۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

لالایی

اگر کسی همه ی نوشته های من رو اینجا بخونه و حافظه ی قویی هم داشته باشه، شاید بعضی از مطالب تکراری به نظرش برسن. ولی خوب همین جور هم میشه دیگه، چون نویسنده از پوست و گوشت و استخون ساخته شده و بعضی از مسائل ممکنه توی زندگی آدم در برهه های مختلف تکرار بشن... راجع به انتظار و توقع داشتن، قبلاً میدونم که چندین بار نوشتم، دقیقاً در چه تاریخیش رو الان نمیدونم و شاید اونقدرها هم اهمیت نداشته باشه! ولی داشتم از یک بعد دیگه بهش فکر میکردم: اینکه چرا آدما گاهی (خدا رو شکر همیشگی نیست!) توقعی از اطرافیانشون دارن که خودشون حتی به اندازه یک صدمش رو قادر به انجامش نیستن؟! درست مثل یک پروژه میمونه که هر کسی دارای تواناییها و استعدادهاییه که بر اساس اونا رُلی رو بهش میدن و حالا کسی که توی اون پروژه هست و خودش نمیتونسته از عهده ی اون رل بربیاد، بره و ایراد بگیره و دربیاد که: "آقا، این چه وضعشه؟ چرا بیشتر انجام نمیدی؟ چرا بهتر انجام نمیدی؟!" حالا اگر شما جای اون مخاطَب بودید، چه احساسی بهتون دست میداد؟ جواب نمیدادید که آخه آدم حسابی، اگه لالایی بلد بودی، پس چرا خوابت نبرده، و حالا که بلد نبودی حداقل بذار اونایی که بلدن بخونن، که حالا اینجا ایستادی و داری از من ایراد میگیری؟!... و توی دلتون ناحودآگاه به یاد اون شعر زیبای شاملو نمی افتادید: "من درد در رگانم، چیزی نظیر گوشت در استخوانم پیچیید...

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

خورشید راستین من

دلم میخواست الان پرنده ای بودم و اوج میگرفتم به سمت آسمونها و پرواز میکردم بالای ابرا، اونجاییکه فقط خورشید هست و هیچی جلوی نورش رو نمیتونه بگیره. دلم میخواست گرمای خورشید رو روی بالهای کوچیک و شکننده ام احساس میکردم، شاید که از گرماش زخمهای بالهام التیام پیدا میکرد و میتونست تا ابد بالای ابرا بمونه و مجبور نشه دوباره زیر سایه ی سیاه و شوم ابرها به پرواز در بیاد. دلم میخواست از اون بالابالاها از اونجا که فقط شاید نقطه ای ریز و بی مفهوم به نظر میام، از انتهای حنجره و با تمام وجودم فریاد برمی آوردم و نعره میکشیدم و این سکوت آهنین و همیشگی رو در هم میشکستم و از طنین غرش من ابرها به کناری زدوده میشدن و خورشید راستین من برای همیشه در افق تابان میموند تا قطرات اشکم هیچگاه به زمین نرسند...هیچگاه...هیچگاه...

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

صدای گریه


ویگن - صدای گریه

بغض پاییزی اَبرم ، بغض یه غروب غمناک
شاهد ِ شکستن من ، قطرۀ بارون ِ رو خاک
غربت هر چه غروبه ، غم ِ هر چه اَبر دُنیاس
کوله بار ِ این غریبه ، جادۀ دَر به دَری هاس
میون تنهای دنیا ، شده تنهایی نصیبم
کاش که بودی و می دیدی ، اینجا بی تو چه غریبم
کاش می دونستی که بی تو ، مرگ ِ تدریجی ایه هستیم
یاد ِ تو تنها رفیقه ، توی هُشیاری و مستیم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
بی تو هر لحظه یه قرن ِ ، هر نَفس زخم کشنده
تنها با گفتن ِ اسمت ، رو لَبام می شینه خنده
آخ که این فقط یه لحظه اَس ، بعد از اون های هایِ گریه اَست
جای هر آواز ِ اینجا ، هر صدا صدای گریه است
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم

ریاضیات زندگی

یادتون میاد اون قدیم قدیما وقتی مدرسه میرفتیم، گاهی اوقات برای درس خوندن چه شور و شوقی داشتیم و گاهی اوقات هم حالمون از هر چی درس و کتاب بود به هم میخورد؟ ولی همه یک جور نبودیم، مثل الان هم و مثل همیشه... بعضی ها فارسی رو دوست داشتن، بعضی ها علوم رو و بعضی ها هم به قول زبون جوونا با ریاضیات حال میکردن. ریاضیات با اون همه مفاهیم و اصطلاحاتش، اون همه مسائلی که برای حل کردن بهمون میدادن، بعضی وقتها موقعی که موفق به حلشون میشدیم چه لذت و شعفی بهمون دست میداد! از اون همه ریاضیاتی که توی این همه سال خوندم، اونایی رو که توی دوره دبیرستان یاد گرفتم، به طرز معجزه آسایی هنوز توی ذهنم باقیه... انگار که همین دیروز بود که آقای ا. داشت بهمون رسم منحنی رو یاد میداد و چقدر شیرین بود. اون موقعها از این ماشین حسابهای مدرن امروزی خبری نبود که در آن واحد منحنی رو برات رسم کنه: باید تمام ماکزیمم ها و مینیمم ها رو خودت پیدا میکردی و بعد یک سری نقاط رو هم ما بینشون مشخص میکردی و در انتها حدوداً رسمش میکردی.آخرش این امید رو داشتی که محاسباتت درست بوده باشه و منحنیت کامل...
آیا زندگی ما آدمها هم قابل قیاس با رسم این منحنی ها نیست؟ توابعی سخت و پیچیده رو بهمون میدن و میگن رسم کنید و ما در بهترین شرایط شاید فقط تصوری از شکل و شمایلش داریم. تازه باید شکرگزار باشیم اگر تابع داده شده اصولاً درست بوده باشه و اصلا جوابی داشته باشه و قابل رسم باشه! ...نمیدونم، اول هفته انگار زیادی عمیق توی کنه مسائل دنیوی رفتم، شاید هم به خاطر اینه که احساس میکنم در منحنی زندگیم نقطه عطفی به وجود اومده و باید پذیرفتش...همه ی ما آدمها اینطور که به نظر میاد تنها به دنیا میایم، تنها زندگی میکنیم و تنها از این دنیا خواهیم رفت...توهمات رو باید کنار گذاشت، عموناصر: زندگی همینه :(

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

Control Freak

باز هم مثل همیشه در ترجمه کردن به جملات و اصطلاحاتی برخورد میکنم که مترادف فارسیش سخت پیدا میشه! میدونم که توی سالهای اخیر برای خیلی از کلمات معادلش رو درست کردن، به خصوص اصطلاحات علمی رو... به هر روی اصطلاح مورد نظر "کنترل فریک" (control freak) هست که حدوداً میشه نیاز به کنترل ترجمه اش کرد و توی روانشناسی پدیده ای کاملاً رایجه...
کسایی که دچار این قضیه هستند باید در هر موردی توی زندگی چه در مورد خودشون و چه در مورد دیگران کنترل داشته باشن و اگه لحظه ای احساس کنن که کنترلشون رو در موردی از دست دادن، تمام دنیاشون ممکنه به هم بریزه و حالتی بحرانی بهشون دست بده! نکته ی جالب این موضوع اینجاست که در همه کار و همه چیز، خودشون رو محق به دخالت کردن میبینن و همیشه در حال تعیین تکلیف برای دیگران هستند. برای همه چیز شما خط مشی مشخص میکنند حتی برای احساسات شما! خلاصه ی کلام که جداً پدیده ی جالبی هستند و از اون جالبتر اینجاست که اگر بهشون اعتراضی بشه، به هیچ عنوان اعتراض و انتقاد رو در این زمینه پذیرا نیستند و از نظر خودشون تمام این رفتارهایی رو که در مورد بقیه انجام میدن فقط و فقط برای خوبیه و چیزی به جز صلاح دیگران رو نمیخوان :)

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

آسمان اتوپیا

زمان داره مثل باد میگذره و ما حتی فرصت نظاره کردن حرکت برگهای درخت حوادث رو هم پیدا نمیکنیم، برگهایی که باد زمان مرتب نوازششون میکنه. به زودی سی سال میشه که من شاید بزرگترین تصمیم زندگیم رو اتخاذ کردم و زادگاهم رو به مقصدی نامعلوم ترک کردم. دلم نمیخواست که پشت سرم رو نگاه کنم چون خیلی دردناک بود و من طاقت درد بیش از اون رو نداشتم! آیا کار درستی میکردم؟ آیا واقعاً ارزشش رو داشت که همه چیز و همه کَسم رو به جای بذارم و برم؟ ولی در اون شرایط دیگه فرقی نمیکرد، چون تصمیمی بود که گرفته شده بود و نبایست که دیگه به پشت سر نگریست و یا حتی نیم نگاهی انداخت. پیش به سمت جلو، به سمت آینده، به سمت خوشبختی...
تا اونجایی که به یاد دارم، همیشه از پشیمون شدن توی زندگی بیزار بوده ام. به این اعتقاد داشتم و دارم که آدم یا کاری رو نمیکه و یا اگر انجامش داد، دیگه نباید پشیمون بشه! همه ی ما آدما توی زندگی مرتکب اشتباه میشیم و این به طور قطع اجتناب ناپذیره! ولی امکان اشتباه و خطا نباید به این معنی باشه که ما فرصتهایی که توی زندگی سر راهمون قرار میگیره رو از دست بدیم. بعضی از فرصتها شاید فقط یک بار دست بدن و دیگه تا آخر عمر به سراغ آدم نیان. باید که فرصتها رو توی این دنیای فانی غنیمت شمرد و از لحظه هایی که میان، میرن و دیگه برنمیگردن، استفاده کرد. مگه تا کی میشه در "آسمان اتوپیا" به دنبال فرشتگان گشت؟! ما از خاکیم و بر خاک خواهیم شد، پس باید که به خاک و زمین واقعیات نزدیک شد. رؤیاهای دست نیافتنی در اصل موهوماتی بیش نیستن:

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه ی زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فروخواهی شد
خیام

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

قناری


شعر قناری از زنده یاد شاملو با صدای شاعر

قناری گفت: ــ کُره‌ی ما
کُره‌ی قفس‌ها با ميله‌های زرين و چينه‌دانِ چينی.

ماهی‌ سُرخِ سفره‌ی هفت‌سين‌اش به محيطی تعبير کرد
که هر بهار
متبلور می‌شود.

کرکس گفت: ــ سياره‌ی من
سياره‌ی بی‌همتايی که در آن
مرگ
مائده می‌آفريند.

کوسه گفت: ــ زمين
سفره‌ی برکت‌خيزِ اقيانوس‌ها.

انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستينش از اشک تَر بود.

احمد شاملو

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

زردها بیهوده قرمز نشدند


فرهاد - برف

زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
گرته روشنی مرده برفی، همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته، انداخته است
چند تن خواب آلود، چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار که به جان هم نشناخته . انداخته است
چند تن خواب آلود، مشتی ناهموار
چند تن نا هشیار، چند تن خواب آلود

نیما یوشیج

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

سر دلباخته من


Zülfü Livaneli - Sevdalı Başım

Ah benim sevdalı başım
آه ای سر دلباخته من
Ah benim şair telaşım
آه ای سراسیمگی شاعرانه من
Ah benim sarhoşluğum
آه ای مستی من
Ah çılgın yüreğim
آه ای دل دیوانه من
Sus artık uslandır beni
دگر سکوت کن، رام کن مرا

Kaç okyanus geçtim böyle
از چند اقیانوس چنین گذشتم
Kaç denizde yitip gittim
در چند دریا محو شدم و رفتم
Kırılmış direkler yırtık yelkenlerle
با دکلهای شکسته، بادبانهای از هم گسسته
Kaç seferden yorgun döndüm
از چند سفر مانده بازگشتم

Ah benim yaralı ruhum
آه ای روح مجروح من
Ah benim insan kusurum
آه ای قصور انسانی من
Ah benim isyanlarım, ah yalnızlıklarım
آه ای عصیان من، آه ای تنهایی من
Gel artık uslandır beni
بیا دگر و رام کن مرا

Ah benim iyimser yanım
آه ای سمت خوشبین من
Ah benim aldanışlarım
آه ای توهمات من
Ah benim kavgalarım
آه ای مبارزات من
Ah pişmanlıklarım
آه ای پشیمانیهای من
Sus artık uslandır beni
دگر سکوت کن، رام کن مرا

Nazım Hikmet
ناظم حکمت

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

زنی را می شناسم من

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
زنی را می شناسم من

سیمین بهبهانی

پ ن  از ک. عزیز برای این شعر زیبایی که برام فرستاده بود ممنونم... 

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

پیش پرده زندگی - زبان

یک احساس عجیبی بهم میگه خیلی از اتفاقاتی که توی زندگی برام میفته، قبلش به طریقی سر راهم قرار میگیره! درست مثل موقعی که به سینما میری و با آرم "به زودی" پیش پرده ی یک سری از فیلمها رو نشون میدن. بعضی از این فیلمها رو شاید حتی بعداً به خاطر هم نیاری و بعضی هاشون رو شاید سالها بعد توی تلویزیون و یا ویدیو و از این قبیل ببینی. از ابتدای فیلم دائم پیش خودت میگی "خدایا، من این فیلم رو کجا دیدم؟" و تا آخر فیلم هم هر چقدر که به خودت فشار میاری، باز به ذهنت خطور نمیکنه که اون رو شاید مدتی مدید پیش از این توی پیش پرده ها دیده باشی...
درست سه دهه ی پیش وقتی که در دانشگاههای وطن بسته شد، چاره ای جز این ندیدم که برای ادامه ی تحصیل ترک دیار کنم. اولین زمینه سازی برای این تصمیم یادگیری زبان بود. توی کلاس زبانی که ثبت نام کردم همه جور تیپی پیدا میشد. به طور مشخص تقریباً همه برای یک هدف اومده بودن: یادگیری زبون و بعدش خروج از کشور! اون روزا کمتر کسی میومد آلمانی بخونه فقط برای اینکه علاقه به این زبون داره... یکی از این روزای کلاس بعد از تعطیل شدن با یکی از بچه های همکلاسی با پای پیاده هم مسیر شدم. نه تنها اسم بلکه حتی چهره اش رو هم به خاطر ندارم، یعنی اگر بعد از گذشت این همه سال به یادم میموند معجزه ای میباست در کار میبود! باری، از هر دری صحبت کردیم. با لهجه ی خاصی صحبت میکرد. ازش پرسیدم که اهل کجاست؟ کاشف به عمل اومد که  اهل کردستانه. من که علاقه ی زیادی به یادگیری زبان داشتم، فرصت رو مغتنم شمردم و شروع کردم به پرسیدن معنی برخی از واژه ها به کردی. تنها کلمه ای رو که به یادم هست و در ذهنم باقی موند این کلمه بود: "اِژِم" یعنی "میگم"...
این جریان گذشت و من بالاخره با چه مکافاتی از کشور خارج شدم. دیگه نه موضوع زبان کردی توی ذهنم باقی مونده بود ونه اصولاً اکراد... تا با دوستی در اون زمان آشنا شدم (که امروز بعد از گذشت سی سال این دوستی هنوز بر سر جای خودش باقیست). بدون اینکه خودم بفهمم به چه شکل و چطور، یک روز به خودم اومدم و دیدم که در حال کردی صحبت کردن با تمامی قوم و خویشان این دوست عزیزم هستم! ولی هنوز یاد اون "پیش پرده" نبودم تا چند سال بعد مادر این دوست رو برای اولین بار ملاقات کردم (روحش شاد باشه!) و شنیدم که میگفت: "مِن اِژِم" (من میگم)! ظاهراً این کلمه مخصوص به یک گویش خاص کردی بود که فقط این مادر توی همه ی اون خانواده به کارش میبرد! کی واقعاً فکرش رو میکرد؟! اگر اون روز در حال پیاده روی با اون همکلاس کسی به من میگفت که تو روزی در جمع اکراد خواهی بود و به طریقی باهاشون تکلم خواهی کرد که اونها حتی تو رو از خودشون بدونند، میگفتم: آقا ما رو دست ننداز!... و این به یقین فقط مثالی کوچک از این پیش پردهای زندگی من بود...

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

زیباترین سخنان

تقدیم به تو عزیزم! مطمئن باش که این یکی دیگه "کمدی سیاه" نیست :)

En güzel deniz
:زیباترینِ دریاها
Henüz gidilmemiş olandır
 هنوز پیموده نشده
En güzel çocuk
زیباترینِ بچه ها:
Henüz büyümedi
هنوز  بزرگ نگردیده
En güzel günlerimiz
زیباترینِ روزهایمان :
Henüz yaşamadıklarımız
آنانیست که  هنوز  تجربه نکرده ایم
Ve sana söylemek istediğim en güzel söz
:و آنچه به تو گفتن میخواهم ، زیباترین سخنان است
Henüz söylememiş olduğum sözdür
سخنانیست که هنوز به زبان نیاورده ام

Nazim Hikmet
ناظم حکمت

به سراغ من اگر میایید...

امسال زمستون بدی رو پشت سر گذاشتیم و اثراتش انگار هنوز هم که هنوزه باقیه. تازه چند روزیه که هوا یک خرده گرم شده وگرنه تا همین هفته ی گذشته بعضی جاها توی این مملکت هنوز حتی برف هم میومد. تا جشن "میانه تابستان" دو هفته ای بیشتر نمونده...گاهی اوقات آدم از اسم این جشن خنده اش میگیره چون طبق تقویم رسماً تابستون باید در اون تاریخ شروع بشه، ولی خوب این شمالیهای "آفتاب پرست" چون تابستون خیلی کوتاهی دارن، دیگه حق انتخاب بهتری برای اسم یابی نداشتند.
به هر روی رسماً هنوز بهاره و من عاشق بهار... راستش چند سالی هست که یک دوستی بسیار مرموز و اسرارانگیز پیدا کردم، یعنی توی همین فصل بود که با هم آشنا شدیم. همین موقع ها بود که یه روز سرزده به سراغم اومد و با اومدنش ماهها زندگیم رو دگرگون کرد، بعدش هم یه روز راهش رو کشید و بدون خداحافظی رفت. تا مدتها در عجب بودم که این چه اومدن و چه رفتنی بود! بعد از اون گاهگداری دورادور ازم سر و سراغی میگیره، ولی نکته ی جالب اینجاست که هر سال این موقع بهار که میشه دوباره سرزده به سراغم میاد. نمیدونم جریان از چه قراره، یا دلش برام خیلی تنگ میشه و دیگه طاقت نمیاره، یا اینکه فکر میکنه که من خیلی تنهام و دلم شدیداً براش تنگ شده! هر چه که هست اومدنش در این زیباترین فصل سال برام معمایی شده! دلم میخواد این شعر ظریف و زیبا رو از زنده یاد سهراب سپهری تقدیم به این دوست بکنم تا شاید از این به بعد قبل از اومدنش یک خبری بده...:)

به سراغ من اگر می‌آیید،
پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می‌آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می‌آید.
آدم این‌جا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

سهراب سپهری

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم

چند هفته ای میشه که دستم به قلم نرفته. حرف برای گفتن خیلی زیاده ولی نمیدونم چرا هر بار که میام بنویسم تا نوک زبونم میاد ولی تو ی مرحله آخر همونجا خشکش میزنه! ولی در انتها خودم هم میدونم که نوشتن برام مفیده و اون مدتی که نمینویسم، احساس رخوت و پژمردگی بهم دست میده...
این روزا خیلی به یاد قدیم قدیما میافتم. الان توی فیسبوک نگاهی انداختم و دیدم دوست دیرینه ام عکسهایی از نزدیک به سه دهه ی پیش گذاشته و خوب دیدن اون عکسا آدم رو بیشتر به دوران خیلی قبل میبره، اون موقعها که درد و غمت شاید فقط درس و مشق بود و بس! مدرسه بیشتر زندگی آدم بود. با دوستای مدرسه زندگی میکردی، معلمها و دبیرها برات خدا بودند. بعضیهاشون وقتی صحبت میکردن برات وحی منزل بود. دبیر ادبیاتی که وقتی حوصله بچه ها سر میرفت بیات ترک و بیات اصفهان و بیات تهران میخوند، دبیر تعلیمات دینی که اینقدر پیر و فرسوده شده بود که نه گوشش میشنید و نه چشمهاش میدید و امتحانهای آخر سالش رو وجبی نمره میداد، دبیر زبان که همیشه لباساش با ساعت و کمربند و کفشش با هم جور بودند و ما در تمام مدت سال هیچ وقت این آدم رو با یک سر و وضع تکراری ندیدیم... واقعاً که چه دورانی بود و آدم جداً گاهی دلش برای اون سالها تنگ میشه، سالهایی پر از شور و زندگی، بدون دغدغه و نگرانی... دریغا که قدر اون روزا رو ندونستیم، به مانند باد گذشتند و امروز فقط با کوله باری از خاطرات شیرین اون دوران، روزگار رو به سر میبریم...

افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم
خیام

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

بازگشت

دو سالی میشد که منشی دپارتمان رو ندیده بودم. راستش قبلش هم به جز سلام و علیک روزمره سر کار هم زیاد با هم ارتباطی نداشتیم. از اون سیگاریهای قهار بود. اون موقعها که هنوز کشیدن سیگار توی اماکن عمومی و اداره جات قدغن نشده بود، درست مثل شومن دو فر (قطار دودی) تدخین میکرد. ولی درست توی همون دو سالی که من غیبت کبری کرده بودم، قانون منع استعمال دخانیات در محل کار رو گذرونده بودن و نتیجتاً سیگاریون محترم میبایست در تمام فصول سال به بیرون ساختمون میرفتن و هوای تمیز بیرون رو ناپاک میکردن!
جلوی در ساختمون ایستاده بود و مشغول به کشیدن سیگار. منو که دید خیلی خوشحال شد و سلام و علیک گرمی باهام کرد. براش تعریف کردم که با هزار زور و بدبختی دوباره تونستم وضعیتم رو به موقعیت سابقم برگردونم. در کمال تعجبم چیزی رو گفت که هنوز هم گاهی بهش فکر میکنم! گفت: من میدونستم که تو دوباره برمیگردی و این برام مثل روز روشن بود...
دیروز که به این یکی بخشمون نقل مکان میکردم، احساس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود. یادم اومد که شش سال قبل چطور اینجا رو ترک کرده بودم و بعد از حدود یک دهه کار در اینجا و بر خلاف میلم مجبور شده بودم همه چیز رو پشت سرم بذارم... و حالا دوباره بعد از این همه سال و بدون اینکه توی این سالها حتی حدسش رو بتونم بزنم، باز دوباره تونسته بودم برگردم!... و به یاد حرفهای خانم منشی افتادم... واقعاً که زندگی معمایی عجیب و غریبه! هیچکس از آینده و چیزی که در انتظارشه خبر نداره!

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

نوروز پیروز و بهاران خجسته بادا!

نوروز پیروز و بهاران خجسته بادا!


بهاران خجسته باد
شعر: عبدالله بهزادی
آهنگ: کرامت دانشیان
تنظیم: اسفندیار منفردزاده

هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت زد نغمه امید
به جوش آمده‌ست خون درون رگ گیاه
بهار خجسته‌فال خرامان رسـد ز راه

به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار می‌کنند
به آنان که با قلم تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار می‌کنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد

و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان، به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد، نگون و گسسته باد

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

محبوس

روز اول شروع کلاسها بود. قیافه های همه برام تقریباً آشنا بود، آخه همه اشون رو توی امتحانهای ورودی دیده بودم. کشور قطبیی که ما بهش کوچ کرده بودیم، تازه به فکرش رسیده بود که از نیروهای تحصیلکرده ی مهاجر استفاده کنه، به همین خاطر یک سری دوره و کلاس و از این داستانها گذاشته بود تا از این طریق خارجیهای بالای دیپلم رو مثلاً "تعلیم" بده و بعد با هزار زور و کلک وارد بازار کارشون کنه! خلاصه ما هم به طریقی توی این کلاسها بُر خورده بودیم، با اینکه هنوز درسه تموم نشده بود و خلاصه ی کلام "آکادمیک" به حساب نمیومدیم!
وقتی روز اول اسمها رو خوندن، متوجه شدیم که یکی دیگه هم باید باشه که موفق شده از هفت خوان رستم رد بشه و خودش رو توی این دوره ها جا بکنه. ولی انگار به دلایلی که بعدها فهمیدم، نتونسته بود از ابتدای کلاسها حضور داشته باشه... چند هفته ای گذشت و یک روز صبح که مثل هر روز به مکان تشکیل کلاسها یعنی دانشگاه اون شهر رفتم، چهره ی جدیدی رو دیدم. جلو اومد و باهام سلام و علیک کرد. فهمیدم که همون همکلاس تا به حال غایب ماست. گرمای خاصی توی صداش و لحن حرف زدنش بود که آدم رو ناخوآگاه به خودش جلب میکرد. تا کلاس شروع بشه کلی حرف زدیم و از وطن گفتیم. احساس خیلی عجیبی داشتم، انگار که سالیان سال بود که میشناختمش و نزدیکی عجیبی رو باهاش احساس میکردم. وقتی ازم پرسید که کدوم دانشگاه درس خوندی و من بهش جواب دادم، کاشف به عمل اومد که اون هم توی همون دانشگاه بوده... با این فرق که من به دلایلی مجبور شده بودم که بگم در اون دانشگاه تحصیل کردم و اون واقعاً فارغ التحصیل اونجا بود... بهم گفت: "اونجا ندیدمت!" و من عرق شرم روی قلبم نشست...
تمام اون ساعت اول کلاس رو داشتم به این مسئله فکر میکردم. وقتی زنگ تفریح شد، به سراغش رفتم و به گوشه ای کشیدمش. سفره ی دلم رو باز کردم و کل واقعیت رو براش تعریف کردم. با نگاه مهربونش بهم گفت: نمیخواد بگی! اصلا" خودت رو مجاب نکن... ولی من یک چیزی درونم میگفت که این آدم با خیلیها فرق میکنه...
امروز دو دهه و اندی از اون ماجرا گذشته و زندگی هر دو ما پستی و بلندی زیاد داشته. نمیدونم چرا احساس کردم که باید راجع به این دوست بنویسم! شاید برای اینکه زندگی اون طفلک سالهاست که فقط پستی داشته و در زندانی محبوسه که برای هیچکس به جز خودش مرئی نیست! شاید هم به خاطر اینه که همیشه به یادش هستم و خیلی وقتا دلم براش تنگ میشه، برای حضورش برای دوستیش... آرزو میکردم که ای کاش روزگار اینچنین نامرد و ناجوانمرد نبود و انسانی به این نازنینی رو اینچنین در بند نمیکشید... شاید هم...

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

وداع یاران

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگوئید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت، چشم گناه کاران

ای صبح شب نشینان، جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندی که بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

چندت کنم حکایت؟ شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران

سعدی

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

بازآ بازآ

بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
ابو سعید ابوالخیر

این شعر رو امروز دوستی برام نوشته بود، از موقعی که خوندمش همش توی ذهنمه! تخطئه کردن دیگران چقدر راحته جداً! به سادگی میشه کلاه قضاوت رو به سر گذاشت و در مورد همه حکم صادر کرد، ولی آیا اگر آدم خودش توی شرایط مشابه قرار بگیره، چطور رفتار میکنه؟! تازه بر فرض که "کامل" بودی و هرگز توی زندگی مرتکب خطا نشدی! آیا همه یک جور هستند؟ آیا همه ی آدما به یک اندازه قوی هستند؟

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

بهار دلنشین

بنان - بهار دلنشین

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه‌ء ویران من

تا بهار زندگی، آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل، آمد بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر آتش‌نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار بنشین، نشان سوز نهان

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبهء ویران من
بازآ ببین در حیرتم، بشکن سکوت خلوتم
چون لالهء صحرا ببین، در چهره داغ حسرتم
ای روی تو آئینه‌ام، عشقت غم دیرینه‌ام
بازآ چو گل در این بهار، سر را بنه بر سینه‌ام

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

بادبادک ران

مدتهاست از بس که دلم میخواد زبون مادری رو حفظش کنم و نذارم گذر ایام و دوری از اون آب خاک خدشه ای بهش وارد کنه، دلم نمیاد به زبونای دیگه کتابی رو شروع کنم. چند وقتیه ولی همه ی کتابای موجود قابل خوندن توی خونه ته کشیده و سرمای دل انگیز از یک طرف و تنبلی روح انگیز از طرف دیگه باعث شده که نتونم برم یک سری به کتابخونه ی شهر بزنم. کتاب بادبادک ران خالد حسینی رو به زبون اجنبی های شمالی چند وقت پیش توی خونه پیدا کردم و شروع به خوندنش کردم. شبا چند صفحه ای قبل از خواب میخوندم ولی یک طورهایی انگار پیش نمیرفت. هفته ی پیش وقتی داشتم بار و بنه ی سفر رو جمع میکردم، این کتاب رو برداشتم. با خودم گفتم، این بهترین موقعیته تا وقتای مرده رو توی راه زنده کنم!
غریب آشنا میگفت: "وقتی من این کتاب رو شروع کردم، سه روز نتونستم زمنینش بذارم تا بالاخره تمومش کردم" ... هر چی بیشتر توی کتاب جلو میرفتم، بیشتر متوجه منظور حرف غریب آشنا میشدم و به این فکر میکردم که چقدر مردم اون کشور بخت برگشته هستند. من همیشه این فکر رو در مورد وطن میکردم ولی دیدم در مقایسه با افغانها اونها جداً پادشاهند...
نمیدونم چرا موقع خوندن داستان همش یاد خاطرات گذشته ام توی اون مدت کوتاهی که توی وطن بودم و کار میکردم، می افتادم. توی کارخونه ای خارج شهر کار میکردم که سرایدارش افغانی بود. بنده ی خدا با چند سر عائله توی یک وجب اتاق زندگی میکرد. به عادت همیشه با اینکه راه دور بود، اول صبح قبل از همه سر کار بودم. به محض ورود میرفتم و بساط چایی رو علم میکردم. میومد و با اون لهجه ی شیرینش میگفت: آقای ... آخه شما چرا این کار رو میکنید؟! این وظیفه ی منه... میگفتم: مگه فرقی داره؟ مهم اینجاست که چای به راه باشه. بقیه همکارها همه مرتب سر به سرش میذاشتن و همش تحقیرش میکردن! و من شرمم میومد از رفتار هموطنام و به یاد احساسات خودم در غربت میفتادم... به من میگفت: آقا، شما با همه ی اینجایی ها فرق دارین، خدا عمرتون بده...

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

سگها و گرگها

سرمای امسال واقعاً بی سابقه است. اینجا میگن سرمای ماه گذشته توی صد و هشتاد سال گذشته بی سابقه بوده! سالهای پیش شاید چند باری برف میومد ولی هیچوقت مدتی طولانی روی زمین نمیموند. الان چندین هفته است که ما آسفالت خیابونها رو دیگه نمیبینیم و تا جاییکه چشم کار میکنه، برف و یخه... نمیدونم چرا هر وقت هوا اینقدر سرد میشه ناخودآگاه یاد دوران دانشجویی و کار روزنامه فروشی توی خیابونا میفتم. اون موقعها البته جوونتر و قویتر بودیم و به قول معروف "ککمون رو هم نمیگزید"ولی توی سرمای بیست درجه زیر صفر از خونه بیرون اومدن، سوار دوچرخه شدن، کیلومترها رکاب زدن و بعد سه چهار ساعت یکجا سر یک چهارراه ایستادن حتی جوون و جاهل رو هم توی همون نیم ساعت اول از زندگی بیزار میکرد! اون وقتها همه چیز زندگی و به خصوص آینده آدم نامعلوم بود. پیش خودم فکر میکردم که میشه یک روزی برسه که آدم دیگه مجبور نباشه توی سرمای اینچنینی و زیر سقف آسمون کار کنه... این روزا که گاهی پیاده از سر کار میرم خونه، توی راه به کسایی برخورد میکنم که توی این باد و بوران و یخبندون سوار بر دوچرخه هاشون هستند و با تمام وجودشون دارند رکاب میزنن. دلم میخواد سرشون داد بزنم که بابا مگه به سرتون زده که جون خودتون و امنیت بقیه رو به خطر میندازین و توی این هوا دوچرخه سواری میکنین؟! ولی بعد از خودم خجالت میکشم و میگم: عموناصر، تو از کجا میدونی که اونا مثل اون زمونای تو مجبور به این کار نیستند؟
این شعر رو تقدیم به همه اونایی میکنم که چاره ای به جز کار و تحمل در این سرمای ناجوونمردانه رو ندارن...

سگها و گرگها

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش اید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم

خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد

اخوان ثالث

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

دوستان قدیمی

چقدر احساس ما آدما توی برهه های مختلف زندگی میتونن گوناگون باشن! هر کسی به فراخور سن و سالش و بسته به روحیاتش یک تعدادی دوست و آشنا وارد زندگیش میشن، یا میمونن و یا اینکه بعد از مدتی همونجور که اومدن به همون شکل هم میرن. من هم از اونجاییکه از این قاعده مستثنی نیستم بالاخره با انسانهایی توی این چند صباح عمرم به طریقی آشنا شدم، حالا دوست بودن، آشنا و یا حتی فامیل، در اصل فرقی نمیکنه... راستش رو بخوایید بدون اینکه دلیلش رو بدونم مدتیه که شدیداًٌ به یاد همگی این کسایی که ازشون صحبت کردم میفتم! نمیتونم بگم که توی این سالها اصلاً بهشون فکر نمیکردم، ولی الان یک احساس کاملاً متفاوتیه... شاید تا به حال فقط منفعل بودم و تلاشی در جهت سراغگیری ازشون نمیکردم ولی حالا میگردم و تک تکشون رو پیدا میکنم!
ولی در مورد بعضی ها زمان زیادی گذشته، بعضی ها شاید کاملاً فراموشت کرده باشن، بعضی ها شاید حتی از دستت دلخور باشن و پیش خودشون و یا شاید هم به صراحت بگن که: "بی معرفت تا حالا کجا بودی پس؟! چی شد که حالا به یاد ما افتادی؟!" بعضی ها هم شاید اصلاً حتی جوابی به سلامت ندن و به قولی تحویلت نگیرن... با خودم میگم: اشکالی نداره، عموناصر! تو کار خودت رو بکن! تو سراغ از دوستای قدیمی بگیر و صله ی ارحام کن! حتی اگر هم تحویلت نگرفتن، مانعی نداره، چون تو چه میدونی که توی این مدت که تو در باتلاق زندگی خودت داشتی دست و پا میزدی، اونها به چه حال و روزی بودن و از همه مهم تر الان تحت چه شرایطی هستند! به قول دوست خوبم: قلبت رو اینقدر بزرگ کن که همه ی آدمهای دنیا توش جا بگیرن...