۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

عمری که گذشت: 42. ویزا آمد

چند روز اقامت در این طرف خطۀ سبز و زادگاه پدری به سرعت گذشت. البته در این چند روزه به جاهای مختلف و فک و فامیل هم سرکشیی کردیم و این تنوع خودش لطف دیگه ای به سفر میداد. ولی خوب دیگه مثل هر چیز دیگه ای تو زندگی که یک شروعی داره و آخرش هم یک پایانی، این بخش سفر هم به انتهای خودش داشت نزدیک میشد و پا به بخش دیگه ای میذاشت.
پدر، بر سر قولش موند و از مسیر خیلی طولانی تر قصد بازگشت به پایتخت رو کرد. در واقع یک دور قمری بود که باید میزد تا ما رو سر راه به اون سمت کنارۀ سبز برسونه. برای من این بخش سفر اما یک لطف دیگه ای داشت چون تا به اون روز تا به اونجایی به خاطر دارم یک قسمتهایی از اون سمت رو ندیده بودم. سبزی و طروات کنارۀ دریا روح تازه ای رو انگار در وجود من میدمید. بعد از چند ساعت سرانجام به شهر مقصد رسیدیم و از باقی خانواده خداحافظی کردیم تا اونا به راه خودشون به طرف خونه و پایتخت ادامه بدن...
خونۀ عموی بزرگش درست در قسمت مرکزی شهر قرار داشت. این اولین باری بود که اونا رو ملاقات میکردم. خانوادۀ بزرگی بودن، زن و شوهر به انضمام ده تا بچه! برای من که تا به اون روزی خانواده ای به این پرجمعیتی ندیده بودم خیلی اون فضا جالب بود. بزرگترین بچه حدوداً همسن و سال خود ما بود و البته تنها بچه ای بود که ازدواج کرده بود و کوچیکترینشون هم  هنوز مدرسه نمیرفت. عموی بزرگ آدم خیلی خوش برخوردی بود و خیلی گرم. قبل از این سفر در مورد این عمو صحبتهای زیادی کرده بود برای من، اینکه آدم اصلاً نباید گول ظاهرش رو بخوره و چه ها که در حق پدرش روا نداشته بوده! با این پیش زمینه خوشروییش یک کمی برام زیر سؤال بود و نمیتونستم تصویر درستی ازش برای خودم بسازم! برام گفته بود که عمو به جز این خانواده، یکی دیگه هم داره! ظاهراً سالها قبل یواشکی رفته بوده و حالا به هر دلیلی که در اون زمان برای کسی معلوم نبود، زن دیگه ای گرفته بوده، اما انگار ازش بچه ای نداشت. توی اون چند روزی که ما اونجا بودیم، یکی دوباری سراغ عمو رو گرفتیم چون سر و سراغی ازش نبود و خلاصه کاشف به عمل اومد که در هفته یکی دو باری سری به "اون طرف" میزنه!
اما هدف ما از اومدن به این سمت خطۀ سبز در واقع دیدن عموی کوچیک بود. عموی کوچیک برعکس عمو بزرگه که آدم سخت میتونست تشخیص بده که چه جور آدمیه، بسیار به دلم نشست. خیلی مهربون و به قولی به جان نزدیک بود. نکتۀ جالب و مشترک بین عموها این بود که این عمو هم دو همسره بود و فرقش البته این بود که اون با هر دوهمسر توی یک خونه زندگی میکرد! زندگی این عمو رو از ابتدا تا به آخر چیزی به جز غم انگیز نمیشد براش اسم گذاشت. عاشق دختری در فامیل بوده و به دلایلی نامشخص برای من به هم نمیرسن و اون هم برای اینکه عشق این دختر رو فراموش کنه، به سربازی میره. دست روزگار اون رو راهی همین جایی که اون موقع زندگی میکردن، میکنه و با خانم اولش آشنا میشه و ازدواج میکنن. با داشتن دو فرزند و سالها زندگی زناشویی با خانمش، بهش خبر میدن که پدر همون عشق اولش در حال فوته و فرستاده دنبالش تا در لحظه های آخر عمرش ازش چیزی بخواد. وقتی خودش رو به اونجا میرسونه متوجه میشه که این دختر تمامی این سالها رو به پاش نشسته و ازدواج نکرده. در لحظه های آخر عمر این پدر، در نهایت نمیتونه به خواهش پیش از مرگش مبنی بر سر و سامون دادن به زندگی دخترش پاسخ منفی بده... و اینطور میشه که مجبور میشه که با این دختر ازدواج بکنه و به ناچار به واسطۀ شرایط مالیش اون رو هم زیر یک سقف با همسر اولش بیاره...
زمانی که من این عمو رو برای بار اول ملاقات میکردم چندین سال از این وصلت دومش گذشته بود و دیگه صاحب دو تا فرزند دوقلو از این همسرش شده بود. ظاهراً زندگی مسالمت آمیزی رو در کنار هم داشتن، ولی خوب هیچکس از دل تک تک اونها نمیتونست خبری داشته باشه، علی الخصوص همسر اولش! شنیدم که جایی درد دل کرده بوده و گفته بوده که چطور هر بار که شوهرش همسر دوم رو صدا میکرده، رعشه به سراپای وجودش میفتاده و تا ساعتها نمیتونسته آروم بگیره!
و اگر تصور میکنین که این داستان غم انگیز این عمو به همینجا ختم میشه، باید اذعان کنم که کاملاً در اشتباه هستین! علت اینکه اصلاً در اون خطه زندگی میکردن به واسطۀ مصائب اقتصادیی بود که عمو در پایتخت پیدا کرده بود. در اون خطه سعی کرده بود که با پرورش بوقلمون که در اون دوران نوآوری به حساب میومد، اموراتش رو بگذرونه، که براشون به سختی میگذشت... و چندین سال بعد باخبر شدیم که برای تعمیر موتور آب به تنهایی به قعر چاه آب میره و در اونجا دچار برق گرفتگی میشه، و درجا جان رو به جان آفرین تسلیم میکنه، با به جای گذاشتن دو همسر و چهار فرزند! زندگی بعضی از انسانها از ابتدا غم آلوده تا به آخر! چیزی که برای من خیلی  در اون دوران جالب بود، این بود که این دو خانم سالهای سال بعد از فوت همسر با بچه هاشون توی همون خونه زندگی کردن! این رو من یکبار با گوش خودم چند ماه بعد از فوت عمو از دهن همسر دوم شنیدم که داشت به همسر اول میگفت: ما باید با هم بمونیم و کسی دیگه رو به غیر از هم نداریم...:(
و سرانجام اون بخش مسافرت هم به آرومی به پایان رسید و ما به پایتخت برگشتیم، بازگشت به زندگی واقعی و پاسپورت و ویزا و... من حیث المجموع سفر خوبی از آب دراومد و کلاً روحیۀ تازه ای بهمون داد. بعد از اون  دیگه کار خاصی نداشتیم به جز اینکه دنبالۀ کارهای اداری رو بگیریم و طبیعتاً به مهمونی های متعدد بریم، این هم دیگه پشت بندش بود و همۀ فامیل میخواستن به قولی ما رو پاگشا کنن. از اتفاقات غیرمترقبه ای که افتاد اومدن دوست و همخونه ایم در محل تحصیل به وطن بود! آخه کلاً تازه از کشور خارج شده بود و به هیچ عنوان برنامه ای برای اومدن نداشت، ولی انگاری دلش حسابی تنگ شده بود و طاقت دوری رو نیاورده بود. یک روز که زنگ خونه رو زدن و من از پنجره بیرون رو نگاه کردم،  دیدم با دسته گل و خندان داره به من اشاره میکنه که بیا و در رو باز کن، و طبیعتاً از دیدنش در اونجا خیلی خوشحال شدم.
کارمون روزها این شده بود که اول صبح زنگی به سفارت بزنیم و سراغ ویزا رو بگیریم. بندۀ خدا مادرش که از این جریان خبر داشت، هر روز از ما میپرسید که زنگ زدین و بعدش هم منتظر جواب میموند. حس میکردم که چقدر براش سخته و چشمهاش فاش میکردن که هر بار که این سؤال رو میکرد، دلش میخواست که جواب منفی بشنوه... دیگه رفته رفته تابستون هم داشت به آخراش نزدیک میشد و بچه ها هم برای باز شدن مدارس داشتن خودشون رو آماده میکردن. خواهر بزرگترش دو تا پسر دوقلو داشت که اون سال قرار بود تازه به مدرسه برن، دوقلوهای شیطونی که هیچوقت صحنۀ نقل پرتاب کردنشون در مراسم عروسی  بر سرم رو فراموش نمیکنم! با شیطنت معصومانه اشون و با حرص کودکانه اشون نقلها رو با شدت هر چه تمومتر پرتاب میکردن و به من میگفتن: حالا میخوای خالۀ ما رو ازمون بگیری ها؟ پس بگیر که اومد... یاد اون روزا به خیر که انگار همین دیروز بود...
مهر ماه اومد و مدارس هم باز شدن ولی هنوز از ویزا خبری نبود. دیگه داشتم یواش یواش نگران میشدم، یعنی فکر میکردم که تا کی باید منتظر بمونیم و از درسها هم به هیچ عنوان نمیخواستم عقب بمونم. در طی تابستون سعی کرده بودم که گاهی از وقت آزاد استفاده کنم و مروری به درسها داشته باشم... و بالاخره اواسط مهرماه بود، توی یکی از این تلفنهایی که به سفارت زدیم، بهمون خبر دادن که ویزا اومده! عجب خبر خوبی بود این برامون وانتظار چندین ماهه نهایتاً به سر اومده بود. خبر خوب برای ما، ولی کی دلش رو داشت که این خبر رو به مادرش بگه!

هیچ نظری موجود نیست: