۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

"تو، عموناصر، تاس میگیری!"

تصمیم نداشتم که اینقدر مدت طولانی از اینجا دور باشم، ولی بعضی چیزا توی زندگی پیش میان دیگه و اجتناب ناپذیر هستن... امروز گفتم فردا، فردا گفتم پس فردا و پس فردا گفتم پسون فردا... تا دو ماهی گذشت. دلم نمیخواست بعد از مدتها به اینجا اومدن با خبرهای بد بیام، با حزن و با اندوه بیام، با چشمای گریون بیام... ولی زندگیه دیگه و کاریش نمیشه کرد! آخ که چقدر از این جمله بیزارم و بازم مثل همیشه تکرارش میکنم!
این خاطره رو به یاد عزیزی که آخرین بار درست سی و سه سال پیش ملاقاتش کردم و امروز دیگه در بین ما نیست براتون تعریف میکنم. تقدیم به همۀ بازمونده هاش که الان به جز آهی آمیخته به اشک در چشمها ندارن:
سالها بود که ندیده بودمش، شاید هم بچه بودم و دبستانی. معلم بود و آخرین باری که دیده بودمش ازم خواسته بود که یک مسئلۀ حساب رو براش حل کنم، و وقتی درست حل کرده بودم، بهم راه دیگه ای برای حلش نشون داده بود. قدیمیها همیشه راههای جدیدی برای ماها جوونا توی آستین دارن، فکری بود که توی اون دوران کودکی به ذهنم خطور کرده بود. حالا دیگه سالها سپری شده بودن و یک سنی ازش گذشته بود. گذر روزگار رو بیشتر شاید توی شنواییش میشد مشاهده کرد که باعث میشد کمی بلندتر از معمول صحبت کنه...
اون شب توی خونۀ خاله، بعد از صرف شام و گپ شامگاهان، خاله و همسرش شب به خیر گفتن و ما رو تنها گذاشتن به حال خودمون. اون موقعها من تازه نرد یاد گرفته بودم، یعنی شاید چند سالی بود که آروم آروم با پشت دست نشستن، کم کمک جرئت بازی کردن پیدا کرده بودم. میدونستم که دائی توی این زمینه حرفه ایه ولی نمیدونم چطور شد که دل رو به دریا زدم و ازش پرسیدم که دوست داره بازی کنیم. فکر نمیکردم قبول کنه، آخه اون با اون همه تجربه اش توی بازی کجا و من یک الف بچه کجا! 
نمیدونم این اصطلاح رو کی به من یاد داده بود که "تاس ناشی شناسه" و البته خودم اصلاً اعتقادی به این جریان نداشتم، ولی اون شب انگاری که این جریان کاملاً داشت بهم ثابت میشد. با صدای بلند هر تاسی رو که میخواستم میگفتم و عیناً میومد! یعنی اگر با اون شانس اون شب به کازینو که توی اون سالها دیگه وجود خارجی نداشت، رفته بودم، به یقین سرنوشتم توی زندگی برای همیشه تغییر کرده بود... هر تاسی که میومد توی صورت دائی رفته رفته تعجب بود که رنگ خشم به خودش میگرفت، و وقتی دست اول منجر به مارس شدنش شد، با عصبانیت هر چه تمومتر، تخته رو بست و خیلی جدی گفت: من با تو دیگه بازی نمیکنم! ای داد بر من! گفتم: آخه چرا دایی؟! گفت: من یک عمر بازی کردم و از چند فرسخی "تاسگیرها" رو میشناسم، و تو، عموناصر، تاس میگیری! گفتم: تو رو به خدا دایی، این حرف رو نزنین، من اصلاً این کاره نیستم و در تمام عمرم تا به حال به اندازۀ سر سوزنی تقلب نکردم که این بخواد بار دومش باشه... ولی دایی دیگه حاضر نشد که نشد تا به بازیش با من ادامه بده... و این آخرین ملاقات من بود با این عزیز... روحش شاد بادا!