۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

چهچه مجازی

آب و هوای دیوانۀ دیوانه ای داشتیم امسال! یعنی اگه بهتر بخوایم در این مورد اظهار نظر بکنیم، وضعیت جوی در سالهای اخیر درکل دنیا به کلی به سرش زده! دائماً آماره که از چپ و راست به گوش و چشم آدم میرسه که: گرمای این سال در چند ده سال اخیر بی سابقه بوده، بارش برف در فلان جا در پنجاه سال گذشته اصلاً سابقه نداشته، سرمایی که امسال اومده عجیب و غریب بوده تا حد اعلا... باور کنین که این پرنده های بیچاره که به عادت همیشگیشون اول فصل سرما به مناطق گرمسیرتر کوچ میکردن امسال به طور اساسی قاطی کرده بودن و نمیدونستن که تکلیفشون چیه، برن یا بمونن! در تمام این سالهایی که توی این دیار قطبی سکونت داشتم سابقه نداشت که توی چلۀ زمستون صدای چهچه این موجودات کوچولو رو بشنوم، ولی امسال شنیدم!
ولی خوب از دیوانگی هوا که بگذریم شنیدن آواز پرنده ها اول صبح لطف دیگه ای داره حتی اگر از در استیصالشون باشه و اینکه چه باید بکنن! حالا پرنده ها که از روی غریزه میخونن و حتی اگر هم گاهی "خروس بی محل" بشن و وقت و بیوقت زیر آواز بزنن نمیشه ازشون خرده ای گرفت، اما وقتی آدما "چهچه مجازی" سر میدن و در محیط "توییتر" (که به یقین بر همگان واضح و مبرهنه که در زبان انگلیسی که بعد از جنگ جهانی دوم زور زورکی اومد و خودش رو به عنوان "زبان جهانی" جا زد، معنای آوای پرندگان رو میده) صدای آوازشون رو به گوش جهانیان میرسونن، اونم هر جور و هر وقت که بخوان، در اونصورت باید این رفتارشون رو به حساب چی گذاشت؟!
واقعیتش، بااینکه وبلاگنویسی یدی طولانی تر از توییتر نویسی داره، ولی نمیدونم چرا در بین سیاستمدارهای این کشور و چه بسا کشورهای دیگۀ دنیا توییتر خیلی بیشتر مورد توجه قرار گرفته! احتمالاً به خاطر کوتاه نویسیه و اینکه وقت کمتری برای نوشتن باید صرف کرد و طبیعتاً خوندنش هم برای خواننده ها آسونتره. نکتۀ جالب اینجاست که این سیاستمداران گرامی در حالت عادی چونه هایی بسیار "مقوی" دارند و در درازه گویی و قلمفرسایی خدایی رو بنده نیستن، حالا چرا در این مورد کوتاه نویسی رو ترجیح میدن، اون هم خودش جای تفکر و تعمق داره... و برای حسن ختام این مطلب کوتاه آدینه روز این هفته: یکی از سران دولت وقت این کشور در مورد رئیس حزب رسماً ضد خارجی این دیار امروز در توییتر خودش اینچنین نوشته "از گفته های اخیر آقای ... حالت استفراغ به من دست میده" یعنی برای بیان چنین احساساتی فکر میکنم  محدودیت  140 حرف در توییتر که حداکثر طول یک نوشته رو تعیین میکنه، شاید کافی باشه... شاید هم برای گفتن بعضی چیزا جداً نیاز به گزافه گویی نباشه :)

۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

پسرک خواب آلود

قبل از اینکه "کرکره های مغازه" رو پایین بکشم، طبق عادت هر روزه نگاهی به ساعت حرکت ترامواها انداختم. دیدم همه اشون کلی تأخیر دارن. شستم خبردار شد که باید جایی گیری در ترافیک وجود داشته باشه والا این تأخیرها اون هم به این شکلش یک کمی غیرعادی بود. با خودم فکر کردم: عجله ای که ندارم، صبر میکنم تا وضع به حالت معمولی خودش برگرده و بعد بیرون میزنم. البته درسته که هوا اونقدرها سرد نیست و ایستادن سر ایستگاه مثل گاهی اوقات در هوای بادی و بارونی با اعمال شاقه نیست، ولی خوب با این وجود شاید بهتر باشه یک کمی بیشتر در دفتر گرم و نرم خودم بمونم...
بالاخره ساعت حرکت ترامواها عادی شدن و من هم با طمأنینه به طرف ایستگاه به راه افتادم. جمعیتی بود که سر ایستگاه انتظار میکشید! طولی نکشید که سر و کلۀ اولین تراموا پیدا شد و جمعیت برای سوار شدن به طرف درهاش هجوم آوردن. دیدم که پشت سرش یکی دیگه هم در راهه، پس شاید صلاح در این بود که با اون میرفتم تا از کنسرو شدن در ازدحام اون جمعیت خلاصی پیدا کنم. به خیال خودم عقل و تدبیر رو به کار گرفته بودم و از شلوغی جسته بودم! ولی راه خونه با سوار شدن به این تراموا به پایان نمیرسید و بایستی چند ایستگاه بعد سوار اتوبوس دیگه ای میشدم... و اونجا دیگه جایی برای زرنگی وجود نداشت! ظاهراً در اونطرف شهر هم مشکلاتی در ترافیک به وجود اومده بود و باعث شده بود که چندین اتوبوس پشت سر هم نیان. "یکبار جستی ملخک... اینبار به دستی ملخک"! چاره نبود و بایستی سوار میشدم چون اصلا و ابدا یارای ایستادن و منتظر اتوبوس بعدی بودن، در وجودم نبود!
به زحمت جایی رو پیدا کردم و دستم رو به یکی از این بندهای آویزون بند کردم. سر و صدا فراوون بود. همه جور مسافری توی اتوبوس یافت میشد، از بچه های کودکستانی و دبستانی که از مدرسه هاشون به خونه برمیگشتن بگیر تا بازنشسته هایی که پرسۀ روزانه اشون رو در شهر به اتمام رسونده بودن و داشتن میرفتن که چرت بعدازظهرشون رو بزنن. توی اون هم همهمه و شلوغی صدایی توجهم رو جلب کرد. به نظر میومد که مادری باشه که بچه اش رو صدا میکنه. سرم رو برگردوندم تا چهره هاشون رو ببینم ولی از لابلای اون همه آدم کار ساده ای نبود! میشنیدم که مادر اسم پسر کوچولوش رو صدا میکنه و بهش میگه: پاشو! داریم میرسیم...  صدا کردن این مادر همینطور ادامه داشت تا رفته رفته مسافرها پیاده شدن و اتوبوس خلوت تر شد! حالا دیگه این مادر و پسر درست پشت من بودن و به وضوح میدیدمشون. مادر طفلی شیرخواره رو در بغل داشت و پسر کوچولویی که احتمالاً سه چهار سال بیشتر نداشت در کنارش به خواب شیرین رفته بود! نه، بذارین بهتر بگم، به معنای واقعی کلام بیهوش شده بود! هر چقدر که مادر صداش رو بالاتر میبرد و بیشتر طفلک معصوم رو تکونش میداد، باز هم انگار که افاقه ای نمیکرد! این منظره  اینقدر شیرین و بامزه بود که همۀ اطرافیان محو تماشای این مادر و به خصوص پسر کوچولوی خوب آلود شده بودن. ولی من نمیدونم چرا وقتی به صورت این کوچولو نگاه میکردم، که با شیرینی هر چه بیشتر به خواب رفته بود و حاضر نبود در اون لحظه خوابش رو با هیچ چیز دیگه ای عوض بکنه، غمی انگار که دلم رو داشت در خود میگرفت! دلم خیلی برای پسر کوچولو سوخت... و با رسیدن سر ایستگاهی که قصد پیاده شدن داشت این مادر، با کمک خانم مسنی که به امدادش رسید و پسر کوچولو رو در آغوش گرفت تا مادر بچه شیرخواره رو در کالسکه اش بذاره، موفق شد که پیاده بشه... و پسر کوچولو رو که انگار داشت توی خواب راه میرفت، به همراه کالسکه با خودش بکشونه...
ایستگاه بعدی موقع پیاده شدن خودم بود. حس عجیبی داشتم! احساس میکردم که سنگی چند صد خرواری رو روی سینه ام گذاشتن و سنگینیش رو با تمام وجود حس میکردم. و با خوردن هوای تازه به صورتم تازه پرده ها به کناری رفتن و برام آشکار شد که دیدن این صحنه ها در اون چند دقیقۀ گذشته بوده که من رو ناخودآگاه به گذشته های دور برده بودن، اون زمانی که پسر خودم به سن و سال این پسر کوچولو بود و صبحها که میبایستی به سر کارمیرفتم و چاره ای به جز این نبود که اون در مهدکوک بذارم، چطور خواب آلود لباس به تنش میکردم و سوار بر کالسکه اش تحویل مربیهاش میدادم. و در اون دوران دیدن هر روزۀ این صحنه، دیدن پسرک خواب آلودم، مثل کاردی بود که بر قلبم وارد میکردن!

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 43. حل المسائل زندگی

خبر اومدن ویزا رو ترجیح دادیم که فعلاً به کسی نگیم تا بقیۀ کارها هم انجام بشن. باید ویزا توی پاسپورت میخورد یا به عبارت بهتر ویزایی که توی پاسپورت من بود از یک نفر به دو نفر بسط پیدا میکرد و اسم اون هم به طریقی اونجا ثبت میشد. یادم نیست که چرا همون موقع براش تقاضای پاسپورت جداگانه نکردیم! شاید هم به دلیل این بود که فکر میکردیم که بیشتر طول میکشه که البته هم در اون دوران به مراتب زمان بیشتری میبرد گرفتن گذرنامۀ جدید.
تنها کاری که باقی مونده بود گرفتن بلیط بود. وقتی که به دفتر هواپیمایی سری زدیم و سراغ اولین پرواز رو گرفتیم، متوجه شدیم که اوضاع بلیط اونقدرها هم خوب نیست.اگر میخواستیم از طریق عادی بلیط تهیه کنیم بایستی شاید هفته ها منتظر میموندیم و این اصلاً باب میل من نبود! دیگه چاره ای نبود جز اینکه خبر رو به همه داد و در مورد گرفتن بلیط ازشون کمک گرفت، چون در اون دیار همه چیز بایستی از طریق آشنا و پارتی انجام بشه! متأسفانه این ربطی به اون دوران و این دوران نداره و انگار جز لاینفک اون مملکته شده، شوربختانه...
کاملاً درست فکر میکردیم که با گفتن خبر اومدن ویزا و در میون گذاشتن جریان بلیط با بزرگترها گره از مشکلمون باز میشه، چون همینطور هم شد. کاشف به عمل اومد که یکی از فامیلهای نه چندان دورشون مهندس پروازه و خلاصه کلی آشنا توی هواپیمایی داره و به قول جوونهای امروزی کار ما رو در عرض "ایکی ثانیه" راه انداختن.
توی اون چند سالی که من ترک دیار کرده بودم، دیگه برای خانوادۀ من نبودنم عادی شده بود، یعنی تا اون اندازه که میتونه نبودن فرزند برای والدین عادی بشه! امروز به سادگی میتونم ادعا کنم که دوری از اولاد هیچوقت برای پدر و مادر عادی نمیشه و اونا فقط یاد میگیرن که چطور باهاش به طریقی کنار بیان... ولی برای خانوادۀ اون این جریان خیلی تازگی داشت. تا اونجایی که متوجه شده بودم، طولانی ترین زمانی که پدر و مادرش از بچه اشون دور شده بودن، اون دورانی بوده که برادر بزرگترش به سربازی رفته بوده. مادرش بعد از شنیدن این خبر خیلی سعی میکرد که ناراحتیش رو پنهون کنه و جلوی ما گریه نکنه، ولی متوجه شدیم که هر روز که طبق عادت سری به خواهرش میزده اونجا هم خودش اشک میریخته و هم اشکهای خاله رو در میاورده... و در اینجا جا داره که جداً از مادرش، این زن مهربون به نیکی یاد بکنم که در تمام اون سالها به جز خوبی در حق من نکرد، و هر کجای این عالم هستی هست روحش شاد باشه!
سرانجام بعد از ماهها تلاش و انتظار روز سفر فرا رسید. دوباره فرودگاه و دوباره بدرقه شدن از طرف خانواده و دیدن چشمهای پر اشک همه، دوباره جلوی خود رو تا حد اعلا گرفتن تا با گریه کردن اشک بقیه رو بیشتر در نیاری! و تا اومدیم به خودمون بجنبیم، از هر هفت خوان رستم در تشریفات فرودگاه اون سالها گذر کرده بودیم و توی هواپیما به مقصد معلوم برای من و مقصدی کاملاً ناشناخته برای اون که تا به اون لحظه کشور رو ترک نکرده بود، نشسته بودیم.
پرواز خیلی طولانی نبود و چند ساعتی بیشتر طول نمیکشید. دوستای خوب از اومدن ما خبر داشتن و به پیشوازمون اومده بودن. دیدن اونا بعد از چندین ماه خوشحال کننده بود برای من. دوستا همگی ساکن پاتیخت بودن ولی من چند سال قبلش کوچ کرده بودم و در شهر دوم اون کشور مشغول تحصیل شده بودم. بعد از کلی چاق سلامتی و بگو بخند در فرودگاه ما رو به همراه خودشون به خونه بردن. بهتر دیدیم که شب رو بمونیم و روز بعدش عازم شهر خودمون بشیم. اینجوری هم خستگی سفر رو به در میکردیم و هم با دوستان خوب یک روزی رو میگذروندیم.
با این دوستا عادت به بیرون رفتن رو زیاد داشتیم هر موقع که من بهشون سر میزدم. اون شب هم پیشنهاد دادن که به مناسبت اومدن ما با هم سری به بیرون بزنیم. وقتی این رو بهش گفتم دیدم اصلاً تمایلی نشون نمیده و میگه که خوابش میاد ولی اصرار کرد که من حتماً باهاشون برم و برنامه های اونها رو به هم نزنم. راستش ته دلم ابداً دلم نمیخواست که تنهاش بذارم اونم تازه همون شب اول ورود، ولی اینقدر قاطعانه گفت که هیچ مسئله ای نیست، که من راضی شدم. گفتم پس تو حتماً بگیر بخواب که حوصله ات سر نره و اونم قبول کرد. ما هم دسته جمعی چند ساعتی رو بیرون رفتیم و اتفاقاً خیلی زود برگشتیم... و بعدها همین جریان به مانند پیراهن عثمان شد و هر بار که راجع بهش صحبت میشد پر از گله و شکایت بود! مطمئناً آدم در اون سن و سال تجربۀ زیادی در روابط نداره و بعدها که سنش بالاتر میره و بیشتر صاحب تجربه میشه، یاد میگیره که متأسفانه بعضی از ما آدما یک چیز میگیم و منظورمون در اصل چیز دیگه ایه!
فردای اون روز سوار بر قطار وارد شهر خودمون شدیم و در اونجا هم دوست خوب دیگه ای چشم به راه ما در ایستگاه راه آهن بود. به کمک اون به خونه رفتیم، به خونه ای که در واقع از چندین ماه قبل اجاره کرده بودم و موقتاً به کس دیگه ای اجاره داده بودم... باید اذعان کنم که احساس خیلی خوبی بود، بالاخره موفق شده  بودم که به مرحلۀ جدیدی در زندگی راه پیدا کنم، مرحله ای که در اون دیگه فقط نمیتونستم به فکر خودم باشم، و حالا دیگه هر قدمی که میخواستم بردارم باید با در نظر گرفتن صلاح دو نفرمون میبود... و اگر فقط برای یک ثانیه فکر میکنین که من در اون روز ورود به خونۀ جدید به چنین چیزهایی فکر میکردم، باید بگم که در اشتباه محض به سر میبرین! ای کاش "حل المسائل" همۀ کارهای ما رو در زندگی از قبل بهمون میدادن تا موقع ارتکاب به اعمالمون بدونیم که جواب این مسئله ای که خودمون و با دست خودمون داریم طرح میکنیم چی خواهد بود... گاهی ما آدما مسئله رو طرح میکنیم بدون اینکه حتی خودمون جوابش رو بدونیم! 

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

آدما آی آدمای روزگار

اول صبح تعداد اتوبوسهایی که از نزدیک خونه ام رد میشن زیاد نیستن، باید حساب دقیقه ها رو داشته باشی که از دست ندی اتوبوس مورد نظر رو. با اینکه چشمم به صفحۀ کامپیوتره و ساعت عبورشون رو از جلوی ساختمونمون میبینم، ولی امروز صبح یک کمی دیر جنبیدم. آسانسور رو هم که طبق معمول اون وقت صبح، پسر زحمتکش خارجی تباری که اعلامیه پخش میکنه، اشغال کرده بود. به هر شکلی بود خودم رو به بیرون ساختمون رسوندم. بارون که طبق معمول این چند وقته شدیداً در حال باریدن بود، در اون ظلمات صبح که چشم چشم رو به زور میبینه و قطرات بارون دید رو صد چندان بدتر میکنه... و سرانجام موفق شدم تا خودم رو به اتوبوس برسونم.
توی شهر ما اگه دقت داشته باشی، دیگه اکثر راننده های اتوبوس و تراموا به طریقی ریشه های خارجی دارن. حتی اگه موقع سوار شدن موفق به دیدن چهره هاشون هم نشی، گاهی صدای رادیوشون رو اونقدر بلند کردن که همۀ مسافرین چاره ای به جز گوش دادن به برنامه های رادیویی محلی به زبونهای جورواجور رو ندارن! و البته که در میون این راننده ها از هموطنای خودمون هم کم یافت نمیشن. خدا رو شکر اینقدر که تعداد رادیوهای محلی فارسی زبون اینجا در این شهر زیاده و مرتب و در تمام ساعات روز برنامه پخش میکنن که هر وقت رادیو رو روشن کنی بالاخره یک موجی رو پیدا میکنی که کسی به زبون طوطی شکرشکن، زبون شیرین پارسی سخن بگه...
امروز هم از شانس خوب من، رانندۀ اتوبوس هموطنی گرامی بود و صدای رادیو تا انتهای اتوبوس که هیچ فکر کنم حتی ماشینهای در حال عبور از کنارش هم میتونستن صدای گوگوش رو بشنون که میخوند:
آدما آی آدمای روزگار
چی میمونه از شماها یادگار
آدما آی آدمای روزگار
چی میمونه از شماها یادگار
و طبق معمول رفتم و در گوشۀ همیشگی خودم جای کالسکۀ بچه در اتوبوس ایستادم... نمیدونم کدوم موج بود و کدوم آدم خوش ذوقی اون موقع صبح این ترانه رو داشت برای شنونده هاش پخش میکرد، ولی شنیدن هر کلمه و هر جمله دیگه کار خودش رو در من کرد و موفق شد که من رو به اعماق افکارم ببره! آدما آی آدمای روزگار! آدما، چه موجودات غریبی هستیم آخه ما؟! به این دنیا اومدیم و یکبار شانس زندگی بهمون داده شده، فکر میکنیم که ابدی هستیم! نه قدر زندگی و زنده بودن رو میدونیم و نه قدر داشته هامون رو! برادری که قدر برادر رو نمیدونه و فکر میکنه که عمر جاودانیه و همگی همیشه زنده ایم! فرزندی که قدر پدر و مادر رو نمیدونه، پسری که قدر پدر رو نمیدونه و دختری که قدر مادر رو نمیدونه! در خیالات خودمون، یک عمر رو به هدر میدیم و به امید شوالیه ای سوار بر اسب سفید نشستیم، در حالیکه که کافیه که فقط  یک نگاه کوچیک به دور و بر خودمون بندازیم، به اونایی که داریم و هستن در کنار ما... و در عمق اون تراوشات آشفتۀ ذهنی تنها یک سؤال به ذهنم خطور میکرد: تا کی؟ تا کی؟ تا کی؟! یک روزی دیگه خیلی دیر خواهد بود... خیلی دیر!


گوگوش - آدما آی آدما

آدما از آدما زود سیر میشن
آدما از عشق هم دلگیر میشن
آدما رو عشقشون پا میذارن
آدما آدمو تنها میذارن

منو دیگه نمیخوای خوب میدونم
تو کتاب دلت اینو میخونم
منو دیگه نمیخوای خوب میدونم
تو کتاب دلت اینو میخونم

یادته اون عشق رسوا یادته
اون همه دیوونگی ها یادته
تو میگفتی که گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه

آدما آی آدمای روزگار
چی میمونه از شماها یادگار
آدما آی آدمای روزگار
چی میمونه از شماها یادگار

دیگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نمیخوای بمونی توی این خونه
چشم تو دنبال چشمای اونه

همه حرفای تو یک بهونه س
اون جهنمی که میگن این خونه س
همه حرفای تو یک بهونه س
اون جهنمی که میگن این خونه س

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

گرگ زاده شاید که گرگ شود

راستی هیچ به این مسئله فکر کردین که ما موجودات زمینی (توی پرانتز مینویسم آدمها، یا شاید بهتره بنویسم انسانها که یک وقت خدای ناکرده به کسی برنخوره!) چقدر از رفتار و کردارمون رو به ارث میبریم؟ مطمئنم که البته که به این موضوع فکر کردین و تازه اگه شما هم نکرده باشین کلی از محققین قرنهاست که در این مورد پژوهش میکنن و به یک سری نتایج هم دست یافتن. سؤالی که در این بین شاید برای خیلی از ماها مطرح باشه اینه که آیا ما چاره ای جز این نداریم که به مانند پدر و مادرهای خودمون بشیم در نهایت؟جداً امیدوارم که  اینطور نباشه! نه اینکه ایرادی به این باشه که آدم مثل پدر و مادرش بشه ها، یک موقعی به تریج قبای پدر و مادری اینجا برنخوره که طبیعتاً اولیش هم خودم هستم. اگر این تئوری درست باشه یعنی این که پسر من هم در انتها "لنگۀ" خودم میشه!
راستش رو بخواین، الان مدتهاست که به این جریان فکر میکنم و در انتها هم جواب درستی براش پیدا نمیکنم. نمیدونم چرا در این رابطه همه اش به یاد سریال شیرین دائی جان ناپلئون میفتم که در اون شخصیت اصلی داستان، یعنی "سعید عاشق"  از رسیدن به "لیلی معشوقش" محروم میشه، چون دائی جان بسیار قاطعانه معتقده که "گرگ زاده عاقبت گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود"! با خودم فکر میکنم که یعنی باید رفتار آدما رو بر اساس اینکه پدرشون چکارها کرده و یا اینکه مادرشون چه رفتارهایی ازش سرزده، توجیه کرد؟ یعنی اگر هرکاری که دلشون خواست بکنن و در انتها فقط به اینکه "اونم بچۀ همون باباست" یا "دختر همون مادره" بسنده کرد؟ اگه اینطور باشه پس تکلیف فکر خود شخص و قدرت اراده و تصمیم گیریش این وسط چی میشه؟ اگر ما یه روزی سرانجام "چشمهامون" رو باز کردیم و به این نتیجه رسیدیم که پیشینیان ما اشتباه میکردن، آیا از اون لحظه به بعد ما مسئول نیستیم که حداقل در خودمون تغییر به وجود بیاریم و اشتباهات گذشتگامون رو به کرات و به دفعات دوباره و دوباره تکرار نکنیم؟ با تمام احترامی که برای شیخ اجل سعدی بزرگوار دارم، آیا وقت این نیست که شعر این شاعر بزرگ رو به گونه ای دیگر سرود؟... دلم میخواد که از صمیم قلبم این رو باور داشته باشم! هر بار که این "گرگ زاده" ها رو میبینم، دلم میخواد که باور کنم که "گرگ زاده شاید که گرگ شود، آنگه که با آدمی بزرگ شود"... نمیدونم، شاید هم نشسته ام و دارم در این روز روشن برای خودم خیالبافی میکنم، در حالیکه ته دلم میدونم که اینچنین نیست و اینچنین نیز نخواهد بود... کی میدونه؟!

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

عمری که گذشت: 42. ویزا آمد

چند روز اقامت در این طرف خطۀ سبز و زادگاه پدری به سرعت گذشت. البته در این چند روزه به جاهای مختلف و فک و فامیل هم سرکشیی کردیم و این تنوع خودش لطف دیگه ای به سفر میداد. ولی خوب دیگه مثل هر چیز دیگه ای تو زندگی که یک شروعی داره و آخرش هم یک پایانی، این بخش سفر هم به انتهای خودش داشت نزدیک میشد و پا به بخش دیگه ای میذاشت.
پدر، بر سر قولش موند و از مسیر خیلی طولانی تر قصد بازگشت به پایتخت رو کرد. در واقع یک دور قمری بود که باید میزد تا ما رو سر راه به اون سمت کنارۀ سبز برسونه. برای من این بخش سفر اما یک لطف دیگه ای داشت چون تا به اون روز تا به اونجایی به خاطر دارم یک قسمتهایی از اون سمت رو ندیده بودم. سبزی و طروات کنارۀ دریا روح تازه ای رو انگار در وجود من میدمید. بعد از چند ساعت سرانجام به شهر مقصد رسیدیم و از باقی خانواده خداحافظی کردیم تا اونا به راه خودشون به طرف خونه و پایتخت ادامه بدن...
خونۀ عموی بزرگش درست در قسمت مرکزی شهر قرار داشت. این اولین باری بود که اونا رو ملاقات میکردم. خانوادۀ بزرگی بودن، زن و شوهر به انضمام ده تا بچه! برای من که تا به اون روزی خانواده ای به این پرجمعیتی ندیده بودم خیلی اون فضا جالب بود. بزرگترین بچه حدوداً همسن و سال خود ما بود و البته تنها بچه ای بود که ازدواج کرده بود و کوچیکترینشون هم  هنوز مدرسه نمیرفت. عموی بزرگ آدم خیلی خوش برخوردی بود و خیلی گرم. قبل از این سفر در مورد این عمو صحبتهای زیادی کرده بود برای من، اینکه آدم اصلاً نباید گول ظاهرش رو بخوره و چه ها که در حق پدرش روا نداشته بوده! با این پیش زمینه خوشروییش یک کمی برام زیر سؤال بود و نمیتونستم تصویر درستی ازش برای خودم بسازم! برام گفته بود که عمو به جز این خانواده، یکی دیگه هم داره! ظاهراً سالها قبل یواشکی رفته بوده و حالا به هر دلیلی که در اون زمان برای کسی معلوم نبود، زن دیگه ای گرفته بوده، اما انگار ازش بچه ای نداشت. توی اون چند روزی که ما اونجا بودیم، یکی دوباری سراغ عمو رو گرفتیم چون سر و سراغی ازش نبود و خلاصه کاشف به عمل اومد که در هفته یکی دو باری سری به "اون طرف" میزنه!
اما هدف ما از اومدن به این سمت خطۀ سبز در واقع دیدن عموی کوچیک بود. عموی کوچیک برعکس عمو بزرگه که آدم سخت میتونست تشخیص بده که چه جور آدمیه، بسیار به دلم نشست. خیلی مهربون و به قولی به جان نزدیک بود. نکتۀ جالب و مشترک بین عموها این بود که این عمو هم دو همسره بود و فرقش البته این بود که اون با هر دوهمسر توی یک خونه زندگی میکرد! زندگی این عمو رو از ابتدا تا به آخر چیزی به جز غم انگیز نمیشد براش اسم گذاشت. عاشق دختری در فامیل بوده و به دلایلی نامشخص برای من به هم نمیرسن و اون هم برای اینکه عشق این دختر رو فراموش کنه، به سربازی میره. دست روزگار اون رو راهی همین جایی که اون موقع زندگی میکردن، میکنه و با خانم اولش آشنا میشه و ازدواج میکنن. با داشتن دو فرزند و سالها زندگی زناشویی با خانمش، بهش خبر میدن که پدر همون عشق اولش در حال فوته و فرستاده دنبالش تا در لحظه های آخر عمرش ازش چیزی بخواد. وقتی خودش رو به اونجا میرسونه متوجه میشه که این دختر تمامی این سالها رو به پاش نشسته و ازدواج نکرده. در لحظه های آخر عمر این پدر، در نهایت نمیتونه به خواهش پیش از مرگش مبنی بر سر و سامون دادن به زندگی دخترش پاسخ منفی بده... و اینطور میشه که مجبور میشه که با این دختر ازدواج بکنه و به ناچار به واسطۀ شرایط مالیش اون رو هم زیر یک سقف با همسر اولش بیاره...
زمانی که من این عمو رو برای بار اول ملاقات میکردم چندین سال از این وصلت دومش گذشته بود و دیگه صاحب دو تا فرزند دوقلو از این همسرش شده بود. ظاهراً زندگی مسالمت آمیزی رو در کنار هم داشتن، ولی خوب هیچکس از دل تک تک اونها نمیتونست خبری داشته باشه، علی الخصوص همسر اولش! شنیدم که جایی درد دل کرده بوده و گفته بوده که چطور هر بار که شوهرش همسر دوم رو صدا میکرده، رعشه به سراپای وجودش میفتاده و تا ساعتها نمیتونسته آروم بگیره!
و اگر تصور میکنین که این داستان غم انگیز این عمو به همینجا ختم میشه، باید اذعان کنم که کاملاً در اشتباه هستین! علت اینکه اصلاً در اون خطه زندگی میکردن به واسطۀ مصائب اقتصادیی بود که عمو در پایتخت پیدا کرده بود. در اون خطه سعی کرده بود که با پرورش بوقلمون که در اون دوران نوآوری به حساب میومد، اموراتش رو بگذرونه، که براشون به سختی میگذشت... و چندین سال بعد باخبر شدیم که برای تعمیر موتور آب به تنهایی به قعر چاه آب میره و در اونجا دچار برق گرفتگی میشه، و درجا جان رو به جان آفرین تسلیم میکنه، با به جای گذاشتن دو همسر و چهار فرزند! زندگی بعضی از انسانها از ابتدا غم آلوده تا به آخر! چیزی که برای من خیلی  در اون دوران جالب بود، این بود که این دو خانم سالهای سال بعد از فوت همسر با بچه هاشون توی همون خونه زندگی کردن! این رو من یکبار با گوش خودم چند ماه بعد از فوت عمو از دهن همسر دوم شنیدم که داشت به همسر اول میگفت: ما باید با هم بمونیم و کسی دیگه رو به غیر از هم نداریم...:(
و سرانجام اون بخش مسافرت هم به آرومی به پایان رسید و ما به پایتخت برگشتیم، بازگشت به زندگی واقعی و پاسپورت و ویزا و... من حیث المجموع سفر خوبی از آب دراومد و کلاً روحیۀ تازه ای بهمون داد. بعد از اون  دیگه کار خاصی نداشتیم به جز اینکه دنبالۀ کارهای اداری رو بگیریم و طبیعتاً به مهمونی های متعدد بریم، این هم دیگه پشت بندش بود و همۀ فامیل میخواستن به قولی ما رو پاگشا کنن. از اتفاقات غیرمترقبه ای که افتاد اومدن دوست و همخونه ایم در محل تحصیل به وطن بود! آخه کلاً تازه از کشور خارج شده بود و به هیچ عنوان برنامه ای برای اومدن نداشت، ولی انگاری دلش حسابی تنگ شده بود و طاقت دوری رو نیاورده بود. یک روز که زنگ خونه رو زدن و من از پنجره بیرون رو نگاه کردم،  دیدم با دسته گل و خندان داره به من اشاره میکنه که بیا و در رو باز کن، و طبیعتاً از دیدنش در اونجا خیلی خوشحال شدم.
کارمون روزها این شده بود که اول صبح زنگی به سفارت بزنیم و سراغ ویزا رو بگیریم. بندۀ خدا مادرش که از این جریان خبر داشت، هر روز از ما میپرسید که زنگ زدین و بعدش هم منتظر جواب میموند. حس میکردم که چقدر براش سخته و چشمهاش فاش میکردن که هر بار که این سؤال رو میکرد، دلش میخواست که جواب منفی بشنوه... دیگه رفته رفته تابستون هم داشت به آخراش نزدیک میشد و بچه ها هم برای باز شدن مدارس داشتن خودشون رو آماده میکردن. خواهر بزرگترش دو تا پسر دوقلو داشت که اون سال قرار بود تازه به مدرسه برن، دوقلوهای شیطونی که هیچوقت صحنۀ نقل پرتاب کردنشون در مراسم عروسی  بر سرم رو فراموش نمیکنم! با شیطنت معصومانه اشون و با حرص کودکانه اشون نقلها رو با شدت هر چه تمومتر پرتاب میکردن و به من میگفتن: حالا میخوای خالۀ ما رو ازمون بگیری ها؟ پس بگیر که اومد... یاد اون روزا به خیر که انگار همین دیروز بود...
مهر ماه اومد و مدارس هم باز شدن ولی هنوز از ویزا خبری نبود. دیگه داشتم یواش یواش نگران میشدم، یعنی فکر میکردم که تا کی باید منتظر بمونیم و از درسها هم به هیچ عنوان نمیخواستم عقب بمونم. در طی تابستون سعی کرده بودم که گاهی از وقت آزاد استفاده کنم و مروری به درسها داشته باشم... و بالاخره اواسط مهرماه بود، توی یکی از این تلفنهایی که به سفارت زدیم، بهمون خبر دادن که ویزا اومده! عجب خبر خوبی بود این برامون وانتظار چندین ماهه نهایتاً به سر اومده بود. خبر خوب برای ما، ولی کی دلش رو داشت که این خبر رو به مادرش بگه!

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

دردیست بی انتها

عادت دارم وقتی که کلۀ سحر از خواب بیدار میشم اولین کاری که بکنم دگمۀ کامپیوتر رو بزنم، اینم از عادتهای مدرن این دوران ما شده... و امروز صبح اولین روز هفته در این دیار، بر طبق عادت همیشگی همین کار رو کردم و بعدش به دنبال کارهای دیگۀ اول صبح رفتم. و باز به عادت هر روزه بعد از اتمام وظائف سحری چند دقیقه ای که تا اومدن اتوبوس وقت داشتم رو جلوی این جعبۀ سحرآمیزم نشستم... و با باز کردن شبکۀ اجتماعی فیسبوک اولین چیزی رو که میبینم عکس خانمیه که قیافه اش برام آشناست و زیرش نوشته شده: "... یک سال گذشت، احساس میکنم که زندگی از حرکت بازایستاده... چقدر دلم برات تنگ شده..." دلم شدیداً گرفت و ناخودآگاه اشک دور چشمام حلقه زد و یک آن خودم رو جای نویسنده گذاشتم... با خودم فکر کردم: دردیست بی انتها از دست دادن عزیز و معشوق!
چندین سال پیش در اون بخشی که تازه استخدام شدم، بیشتر همکارها جوون بودن و همگی البته مهربون با من تازه وارد. اما اون که از لهجه اش داد میزد که اهل اون دور و برها نیست و از هزاران فرسنگ در اون بالا بالاها به شهر ما کوچ کرده، نگاهش از بقیه مهربونتر بود. زیاد حرف نمیزد و در مجموع پسر آرومی بود. توی تنفسها و وقت ناهار بیشتر گپ میزدیم و هر چی بیشتر صحبت میکردیم حس میکردیم که چقدر عقاید و نظراتمون به هم شبیه هستن.
زیاد توی بخش ما نموند. با خانمش که هر دو اهل شمال بودن،  تصمیم گرفته بودن که دوباره به دیار خودشون برگردن. میدونستم که خانمش مریض شده و مریضیش هم جدیه اما از حد جدیتش اصلاً خبر نداشتم. خودش هم آدمی نبود که درد دل کنه و از این مقوله حرفی بزنه... بعد از رفتنش یکبار دیگه هم  دیدمش و بعد از اون دیگه تنها از طریق فیسبوک ازش خبردار میشدم، تا پارسال که ناگهان دیدم همۀ دوستا و همکارها دارن پیام تسلیت و تسلی براش میذارن، و تازه اونجا متوجه شدم که جریان از چه قرار بوده و چرا به موطنشون برگشته بودن...
امروز صبح با دیدن اون جملات پیش خودم فکر کردم که واقعاً آدم وقتی کسی رو که اینقدر دوست داره و عاشقشه به این شکل از دست میده، چطور میتونه بعدش به زندگی به شکلی عادی خودش ادامه بده؟! چطور میشه چنین دردی رو پشت سر گذاشت و فراموش کرد که تا دیروز "بوده" و امروز دیگه "نیست"؟! درسته که یاد و عشق هرگز از توی قلب پاک نمیشه، ولی وقتی رفتی دیگه رفتی...  و جداً که دردیست بی انتها از دست دادن معشوق :(