۱۳۸۵ دی ۱۸, دوشنبه

همراه

بعد از سه هفته دوباره سر کار اومدن واقعاً که خیلی زور داشت! اصلاً نفهمیدم که این چند هفته چطور گذشت! درست مثل یک چشم به هم زدن بود... جالب اینجاست که بالاخره بعد از پاره کردن چند تا پیرهن توی این زندگی، این مسلماً اولین باری نبود که مرخصی می رفتم، ولی از دیروز بعد ازظهر انگار که در درونم عزای عمومی اعلام کرده بودند! هیچوقت تا به حال چنین حالتی بهم دست نداده بود! البته ناگفته نمونه که آسمونِ تیره و تار و هوای بارونی هم طبیعتاً در این عزا بی تأثیر نبود... از طرفی دیگه اولین روز کاری در سال جدید آغازی بسیار دلپذیر داشت که تمامیه دلمردگیهای دیروز و خستگی ناشی از صبح زود بیدار شدن رو در وجودم محو کرد: تو همراهم بودی...ا

هیچ نظری موجود نیست: