عادت دارم وقتی که کلۀ سحر از خواب بیدار میشم اولین کاری که بکنم دگمۀ کامپیوتر رو بزنم، اینم از عادتهای مدرن این دوران ما شده... و امروز صبح اولین روز هفته در این دیار، بر طبق عادت همیشگی همین کار رو کردم و بعدش به دنبال کارهای دیگۀ اول صبح رفتم. و باز به عادت هر روزه بعد از اتمام وظائف سحری چند دقیقه ای که تا اومدن اتوبوس وقت داشتم رو جلوی این جعبۀ سحرآمیزم نشستم... و با باز کردن شبکۀ اجتماعی فیسبوک اولین چیزی رو که میبینم عکس خانمیه که قیافه اش برام آشناست و زیرش نوشته شده: "... یک سال گذشت، احساس میکنم که زندگی از حرکت بازایستاده... چقدر دلم برات تنگ شده..." دلم شدیداً گرفت و ناخودآگاه اشک دور چشمام حلقه زد و یک آن خودم رو جای نویسنده گذاشتم... با خودم فکر کردم: دردیست بی انتها از دست دادن عزیز و معشوق!
چندین سال پیش در اون بخشی که تازه استخدام شدم، بیشتر همکارها جوون بودن و همگی البته مهربون با من تازه وارد. اما اون که از لهجه اش داد میزد که اهل اون دور و برها نیست و از هزاران فرسنگ در اون بالا بالاها به شهر ما کوچ کرده، نگاهش از بقیه مهربونتر بود. زیاد حرف نمیزد و در مجموع پسر آرومی بود. توی تنفسها و وقت ناهار بیشتر گپ میزدیم و هر چی بیشتر صحبت میکردیم حس میکردیم که چقدر عقاید و نظراتمون به هم شبیه هستن.
زیاد توی بخش ما نموند. با خانمش که هر دو اهل شمال بودن، تصمیم گرفته بودن که دوباره به دیار خودشون برگردن. میدونستم که خانمش مریض شده و مریضیش هم جدیه اما از حد جدیتش اصلاً خبر نداشتم. خودش هم آدمی نبود که درد دل کنه و از این مقوله حرفی بزنه... بعد از رفتنش یکبار دیگه هم دیدمش و بعد از اون دیگه تنها از طریق فیسبوک ازش خبردار میشدم، تا پارسال که ناگهان دیدم همۀ دوستا و همکارها دارن پیام تسلیت و تسلی براش میذارن، و تازه اونجا متوجه شدم که جریان از چه قرار بوده و چرا به موطنشون برگشته بودن...
امروز صبح با دیدن اون جملات پیش خودم فکر کردم که واقعاً آدم وقتی کسی رو که اینقدر دوست داره و عاشقشه به این شکل از دست میده، چطور میتونه بعدش به زندگی به شکلی عادی خودش ادامه بده؟! چطور میشه چنین دردی رو پشت سر گذاشت و فراموش کرد که تا دیروز "بوده" و امروز دیگه "نیست"؟! درسته که یاد و عشق هرگز از توی قلب پاک نمیشه، ولی وقتی رفتی دیگه رفتی... و جداً که دردیست بی انتها از دست دادن معشوق :(
چندین سال پیش در اون بخشی که تازه استخدام شدم، بیشتر همکارها جوون بودن و همگی البته مهربون با من تازه وارد. اما اون که از لهجه اش داد میزد که اهل اون دور و برها نیست و از هزاران فرسنگ در اون بالا بالاها به شهر ما کوچ کرده، نگاهش از بقیه مهربونتر بود. زیاد حرف نمیزد و در مجموع پسر آرومی بود. توی تنفسها و وقت ناهار بیشتر گپ میزدیم و هر چی بیشتر صحبت میکردیم حس میکردیم که چقدر عقاید و نظراتمون به هم شبیه هستن.
زیاد توی بخش ما نموند. با خانمش که هر دو اهل شمال بودن، تصمیم گرفته بودن که دوباره به دیار خودشون برگردن. میدونستم که خانمش مریض شده و مریضیش هم جدیه اما از حد جدیتش اصلاً خبر نداشتم. خودش هم آدمی نبود که درد دل کنه و از این مقوله حرفی بزنه... بعد از رفتنش یکبار دیگه هم دیدمش و بعد از اون دیگه تنها از طریق فیسبوک ازش خبردار میشدم، تا پارسال که ناگهان دیدم همۀ دوستا و همکارها دارن پیام تسلیت و تسلی براش میذارن، و تازه اونجا متوجه شدم که جریان از چه قرار بوده و چرا به موطنشون برگشته بودن...
امروز صبح با دیدن اون جملات پیش خودم فکر کردم که واقعاً آدم وقتی کسی رو که اینقدر دوست داره و عاشقشه به این شکل از دست میده، چطور میتونه بعدش به زندگی به شکلی عادی خودش ادامه بده؟! چطور میشه چنین دردی رو پشت سر گذاشت و فراموش کرد که تا دیروز "بوده" و امروز دیگه "نیست"؟! درسته که یاد و عشق هرگز از توی قلب پاک نمیشه، ولی وقتی رفتی دیگه رفتی... و جداً که دردیست بی انتها از دست دادن معشوق :(
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر