روز یکشنبه است و به نسبت اینکه داریم به زمستون نزدیک میشیم هوا هنوز اونقدرها سرد نشده. آفتابی دلپذیر و مطبوع از پنجره ها به درون خونه چنان نفوذ کرده که هر کی ندونه فکر میکنه چلۀ تابستونه. توی این هوای خوب و گرم آدم دلش میخواد به دشت و صحرا بزنه و ساعتها فقط قدم بزنه ولی حیف! حیف که نمیشه! حیف که باری سنگین روی قلبه و هر کار میکنم نمیتونم این بار که مثل صخره ای داره روی قلبم سنگینی میکنه رو به طریقی هلش بدم و به آرامشی برسم که انگار سالهاست ازش محروم بودم! ای خدا، ای کاش کسی میومد و راه چاره ای بهم نشون میداد! ای کاش راهی پیدا میکردم تا اونچه درونم رو داره مثل خوره میخوره عاری از هر گونه نگرانیی میکردم! آخه من چطور میتونم عموناصر باشم و کاری رو بکنم که هرگز توی زندگیم نکردم؟ چطور میتونم عموناصر باشم و دل بشکنم؟! توی عمرم هرگز تنونستم اینکار رو بکنم و حالا یا باید خودم شکنجه بشم و بخورم و دم نزنم تا خودم باشم، یا دلی رو بشکنم و خودم رو خلاص کنم... آره، عموناصر، این بهاییه که برای خودت بودن اینبار هم باید پرداخت کنی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر