شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ ِ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان ِ گوسفند از وی بنالید
که از چنگال ِ گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی
رهانید از دهان و چنگ ِ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان ِ گوسفند از وی بنالید
که از چنگال ِ گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی
سعدی
دیروز داشتم با عزیزی صحبت می کردم که ناگهان نمی دونم چرا به یاد این شعر افتادم! گاهی اوقات جداً آدم بدون اینکه خودش علتش رو بدونه، مغزش چه چیزهایی رو از اعماق ذهنش استخراج می کنه... به هر حال از دلیل پدیدار شدن این قطعه شعر در افکار من که بگذریم، فکر کنم این احساسیه که برای بسیاری از آدما توی زندگی ممکنه پیش بیاد! لابد با اصطلاح از توی چاله در اومدن و توی چاه افتادن همگی آشنایی دارید! متأسفانه این داستان نه فقط در سطح مسائل شخصی، بلکه در طیف گسترده ی یک جامعه هم میتونه پیش بیاد... یعنی انگار این در طبیعت بشره که برای فرار از یک فلاکت با گاردی باز خودش رو در دامان فلاکتی به مراتب هولناکتر میندازه، به طوری که حتی بعدش برای مورد قبلی "صلوات" هم میفرسته!... که از چنگال گرگم در ربودی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر