۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

به شکوفه ها به باران، برسان سلام ما را!

داشتم با سرعت از در ورودی بخش خارج میشدم که همکارم رو از دور دیدم که از در انتهایی راهرو داشت وارد میشد. از دور دستی براش تکون دادم، که با صدای بلند صدام کرد. ایستادم و وقتی نزدیکتر شد، گفت: کجا با این عجله؟ و من فقط با اشاره دو انگشت رو به صورت عدد هفت نشون دادم و لبخندی زدم. میخواستم به راهم ادامه بدم که شنیدم گفت: یک شعری بود، به کجا... و باقیش رو دیگه به یاد نیاورد. و من به خوبی دریافتم که منظورش کدوم شعر بوده و فقط گفتم: به کجا چنین شتابان، گون از نسیم پرسید... و در راه بیرون رفتن از ساختمون و به فضای سرد و یخ بستۀ بیرون تمامی شعر از ذهنم گذشت. جداً که بعضی از شعرها چطور بیانگر احساسات آدمه بدون اینکه شاعر رو دیده باشی و بشناسیش، فقط میدونی که حرفش حرف دل توست!... "چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران، برسان سلام ما را...".

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر!‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!

شفیعی کدکنی

۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

بهای عموناصر بودن

روز یکشنبه است و به نسبت اینکه داریم به زمستون نزدیک میشیم هوا هنوز اونقدرها سرد نشده. آفتابی دلپذیر و مطبوع از پنجره ها به درون خونه چنان نفوذ کرده که هر کی ندونه فکر میکنه چلۀ تابستونه. توی این هوای خوب و گرم آدم دلش میخواد به دشت و صحرا بزنه و ساعتها فقط قدم بزنه ولی حیف! حیف که نمیشه! حیف که باری سنگین روی قلبه  و هر کار میکنم نمیتونم این بار که مثل صخره ای داره روی قلبم سنگینی میکنه رو به طریقی هلش بدم و به آرامشی برسم که انگار سالهاست ازش محروم بودم! ای خدا، ای کاش کسی میومد و راه چاره ای بهم نشون میداد! ای کاش راهی پیدا میکردم تا اونچه درونم رو داره مثل خوره میخوره عاری از هر گونه نگرانیی میکردم! آخه من چطور میتونم عموناصر باشم و کاری رو بکنم که هرگز توی زندگیم نکردم؟ چطور میتونم عموناصر باشم و دل بشکنم؟! توی عمرم هرگز تنونستم اینکار رو بکنم و حالا یا باید خودم شکنجه بشم و بخورم و دم نزنم تا خودم باشم، یا دلی رو بشکنم و خودم رو خلاص کنم... آره، عموناصر، این بهاییه که برای خودت بودن اینبار هم باید پرداخت کنی!

۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

دلم هوای بچگیهام رو کرده

دلم هوای بچگیهام رو کرده، اون موقعها که همه چیز و همه کس برام صادق و پر از مهر و محبت بودن، اون موقعها که آدما با هم صاف و یکدل بودن، اون موقعها که هر کسی فقط به فکر خودش نبود! اون موقعها که مادر بزرگ هنوز جوون بود و گاهی به خونۀ ما میومد، و وقتی میومد همیشه زنبیلش پر از چیزایی بود که از توپخونه و باب همایون خریده بود، اون موقعها که من رو با خودش میبرد و با افتخار هر جا که با هم میرفتیم من رو نشون میداد و میگفت این نوۀ ارشد منه... دلم لک زده برای اون روزا که همه چیز ساده بود  برای من، زندگیم در مدرسه و بازی خلاصه میشد، البته به جزاون موقعهایی که با داداش کوچیکه توی سر و کلۀ هم میزدیم و بعضی وقتها هم همدیگه رو به قصد کشت اونقدر میزدیم که اگه یکی از بیرون نگاه میکرد شاید آنی پیش خودش فکر میکرد به گمانم اینا نباید از یک پدر و مادر باشن! 
راستی چی شد؟! چرا همۀ اون خاطرات خوش تغییر کرد؟ چرا همه چیز به یکباره عوض شد؟ نوجوونی اومد و دنیای من هم عوض شد. دیگه همه چیز رنگ و بوی دیگه ای پیدا کرد؟ و بعد هم تا اومدی خودت رو پیدا کنی دیدی داری تو دنیای ناشناخته ای به دنبال خودت میگردی! تا اومدی به خودت بیای زندگیت دستخوش حوادث گوناگون شد و دیگه حتی به دنبال خود گشتنت از یادت رفت. دیگه وقتی برای این کار نداشتی، دیگه زندگیت فقط خودت نبودی، دیگه موجودی بیگناهی رو به این دنیا آورده بودی و برای همۀ عمرت مسئولیتش روی شونه هات بود، موجودی که روز به روز بزرگتر و بزرگتر میشد و هر چی اون بیشتر شکل میگرفت تو بیشتر خودت رو در ورطۀ زندگی گم میکردی...
دلم هوای بچگیهام رو کرده چون بچگیهام پیچیده نبودن، بچگیهام امید به نوجوونی و جوونی داشتم، امید به بزرگ شدن داشتم و هر شب با رؤیای بزرگ شدن به بستر میرفتم و سر بر بالین میذاشتم... ولی تا اومدم به خودم بجنبم نه خیری از نوجوونی دیده بودم و نه از جوونی...
و حالا که دیگه اثرات میانسالی رو حتی دیگه قادر نیستم از دیدۀ خودم پنهان کنم، امیدم تنها به آینده است، اما نه به آیندۀ خودم! چقدر از شنیدن این جملۀ قدیمیها حرصم میگرفت وقتی میگفتن: "دیگه از ما که گذشت". دلم میخواست به اونایی که آهی از نهاد برمیاوردن و این جمله رو با غم فراوون به زبون میاوردن، فریاد بزنم و بگم: بابا، شما که پیر نیستین، آخه این چه حرفیه که میزنین؟!... حالا خودم به اونجا رسیدم که باید همون جمله ای رو که ازش نفرت داشتم به زبون بیارم...
و دلم هوای بچگیهام رو کرده و دلم میخواست که در این لحظه ماشین زمانی داشتم و به چشم بر هم زدنی دوباره به همون دوران برمیگشتم و برای همیشه در همون دوران میموندم، اون دورانی که همۀ دردها با بوسۀ پدر و دست نوازش و عطوفت مادر بر سرم مرهمی میشد،... و دلم هوای بچگیهام رو کرده... 

۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

"جمعۀ سیاه"

بعد از یک جلسۀ خسته کنندۀ بعدازظهر جمعه به آشپزخونه رفتم که چایی برای خودم درست کنم. همکاری رو دیدم که مثل همیشه با خوشرویی لبخندی بهم زد و حالم رو پرسید. با نقابی بر چهره که برای این همکار خوب کاملاَ شفاف بود، سعی کردم با لبخندی پاسخش رو بدم و راضیش کنم که حالم بد نیست، اما خستگی ظاهراَ کاملاَ در چهره ام نمایان بود. گفت: خسته ای انگار؟ چرا؟! باید الان خیلی سرحال و باشی و شاد از اینکه آخرین ساعتهای هفته است و دو روز قراره استراحت کنی... تو دلم فقط گفتم که ای کاش اینچنین بود!
از جمعه ها هیچوقت خوشم نمیومده. علتش هم شاید برمیگرده به دورانی که نوجوون بودم و در وطن زندگی میکردم و عصرهای جمعه همیشه دلگیرترین و غم انگیزترین ساعتهای عمرم بودن. گاهی پیش خودم فکر میکردم که ای کاش اصلاَ جمعه ای وجود نداشت و از پنج شنبه یکراست میرفتیم به سراغ "شنبۀ ناراضی" که گاهی هم البته پا بود که در فلک مینداخت!
امروز در این دیار این جمعه، آخرین جمعۀ قبل از شروع شدن ایام کریستمسه، یا به عبارت بهتر درست چهار هفته قبل از میلاد مسیحه. توی این سالهای اخیر، اینها که هر سال سعی میکنن چیز جدیدی رو از دیار اونور آب تقلید کنن، این روز رو که موسوم به "جمعۀ سیاه" هست به عنوان یک روز مهم در کلیۀ رسانه ها جلوه دادن. هدف هم به طور قطع چیزی نیست به جز اینکه فروشگاه ها مردم رو به هوای حراجهای جور و واجور که از نیمه های شب آغاز میشه، از خونه هاشون بیرون بکشن و به شکلی جنسهاشون رو بفروشن... جداَ که بعضی از اسامی و اصطلاحات چطور مفاهیم مختلفی توی کشورهای مختلف داره! یعنی تصورش رو بکنین که "جمعۀ سیاه" اون سر کرۀ زمین چه حسی به آدما میده و اینجا چه حسی!  به هر روی هر طور که هست برای عموناصر این سیاه جمعه فرقی با جمعه های دیگه نداره و براش مثل همۀ جمعه های دیگه خاکستریه و شاید هم به گونه ای خاکستری تر از جمعه های قبل...  

۱۳۹۵ آذر ۴, پنجشنبه

"حولۀ نحس"

جبر تاریخ همیشه سؤالی بوده که ذهن من رو به خودش مشغول کرده، اینکه چرا یکی توی فقر و بدبختی به این دنیای فانی پا میذاره و یکی از همون ابتدای خلقتش در ناز و نعمت چشمش رو برای اولین بار در این جهان بی سر و ته باز میکنه. ولی این تنها مختض به ثروت و مال و منال نیست! انگار همه چیز ما در این مجموعه میگنجه. وقتی میگم همه چیز واقعاَ منظورم همه چیزه. چرا بعضی از آدما با خوشبختی به دنیا میان و بدون اینکه کوچکترین زحمتی به خودشون بدن خوشبختی همه جا در گوشه ای کمین کرده و کشیکشون رو میکشه؟! اینجاست که آدم فقط به این نتیجه میتونه برسه که همه چیز توی این دنیا  تصادفی بیش نیست و همه چیز شانسه و بر حسب اتفاق. بعضی ها شانس دارن و سهمشون قسمت خوبه و بعضیهای دیگه هر کاری هم که بکنن، هر چقدر خودشون رو به این در و او در بزنن، هر چقدر حوله رو در دست نگه دارن و شعارهایی به صدای بلند سر برن که "من تا آخرین قطرۀ خونم میجنگم و حاضر نیستم که این حولۀ لعنتی رو توی رینگ بندازم و اعلام کنم که شکست خوردم"، باز هم سهمی از اون خوشبختی ندارن...
خوشبختی کلمه ایه بی معنا برای اونا، چون آدمهایی که بر سر راهشون قرار میگیرن دو دسته بیشتر نیستن، آره فقط دو دسته و نه بیشتر: اون دسته ای که به دنبال اهدافی هستن که وقتی بهش رسیدن مچاله ات میکنن و مثل دستمالی پر از چرک به داخل سطل آشغال پرتابت میکنن و دستۀ دوم اونایی که وقتی به هدفشون نرسیدن در انتها همون کاری رو میکنن که دستۀ اول کردن!
و عموناصر یکبار هم که شده توی زندگی دست از توهمات بردار، به خودت بیای و این "حولۀ نحس" رو به درون رینگ بنداز و یک بار برای همیشه چنان با صدای بلند فریادی از ته دل سر بده تا همگان با گوش تن و با گوش جان بشنون "من برای همیشه تسلیمم... و من عطایتان را به لقایتان بخشیدم!"

۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

کاغذ پاره ها

دیروز بعد از مدتها نوشتم و نمیتونم توصیف کنم که چقدر حس خوبی بهم داد. انگار که بعد از ماهها و شاید هم سالها احساس کردم که یکبار دیگه خودم رو پیدا کردم... و چقدر سهل و آسون آدم خودش رو ممکنه گم کنه!
عزیزی یک وقتی برام نوشته بود که آدمها ماه هستن، ماهی که هم نیمۀ تاریک داره و هم نیمۀ روشن. متآسفانه همیشه نیمۀ روشنشون پدیدار نیست. چقدر خوب میشد که از ابتدا میشد همون نیمۀ تاریکشون رو دید تا این عمری که به عاریت به ما داده شده بیخود و بیهوده به هدر نره. چقدر خوب میشد که خیلی زود میشد فهمید که آدمهایی توی این دنیا هستن که چه بسا تنها به دنبال کاغذ پاره هایی هستن تا به خوشبختی برسن و در راه رسیدن به این کاغذ پاره ها حاضرن زندگی آدمهایی که سرشون توی کار خودشونه و دارن زندگیشون رو میکنن درگیر کنن، بدون اینکه در نظر بگیرن که به چه حقی چنین میکنن!
ای، چی بگم که به قول دوست دیرینم "درد یکی نیست!" درد هزاره و درمان شاید هیچ... دیروز این شعر رو در جواب عزیزی نوشتم. نمیدونم یک دفعه از کجا به ذهنم رسید ولی اونقدر رو میدونم که بازتاب کامل چیزیه که دارم در درون خودم و با تمام وجودم حس میکنم... "خلد گر به پا خاری آسان برآرم     چه سازم به خاری که در دل نشیند؟!"

غمم در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟

پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبت که آن جا
گدایی به شاهی مقابل نشیند

طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟

"طبیب اصفهانی"

۱۳۹۵ آذر ۲, سه‌شنبه

به من بگو، پدر!

نزدیک به یک سال داره میشه... حدودای کریستمس سال پیش بود که پدر ما رو به حال خودمون رها کرد و رفت... نمیدونم چرا امروزبعد از این همه مدت بیشتر از همیشه دلم میخواست که اینجا بود. دلم میخواست بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم و بهم بگه "بخند! بخند! بذار به سن من برسی و اونوقت نوبت خنده های پسر خودت هم میشه". آخ که چقدر دلم میخواست بود و میتونستم ازش بپرسم، ای پدر، کجای کار خلقت من اشکال داشت؟! کجای کار درست نبود که من زندگیم همه اش توی سربالاییه انگار و تا میام حس کنم توی سرازیری افتادم میبینم که بازم فقط سرابی بیش نبوده و فقط خودم رو گول زدم...
میدونم که سؤالهایی که در این لحظه دارن مثل فرفره توی سرم میچرخن بی جوابن و شاید هم هرگز در این عمر نتونم پاسخی براشون پیدا کنم، این برام شاید مثل روز روشن باشه. این چراها و به چه دلیلها و آخه مگه میشه ها! اینکه چرا بیشتر آدمها شاید تا آخر عمرشون هم نمیفهمن که از زندگی چی میخوان و دنبال چی هستن، اینکه نه میدونن چرا اومدن و چه باید بکنن و چرا باید برن! اینکه چرا هر چقدر تلاش میکنی و تلاش میکنی آخرش هم باز برمیگردی سر خونۀ اول! آخه پدرتو رو به اون خدایی که هر شب به خاطر عزیزش از خواب شبت میزدی و سر به سجده بر درگاهش میذاشتی قسمت میدم که  به من بگو  کجای کار ایراد داشته که حالا من باید تاوان اونا رو پس بدم؟! به من بگو! اگر در بهشتی و نزدیک به ملائک ازشون بخواه که از بزرگشون این رو بپرسن که آسمون چه پدرکشتگی با من داره... آره پدر، به من بگو فقط!

آسمان بار امانت نتوانست کشید      قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند