۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

زنی را می شناسم من

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
زنی را می شناسم من

سیمین بهبهانی

پ ن  از ک. عزیز برای این شعر زیبایی که برام فرستاده بود ممنونم... 

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

پیش پرده زندگی - زبان

یک احساس عجیبی بهم میگه خیلی از اتفاقاتی که توی زندگی برام میفته، قبلش به طریقی سر راهم قرار میگیره! درست مثل موقعی که به سینما میری و با آرم "به زودی" پیش پرده ی یک سری از فیلمها رو نشون میدن. بعضی از این فیلمها رو شاید حتی بعداً به خاطر هم نیاری و بعضی هاشون رو شاید سالها بعد توی تلویزیون و یا ویدیو و از این قبیل ببینی. از ابتدای فیلم دائم پیش خودت میگی "خدایا، من این فیلم رو کجا دیدم؟" و تا آخر فیلم هم هر چقدر که به خودت فشار میاری، باز به ذهنت خطور نمیکنه که اون رو شاید مدتی مدید پیش از این توی پیش پرده ها دیده باشی...
درست سه دهه ی پیش وقتی که در دانشگاههای وطن بسته شد، چاره ای جز این ندیدم که برای ادامه ی تحصیل ترک دیار کنم. اولین زمینه سازی برای این تصمیم یادگیری زبان بود. توی کلاس زبانی که ثبت نام کردم همه جور تیپی پیدا میشد. به طور مشخص تقریباً همه برای یک هدف اومده بودن: یادگیری زبون و بعدش خروج از کشور! اون روزا کمتر کسی میومد آلمانی بخونه فقط برای اینکه علاقه به این زبون داره... یکی از این روزای کلاس بعد از تعطیل شدن با یکی از بچه های همکلاسی با پای پیاده هم مسیر شدم. نه تنها اسم بلکه حتی چهره اش رو هم به خاطر ندارم، یعنی اگر بعد از گذشت این همه سال به یادم میموند معجزه ای میباست در کار میبود! باری، از هر دری صحبت کردیم. با لهجه ی خاصی صحبت میکرد. ازش پرسیدم که اهل کجاست؟ کاشف به عمل اومد که  اهل کردستانه. من که علاقه ی زیادی به یادگیری زبان داشتم، فرصت رو مغتنم شمردم و شروع کردم به پرسیدن معنی برخی از واژه ها به کردی. تنها کلمه ای رو که به یادم هست و در ذهنم باقی موند این کلمه بود: "اِژِم" یعنی "میگم"...
این جریان گذشت و من بالاخره با چه مکافاتی از کشور خارج شدم. دیگه نه موضوع زبان کردی توی ذهنم باقی مونده بود ونه اصولاً اکراد... تا با دوستی در اون زمان آشنا شدم (که امروز بعد از گذشت سی سال این دوستی هنوز بر سر جای خودش باقیست). بدون اینکه خودم بفهمم به چه شکل و چطور، یک روز به خودم اومدم و دیدم که در حال کردی صحبت کردن با تمامی قوم و خویشان این دوست عزیزم هستم! ولی هنوز یاد اون "پیش پرده" نبودم تا چند سال بعد مادر این دوست رو برای اولین بار ملاقات کردم (روحش شاد باشه!) و شنیدم که میگفت: "مِن اِژِم" (من میگم)! ظاهراً این کلمه مخصوص به یک گویش خاص کردی بود که فقط این مادر توی همه ی اون خانواده به کارش میبرد! کی واقعاً فکرش رو میکرد؟! اگر اون روز در حال پیاده روی با اون همکلاس کسی به من میگفت که تو روزی در جمع اکراد خواهی بود و به طریقی باهاشون تکلم خواهی کرد که اونها حتی تو رو از خودشون بدونند، میگفتم: آقا ما رو دست ننداز!... و این به یقین فقط مثالی کوچک از این پیش پردهای زندگی من بود...

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

زیباترین سخنان

تقدیم به تو عزیزم! مطمئن باش که این یکی دیگه "کمدی سیاه" نیست :)

En güzel deniz
:زیباترینِ دریاها
Henüz gidilmemiş olandır
 هنوز پیموده نشده
En güzel çocuk
زیباترینِ بچه ها:
Henüz büyümedi
هنوز  بزرگ نگردیده
En güzel günlerimiz
زیباترینِ روزهایمان :
Henüz yaşamadıklarımız
آنانیست که  هنوز  تجربه نکرده ایم
Ve sana söylemek istediğim en güzel söz
:و آنچه به تو گفتن میخواهم ، زیباترین سخنان است
Henüz söylememiş olduğum sözdür
سخنانیست که هنوز به زبان نیاورده ام

Nazim Hikmet
ناظم حکمت

به سراغ من اگر میایید...

امسال زمستون بدی رو پشت سر گذاشتیم و اثراتش انگار هنوز هم که هنوزه باقیه. تازه چند روزیه که هوا یک خرده گرم شده وگرنه تا همین هفته ی گذشته بعضی جاها توی این مملکت هنوز حتی برف هم میومد. تا جشن "میانه تابستان" دو هفته ای بیشتر نمونده...گاهی اوقات آدم از اسم این جشن خنده اش میگیره چون طبق تقویم رسماً تابستون باید در اون تاریخ شروع بشه، ولی خوب این شمالیهای "آفتاب پرست" چون تابستون خیلی کوتاهی دارن، دیگه حق انتخاب بهتری برای اسم یابی نداشتند.
به هر روی رسماً هنوز بهاره و من عاشق بهار... راستش چند سالی هست که یک دوستی بسیار مرموز و اسرارانگیز پیدا کردم، یعنی توی همین فصل بود که با هم آشنا شدیم. همین موقع ها بود که یه روز سرزده به سراغم اومد و با اومدنش ماهها زندگیم رو دگرگون کرد، بعدش هم یه روز راهش رو کشید و بدون خداحافظی رفت. تا مدتها در عجب بودم که این چه اومدن و چه رفتنی بود! بعد از اون گاهگداری دورادور ازم سر و سراغی میگیره، ولی نکته ی جالب اینجاست که هر سال این موقع بهار که میشه دوباره سرزده به سراغم میاد. نمیدونم جریان از چه قراره، یا دلش برام خیلی تنگ میشه و دیگه طاقت نمیاره، یا اینکه فکر میکنه که من خیلی تنهام و دلم شدیداً براش تنگ شده! هر چه که هست اومدنش در این زیباترین فصل سال برام معمایی شده! دلم میخواد این شعر ظریف و زیبا رو از زنده یاد سهراب سپهری تقدیم به این دوست بکنم تا شاید از این به بعد قبل از اومدنش یک خبری بده...:)

به سراغ من اگر می‌آیید،
پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می‌آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می‌آید.
آدم این‌جا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

سهراب سپهری