ها در کار نبود و اصولاً چیزی به نام پی سی یا کامپیویتر شخصی وجود خارجی نداشت، ولیکن در مقابلش مرتب ازمون تقاضای عکسهای تازه میکردن. هنوز کمکی وقت داشتیم و به قول معروف هر چیز به وقتش، موقعش که میشد بایستی تو عکسها یک طوری از هنرهای استتارگری استفاده میکردیم و این "کوچولو بعد از این" رو توی عکسها به شکلی مستتر میکردیم.
بعد از این خبر بزرگی که بهمون داده شد سعی کردم که فکرم رو روی درسها و امتحانات متمرکز کنم. هر چی بیشتر سعی میکردم کمتر نتیجه میگرفتم. اصلاً انگار گروه خون من و گروه خونی درسها توی اون شهر و اون کشور در اون سالها به هیچ وجهی به هم نمیخوردن. این هم روی روحیۀ من تآثیر منفی داشت به طور دائم و هم به طریقی در وضعیت مالی ما، چون اگر در طول ترم به اندازۀ کافی واحد نمیگذروندم اجازۀ گرفتن ارز از وطن رو بهم نمیدادن یا اگر هم میدادن کم و زیادش میکردن.
اون هم از روز اولی که به اون کشور اومده بود به کلاسهای زبان رفته بود و در مجموع زبان رو در عرض اون مدت کم بد یاد نگرفته بود. قصد ادامۀ تحصیل داشت و به مانند همۀ هموطنان که در اینجا یا قصد خوندن رشته های مهندسی رو دارن یا پزشکی، اون هم از این قاعده مستثنی نبود و عشقی خاص به رشتۀ پزشکی میورزید. به گفتۀ خودش در دوران کودکیش  یکی از دوستای خوبش رو به واسطۀ بیماری از دست داده بود و این اتفاق از همون موقع این انگیزه رو درش ایجاد کرده بود که یک روزی پزشک بشه. منتهای مراتب ظاهراً این انگیزه در طول دوران تحصیل تا دیپلم اونقدرها هم قوی نبوده که باعث بشه معدل خیلی خوبی در آخر داشته باشه. حالا که در خارج از کشور امکان تحصیلات براش وجود داشت و به خصوص از کنکور و اون رقابتهای سخت میون دانش آموزها در وطن خبری نبود، سر "پل صراط"، به خاطر نداشتن نمره های بالای دیپلم پذیرشش در اون رشته ها عملاً غیرممکن به حساب میومد. بهش پیشنهاد داده بودم که دیپلمش رو برابری بده و در صورت لزوم با خوندن درسهای تکمیلی شانس ورود به دانشگاه رو پیدا کنه. یک شانس دیگه ای هم وجود داشت و اون ورود به رشتۀ ترجمه بود. از اونجایی که ترکی زبان مادریش بود شاید میشد در اون رشته براش پذیرش گرفت. خودش با این پیشنهاد من موافقت کرد.
با دانشگاه و مسئولش که تماس گرفتیم گفت باید از وطن مدرکی دال بر ترک بودنش ارائه بده و بعدش هم با استاد مسئول زبان ترکی در دانشکدۀ ترجمه تماسی گرفتیم و وقت ملاقات خواستیم. این کار رو دوست دیرینه برامون انجام داد چون خودش فارغ التحصیل ترکیه بود قبل از این اینکه با من آشنا بشه و توی دانشکدۀ ترجمه آشنایی داشت.  در اون روزها مدتی بود که از کشور محل تحصیلش بعد از فارغ التحصیل شدنش عملاً فرار کرده بود و به شهر ما اومده بود. زمان، زمان جنگ بین وطن و همسایه اش بود و دوست دیرینم اهل اون کشور همسایه بود. دیکتاتور معروف کشور همسایه رابطه ای بسیار عمیق با دیکتاتور کشور محل تحصیل دوست دیرین داشت به طوری که به محض تموم شدن درس، دانشجوهای هموطنش در اون کشور یکراست به فرودگاه فرستاده میشدن و از اونجا هم مستقیم به کشور همسایه... نیاز به سرباز و "دیوارهای گوشتی" در جنگ خیلی زیاد بود به طوری که اگر کسی رو به سربازی فرامیخوندن رفتنش به سربازی با خودش بود و ترخیص شدنش با کرام الکاتبین!
به همراه دوست دیرینه و خودش به ملاقات  این استاد زبان ترکی در دانشکدۀ ترجمه رفتیم. برای اون دسته از خواننده های عزیزم که آشنایی به زبونهای ترکی ندارن یک توضیح کوچیک بدم که ترکی که در وطن تکلم میشه یا همون آذری تفاوتهای فراوونی با ترکی استانبولی داره و رشتۀ ترجمه در اون دانشگاه بر اساس ترکی استانبولی بود و نه ترکی آذری!
استاد خوش برخوردی بود و جدی در عین حال. بعد از کمی صحبت با اون متوجه شد که ترکی استانبولیش خیلی قوی نیست. گفت که در واقع مانعی بر سر راهش نیست ولی باید به طوری جدی روی ترکی استانبولی کار کنه و در انتها باید بره و امتحانی شفاهی ازش گرفته بشه. دوست دیرینه بهش قول داد که شخصاً در یادگیری بهش کمک کنه. و خلاصه اینطور شد که بعد از اون دوست دیرینه که خودش به طور موقت پیش پسرداییهاش سکنی گزیده بود تا وضعیتش معلوم بشه و ببینه به قول خودش چه خاکی باید به سر خودش بریزه در اون شرایط، هر روز به خونۀ ما میومد و سعی میکرد که ترکی آذری اون رو که در اصل زبون مادریش محسوب میشد، مبدل کنه به ترکی استانبولی، کاری که سالها قبل با من کرده بود، تنها با این تفاوت که من ترکی آذریی که یاد گرفته بودم برام زبون بیگانه بود و فراگرفته هام سطحی، ولی مال اون عمیق و در برخی شرایط غیر قابل تغییر.

ادامه دارد

۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 48. نقطۀ عطف

آدم وقتی برمیگرده و به سالهایی که تو عمرش گذشته نگاه میکنه به یقین هستند سالهایی که فقط اومدن و گذشتن بدون اینکه اثر خاصی توی زندگی گذاشته باشن، یعنی شاید بیشتر عمر آدمها بدین منوال گذشته باشه، اما تک و توک هم دورانی رو میشه توی گذر عمر پیدا کرد که به طور قطع تعیین کننده هستن، به طریقی شاید نقاط عطفی توی زندگی آدم باشن... میتونم بگم که اون تابستون توی زندگی من یکی از بزررگترین نقاط عطف زندگیم شد به طوری همۀ زندگیم رو برای همیشه تغییر داد.
با اینکه چندین سال بود توی اون کشور ساکن بودم ولی فرصت زیادی پیدا نکرده بودم که به جاهای مختلفش سرکی بکشم. دلم میخواست که یک موقعیتی پیش میومد تا شهرهایی رو که تا به اون موقع ندیده بودم سیاحت میکردم. بعد از برگشتنش از وطن موقعیت رو مناسب دیدم برای برآورده کردن این ایده. پیشنهاد دادم که از این بلیطهای قطار که باهاش میشد در طول یک مدت مشخص توی کل کشور بدون محدودیت مسافرت کرد، بخریم و خلاصه یک گشتی توی اون مملکت بزنیم.
در مجموع کشور خیلی بزرگی به حساب نمیومد و هنوز هم نمیاد. جزو کشورهای مینیاتوری این قاره محسوب میشه. در نتیجه مسافتها اونقدر طولانی نبودن که نیاز به شب موندن در شهرها باشه، بنابرین سفرها رو به اون شکل برنامه ریزی میکردیم که یک شهر رو انتخاب میکردیم واول صبح میزدیم بیرون و تا آخر شب دوباره به خونه برمیگشتیم. گاهی هم البته پیش میومد که ساعت قطارهایی که باید عوض میکردیم به هم نمیخوردن و تا چندین ساعت توی ایستگاههای راه آهن منتظر میموندیم... من حیث المجموع سفرهای بدی از آب در نیومدن و اون یکی دو هفته رو تا اونجایی که جا داشت در اون کشور سیر و سفر کردیم.
دیگه تابستون هم رفته رفته داشت به پایانش نزدیک میشد. دختر عمه هم قرار بود که به زودی از وطن برگرده چون به باز شدن دانشگاهها و از سر گرفته شدن درسها مدت زیادی نمونده بود. من هم باید آروم آروم خودم رو برای ترم و سال جدید آماده میکردم. اول ترم قرار بود که با یکی از بچه های هم دانشکده ای بشینیم و برای یکی از امتحانها درس بخونیم...
 و درست همون موقعی که فکر میکنی همه چیز مرتبه و زندگی داره یواش یواش شکل آرومی به خودش میگیره، از آسمون  جریانهای جدید بر سرت نازل میشه: بهم گفت که عقب انداخته! دفعۀ اول نبود این جریان ولی این دفعه از شما چه پنهون توی دلم یک دفعه هری ریخت. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و توی دلم به خودم دلداری بدم که چیزی نیست ولی اصلاً کار آسونی نبود. آخه به هیچ عنوان شرایط خوبی نداشتیم و اومدن یک موجود کوچیک و معصوم به این دنیایی که خود ما داشتیم به زور خودمون رو توش لنگون لنگون میکشوندیم، دور از انصاف به نظر میومد، بیشتر از همه در حق اون طفل!
یک  هفته ای گذشت ولی خبری نبود. باید مطمئن میشدیم. به داروخونه رفتم و یکی از اون تستها خریدم. اون سالها هنوز اونقدر رایج نشده بودن اینجور تستها و به گفتۀ مسئول فروش توی داروخونه خیلی هم مطمئن نبود ولی به هر حال از هیچی که بهتر بود. خریدن این تست درست مصادف شد با روزی که دوست هم دانشکده ایم به خونۀ ما اومده بود که با هم درس بخونیم. با هم توی آشپزخونه نشسته بودیم و تلاشمون بر این بود که به هر قیمتی از پس اون امتحان بربیایم، ولی من دل توی دلم نبود و هر کاری میکردم حواسم رو نمیتونستم جمع کنم. درست توی همین فاصله اون به دستشویی رفت و تست رو به کار گرفت. درست به خاطر ندارم که چه مدت باید منتظر میموندیم، اما اونچه در ذهنم باقی مونده اینه که به من انگار که یک عمر گذشت...
به دوستم گفتم که من یک لحظه برم و یک سری به اتاقمون بزنم. و وقتی وارد اتاق شدم و رنگ تست رو دیدم، رنگ از خودم پرید! باورم نمیشد! در اون لحظه فقط به این فکر میکردم که حالا باید چه کار کنیم و اصولاً چه میشد کرد! باید پیش دوستم برمیگشتم و به درس خوندن ادامه میدادم ولی مگه دیگه میشد درس خوند! تمام سعی خودم رو کردم تا به روی خودم نیارم. دلم نمیخواست فعلاً تا همه چیز مشخص نشده کسی از این جریان بویی ببره! با خودم فکر کردم که "چرا اینقدر خودت رو آزار میدی، پسر؟! هنوز که صددرصد معلوم نیست و یارو توی داروخونه هم که گفت این تستها خیلی مطمئن نیستن..." و با این فکرها یک کمی آرامش پیدا کردم... ولی اون ته ته دلم از همون ثانیۀ اول هم میدونستم که واقعیت چیز دیگه ایه، میدونستم که یکی از بزرگترین اتفاقهای زندگیم در شرف جریانه، و ندایی در اعماق وجودم بهم میگفت که این نقطۀ عطف زندگیته، نقطه ای که بعد از اون زندگیت برای همیشه عوض خواهد شد.
چند روز بعد برای اینکه دیگه کاملاً خاطرمون جمع بشه به نزد پزشک رفت و این بار آزمایش درست و حسابی داد. وقتی که جوابش رو گرفت و نتیجه رو بهم گفت شاید دیگه اونقدرها هم تعجب نکردم... عصر همون روز قرار بود سری به خونۀ دوستای مشترکمون با دختر مهربون بزنیم.  راستش هیچ کدوممون حال و حوصلۀ رفتن نداشتیم ولی از اونجایی که قول داده بودیم زشت بود اگر نمیرفتیم.
خونۀ این دوستان رو داشتن تعمیرات میکردن به همین خاطر توی ساختمونشون یک آپارتمان کوچیکی رو به طور موقتی در اختیارشون گذاشته بودن. توی اون دیار داستان بلیطهای بخت آزمایی تازه راه آفتاده بود. فرقش با بلیطهای وطنی ما این بود که شماره ها از قبل معلوم نبودن و از بین یک تعداد اعداد چند عدد رو خودت انتخاب میکردی. ما هم هفتۀ قبلش برای اولین بار گفتیم شانسمون رو امتحان کنیم. از اونجایی که یک سری اعداد خاص رو انتخاب کرده بودیم، دقیقاً این اعداد توی ذهنم بودن. تلویزیونشون روشن بود و به زودی قرار بود قرعه کشی کنن. میزبانها هم  در این لاتاری شرکت کرده بودن  و آقای خونه با بیصبری منتظر بود تا اعداد اعلام بشن. و وقتی عددها رو اعلام میکردن، ما زیر لب میگفتیم که "این رو که ما زدیم..." و سرتون رو درد نیارم آخر کار کاشف به عمل اومد که از شش عدد قرعه کشی شده پنج تاش درست بوده! ما که از صبحش توی حالتی گیج و منگ به سر میبردیم، نگاهی به هم کردیم و گفتیم: "انگار یه چیزایی میبریم..."... و هفتۀ بعدش کلی پول برده بودیم که در انتها همه اشون پای بازپرداخت قرضها رفتند. به طور قطع پولهای برد تأثیر زیادی رو زندگی ما نگذاشتن، ولی مهمونی در راه بود که با اومدنش میرفت که آیندۀ هردوی ما رو سالیان سال و چه بسا برای همیشه رقم بزنه.

ادامه دارد  

۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

عمری که گذشت: 47. خوشبختی، میهمانی خجالتی

بعد از یک زمستون پر تلاطم و پر از حادثه نیاز به تابستون آروم و بدون دغدغه کاملاً در هر دوی ما حس میشد. نمیتونم بگم که همه چیز به صورت نرمال دراومده بود با این اسباب کشی ما و دور شدن از اون محلۀ کذایی، ولیکن یک آرامش نسبیی به زندگیمون حکمفرما شد.
دخترعمه تصمیم گرفت به وطن سری بزنه چون هم خودش خیلی دلتنگ بود و هم ظاهراً از اونطرف خیلی بهش اصرار کرده بودن. جاش توی خونه بعد از رفتن خیلی خالی احساس میشد به خصوص  با اون حالتهای بامزه اش که در حال صحبت کردن از دستاش باید برای رسوندن منظورش استفاده میکرد. خودش میگفت که  بهش میگفتن که "اگه دستهای تو رو بگیرن دیگه قادر به حرف زدن نخواهی بود".
اتاق کوچیکه رو توی همون بهار گذشته به پسر جوونی اجاره داده بودن که شغلش نصب شیروونی و سقف بود. بچۀ بدی نبود ولی فقط یک مشکل فنی کوچیک وجود داشت که موجبات خنده رو برای ما تا مدتها فراهم آورده بود. بندۀ خدا مثل خیلی از کارگرهای زحمتکش دیگه هر روز که به خونه برمیگشت، بعد از یک روز کار طاقتفرسا توی گرمای اون سال، وقتی با لباس کار وارد خونه میشد، رایحۀ خیلی مطبوعی رو با خودش به همراه نداشت و خلاصه تمام فضای آپارتمان رو "بویی دل انگیز" پر میکرد! بعد هم لباس کارش رو همونجا توی راهرو درمیاورد و آویزون میکرد. دخترعمه که اتاقش درست جلوی در ورودی واقع شده بود با اینکه در اتاقش بسته بود ولی همۀ این بوهای خوش رو استنشاق میکرد و همینکه صدای بسته شدن در اتاق رو میشنید با اسپریی خوشبو کننده بیرون میومد و خلاصه تا اونجایی که جا داشت به جنگ این رایحه های مطبوع میرفت. تا مدتها این جریان ادامه داشت و عکس العملی از جوون کارگر دیده نمیشد تا یک روز که دخترعمه به عادت همیشگی اسپری رو در راهرو به کار گرفت، پسرک از در بیرون اومد و با حالت عجیبی پرسید: "این چه بوی عجیبیه که توی خونه میاد؟" :) دیدن  این صحنه برای ما اونقدر خنده دار بود که کم مونده بود از زور خنده روده بر بشیم. از اون خنده دار تر حالت عصبانیت دختر عمه بعد از این جریان بود که با غیظ خاصی میگفت: "من عطر و ادکلن میزنم اونوقت پسرۀ ابله میگه چه بوی عجیبی!"
آخ که وقتی یاد اون روزا میفتم چقدر دلم تنگ میشه برای اون سادگیها و اون بی ریاییها، برای اون لحظه های خوب! ولی خوب همۀ زندگی هم البته اینجوری نبود. مشکلات و تلخیهای دیگه ای هم در کنارش بود، مشکلات مالی بود، پیش نرفتن درسها بود و همۀ اونها به کنار اون حس خوب که یک زندگی مشترک باید داشته باشه هنوز اونجور که باید وجود نداشت. راستش رو بخواین همه اش احساس میکردم که از زندگیش با من راضی نیست و البته به دفعات شکایت کرده بود... وقتی که دوستمون، دختر مهربون، خبر داد که حال عمه خانم اصلاً خوب نیست و شاید دیگه مدت زیاد دووم نیاره، بعدش زمانی زیاد نگذشت که خبر بد نهایی به گوشمون رسید. بیچاره دخترعمه! توی اون سن جوونی از دست دادن مادر براش اصلاً کار آسونی نبود. به همین خاطروقتی اون بهم گفت که باید به وطن برم تا برای دخترعمه تسلی خاطری باشم، من هیچ اعتراضی نکردم. قرار به رفتن ابدا نبود و چنین چیزی توی برنامه هامون نبود. ته دلم اما میدونستم که دلیلش برای رفتن چیز دیگه ایه و میخواد به طریقی از من فاصله بگیره.
اون تابستون وضعیت مالی خیلی خراب شده بود به طوری که چاره ای نبود به جز اینکه هر کاری که به آدم میدادن انجام بده. از اونجاییکه اون دوران دانشجوهای خارجی توی اون کشور اجازۀ کار نداشتن حق انتخاب زیادی برای کار کردن وجود نداشت. تنها کارهایی که میشد یک پول بخور و نمیری ازش درآورد یا فروش روزنامه بود یا توزیع اعلامیه و یا کار توی رستوران و بار اون هم اگه آدم آشنا داشت و شانس میاورد. اوائل تابستون یکی از بچه ها بهش پیشنهاد شده بود که توی دیسکوتکی که چند ده کیلومتری خارج شهر واقع شده بود کار کنه و چون خودش امکانش رو نداشت به من پیشنهاد داد. من هم که توی اون شرایط از خدا خواسته بودم با کمال میل پذیرفتم. کارش فقط  دو روز آخر هفته بود و پولش بد نبود ولی بازم کفاف نمیداد. بنابرین به سراغ فروش روزنامه و پخش اعلامیه هم رفتم. دیگه تقریباً هر روزم رو یک طوری با این کارا پرمیکردم.
بعد از رفتن اون به وطن دور و برم توی خونه خیلی خالی شد. جالب اینجاست که عصرها که به خونه برمیگشتم تنها همدمم همون پسرک معطر بود که توی آشپزخونه  با داستانهای جورواجورش از روز کاریش حرف میزد برام  و  سرم رو گرم میکرد. به غیر از اون وقتهای دیگه ام رو با دوست دیگه ای که از طریق دختر مهربون با خودش و خانمش آشنا شده بودیم، میگذروندم. این دوست و خانمش با دختر مهربون توی یک ساختمون زندگی میکردن و توی اون مدتی که دختر مهربون به اونجا نقل مکان کرده بود خیلی با هم جورشون جور شده بود. توی یکی از سرزدنهای ما به خونۀ دختر مهربون خلاصه ما رو با هم آشنا کرده بود و بعد از اون هم دیگه رفت و آمدها حسابی خانوادگی شد. مرتب به خونه های هم سر میزدیم یا وقتی هوا خوب بود پیاده رویهای طولانی انجام میدادیم... این دوست که البته از من چند سالی بزرگتر بود حدوداً همزمان با من از وطن خارج شده بود و به هوای درس خوندن به اونجا اومده بود. از بدشانسیش قانونهای ارز تحصیلی رو درست چند ماه بعد از خروجش تغییر دادن و طفلک اونم موند مابین هوا و زمین. درس رو برای همیشه بوسید و عملاً گذاشت کنار و مشغول به کار شد. میگین چه کاری؟ معلومه دیگه، روزنامه فروشی اون هم از نوع هر روزش... اون روزا توی اون تابستون که اتفاقاً حسابی هم گرم بود، همسرهای هر دومون به وطن رفته بودن و به شکلی ما همدرد بودیم، شاید برای اون یک کمی هم سختتر بود چون از اون مردهایی بود که توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزد و با نبودن عیالش به معنی واقعی کلام فلج میشد.
به هر روی اون چندین هفته به هر شکلی که بود گذشت و زمان برگشتنش رسید. دقیقاً یادم هست که پروازشون که به پایتخت بود تأخیر زیادی پیدا کرد و مجبور شدن که مسافرا رو شب نگه دارن و روز بعدش با پرواز داخلی اومد.  به فرودگاه به پیشوازش رفتم. وقتی دیدمش احساس کردم که خیلی تغییر کرده توی اون مدت کوتاه. دیگه اونی که همه اش بهانه جویی میکرد نبود. به خونه که رسیدیم چیزی گفت که من رو خیلی به تعجب انداخت! گفت: " توی این مدت فهمیدم که نمیتونم بدون تو باشم"! و من متوجه شدم که حسم غلط نبوده، حسی که به من از مدتها قبل گفته بود که یک جای کار توی این داستان میلنگه! ولی در اون لحظه صادقانه میگم که خیلی خوشحال شدم و بعد از مدتها احساس کردم که خوشبختی شاید اونقدرها هم در دوردستها قرار نگرفته بوده، خوشبختی شاید در همون نزدیکیها خودش رو پنهان کرده بوده تا در اولین فرصت سری به من بزنه. فقط چه افسوس که سر زدن این میهمان خجالتی خیلی طولانی نشد و به زودی راهش رو کشید و رفت تا سالهای سال من رو تک و تنها بذاره...

ادامه دارد  

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

عمری که گذشت: 46. اسباب کشی

کی تو این دنیا دلش نمیخواد که خوشبخت باشه؟ سؤالی که به یقین جوابش اینه که همه دلشون میخواد که یه روزی مزۀ خوشبختی رو توی زندگی بچشن. نمیدونم که توی اون سالهای جوونی احساس خوشبختی محض میکردم یا نه، یا اصولاً چیزی به اسم خوشبختی محض کلاً وجود خارجی داره یا نه! اونچه که مسلمه توی اون دوران اوائل زندگی مشترکم مشکلات زیاد باعث شده بود که خلأی رو در درونم حس بکنم و این خلأ رو دلم میخواست به شکلی با خوشبخت دیدن دیگران پر بکنم. وقتی احساس کردم که دو تا از دوستای خوبم نسبت به هم کششی پیدا کردن، شعفی رو در درونم حس کردم که مدتها بود با من بیگانه شده بود.
بعد از اون چند روز بسیار سرد که این دو دوست مهمون ما بودن، زمستون رفته رفته به حالت عادی خودش برگشت و بیرون رفتن از خونه رو برامون راحت تر کرد. مهمونها هم به خونه های خودشون برگشتن، دوست دوران دبیرستان من که برای ادامۀ تحصیل به اون کشور اومده بود و دختر مهربونی که من از طریق دانشگاه باهاش آشنا شده بودم و حالا دیگه دوست خانوادگی ما محسوب میشد.
دختر مهربون و دختر عمه اش با هم توی یک خونۀ دانشجویی زندگی میکردن. توی همون دوران بود که دختر مهربون از طریق یکی از آشنایانش خونۀ دیگه ای رو پیدا کرد و به اونجا نقل مکان کرد. زیر یک سقف زندگی کردن به طور حتم همۀ روابط رو به زیر سنگ محک میبره. به هر صورت دلایل این جداییشون هر چی که بود فرقی نمیکرد. به این نتیجه رسیده بودن که شاید بهتر باشه هر کدوم آزادی خودش رو داشته باشه.
خونه ای که دختر عمه توش زندگی میکرد توی منطقۀ خوبی واقع شده بود. درست همون منطقه ای بود که من با دوست دیرینه ام و برادرش مدتی زندگی کرده بودم و از شما چه پنهون علاقۀ خاصی به اون محله داشتم. این آپارتمان سه تا اتاق داشت که دختر عمه توی یکیش زندگی میکرد. بزرگترین اتاقش دست خانمی بود که از صاحبان آپارتمان به حساب میومد، یعنی با برادرش مشترکاً. اتاق سوم هم که از همه کوچیکتر بود مرتب مستأجر عوض میکرد.
با این دو تا دختر دیگه رفت و آمدهامون بیشتر شد. از این مسئله من خیلی خوشحال بودم چون حس میکردم که این روابط باعث میشه که اون کمتر احساس تنهایی بکنه. فکر کنم بهار همون سال بود که پدر و مادر هر دو دختر برای دیدارشون همزمان اومده بودن، مستقیم از خود وطن البته هر کدوم از یک شهر. به رسم آیین دانشجویان خارج از کشور به دیدارشون رفتیم. چقدر آدمهای خوب و متشخصی بودن همگی و کاملاً مشخص بود که گرمی و مهربونی این دو تا دختر از کجا سرچشمه گرفته بود. یک روز هم بعد از اون دیدار همگی رو به صرف شام دعوت کردیم که با در نطر گرفتن شرایط دانشجویی و داشتن فقط یک اتاق خوب و مقبول از آب دراومد.
خونۀ ما همونجور که قبلاً هم بهش اشاره کردم با اینکه توش رو خیلی خوب بازسازی کرده بودن و ظاهراً خیلی تر و تمیز به نظر میرسید، ولی نه در محلۀ خوبی واقع شده بود و نه مستأجرهایی که صاحبخونه برای اتاقهای دیگه میاورد خیلی به حال و روز ما میخوردن. البته هیچکدوم کاری به کار ما نداشتن و هیچوقت مزاحمتی برای کسی ایجاد نمیکردن، فقط در مجموع از زندگی کردن توی اون خونه زیاد راضی نبودیم.
وقتی دخترعمه یک روز باهامون تماس گرفت و گفت که صاحبخونه میخواد برای همیشه به اونور آب نقل مکان کنه و اتاق بزرگه خالی میشه، ما دیگه به قولی معطل نکردیم و تصمیم گرفتیم که به اون آپارتمان اسباب کشی کنیم. اونطور که دخترا برامون تعریف کرده بودن، صاحبخونه که خانم جوونی بود و البته از ماها کمی مسن تر قبلاً با دوست پسرش توی همون آپارتمان زندگی میکردن. دوست پسرش مثل خیلی از هموطنا در اون دوران قصدش رفتن به اونور آب بوده و در انتها هم به هر طریقی که بوده موفق میشه ویزا بگیره و خودش رو به "دیار آرزوها" برسونه. خانم صاحبخونه هم که دوری عشقش رو نمیتونه تحمل کنه، خلاصه تصمیم میگیره که دل از وطن خودش بکنه و مهاجرت کنه بره اونور آب.
اسباب کشی هیچ مشکل خاصی بر سر راهش وجود نداشت. فقط یک چیزی هردوی ما رو کمی در این رابطه ناراحت میکرد! ماهها قبل دوستی بچه گربه ای رو برامون آورده بود که اون زیاد احساس تنهایی نکنه. توی اون مدت خیلی به ما انس گرفته بود. گربۀ خیلی عجیبی بود! گاهی واقعاً فکر میکردیم که تمام حرفهای ما رو متوجه میشه. یکی از همخونه ایها، آقایی میونسال که ما آخرش هم نفهمیدیم شغلش چیه، اینقدر به این حیوون علاقه پیدا کرده بود که مرتب میرفت ماهیگیری و کلی از صیدش رو خودش پاک میکرد و تر و تمیز میداد به این گربه که نوش جان کنه. دیدن صحنۀ ماهی خوردن این گربه و صداهایی که از خودش درمیاورد جداً تماشایی بود. گاهی اوقات هم میرفت دم پنجره و از بیرون پرنده ها رو نگاه میکرد و ناگهان چنان آهی از ته دل برمیاورد و سبیلهاش شروع به لرزه میکردن که دل آدم در آن به حالش کباب میشد و میسوخت. خلاصه که این موجود پشمالو جایی توی دل همۀ ما توی اون خونه باز کرده بود. مشکل اینجا بود که صاحب خونۀ جدید پیغام داده بود که گربه رو به هیچ عنوان نمیتونیم با خودمون ببریم چون ممکنه به مبلمان خونه آسیب برسونه. در انتها چاره ای نداشتیم جز اینکه گربه رو توی همون ساختمون ولش کنیم و بریم... و نهایتاً همین کار رو هم کردیم ولی ته دلمون از کاری که میکردیم اصلاٌ راضی نبودیم و کلاً حس خوبی بهمون نمیداد! چند ماه بعد از نقل مکان کردن به آپارتمان جدید که برای دیدن دوستای همخونه ای قدیمی به خونۀ قبلی رفتم یکی از همسایه ها رو که طبقۀ بالا توی همون ساختمون زندگی میکرد رو توی راه پله ها دیدم. به محض دیدن من گفت: "چطور دلتون اومد این حیوون بیچاره رو به حال خودش اینجا ول کنین؟! این طفلک هر روز میاد و پشت در آپارتمانتون میشینه و چنان ناله میکنه که دل آدم به حالش میسوزه!" خیلی ناراحت شدم و یکباره عذاب وجدان بدی به سراغم اومد. توی همین حال و هوا بودم که گربه یک دفعه پیداش شد و به محض دیدن من چنان به طرفم دوید که قلب من یک دفعه ایستاد! در اون لحظه فقط یک فکر از ذهنم گذشت: به هر قیمتی هست به خونه میبرمش...  
از طریق دانشگاه میشد برای اسباب کشی و کارهای متفرقه ماشینی رو خیلی ارزون کرایه کرد. دوستم گواهی نامه داشت ولی رانندگی درست بلد نبود و من رانندگی میدونستم و گواهی نامه نداشتم. بالاخره به شکلی مشکلش رو حل کردیم، البته شاید نه خیلی قانونی  و اسبابا رو جابجا کردیم. اسباب زیادی که نداشتیم، یعنی زندگی دانشجویی در اون دوران و در اون مملکت به شکلی بود که کسی به جز لوازم شخصی چیزی نداشت و خونه ها معمولاً مبله بودند.
اومدن توی اون خونه خیلی توی روحیۀ هر دوی ما تأثیر گذاشت. همخونه شدن با دختر عمه و نتیجتاً دیدن دختر مهربون که دائم به ما سر میزد باعث شد که بیشت سختیها و بیماریهای زمستونی از یادمون بره. دختر عمه هم خیلی خوشحال بود از اینکه بالاخره کسایی باهاش همخونه شده بودن که باهاشون احساس خوبی داشت، ولی زندگی این بازیگر نامرد جریانهای خوبی رو براش حاضر نکرده بود! توی تابستون همون سال در حالیکه مدت زیادی از نقل مکان ما به اون آپارتمان نگذشته بود، بهش خبر دادن که حال عمه خانم یعنی مادرش اصلاً خوب نیست و هر چه سریعتر خودش رو به وطن برسونه... عمه خانم، این خانم مهربون و متشخص در همون مدتی که دختر عمه به دیدنش رفت در اثر سرطان رخت از این دار فانی بربست. روحش شاد بادا!

ادامه دارد

۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 45. دلبستگی دو دوست

نزدیک به سه دهه از اون روزا گذشته ولی همۀ وقایع انگار همین دیروز اتفاق افتادن. بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم که کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم شاید که بشه از رخ دادن خیلی چیزها جلوگیری کرد. البته بیماریها پیش میان و در بیشتر مواقع دست هیچکس نیست. اونایی که به قدرت الهی اعتقاد دارن میگن همه اش دست اونیه که اون بالاست، اونایی هم که میخوان از به کار بردن اینجور ادبیات پرهیز کنن میگن دست طبیعت هست و کاری از کسی ساخته نیست.
وجود سنگی اسفنجی در یکی از کلیه هاش هم دیگه مبرهن بود و مضر برای بدنش. به هر شکلی بود بایستی که از اون تو بیرون میاوردنش. دکترش گفته بود که هر لحظه دچار تب و لرز شدید شد باید هر چه سریعتر و اورژانش به بیمارستان برسونینش... و در نهایت در آخرین ملاقات بهمون گفتن که باید عمل بشه.
تاریخ عمل مشخص شد. دکترش که انترن بود بهم گفت که خود رئیس عملش میکنه. اینجوری خیالم راحت شد چون دست کم میدونستم که طبیب حاذقی قراره عملش کنه. طبق همۀ اعمال جراحی خود جراح باید روز قبل از عمل میدیدش و کلی اطلاعات میگرفت. من که از جریان به هم ریختن معده اش و چند هفته بیمارستان خوابیدن قبلیش چشمام حسابی ترسیده بود، هر چی اطلاعات اعم از داروهایی که مصرف کرده بود و به چیزهایی که حساسیت داشت رو در اختیارش گذاشتم. توی اون ملاقات که دکتر انترنش هم حضور داشت، یادم هست، که وقتی پرونده ای که من با نظم براش درست کرده بودم رو دیدن چشمهای هردوشون برق زد و کلی از این کار من تعریف کردن.
بالاخره روز عمل سر رسید و ما عازم بیمارستان شدیم. موندن من اونجا دیگه فایده ای نداشت چون بهم گفتن که خود عمل چند ساعتی طول میکشه و بعدش هم که تا به هوش بیاد چندین ساعتی نمیتونم به ملاقاتش برم. برای اینکه خیالم راحت بشه از سرپرستارش پرسیدم که من کی میتونم بیام و اون هم یک ساعتی رو بهم گفت.
دل تو دلم نبود. همه اش نگران از این بودم که نکنه دوباره داوری بیهوشی حالش رو به هم بزنه و دوباره هفته ها مجبور بشه توی بیمارستان بخوابه. به خونه رفتم و چشم انتطار و خیره به ساعت نشستم ولی مگه زمان میگذشت. این عقربه های لعنتی ساعت انگار که یکی جلوشون رو گرفته باشه کندتر از همیشه حرکت میکردن. به هر طوری که بود اون ساعتها هم سپری شدن. وقتی که بیمارستان رسیدم دیدم بیدار توی تختشه. وقتی منو دید شروع به گریه کرد و صورتش خیلی دلخور به نظر میومد. علتش رو جویا شدم. پیش خودم فکر کردم که شاید خیلی اذیت شده باشه اما دیری نگذشت که فهمیدم از دست من دلخوره که چرا اونقدر دیر رفتم. اون ظاهراً ساعتها بوده که به هوش اومده بوده. خلاصه که بعد از توضیحاتی که براش دادم و اینکه این اطلاعاتی بود که به من داده بودن، به نظر میومد که قانع شده باشه. چیزی که توجه من رو جلب کرد کیسۀ کوچیکی بود که به بالای تختش آویزون کرده بودن که محتوی سنگی به اندازه لوبیایی درشت بود. این کارشون از طرفی خیلی عجیب به نظرم رسید و از طرفی دیگه البته کمی جالب. انگار ازش سؤال کرده بودن که میخواد به عنوان یادگاری نگهش داره که در غیر اینصورت میفرستادن برای آزمایش تا احتمالاً در پروژه های تحقیقاتیشون از داده هاش استفاده کنن... خاطرۀ دردهای حاصل از سنگ اسفنجی بیشتر از اینها دردناک بود که اون سنگ رو به عنوان یادگاری به خونه بیاره و در انتها همونجا پیش خودشون موند.
چند روزی بیشتر بعد از عمل توی بیمارستان نموند. توی اون چند روزه تا اونجایی که اوقات فراغت از درس و کلاس بهم اجازه میداد بهش سر میزدم و پیشش بودم. این دفعه خدا رو شکر مثل دفعۀ قبل نبود و به زودی بهبود پیدا کرد. توی اون مدت کوتاهی که به اون دیار اومده بود زبان زیادی بلد نبود ولی دیدم که با هم اتاقیهاش در حد توانش صحبت میکنه...
خواستم وقتی به خونه میاد سورپریز بشه. با اینکه اوضاع مالی زیاد هم خوب نبود رفتم و یک تلویزیون رنگی خریدم که توی اون دوران خیلی هم داشتنش واضح و مبرهن نبود. و حدسم درست از آب دراومد و با دیدن تلویزیون وقتی که به خونه اومد لبخند رو بر روی لبهاش دیدم.
بعد از اون زندگی روزمرۀ ما به حالت عادی برگشت. من به دانشگاه میرفتم و اون هم به کلاسهای زبانش ادامه میداد. رفتنش به کلاس زبان باعث شده بود که کلی دوست پیدا کنه و این جریان برای من خیلی خوشایند بود چون دلم نمیخواست که در نبود من توی خونه دائماً احساس تنهایی بکنه. به غیر از این همکلاسیهاش، تصادفاً با دو تا از دخترهایی که یکیشون زمانی هم رشته ای من در دانشگاه بود و از این طریق و از طریق دوست مشترک دیگه ای که من  به واسطۀ کار در روزنامه میشناختم، کمی با هم آشنایی داشتیم، توی خیابون برخورد میکنه. این دو تا دختر که با هم قوم و خویش نزدیک بودن و هم سن و سالهای ما، دخترهایی بودن فوق العاده گرم و مهربون، و توی این برخورد ازش دعوت میکنن که بهشون سر بزنه. وقتی این جریان رو برای من تعریف کرد من خیلی تشویقش کردم که حتماً باهاشون معاشرت کنه، اون هم یک روز به تشویقهای من لبیک گفت و سری بهشون زد. وقتی برگشت برق شادی رو توی چشاش میشد دید. ساعتها نشسته بودن و از هر دری گپ زده بودن. ته دلم جداً خوشحال شدم از این جریان و بیخبر از این بودم که این دو دختر از هر نظر متشخص و مهربون، یک موقعی از بهترین دوستای ما و امروز بعد از گذشت دهه ها من میشن.
دوست و همکلاسی دوران دبیرستان من که یکی دو سال قبل به اون دیار اومده بود و مدتی هم در زمان مجردی پیش من بود، مدتی برای تعطیلات میان ترم پیش ما اومد. برای ادامۀ تحصیل مجبور شده بود  به شهری در نزدیکی شهر ما بره چون موفق به گرفتن پذیرش از دانشگاه شهر ما نشده بود. این راهی بود که خیلی از ماها رفته بودیم و در نهایت البته موفق شده بودیم خودمون رو منتقل کنیم. اومدنش خیلی خوب بود و ما رو کمی از تنهایی درآورد.
اون زمستون یکی از سردترین زمستونهایی بود که من توی زندگیم تجربه کردم. دما تا به 35 درجه زیر صفر هم رسید و برف بود که از آسمون به زمین میریخت. دیدار اون با اون دخترهای مهربون باعث شد که ما با هم رفت وآمد خانوادگی پیدا کنیم. معاشرت باهاشون واقعاً حس خوبی به هر دوی ما میداد. توی یکی از این روزهای سرد و برفی یکی از این دو دختر که هم رشته ای من در دانشگاه بود و از نظر سنی هم بزرگتر بود به دیدار ما اومد. این درست همون زمانی بود که دوست من هم مهمون ما بود. عصری بسیار دلپذیر برای هر چهار نفر ما فراهم شد. گفتیم و خندیدیدم و زدیم و رقصیدیم. غافل بودیم از هوای بیرون و اینکه سرما داره بیداد میکنه. برف هم شدیداً به بارش خودش داشت ادامه میداد. از پنجره که به بیرون نگاه میکردی تا چشم کار میکرد برف بود و اونم چه برفی. دیگه از هیچ ماشینی توی خیابونها خبری نبود. دختر مهربون قصد بازگشت رو به خونه داشت ولی این کاری بود عملاً غیر ممکن. دست سرنوشت انگار اینطور خواسته بود که اون هم چند روزی رو پیش ما باشه و در اون چند روز این دو دوست ما به شکلی به هم دلبستگی پیدا کنن. آیا این دلبستگی شروعی بود برای این دو عزیز؟ این سؤالی بود که به یقین هر دو در دلهاشون از خودشون میکردن.

ادامه دارد

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 44. بیماری پشت بیماری

حرفهای دوست دوران مدرسه همه اش توی گوشم بود که روز عروسی توی خونۀ پدری در کمال دوستی و رفاقت بهم گفته بود: عموناصر، خیلی باید مراقبش باشی اونجا! دختری رو داری از خانواده و همه چیزش جدا میکنی و به دیار غربت میبری... نه اینکه اصلاً خودم به این مسئله فکر نکرده بودم، چرا، بهش خیلی فکر کرده بودم، ولی حالا دیگه همۀ چیزها به وقوع پیوسته بودن و شکل واقعی به خودشون گرفته بودن، حالا دیگه فقط خواب و خیال و رؤیاهای شبانه نبود!
به طریقی توی زندگی من خیلی چیزها تازه شده بودن، خونۀ جدید، آدرس جدید، وضعیت تأهل جدید و ... خونۀ جدید نقلی و بود و تر و تمیز. معلوم بود که صاحبش کلی برای تعمیرات و بازسازیش هزینه کرده بود. ساختمونش اما خیلی قدیمی بود و بدون تلاش زیادی میشد حدس زد که قبل از جنگ جهانی دوم یا شاید هم اول ساخته شده. کوچیک بود، یک اتاق بدون آشپزخونه ولی در عین حال امکانات برای آشپزی در گوشه ای از اتاق . نمیدونم چرا فضای درون خونه من رو به یاد شمال خودمون مینداخت! به زودی البته علت این احساس من کاملاً روشن شد که برای ما سورپریزهایی هم اول بسم الله در بر داشت!
همدوره ایهای هموطنم که باهاشون کاملاً اخت شده بودم، دسته جمعی برای دیدار ما اومدن. برای اونا من پیشگام محسوب میشدم و براشون خیلی جالب بود این قضیه که آدم توی اون سن و سال هم ممکنه بتونه ازدواج کنه. خوشبختانه احساس کردم اون رابطۀ خوبی رو با اونا برقرار کرد و این برای من مایۀ خوشحالی بود، ولی از طرف دیگه از اونجایی که همۀ این بچه ها پسر بودن شاید در کاستن تنهایی اون در اون دروان شروع، سهم زیادی نمیتونستن داشته باشن.
کلاسها در دانشگاه شروع شده بودن و من بایستی به شکل گذشته در اونها شرکت میکردم و خلاصه درس و مشق رو ادامه میدادم. اولین روز رو که به دانشگاه رفتم هیچوقت از یاد نمیبرم. انگار که تمام غم عالم دلم رو گرفته بود. میدونستم خودم که خیلی حس احمقانه ایه ولی عذاب وجدان داشتم وقتی میخواستم توی اون چهار دیواری تنهاش بذارم! روزهای اول خیلی سخت بود ولی رفته رفته هم من به این جریان عادت کردم و هم اون. راه دیگه ای وجود نداشت و این دوران بایستی که پشت سر گذاشته میشد.مهمترین چیز برای ابتدا این بود که شروع به خوندن زبان میکرد. دونستن زبان باعث میشد که هر چه سریعتر بتونه وارد جامعه بشه و از همۀ اینها مهمتر از پس روزمرگیها بربیاد.
هوا دیگه حسابی سرد شده بود و توی خونه سرما رفته رفته بیشتر حس میشد. گرمایش مرکزی در اون سالها در اون شهر و دیار خواب و خیالی بیشتر نبود. بیشتر مردم خونه هاشون رو یا با بخاریهای ذغال سنگی گرم میکردن یا با برقی. از اونجایی که برق فوق العاده گرون بود گرمایش از طریق برق اصلاً مقرون به صرفه نبود و برای ماهایی که دانشجو بودیم و جزو قشر فقیر جامعه محسوب میشدیم، همیشه آخرین گزینه به حساب میومد. گرم کردن با بخاری نفتی یا گازی هم یک گزینه های دیگه بودن. از اونجایی که فضای خونه زیاد بزرگ نبود، من فکر کرده بودم که شاید بخاری نفتی زیاد مناسب نباشه، به همین خاطر بک نوع گازیش رو تهیه کرده بودم. با اینکه گرمای بسیار مطبوعی داشت این بخاری ولی هر کاری که میکردیم و هر چقدر درجه اش رو بالا میبردیم، کفایت اون خونه رو نمیکرد! و دلیلش به مرور برامون داشت روشنتر میشد و "احساس شمال" آشکارتر: خونه به طرز فجیعی رطوبت داشت و همین رطوبت در سرمای طاقت فرسای اون پاییز بالاخره کار خودش رو کرد و کاری اساسی به دست ما داد! اولین بیماری! التهابی داخلی که کارش رو به رفتن پیش پزشک کشوند.
طبق گفته های پزشک چیز مهمی نبود و برای هر کسی میتونست اتفاق بیفته. دارویی ضد التهاب تجویز کرد که باید حدوداً دو هفته ای مصرف میکرد. تنها چیزی رو که دکتر "فراموش" کرد بپرسه این بود که آیا سابقۀ ناراحتی معده داره یا نه! و فراموش کردن همین یک سؤال نتیجه اش خوابیدنش در بیمارستان بود چون تمامی دستگاه گوارش به هم ریخته بود تا به جایی رسید که بدتر از "شخصیت شیطانی فیلم جن گیر" صفرای سبز رنگ  بالا میاورد!
بعد از یک هفته ای در بیمارستان بالاخره دستگاه گوارشش آروم گرفت و مرخصش کردن. ولی توی اون رطوبت و توی سرمای اون خونه موندن دیگه به هیچ عنوان صلاح نبود. تازه متوجه شده بودیم که خونه رو ظاهرش رو خوب درست کرده بودن برای اینکه مشکلات دیگه اش رو بپوشونن. از اینور و اونور شروع به پرس و چو کردم برای خونه. ترم شروع شده بود و پیدا کردن خونه که در حالت عادی هم ساده نبود، به اون آسونیها نبود اون موقع سال. دوستای قدیمیم، قوم و خویشهای دوست دیرینه ام که مدتی هم چند سال قبل پیششون زندگی کرده بودم، اون روزا توی یک خونۀ دانشجویی توی یک اتاقی زندگی میکردن و همون دوستم که سال قبلش از وطن برای تحصیل به شهر ما اومده بود هم یکی از اتاقهاش رو اجاره کرده بود. منطقه ای که توش ساکن بودن زیاد خوشنام نبود، حتی توی خیابونشون شبها "خانمها" ایستاده بودن و کاسبی میکردن. در یکی از سرزدنهامون به اونا، وقتی جریان بیماریش رو شنیدن، گفتن که یکی از اطاقها قراره خالی بشه و میتونن با صاحبخونه صحبت کنن، اگه ما مایل به اجاره کردنش باشیم. با اینکه زیاد راضی به زندگی کردن توی اون محله نبودم ولی چاره ای دیگه ای نمیدیدم، به هر قیمتی بود باید از اون خونۀ نمناک و سرد بلند میشدیم. مهمترین جریان در این میون این بود که این خونه سیستم حرارت مرکزی داشت و حسابی گرم بود.
حدودای اوائل ماه ژانویه بود که اسباب کشی کردیم و به این خونه در خیابون خوشنام نقل مکان کردیم. چقدر خوب بود توی خونه ای زندگی کردن که بوی نم نمیداد و گرم بود! از طرفی دیگه هم زندگی کردن توی یک خونه با دوستهای قدیمی هم خودش عاری از لطف نبود. کلاً آپارتمان سه تا اتاق داشت. به جز ما و دوستهای قدیمی من، توی اتاق سومی هم آقایی هموطن زندگی میکرد. از اون قدیمیهایی بود که برای تحصیل اومده بود و دست آخر شبها به عنوان "بپا" سر از قمارخونه ها و کازینوها درآورده بود. آدم خوب و مهربونی اما به نظر میومد و سرش توی کار خودش بود. از اونجایی که کارش شبونه بود، ما کمتر اون رو میدیدم چون روزها همیشه خواب بود. بعدازظهر گاهی با روبدوشامبر آبی رنگش توی آشپزخونۀ مشترکمون رؤیت میشد که غذای همیگشیش یعنی استیکی رو در حال سرخ کردن بود. لقب "دوچرخه" بهش داده بودن بچه ها که ما هیچوقت هم نفهمیدیم علتش چی بوده...
یواش یواش داشتیم توی اون خونه احساس گرما میکردیم و آسایش و زمستون رفته رفته داشت به طرف بهار پیش میرفت. هوا ولی کماکان سرد بود و بیشتر وقتها زیر صفر. درست وقتی که داشتیم فکر میکردیم که همه چیز داره سر جای خودش قرار میگیره، نوبت سورپریز بعدی بود، یعنی یک بیماری دیگه، احتمالاً اون هم به واسطۀ سرمای همون خونۀ قبلی، گریبانگیرش شد: التهاب حاد کلیه و پشت بندش هم سنگ کلیه! و دوباره دکتر رفتنها و انواع و اقسام آزمایشها رو دادن، خوردن داروهای جورواجور برای درمان التهاب و دفع سنگ که هیچکدوم مثمر ثمر واقع نشدن. در انتها دکترها گفتند که چاره ای به جز عمل جراحی نیست... اون دوران هنوز "سنگ شکنی کلیه" اونقدرها رایج نشده بود و دست به چاقوی جراحها هم برای برش دادن حسابی خوب بود!
و بدین شکل در ظرف فقط چند ماه که بیشتر از زندگی جدید نگذشته بود، بیماری پشت بیماری به سراغ زندگی ما اومده بود و اون رو کاملاً تحت الشعاع قرار داده بود. آیا این دیگه آخرش بود؟

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 43. حل المسائل زندگی

خبر اومدن ویزا رو ترجیح دادیم که فعلاً به کسی نگیم تا بقیۀ کارها هم انجام بشن. باید ویزا توی پاسپورت میخورد یا به عبارت بهتر ویزایی که توی پاسپورت من بود از یک نفر به دو نفر بسط پیدا میکرد و اسم اون هم به طریقی اونجا ثبت میشد. یادم نیست که چرا همون موقع براش تقاضای پاسپورت جداگانه نکردیم! شاید هم به دلیل این بود که فکر میکردیم که بیشتر طول میکشه که البته هم در اون دوران به مراتب زمان بیشتری میبرد گرفتن گذرنامۀ جدید.
تنها کاری که باقی مونده بود گرفتن بلیط بود. وقتی که به دفتر هواپیمایی سری زدیم و سراغ اولین پرواز رو گرفتیم، متوجه شدیم که اوضاع بلیط اونقدرها هم خوب نیست.اگر میخواستیم از طریق عادی بلیط تهیه کنیم بایستی شاید هفته ها منتظر میموندیم و این اصلاً باب میل من نبود! دیگه چاره ای نبود جز اینکه خبر رو به همه داد و در مورد گرفتن بلیط ازشون کمک گرفت، چون در اون دیار همه چیز بایستی از طریق آشنا و پارتی انجام بشه! متأسفانه این ربطی به اون دوران و این دوران نداره و انگار جز لاینفک اون مملکته شده، شوربختانه...
کاملاً درست فکر میکردیم که با گفتن خبر اومدن ویزا و در میون گذاشتن جریان بلیط با بزرگترها گره از مشکلمون باز میشه، چون همینطور هم شد. کاشف به عمل اومد که یکی از فامیلهای نه چندان دورشون مهندس پروازه و خلاصه کلی آشنا توی هواپیمایی داره و به قول جوونهای امروزی کار ما رو در عرض "ایکی ثانیه" راه انداختن.
توی اون چند سالی که من ترک دیار کرده بودم، دیگه برای خانوادۀ من نبودنم عادی شده بود، یعنی تا اون اندازه که میتونه نبودن فرزند برای والدین عادی بشه! امروز به سادگی میتونم ادعا کنم که دوری از اولاد هیچوقت برای پدر و مادر عادی نمیشه و اونا فقط یاد میگیرن که چطور باهاش به طریقی کنار بیان... ولی برای خانوادۀ اون این جریان خیلی تازگی داشت. تا اونجایی که متوجه شده بودم، طولانی ترین زمانی که پدر و مادرش از بچه اشون دور شده بودن، اون دورانی بوده که برادر بزرگترش به سربازی رفته بوده. مادرش بعد از شنیدن این خبر خیلی سعی میکرد که ناراحتیش رو پنهون کنه و جلوی ما گریه نکنه، ولی متوجه شدیم که هر روز که طبق عادت سری به خواهرش میزده اونجا هم خودش اشک میریخته و هم اشکهای خاله رو در میاورده... و در اینجا جا داره که جداً از مادرش، این زن مهربون به نیکی یاد بکنم که در تمام اون سالها به جز خوبی در حق من نکرد، و هر کجای این عالم هستی هست روحش شاد باشه!
سرانجام بعد از ماهها تلاش و انتظار روز سفر فرا رسید. دوباره فرودگاه و دوباره بدرقه شدن از طرف خانواده و دیدن چشمهای پر اشک همه، دوباره جلوی خود رو تا حد اعلا گرفتن تا با گریه کردن اشک بقیه رو بیشتر در نیاری! و تا اومدیم به خودمون بجنبیم، از هر هفت خوان رستم در تشریفات فرودگاه اون سالها گذر کرده بودیم و توی هواپیما به مقصد معلوم برای من و مقصدی کاملاً ناشناخته برای اون که تا به اون لحظه کشور رو ترک نکرده بود، نشسته بودیم.
پرواز خیلی طولانی نبود و چند ساعتی بیشتر طول نمیکشید. دوستای خوب از اومدن ما خبر داشتن و به پیشوازمون اومده بودن. دیدن اونا بعد از چندین ماه خوشحال کننده بود برای من. دوستا همگی ساکن پاتیخت بودن ولی من چند سال قبلش کوچ کرده بودم و در شهر دوم اون کشور مشغول تحصیل شده بودم. بعد از کلی چاق سلامتی و بگو بخند در فرودگاه ما رو به همراه خودشون به خونه بردن. بهتر دیدیم که شب رو بمونیم و روز بعدش عازم شهر خودمون بشیم. اینجوری هم خستگی سفر رو به در میکردیم و هم با دوستان خوب یک روزی رو میگذروندیم.
با این دوستا عادت به بیرون رفتن رو زیاد داشتیم هر موقع که من بهشون سر میزدم. اون شب هم پیشنهاد دادن که به مناسبت اومدن ما با هم سری به بیرون بزنیم. وقتی این رو بهش گفتم دیدم اصلاً تمایلی نشون نمیده و میگه که خوابش میاد ولی اصرار کرد که من حتماً باهاشون برم و برنامه های اونها رو به هم نزنم. راستش ته دلم ابداً دلم نمیخواست که تنهاش بذارم اونم تازه همون شب اول ورود، ولی اینقدر قاطعانه گفت که هیچ مسئله ای نیست، که من راضی شدم. گفتم پس تو حتماً بگیر بخواب که حوصله ات سر نره و اونم قبول کرد. ما هم دسته جمعی چند ساعتی رو بیرون رفتیم و اتفاقاً خیلی زود برگشتیم... و بعدها همین جریان به مانند پیراهن عثمان شد و هر بار که راجع بهش صحبت میشد پر از گله و شکایت بود! مطمئناً آدم در اون سن و سال تجربۀ زیادی در روابط نداره و بعدها که سنش بالاتر میره و بیشتر صاحب تجربه میشه، یاد میگیره که متأسفانه بعضی از ما آدما یک چیز میگیم و منظورمون در اصل چیز دیگه ایه!
فردای اون روز سوار بر قطار وارد شهر خودمون شدیم و در اونجا هم دوست خوب دیگه ای چشم به راه ما در ایستگاه راه آهن بود. به کمک اون به خونه رفتیم، به خونه ای که در واقع از چندین ماه قبل اجاره کرده بودم و موقتاً به کس دیگه ای اجاره داده بودم... باید اذعان کنم که احساس خیلی خوبی بود، بالاخره موفق شده  بودم که به مرحلۀ جدیدی در زندگی راه پیدا کنم، مرحله ای که در اون دیگه فقط نمیتونستم به فکر خودم باشم، و حالا دیگه هر قدمی که میخواستم بردارم باید با در نظر گرفتن صلاح دو نفرمون میبود... و اگر فقط برای یک ثانیه فکر میکنین که من در اون روز ورود به خونۀ جدید به چنین چیزهایی فکر میکردم، باید بگم که در اشتباه محض به سر میبرین! ای کاش "حل المسائل" همۀ کارهای ما رو در زندگی از قبل بهمون میدادن تا موقع ارتکاب به اعمالمون بدونیم که جواب این مسئله ای که خودمون و با دست خودمون داریم طرح میکنیم چی خواهد بود... گاهی ما آدما مسئله رو طرح میکنیم بدون اینکه حتی خودمون جوابش رو بدونیم! 

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

عمری که گذشت: 42. ویزا آمد

چند روز اقامت در این طرف خطۀ سبز و زادگاه پدری به سرعت گذشت. البته در این چند روزه به جاهای مختلف و فک و فامیل هم سرکشیی کردیم و این تنوع خودش لطف دیگه ای به سفر میداد. ولی خوب دیگه مثل هر چیز دیگه ای تو زندگی که یک شروعی داره و آخرش هم یک پایانی، این بخش سفر هم به انتهای خودش داشت نزدیک میشد و پا به بخش دیگه ای میذاشت.
پدر، بر سر قولش موند و از مسیر خیلی طولانی تر قصد بازگشت به پایتخت رو کرد. در واقع یک دور قمری بود که باید میزد تا ما رو سر راه به اون سمت کنارۀ سبز برسونه. برای من این بخش سفر اما یک لطف دیگه ای داشت چون تا به اون روز تا به اونجایی به خاطر دارم یک قسمتهایی از اون سمت رو ندیده بودم. سبزی و طروات کنارۀ دریا روح تازه ای رو انگار در وجود من میدمید. بعد از چند ساعت سرانجام به شهر مقصد رسیدیم و از باقی خانواده خداحافظی کردیم تا اونا به راه خودشون به طرف خونه و پایتخت ادامه بدن...
خونۀ عموی بزرگش درست در قسمت مرکزی شهر قرار داشت. این اولین باری بود که اونا رو ملاقات میکردم. خانوادۀ بزرگی بودن، زن و شوهر به انضمام ده تا بچه! برای من که تا به اون روزی خانواده ای به این پرجمعیتی ندیده بودم خیلی اون فضا جالب بود. بزرگترین بچه حدوداً همسن و سال خود ما بود و البته تنها بچه ای بود که ازدواج کرده بود و کوچیکترینشون هم  هنوز مدرسه نمیرفت. عموی بزرگ آدم خیلی خوش برخوردی بود و خیلی گرم. قبل از این سفر در مورد این عمو صحبتهای زیادی کرده بود برای من، اینکه آدم اصلاً نباید گول ظاهرش رو بخوره و چه ها که در حق پدرش روا نداشته بوده! با این پیش زمینه خوشروییش یک کمی برام زیر سؤال بود و نمیتونستم تصویر درستی ازش برای خودم بسازم! برام گفته بود که عمو به جز این خانواده، یکی دیگه هم داره! ظاهراً سالها قبل یواشکی رفته بوده و حالا به هر دلیلی که در اون زمان برای کسی معلوم نبود، زن دیگه ای گرفته بوده، اما انگار ازش بچه ای نداشت. توی اون چند روزی که ما اونجا بودیم، یکی دوباری سراغ عمو رو گرفتیم چون سر و سراغی ازش نبود و خلاصه کاشف به عمل اومد که در هفته یکی دو باری سری به "اون طرف" میزنه!
اما هدف ما از اومدن به این سمت خطۀ سبز در واقع دیدن عموی کوچیک بود. عموی کوچیک برعکس عمو بزرگه که آدم سخت میتونست تشخیص بده که چه جور آدمیه، بسیار به دلم نشست. خیلی مهربون و به قولی به جان نزدیک بود. نکتۀ جالب و مشترک بین عموها این بود که این عمو هم دو همسره بود و فرقش البته این بود که اون با هر دوهمسر توی یک خونه زندگی میکرد! زندگی این عمو رو از ابتدا تا به آخر چیزی به جز غم انگیز نمیشد براش اسم گذاشت. عاشق دختری در فامیل بوده و به دلایلی نامشخص برای من به هم نمیرسن و اون هم برای اینکه عشق این دختر رو فراموش کنه، به سربازی میره. دست روزگار اون رو راهی همین جایی که اون موقع زندگی میکردن، میکنه و با خانم اولش آشنا میشه و ازدواج میکنن. با داشتن دو فرزند و سالها زندگی زناشویی با خانمش، بهش خبر میدن که پدر همون عشق اولش در حال فوته و فرستاده دنبالش تا در لحظه های آخر عمرش ازش چیزی بخواد. وقتی خودش رو به اونجا میرسونه متوجه میشه که این دختر تمامی این سالها رو به پاش نشسته و ازدواج نکرده. در لحظه های آخر عمر این پدر، در نهایت نمیتونه به خواهش پیش از مرگش مبنی بر سر و سامون دادن به زندگی دخترش پاسخ منفی بده... و اینطور میشه که مجبور میشه که با این دختر ازدواج بکنه و به ناچار به واسطۀ شرایط مالیش اون رو هم زیر یک سقف با همسر اولش بیاره...
زمانی که من این عمو رو برای بار اول ملاقات میکردم چندین سال از این وصلت دومش گذشته بود و دیگه صاحب دو تا فرزند دوقلو از این همسرش شده بود. ظاهراً زندگی مسالمت آمیزی رو در کنار هم داشتن، ولی خوب هیچکس از دل تک تک اونها نمیتونست خبری داشته باشه، علی الخصوص همسر اولش! شنیدم که جایی درد دل کرده بوده و گفته بوده که چطور هر بار که شوهرش همسر دوم رو صدا میکرده، رعشه به سراپای وجودش میفتاده و تا ساعتها نمیتونسته آروم بگیره!
و اگر تصور میکنین که این داستان غم انگیز این عمو به همینجا ختم میشه، باید اذعان کنم که کاملاً در اشتباه هستین! علت اینکه اصلاً در اون خطه زندگی میکردن به واسطۀ مصائب اقتصادیی بود که عمو در پایتخت پیدا کرده بود. در اون خطه سعی کرده بود که با پرورش بوقلمون که در اون دوران نوآوری به حساب میومد، اموراتش رو بگذرونه، که براشون به سختی میگذشت... و چندین سال بعد باخبر شدیم که برای تعمیر موتور آب به تنهایی به قعر چاه آب میره و در اونجا دچار برق گرفتگی میشه، و درجا جان رو به جان آفرین تسلیم میکنه، با به جای گذاشتن دو همسر و چهار فرزند! زندگی بعضی از انسانها از ابتدا غم آلوده تا به آخر! چیزی که برای من خیلی  در اون دوران جالب بود، این بود که این دو خانم سالهای سال بعد از فوت همسر با بچه هاشون توی همون خونه زندگی کردن! این رو من یکبار با گوش خودم چند ماه بعد از فوت عمو از دهن همسر دوم شنیدم که داشت به همسر اول میگفت: ما باید با هم بمونیم و کسی دیگه رو به غیر از هم نداریم...:(
و سرانجام اون بخش مسافرت هم به آرومی به پایان رسید و ما به پایتخت برگشتیم، بازگشت به زندگی واقعی و پاسپورت و ویزا و... من حیث المجموع سفر خوبی از آب دراومد و کلاً روحیۀ تازه ای بهمون داد. بعد از اون  دیگه کار خاصی نداشتیم به جز اینکه دنبالۀ کارهای اداری رو بگیریم و طبیعتاً به مهمونی های متعدد بریم، این هم دیگه پشت بندش بود و همۀ فامیل میخواستن به قولی ما رو پاگشا کنن. از اتفاقات غیرمترقبه ای که افتاد اومدن دوست و همخونه ایم در محل تحصیل به وطن بود! آخه کلاً تازه از کشور خارج شده بود و به هیچ عنوان برنامه ای برای اومدن نداشت، ولی انگاری دلش حسابی تنگ شده بود و طاقت دوری رو نیاورده بود. یک روز که زنگ خونه رو زدن و من از پنجره بیرون رو نگاه کردم،  دیدم با دسته گل و خندان داره به من اشاره میکنه که بیا و در رو باز کن، و طبیعتاً از دیدنش در اونجا خیلی خوشحال شدم.
کارمون روزها این شده بود که اول صبح زنگی به سفارت بزنیم و سراغ ویزا رو بگیریم. بندۀ خدا مادرش که از این جریان خبر داشت، هر روز از ما میپرسید که زنگ زدین و بعدش هم منتظر جواب میموند. حس میکردم که چقدر براش سخته و چشمهاش فاش میکردن که هر بار که این سؤال رو میکرد، دلش میخواست که جواب منفی بشنوه... دیگه رفته رفته تابستون هم داشت به آخراش نزدیک میشد و بچه ها هم برای باز شدن مدارس داشتن خودشون رو آماده میکردن. خواهر بزرگترش دو تا پسر دوقلو داشت که اون سال قرار بود تازه به مدرسه برن، دوقلوهای شیطونی که هیچوقت صحنۀ نقل پرتاب کردنشون در مراسم عروسی  بر سرم رو فراموش نمیکنم! با شیطنت معصومانه اشون و با حرص کودکانه اشون نقلها رو با شدت هر چه تمومتر پرتاب میکردن و به من میگفتن: حالا میخوای خالۀ ما رو ازمون بگیری ها؟ پس بگیر که اومد... یاد اون روزا به خیر که انگار همین دیروز بود...
مهر ماه اومد و مدارس هم باز شدن ولی هنوز از ویزا خبری نبود. دیگه داشتم یواش یواش نگران میشدم، یعنی فکر میکردم که تا کی باید منتظر بمونیم و از درسها هم به هیچ عنوان نمیخواستم عقب بمونم. در طی تابستون سعی کرده بودم که گاهی از وقت آزاد استفاده کنم و مروری به درسها داشته باشم... و بالاخره اواسط مهرماه بود، توی یکی از این تلفنهایی که به سفارت زدیم، بهمون خبر دادن که ویزا اومده! عجب خبر خوبی بود این برامون وانتظار چندین ماهه نهایتاً به سر اومده بود. خبر خوب برای ما، ولی کی دلش رو داشت که این خبر رو به مادرش بگه!