۱۳۹۵ آذر ۴, پنجشنبه

"حولۀ نحس"

جبر تاریخ همیشه سؤالی بوده که ذهن من رو به خودش مشغول کرده، اینکه چرا یکی توی فقر و بدبختی به این دنیای فانی پا میذاره و یکی از همون ابتدای خلقتش در ناز و نعمت چشمش رو برای اولین بار در این جهان بی سر و ته باز میکنه. ولی این تنها مختض به ثروت و مال و منال نیست! انگار همه چیز ما در این مجموعه میگنجه. وقتی میگم همه چیز واقعاَ منظورم همه چیزه. چرا بعضی از آدما با خوشبختی به دنیا میان و بدون اینکه کوچکترین زحمتی به خودشون بدن خوشبختی همه جا در گوشه ای کمین کرده و کشیکشون رو میکشه؟! اینجاست که آدم فقط به این نتیجه میتونه برسه که همه چیز توی این دنیا  تصادفی بیش نیست و همه چیز شانسه و بر حسب اتفاق. بعضی ها شانس دارن و سهمشون قسمت خوبه و بعضیهای دیگه هر کاری هم که بکنن، هر چقدر خودشون رو به این در و او در بزنن، هر چقدر حوله رو در دست نگه دارن و شعارهایی به صدای بلند سر برن که "من تا آخرین قطرۀ خونم میجنگم و حاضر نیستم که این حولۀ لعنتی رو توی رینگ بندازم و اعلام کنم که شکست خوردم"، باز هم سهمی از اون خوشبختی ندارن...
خوشبختی کلمه ایه بی معنا برای اونا، چون آدمهایی که بر سر راهشون قرار میگیرن دو دسته بیشتر نیستن، آره فقط دو دسته و نه بیشتر: اون دسته ای که به دنبال اهدافی هستن که وقتی بهش رسیدن مچاله ات میکنن و مثل دستمالی پر از چرک به داخل سطل آشغال پرتابت میکنن و دستۀ دوم اونایی که وقتی به هدفشون نرسیدن در انتها همون کاری رو میکنن که دستۀ اول کردن!
و عموناصر یکبار هم که شده توی زندگی دست از توهمات بردار، به خودت بیای و این "حولۀ نحس" رو به درون رینگ بنداز و یک بار برای همیشه چنان با صدای بلند فریادی از ته دل سر بده تا همگان با گوش تن و با گوش جان بشنون "من برای همیشه تسلیمم... و من عطایتان را به لقایتان بخشیدم!"

هیچ نظری موجود نیست: