۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

دو و دو، چهار و چهار... شش و شش؟

یک موقعی فقط دو و دو بود، حالا چهار و چهار شد و خدا میدونه آیا شش و شش رو هم خواهم دید؟! اون موقعها که دو و دو بود کجا بودم و در چه افکار و خیالاتی!...و حالا که چهار و چهار شده، به چه حال و به چه کار...خدا شش و ششش رو به خیر کنه!...ا

۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه

اُرکوت

نمی دونم این چه جریانیه که جدیداً یک عده ای با مشخصاتی کاملاً ساختگی وارد ارکوت میشند! اینها میاند، در اونجا دعوت به دوستی می کنند و احتمالاً قصدشون فقط فضولی کردن و بدست آوردن اطلاعات جدید و به روز هست! چند سال پیش وقتی که ارکوت تازه افتتاح شده بود، یکی از بچه ها بعد از کلی تعریف از سایت ارکوت منو به اونجا دعوت کرد. کلاً همیشه با دیده ی شک و تردید به این سایت نگاه کرده ام، منتها تنها تسلیی که میشد در این رابطه به خود داد، این بود که همه ی کسانی که در اونجا هستند از طریق دعوت کسی مجاز به ورود شده اند... حداقل این چیزی بود که من تا چند وقت پیش فکر می کردم، ولی شنیدم که مثل خیلی چیزهای دیگه تو این دنیا، راه دور زدن برای این داستان هم وجود داشته و حتی میشده اجازه ی کاربری در سایت ارکوت رو در اینترنت خرید!!! حالا اینکه چه کسانی و به چه دلیل این چنین نیازی مبرم رو برای ورود به این سایت پیدا می کنند که حاضر میشند سر کیسه رو شل کنند، خدا داند :)...ا

۱۳۸۵ بهمن ۴, چهارشنبه

بها

یادش به خیر، اون قدیما که سرم هنوز توی درس و کتاب بود، یک استادی داشتیم که جزو کسایی بود که سیستم یونیکس رو برای اولین بار به شمال اروپا وارد کرده بود! یکی از حرفهاش همیشه آویزه ی ذهنمه. می گفت: "آدما بیشتر وقتا برای توسعه ی یک سیستم که در واقع بدون مشکل کار می کنه، بدون در نظر گرفتن عواقبش انگولکش می کنند! توصیه ی من به شما اینه: دست به سیستمی که کار می کنه نزنید، مگر اینکه خودتون رو برای بهایی که ممکنه مجبور بشید بپردازید، آماده کرده باشید!" من فکر می کنم این سؤالیه که همه ی ما روزمره باهاش سر و کار داریم، یعنی اینکه آیا به چیزایی که توی زندگی داریم و ازشون راضی هستیم باید بسنده کنیم، یا اینکه مرتب در فکر تغییر در جهت "بهتر" کردنشون باید باشیم! آیا ما همیشه خودمون رو برای اون "بهایی" که شاید وادار به پرداختش بشیم، آماده میکنیم؟!

۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

دنیا دو روزه

زمستون بالاخره با تأخیر چند ماهه به این دیار قطبی سر رسید و سر صبح با یخ بستن قفل ماشین و متعاقباً باز نشدن درش، من رو غافلگیر کرد...البته جریمه شدن بعدش زیاد هم ناگهانی نبود، چون توی این چند ماه اخیر انگار من یک بدهی دائمی به این شهر داشته ام:)...خلاصه که دیشب دیگه جرأت نکردم بیرون پارک کنم... چقدر احساس خوبیه وقتی دست رو بدون وقفه به طرف بند آویزون دراز می کنی و در به روت باز میشه... عزیزم، این آهنگ رو نتونستی تا آخرش گوش کنی...ا


عارف - دنیا دو روزه

وقتی میگن به آدم
دنیا فقط دو روزه
آدم دلش میسوزه
ای خدا ای خدا ای خدا ای
آدم که به گذشته
یه لحظه چشم میدوزه
بیشتر دلش میسوزه
ای خدا ای خدا ای خدا ای

دنیا وقار نداره
چشمش حیا نداره
هیچکس وفا نداره
ای خدا ای خدا ای خدا ای
دلی میخواد از آهن
هر کی میخواد مثل من
اینقدر دووم بیاره
ای خدا ای خدا ای خدا ای

تا کی آدم جوونه
کبکش خروس میخونه
دنیا باش مهربونه
ای خدا ای خدا ای خدا ای
اما به وقت پیری
بی یار و بی نشونه
آدم تنها میمونه
ای خدا ای خدا ای خدا ای

۱۳۸۵ دی ۲۸, پنجشنبه

کجایی همقطار؟

کجایی همقطار؟ به قول قدیمیا: رفتی حاجی حاجی مکه...:) غریب آشنا انگار، آشنایی غریب شد... بابا، ما بیصبرانه خودمون رو برای نوشته های بعدیت آماده کرده بودیم... رفتی و رفتن تو آتش نهاد در دل...:)ا

۱۳۸۵ دی ۲۷, چهارشنبه

کودکانه


فرهاد - کودکانه

بوی عيدی، بوی توت، بوی كاغذرنگی
بوی تند ماهی‌دودی وسط سفره‌ی نو
بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ

با اينا زمستونو سر می‌کنم
با اينا خسته‌گی‌مو در می‌کنم

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تانخورده‌ی لای کتاب

با اينا زمستونو سر می‌کنم
با اينا خسته‌گی‌مو در می‌کنم

فکر قاشق زدن یه دختر چادرسيا
شوق یک خيز بلند از روی بته‌های نور
برق کفش جف‌شده تو گنجه‌ها

با اينا زمستونو سر می‌کنم
با اينا خسته‌گی‌مو در می‌کنم

عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
بوی گل محمدی كه خشک شده لای کتاب

با اينا زمستونو سر می‌کنم
با اينا خسته‌گی‌مو در می‌کنم

بوی باغ‌چه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی كوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آب‌تنی

با اينا زمستونو سر می‌کنم
با اينا خسته‌گی‌مو در می‌کنم

۱۳۸۵ دی ۲۶, سه‌شنبه

که از چنگال ِ گرگم در ربودی

شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ ِ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان ِ گوسفند از وی بنالید
که از چنگال ِ گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی
سعدی

دیروز داشتم با عزیزی صحبت می کردم که ناگهان نمی دونم چرا به یاد این شعر افتادم! گاهی اوقات جداً آدم بدون اینکه خودش علتش رو بدونه، مغزش چه چیزهایی رو از اعماق ذهنش استخراج می کنه... به هر حال از دلیل پدیدار شدن این قطعه شعر در افکار من که بگذریم، فکر کنم این احساسیه که برای بسیاری از آدما توی زندگی ممکنه پیش بیاد! لابد با اصطلاح از توی چاله در اومدن و توی چاه افتادن همگی آشنایی دارید! متأسفانه این داستان نه فقط در سطح مسائل شخصی، بلکه در طیف گسترده ی یک جامعه هم میتونه پیش بیاد... یعنی انگار این در طبیعت بشره که برای فرار از یک فلاکت با گاردی باز خودش رو در دامان فلاکتی به مراتب هولناکتر میندازه، به طوری که حتی بعدش برای مورد قبلی "صلوات" هم میفرسته!... که از چنگال گرگم در ربودی.

۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه

از ماست که بر ماست

یک موقعی یک دوست بسیار عزیزی بهم می گفت: ناراحت شدن از دست تو اصلاً کار آسونی نیست! قضاوت در مورد این گفته رو به عهده ی عزیزانی میذارم که منو میشناسند، چون اظهار نظر کردن در این باره برای خود من کار راحتی نیست! چیزی رو که من در مورد خودم اما میتونم بگم اینه که ناراحت کردن من در واقع کار هر کسی نیست و تعداد محدودی که در این راه موفقیتی حاصل کرده اند، جداً مستحق جایزه هستند، هم در این دنیا هم در آخرت...:) جالب اینجاست که من حتی تا آخرین لحظه هم در فکر آزار ندادن این اشخاص بوده ام و سعی می کرده ام که باهاشون احساس همدردی کنم، چون فکر می کرده ام که توی زندگی بد آوردند... الآن تنها چیزی که در این مورد میتونم بگم فقط و فقط این جمله است: از ماست که بر ماست...ا

روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بياراست

بر راستی بال نظر کرد و چنين گفت
امروز همه روی زمین زير پر ماست

بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــيز
می‌بينم اگر ذره‌ای اندر ته درياست

گر بر سر خـاشاک يکی پشه بجنبد
جنبيدن آن پشه عيان در نظر ماست

بسيار منی کـرد و ز تقدير نترسيد
بنگر که ازين چرخ جفا پيشه چه برخاست

ناگـه ز کـمينگاه يکی سـخت کمانی
تيری ز قضاو قدر انداخت بر او راست

بـر بـال عـقاب آمـد آن تير جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست

بر خـاک بيفتاد و بغلـتيد چو ماهی
وانگاه پر خويش گشاد از چپ و از راست

گفتا عجبست اينکه ز چوبست و ز آهن
اين تيزی و تندی و پريدنش کجا خاست

چون نیک نگه‌کرد و پر خويش بر او ديد
گفتا ز که ناليم که از ماست که بر ماست

ناصر خسرو

۱۳۸۵ دی ۱۹, سه‌شنبه

روزگار غریبی است نازنین

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین
وعشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در خانه می کوبد
شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
وترانه را بر دهان
شغل را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای مارا بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

احمد شاملو

Ctrl + Alt + Delete

از حدود بیست سال پیش که کامپیوترهای به اصطلاح شخصی (پی سی) دنیای فنی رو قُرُق کردند، فشار دادن سه دگمه ی کنترل، آلت و دیلیت به طور همزمان یک چیز واضح و مبرهن برای خیلیهاییه که با دنیای مجازی سر و کله می زنند. دیروز وقتی بعد از ماهها تونستم این سه دگمه رو با انگشتانم با هم فشار بدم، از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم، کم مونده بود بپرم لپ پر از ته ریش همکار کنار دستیم رو یک ماچ آبدار بکنم:)... واقعاً که این ضرب المثل قدیمیه ما چقدر مصداق داره وقتی که میگه: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید!

۱۳۸۵ دی ۱۸, دوشنبه

همراه

بعد از سه هفته دوباره سر کار اومدن واقعاً که خیلی زور داشت! اصلاً نفهمیدم که این چند هفته چطور گذشت! درست مثل یک چشم به هم زدن بود... جالب اینجاست که بالاخره بعد از پاره کردن چند تا پیرهن توی این زندگی، این مسلماً اولین باری نبود که مرخصی می رفتم، ولی از دیروز بعد ازظهر انگار که در درونم عزای عمومی اعلام کرده بودند! هیچوقت تا به حال چنین حالتی بهم دست نداده بود! البته ناگفته نمونه که آسمونِ تیره و تار و هوای بارونی هم طبیعتاً در این عزا بی تأثیر نبود... از طرفی دیگه اولین روز کاری در سال جدید آغازی بسیار دلپذیر داشت که تمامیه دلمردگیهای دیروز و خستگی ناشی از صبح زود بیدار شدن رو در وجودم محو کرد: تو همراهم بودی...ا

۱۳۸۵ دی ۱۳, چهارشنبه

تصور کن

یادم میاد چندین سال پیش نه علاقه ای به رانندگی کردن داشتم و نه حتی نیازش رو حس میکردم! خلاصه که در این سرزمین یخی اینقدر که گواهینامه گرفتن گرون تموم میشد، آدم در نهایت عطاش رو به لقاش می بخشید... به هر حال بعد از مناظرات و مشاجرات فراوان، در سنی باور نکردنی برای جوونهای امروزی که برای تصدیق گرفتن نمیذارند حتی چند ساعت از قانونی شدن سنشون بگذره، بالاخره موفق به اخذ این "مدرک مهم" شدم... الان که فکر میکنم میبینم که توی ماههای اخیر کلی از وقت من در ماشین و به رانندگی گذشته و همین باعث شده که به رادیو، به خصوص رادیوهای جور و واجور هموطنان عزیز در این شهر زیاد گوش کنم که البته این رادیو ها خودشون سوژه ای هستند برای نوشتن که در اینجا "اکیداً" امتناع می کنم، چون اونوقت مثنوی هفتاد من خواهد شد!...باری برم سر اصل مطلب که الآن میگید: بابا، همه ی اینا چه ربطی به تیتر این نوشته ات داره؟! داشتم دوست خوبی رو بعد از یک بیگاری کشیدن روزانه ازش در نقاشی خونه :) با ماشین به خونه میرسوندم که یکی از این رادیو های تازه به دوران رسیده ی شهر ترانه ای رو پخش کرد که در عین اینکه خوشم اومد، منو به یاد ترانه ی دیگه ای به همون اسم ولی به زبون دیگه ای که بیش از سه دهه ی پیش توی دنیا خیلی معروف شده بود، انداخت... هر دو ترانه از اتوپیایی صحبت می کنند که به اعتقاد من تا این موجود دوپا در این دنیا وجود داره، به تحقق پیوستنش واقعاً فقط "تعبیر یک رؤیا"ست... بله همه ی اینها رو تصور کن که فراتر از تصور نخواهد رفت...ا


سیاوش قمیشی - تصور کن


تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته
جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست
جواب هم‌صدایی‌ها پلیس زِد شورش نیست
نه بمب هسته‌ای داره، نه بمب‌افکن نه خمپاره
دیگه هیچ بچه‌ای پاشو روی مین جا نمیذاره
همه آزاده آزادن، همه بی‌درد بی‌دردن
تو روزنامه نمی‌خونی، نهنگا خودکشی کردن

جهانی رو تصور کن، بدون نفرت و باروت
بدون ظلم خود کامه، بدون وحشت و تابوت
جهانی رو تصور کن، پر از لبخند و آزادی
لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی

تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه
اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه
تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه‌س
تمام جنگای دنیا، شدن مشمول آتش‌بس
کسی آقای عالم نیست، برابر با هم‌اند مردم
دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونه‌ی گندم
بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا
تصور کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رویا




John Lennon - Imagine


Imagine there's no Heaven
It's easy if you try
No hell below us
Above us only sky
Imagine all the people
Living for today

Imagine there's no countries
It isn't hard to do
Nothing to kill or die for
And no religion too
Imagine all the people
Living life in peace

You may say that I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will be as one

Imagine no possessions
I wonder if you can
No need for greed or hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people
Sharing all the world

You may say that I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will live as one

۱۳۸۵ دی ۱۱, دوشنبه

روز مقدس

بالاخره سال 2006 هم به پایان رسید... برای من این سال شخصاً سالی پر از حوادث گوناگون بود و با اینکه اتفاقات بد زیاد افتاد، نمیتونم بگم که سال بدی بود! هنوز هم باورم نمیشه که پنج ماه گذشته، یعنی فردا درست پنج ماه از اون روز مقدس میگذره... میگم مقدس چون انگار تمامیه رویدادهای سالهای اخیر زندگیِ من ظاهراً فقط بهانه ای بوده تا این روز به وقوع بپیونده... رهگذرانی دیرپا و زودپا پا به عرصه ی زندگیه من میذارند تا راه رو به طریقی برای این روز فراهم کنند، رهگذرانی که شاید حتی خودشون هم نمیدونستند که چرا بر سرِ راه من قرار گرفتند... بعضیهاشون چه ساده لوحانه فکر کردند که از عموناصر سوءاستفاده کردند و به خیال خودشون رندی به خرج دادند، در حالیکه خودشون فقط ملعبه ی دست سرنوشت برای به وقوع پیوستن حادثه ای فرای این سهل اندیشیهاشون بودند... دیدار دو روح سرگردان در روزی مقدس...ا