خبر اومدن ویزا رو ترجیح دادیم که فعلاً به کسی نگیم تا بقیۀ کارها هم انجام بشن. باید ویزا توی پاسپورت میخورد یا به عبارت بهتر ویزایی که توی پاسپورت من بود از یک نفر به دو نفر بسط پیدا میکرد و اسم اون هم به طریقی اونجا ثبت میشد. یادم نیست که چرا همون موقع براش تقاضای پاسپورت جداگانه نکردیم! شاید هم به دلیل این بود که فکر میکردیم که بیشتر طول میکشه که البته هم در اون دوران به مراتب زمان بیشتری میبرد گرفتن گذرنامۀ جدید.
تنها کاری که باقی مونده بود گرفتن بلیط بود. وقتی که به دفتر هواپیمایی سری زدیم و سراغ اولین پرواز رو گرفتیم، متوجه شدیم که اوضاع بلیط اونقدرها هم خوب نیست.اگر میخواستیم از طریق عادی بلیط تهیه کنیم بایستی شاید هفته ها منتظر میموندیم و این اصلاً باب میل من نبود! دیگه چاره ای نبود جز اینکه خبر رو به همه داد و در مورد گرفتن بلیط ازشون کمک گرفت، چون در اون دیار همه چیز بایستی از طریق آشنا و پارتی انجام بشه! متأسفانه این ربطی به اون دوران و این دوران نداره و انگار جز لاینفک اون مملکته شده، شوربختانه...
کاملاً درست فکر میکردیم که با گفتن خبر اومدن ویزا و در میون گذاشتن جریان بلیط با بزرگترها گره از مشکلمون باز میشه، چون همینطور هم شد. کاشف به عمل اومد که یکی از فامیلهای نه چندان دورشون مهندس پروازه و خلاصه کلی آشنا توی هواپیمایی داره و به قول جوونهای امروزی کار ما رو در عرض "ایکی ثانیه" راه انداختن.
توی اون چند سالی که من ترک دیار کرده بودم، دیگه برای خانوادۀ من نبودنم عادی شده بود، یعنی تا اون اندازه که میتونه نبودن فرزند برای والدین عادی بشه! امروز به سادگی میتونم ادعا کنم که دوری از اولاد هیچوقت برای پدر و مادر عادی نمیشه و اونا فقط یاد میگیرن که چطور باهاش به طریقی کنار بیان... ولی برای خانوادۀ اون این جریان خیلی تازگی داشت. تا اونجایی که متوجه شده بودم، طولانی ترین زمانی که پدر و مادرش از بچه اشون دور شده بودن، اون دورانی بوده که برادر بزرگترش به سربازی رفته بوده. مادرش بعد از شنیدن این خبر خیلی سعی میکرد که ناراحتیش رو پنهون کنه و جلوی ما گریه نکنه، ولی متوجه شدیم که هر روز که طبق عادت سری به خواهرش میزده اونجا هم خودش اشک میریخته و هم اشکهای خاله رو در میاورده... و در اینجا جا داره که جداً از مادرش، این زن مهربون به نیکی یاد بکنم که در تمام اون سالها به جز خوبی در حق من نکرد، و هر کجای این عالم هستی هست روحش شاد باشه!
سرانجام بعد از ماهها تلاش و انتظار روز سفر فرا رسید. دوباره فرودگاه و دوباره بدرقه شدن از طرف خانواده و دیدن چشمهای پر اشک همه، دوباره جلوی خود رو تا حد اعلا گرفتن تا با گریه کردن اشک بقیه رو بیشتر در نیاری! و تا اومدیم به خودمون بجنبیم، از هر هفت خوان رستم در تشریفات فرودگاه اون سالها گذر کرده بودیم و توی هواپیما به مقصد معلوم برای من و مقصدی کاملاً ناشناخته برای اون که تا به اون لحظه کشور رو ترک نکرده بود، نشسته بودیم.
پرواز خیلی طولانی نبود و چند ساعتی بیشتر طول نمیکشید. دوستای خوب از اومدن ما خبر داشتن و به پیشوازمون اومده بودن. دیدن اونا بعد از چندین ماه خوشحال کننده بود برای من. دوستا همگی ساکن پاتیخت بودن ولی من چند سال قبلش کوچ کرده بودم و در شهر دوم اون کشور مشغول تحصیل شده بودم. بعد از کلی چاق سلامتی و بگو بخند در فرودگاه ما رو به همراه خودشون به خونه بردن. بهتر دیدیم که شب رو بمونیم و روز بعدش عازم شهر خودمون بشیم. اینجوری هم خستگی سفر رو به در میکردیم و هم با دوستان خوب یک روزی رو میگذروندیم.
با این دوستا عادت به بیرون رفتن رو زیاد داشتیم هر موقع که من بهشون سر میزدم. اون شب هم پیشنهاد دادن که به مناسبت اومدن ما با هم سری به بیرون بزنیم. وقتی این رو بهش گفتم دیدم اصلاً تمایلی نشون نمیده و میگه که خوابش میاد ولی اصرار کرد که من حتماً باهاشون برم و برنامه های اونها رو به هم نزنم. راستش ته دلم ابداً دلم نمیخواست که تنهاش بذارم اونم تازه همون شب اول ورود، ولی اینقدر قاطعانه گفت که هیچ مسئله ای نیست، که من راضی شدم. گفتم پس تو حتماً بگیر بخواب که حوصله ات سر نره و اونم قبول کرد. ما هم دسته جمعی چند ساعتی رو بیرون رفتیم و اتفاقاً خیلی زود برگشتیم... و بعدها همین جریان به مانند پیراهن عثمان شد و هر بار که راجع بهش صحبت میشد پر از گله و شکایت بود! مطمئناً آدم در اون سن و سال تجربۀ زیادی در روابط نداره و بعدها که سنش بالاتر میره و بیشتر صاحب تجربه میشه، یاد میگیره که متأسفانه بعضی از ما آدما یک چیز میگیم و منظورمون در اصل چیز دیگه ایه!
فردای اون روز سوار بر قطار وارد شهر خودمون شدیم و در اونجا هم دوست خوب دیگه ای چشم به راه ما در ایستگاه راه آهن بود. به کمک اون به خونه رفتیم، به خونه ای که در واقع از چندین ماه قبل اجاره کرده بودم و موقتاً به کس دیگه ای اجاره داده بودم... باید اذعان کنم که احساس خیلی خوبی بود، بالاخره موفق شده بودم که به مرحلۀ جدیدی در زندگی راه پیدا کنم، مرحله ای که در اون دیگه فقط نمیتونستم به فکر خودم باشم، و حالا دیگه هر قدمی که میخواستم بردارم باید با در نظر گرفتن صلاح دو نفرمون میبود... و اگر فقط برای یک ثانیه فکر میکنین که من در اون روز ورود به خونۀ جدید به چنین چیزهایی فکر میکردم، باید بگم که در اشتباه محض به سر میبرین! ای کاش "حل المسائل" همۀ کارهای ما رو در زندگی از قبل بهمون میدادن تا موقع ارتکاب به اعمالمون بدونیم که جواب این مسئله ای که خودمون و با دست خودمون داریم طرح میکنیم چی خواهد بود... گاهی ما آدما مسئله رو طرح میکنیم بدون اینکه حتی خودمون جوابش رو بدونیم!
تنها کاری که باقی مونده بود گرفتن بلیط بود. وقتی که به دفتر هواپیمایی سری زدیم و سراغ اولین پرواز رو گرفتیم، متوجه شدیم که اوضاع بلیط اونقدرها هم خوب نیست.اگر میخواستیم از طریق عادی بلیط تهیه کنیم بایستی شاید هفته ها منتظر میموندیم و این اصلاً باب میل من نبود! دیگه چاره ای نبود جز اینکه خبر رو به همه داد و در مورد گرفتن بلیط ازشون کمک گرفت، چون در اون دیار همه چیز بایستی از طریق آشنا و پارتی انجام بشه! متأسفانه این ربطی به اون دوران و این دوران نداره و انگار جز لاینفک اون مملکته شده، شوربختانه...
کاملاً درست فکر میکردیم که با گفتن خبر اومدن ویزا و در میون گذاشتن جریان بلیط با بزرگترها گره از مشکلمون باز میشه، چون همینطور هم شد. کاشف به عمل اومد که یکی از فامیلهای نه چندان دورشون مهندس پروازه و خلاصه کلی آشنا توی هواپیمایی داره و به قول جوونهای امروزی کار ما رو در عرض "ایکی ثانیه" راه انداختن.
توی اون چند سالی که من ترک دیار کرده بودم، دیگه برای خانوادۀ من نبودنم عادی شده بود، یعنی تا اون اندازه که میتونه نبودن فرزند برای والدین عادی بشه! امروز به سادگی میتونم ادعا کنم که دوری از اولاد هیچوقت برای پدر و مادر عادی نمیشه و اونا فقط یاد میگیرن که چطور باهاش به طریقی کنار بیان... ولی برای خانوادۀ اون این جریان خیلی تازگی داشت. تا اونجایی که متوجه شده بودم، طولانی ترین زمانی که پدر و مادرش از بچه اشون دور شده بودن، اون دورانی بوده که برادر بزرگترش به سربازی رفته بوده. مادرش بعد از شنیدن این خبر خیلی سعی میکرد که ناراحتیش رو پنهون کنه و جلوی ما گریه نکنه، ولی متوجه شدیم که هر روز که طبق عادت سری به خواهرش میزده اونجا هم خودش اشک میریخته و هم اشکهای خاله رو در میاورده... و در اینجا جا داره که جداً از مادرش، این زن مهربون به نیکی یاد بکنم که در تمام اون سالها به جز خوبی در حق من نکرد، و هر کجای این عالم هستی هست روحش شاد باشه!
سرانجام بعد از ماهها تلاش و انتظار روز سفر فرا رسید. دوباره فرودگاه و دوباره بدرقه شدن از طرف خانواده و دیدن چشمهای پر اشک همه، دوباره جلوی خود رو تا حد اعلا گرفتن تا با گریه کردن اشک بقیه رو بیشتر در نیاری! و تا اومدیم به خودمون بجنبیم، از هر هفت خوان رستم در تشریفات فرودگاه اون سالها گذر کرده بودیم و توی هواپیما به مقصد معلوم برای من و مقصدی کاملاً ناشناخته برای اون که تا به اون لحظه کشور رو ترک نکرده بود، نشسته بودیم.
پرواز خیلی طولانی نبود و چند ساعتی بیشتر طول نمیکشید. دوستای خوب از اومدن ما خبر داشتن و به پیشوازمون اومده بودن. دیدن اونا بعد از چندین ماه خوشحال کننده بود برای من. دوستا همگی ساکن پاتیخت بودن ولی من چند سال قبلش کوچ کرده بودم و در شهر دوم اون کشور مشغول تحصیل شده بودم. بعد از کلی چاق سلامتی و بگو بخند در فرودگاه ما رو به همراه خودشون به خونه بردن. بهتر دیدیم که شب رو بمونیم و روز بعدش عازم شهر خودمون بشیم. اینجوری هم خستگی سفر رو به در میکردیم و هم با دوستان خوب یک روزی رو میگذروندیم.
با این دوستا عادت به بیرون رفتن رو زیاد داشتیم هر موقع که من بهشون سر میزدم. اون شب هم پیشنهاد دادن که به مناسبت اومدن ما با هم سری به بیرون بزنیم. وقتی این رو بهش گفتم دیدم اصلاً تمایلی نشون نمیده و میگه که خوابش میاد ولی اصرار کرد که من حتماً باهاشون برم و برنامه های اونها رو به هم نزنم. راستش ته دلم ابداً دلم نمیخواست که تنهاش بذارم اونم تازه همون شب اول ورود، ولی اینقدر قاطعانه گفت که هیچ مسئله ای نیست، که من راضی شدم. گفتم پس تو حتماً بگیر بخواب که حوصله ات سر نره و اونم قبول کرد. ما هم دسته جمعی چند ساعتی رو بیرون رفتیم و اتفاقاً خیلی زود برگشتیم... و بعدها همین جریان به مانند پیراهن عثمان شد و هر بار که راجع بهش صحبت میشد پر از گله و شکایت بود! مطمئناً آدم در اون سن و سال تجربۀ زیادی در روابط نداره و بعدها که سنش بالاتر میره و بیشتر صاحب تجربه میشه، یاد میگیره که متأسفانه بعضی از ما آدما یک چیز میگیم و منظورمون در اصل چیز دیگه ایه!
فردای اون روز سوار بر قطار وارد شهر خودمون شدیم و در اونجا هم دوست خوب دیگه ای چشم به راه ما در ایستگاه راه آهن بود. به کمک اون به خونه رفتیم، به خونه ای که در واقع از چندین ماه قبل اجاره کرده بودم و موقتاً به کس دیگه ای اجاره داده بودم... باید اذعان کنم که احساس خیلی خوبی بود، بالاخره موفق شده بودم که به مرحلۀ جدیدی در زندگی راه پیدا کنم، مرحله ای که در اون دیگه فقط نمیتونستم به فکر خودم باشم، و حالا دیگه هر قدمی که میخواستم بردارم باید با در نظر گرفتن صلاح دو نفرمون میبود... و اگر فقط برای یک ثانیه فکر میکنین که من در اون روز ورود به خونۀ جدید به چنین چیزهایی فکر میکردم، باید بگم که در اشتباه محض به سر میبرین! ای کاش "حل المسائل" همۀ کارهای ما رو در زندگی از قبل بهمون میدادن تا موقع ارتکاب به اعمالمون بدونیم که جواب این مسئله ای که خودمون و با دست خودمون داریم طرح میکنیم چی خواهد بود... گاهی ما آدما مسئله رو طرح میکنیم بدون اینکه حتی خودمون جوابش رو بدونیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر