۱۳۹۵ آذر ۲, سه‌شنبه

به من بگو، پدر!

نزدیک به یک سال داره میشه... حدودای کریستمس سال پیش بود که پدر ما رو به حال خودمون رها کرد و رفت... نمیدونم چرا امروزبعد از این همه مدت بیشتر از همیشه دلم میخواست که اینجا بود. دلم میخواست بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم و بهم بگه "بخند! بخند! بذار به سن من برسی و اونوقت نوبت خنده های پسر خودت هم میشه". آخ که چقدر دلم میخواست بود و میتونستم ازش بپرسم، ای پدر، کجای کار خلقت من اشکال داشت؟! کجای کار درست نبود که من زندگیم همه اش توی سربالاییه انگار و تا میام حس کنم توی سرازیری افتادم میبینم که بازم فقط سرابی بیش نبوده و فقط خودم رو گول زدم...
میدونم که سؤالهایی که در این لحظه دارن مثل فرفره توی سرم میچرخن بی جوابن و شاید هم هرگز در این عمر نتونم پاسخی براشون پیدا کنم، این برام شاید مثل روز روشن باشه. این چراها و به چه دلیلها و آخه مگه میشه ها! اینکه چرا بیشتر آدمها شاید تا آخر عمرشون هم نمیفهمن که از زندگی چی میخوان و دنبال چی هستن، اینکه نه میدونن چرا اومدن و چه باید بکنن و چرا باید برن! اینکه چرا هر چقدر تلاش میکنی و تلاش میکنی آخرش هم باز برمیگردی سر خونۀ اول! آخه پدرتو رو به اون خدایی که هر شب به خاطر عزیزش از خواب شبت میزدی و سر به سجده بر درگاهش میذاشتی قسمت میدم که  به من بگو  کجای کار ایراد داشته که حالا من باید تاوان اونا رو پس بدم؟! به من بگو! اگر در بهشتی و نزدیک به ملائک ازشون بخواه که از بزرگشون این رو بپرسن که آسمون چه پدرکشتگی با من داره... آره پدر، به من بگو فقط!

آسمان بار امانت نتوانست کشید      قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند

هیچ نظری موجود نیست: