۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

دگر بار: 13. سه تفنگدار

توی اون تابستونی که گذشت اتفاقات زیادی توی زندگی من افتاده بود. قبل از آشناییم با غریب آشنا، تقریباً میشه گفت که ارتباطم با همۀ دوستای قدیمی قطع شده بود! نمیدونم شاید هم منصفانه تر باشه اگه بگم که در اصل این من بودم که ارتباطم رو با همه قطع کرده بودم، چون احساس میکردم که همه من رو به طریقی در اون میون تنها گذاشته بودن، حال به درست یا به غلط! این جریان باعث شده بود که وقتی پام رو توی اون رابطۀ تازه گذاشتم عملاً دیگه توی این شهر از گذشته ام کسی باقی نمونده باشه، البته منهای یکی دو تا دوست قدیمی که اونا هم به هیچ طریقی ارتباطی با اون دایرۀ قدیمی نداشتن...
دوست دیرینه ام و خانواده اش توی اون مدت هنوز ملاقاتش نکرده بودن! هم اونا کنجکاو بودن که ببیننش و هم خودش خیلی دلش میخواست اونا رو از نزدیک ببینه، چون من توی اون مدت زیاد ازشون صحبت کرده بودم. من که هر چند وقت یکباری همیشه یک سری بهشون میزدم و یعنی هنوز هم میزنم، توی یکی از این سفرها بهش پیشنهاد دادم که اگه دلش میخواد با هم بریم و اونا رو ببینه. استقبال کرد از این پیشنهاد من و قرار شد که یک روز شنبه صبح بریم و بعد ازظهرش برگردیم. این البته کمی با رفتنهای معمولی من فرق داشت. من هر وقت بهشون سری میزدیم معمولاً آخر هفته رو اونجا میموندم، ولی چون اون، بار اولش بود و طبیعتاً خجالت میکشید بنابرین من هم کاملاً بهش حق دادم که نخواد شب رو در خونه ای که بار اول درش قدم میذاره بمونه...
سفر خوبی از آب دراومد. همونجور که حدس میزدم همگی ازش خوششون اومد و خیلی گرم و صمیمی ازش پذیرایی کردن. خودش هم اینطور که به نظر میومد ازشون خوشش اومد، یعنی حداقل این چیزی بود که به من نشون داد اون موقع... خیلی از این جریان خوشحال بودم من، دلم نمیخواست تنها کسایی که توی این مملکت به عنوان دوستای نزدیک بودن باهاش ارتباط خوبی نداشته باشن چون این در دراز مدت طبیعتاً باعث مسائل و درگیری میشد! هرچند که اونا توی یک شهر دیگه زندگی میکردن و ارتباطات ما در حد هر چند ماه یک بار دیدن بود، ولی به هر صورت زیاد خوشایند نمیشد اگه از هم خوششون نمیومد... فکر کنم حدودای همون موقعها بود که به خونۀ جدید اسباب کشی کرده بودم که جشن نامزدی دختر این دوست دیرینه بود و من رو هم دعوت کرده بودن. پرسیدم ازشون که آیا میتونم با همراه بیام که پاسخ مسلماً مثبت بود. و شب بدی نبود اون شب هم و خوش گذشت، و به مانند دفعۀ قبل با اینکه نیمه های شب بود و برگشت به خونه مستلزم چند ساعت رانندگی در جاده و تاریکی بود، با این حال به شهر خودمون برگشتیم...
و اما از اطرافیان اون بگم که توی اون مدت کوتاه بیشترین کسایی رو که دیده بودم اونا بودن. تعدادشون زیاد نبود در اصل! خانواده اش بود، پسرش،  پدر و مادر و برادرش، و دوست مجازی و خانواده اش. در واقع میشه گفت که دو تا خانواده بودن که با هم رفت و آمد میکردن، و با هیچ کس دیگه ای در واقع نه تماسی داشتن و نه رفت و آمدی! دلیلش اون موقعها برای من زیاد مشخص نبود ولی بعدها یواش یواش که بیشتر توشون راه پیدا کردم همه چیز واضح و آشکارتر شد: هیچکس بعد از دیدن پدرش بعد از یک بار به طور قطع دیگه دلش نمیخواست اون بار اول، دفعۀ دومی همه داشته باشه! به قول خودش که اون اوائل میگفت: "بابام یک کمی مخصوصه..." که معنی "مخصوص" رو من بعدها خوب متوجه شدم! دوست مجازی اینجا یک خواهر و یک برادر داشت. خواهرش تازه با یک آقایی که اهل همین دیار بود آشنا شده که جداً پسر نازنینی به نظر میومد. برادرش هم هنوز عذب بود و در جستجوی شریک زندگی و همسر... همونجور که من دلم میخواست که اون با اطرافیان من ارتباط خوبی داشته باشه، طبیعتاً اون هم همین خواسته رو داشت. به همین خاطر مهمونیی داد و همه اشون رو دعوت کرد، البته ظاهراً هدف دعوت کردن خانوادۀ دوست دختر برادرش بود. همگی برخوردشون خوب بود و دوستانه! برادر دوست مجازی در عین اینکه خیلی صمیمی برخورد میکرد ولی در عین حال هم سعی میکرد که من رو تخلیۀ اطلاعاتی بکنه :) این رو البته خود غریب آشنا در موردش از قبل به من اخطار داده بود که این شخص چنین عادتی داره و اینکه من اصلاً تعجبی نکنم! بعدها البته متوجه شدم که این رفتارهاش اون شب، فقط مربوط به اخلاقش نبوده و انگار یک موقعی یک مقاصدی در کار بوده که با نظر منفی مواجه شده و به جایی نرسیده! برادر خود غریب آشنا هم که کماکان به همون برخوردی که از روز اول در پیش گرفته بود ادامه میداد، یعنی با فاصله ولی کمی مؤدبانه تر! در مجموع میشه گفت که شب خوبی بود. موقع نوشیدن، دوست مجازی گفت که نمیتونه بخوره چون رانندگی میکنه، که من گفتم همگی بخورین و من قول میدم همه رو شب به خونه برسونم. و آخر شب من با ماشینش هم خودش و هم برادرش رو که در همون نزدیکی خونه اش زندگی میکرد رسوندم و بعد ماشین رو در نزدیکی خونۀ غریب آشنا پارک کردم تا روز بعد بیاد و برش داره... وقتی برگشتم به خونه اش، خودش و مامانش مشغول جمع و جور بودن و فکر نمیکردن که من دوباره بیام! گفتم که اومدم کمک برای تمیزکاری که باعث تعجبشون شد و اصلاً فکرش رو نمیکردن!
بعد از اون شب چند بار دیگه اون جمع رو، من جمله توی تولد سی سالگی خواهر دوست مجازی ملاقات کردم. حالا دیگه یک جورایی خودم رو توی جمعشون غریبه احساس نمیکردم و   مطمئن بودم که این احساس یک طرفه نیست...
تا بالاخره کریستمس فرا رسید. دوست مجازی همه رو برای شب کریستمس دعوت کرد. و این اولین باری بود که پا توی خونه اش میذاشتم. شبی بسیار فراموش نشدنی بود برای من چون پر از احساسات بود و دوستی. اون صحنه رو توی آشپزخونۀ دوست مجازی هرگز فراموش نمیکنم وقتی که سه نفری دست بر شانه های هم گذاشتیم و با چشمانی اشک آلود که حاکی از شعف و خوشحالی بود، به هم قول دادیم که برای همیشه دوست بمونیم... و "سه نفنگدار" در اون لحظه دوباره متولد شده بودن! بعدها شنیدم از غریب آشنا که دوست مجازی بهش همون شب گفته بوده که "اگر عموناصر رو اذیت بکنی با من طرفی!"!!

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

اهداء عضو پس از مرگ

خبری رو امروز توی روزنامه خوندم مبنی بر اینکه من بعد حتی از توی فیسبوک هم میشه توی این کشور در رابطه با اهداء عضو بعد از مرگ،  آمادگی خود رو اعلام کرد. این رو وزیر امور اجتماعی در صفحۀ فیسبوک خودش به اطلاع همگان رسونده... بسیار جالب و مفید.
بعد از دیدن این خبر به یاد این افتادم که من خودم سالها پیش این کار رو کرده بودم، یعنی اعلام کرده بودم که بعد از مرگم هر کاری دلشون میخواد با این تن بی فایدۀ من بکنن. فکر کرده بودم که وقتی رفتی دیگه رفتی و این بدن به چه دردت خواهد خورد؟! شاید بعد از رفتنت به درد کس دیگه ای خورد! دوستی داشتیم که برادرش پزشک بود و از اونجایی که متأسفانه خارجیها همیشه نسبت به همه چیز در کشور میزبان به چشم شک و تردید نگاه میکنن و فکر میکنن که همه چیز دسیسه ای پشتش خوابیده،  این آقای پزشک هم معتقد بود که "ماها غیر بومیها نباید اینکار رو بکنیم چون اگه اتفاقی برامون بیفته و سر مرز بین مرگ و زندگی باشیم، اونوقت اگه شانس نجات پیدا کردن برامون وجود داشته باشه، با این موافقتی که از قبل کردیم، ترجیح داده میشه زودتر بریم تا اینکه بمونیم..."! راستش رو بگم اون وقتها به این حرفش البته کمی فکر کردم ولی در انتها زیاد برام منطقی به نظر نمیومد! امروز بعد از سالها با در دست داشتن امکانات جدید الکترونیکی وارد سیستم این سازمان ثبت اهداء عضو شدم، و در کمال تعجبم دیدم که من توی سیستم نیستم که تصحیحش فقط کار چند ثانیه بود :)
البته بین خودمون باشه، بدم نمیومد که وصیتی مثل خیام عزیز بکنم:)

چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مرا عبرت مردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید
وز کالبدم خشت سر خم سازید

در واقع این خواسته یک کمی باحالتره و حال و هوای هیجان انگیزتری داره، ولی خوب  به کس دیگه ای هم فایده ای نمیرسونه، یعنی "خشت سر خم" به چه کار اون بنده خدایی میاد که نیاز به پیوند قلب یا کلیه داره، ها؟ :)

پ. ن. الان نگاه کردم دیدم این شعر رو در پستی حدود پنج سال تقدیم به "سه تفنگدار" کرده بودم! چه میدونستم اون موقعها که دو تفنگدار دیگه اینقدر نامرد و پست فطرت از آب درمیان که دوتایی در عملیاتی ناجوونمردانه سر تفنگدار سومی رو زیر آب بکنن :-)


۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

داستان مهاجرت 18

مشاورمون با ماشینش جلوی ساختمون منتظر ما بود. وسائل رو که بار ماشین کردیم، نشستیم و دیگه وقت راه افتادن بود. توی اون مدت کوتاه چند ماهه، کمی با اون محیط مأنوس شده بودیم ولی نمیتونم بگم که شخصاً دلم برای اونجا تنگ میشد، یعنی واقعیت امر این بود که اصلاً دل من یکی به هیچ عنوان تنگ نمیشد! تنها چیزی که در اون لحظه برام کمی غم انگیز به نظر میومد تنها گذاشتن دوست دیرین در اونجا بود. از طرفی هیجان رفتن به جای جدید و زندگیی تازه وجود داشت ولی از طرف دیگه هم نگرانش  بودم چون میدونستم که توی شرایط روحی خوبی اصلاً نیست و خوب توی اون مدت هم دوباره بعد از مدتها به هم  عادت کرده بودیم، ولی چه میشد کرد؟ زندگی همینه دیگه، هیچ چیز برای همیشه نیست، مگه نه؟!
من توی ماشین جلو نشستم و عیال و پسرم هم عقب. توی راه با مشاورمون از جای جدیدی که در راه رفتن بهش بودیم، کلی صحبت کردیم. سؤالهای زیادی توی ذهن ما بود و اون هم  تا اونجایی که اطلاع داشت جواب میداد. حالا دیگه اون آدم بدخلقی که روزای اول به نظرم اومده بود، به نظر نمیرسید. کلی شوخی میکرد و میخندید، شاید هم به واسطۀ زبان بود که روزای اول ورود ما به کمپ ما کمتر میدونستیم.
بهمون گفته بود که چند ساعتی این سفر طول خواهد کشید، یعنی فاصله حدوداً سیصد چهارصد کیلومتر بود. با بچۀ کوچیک سخت بود که تمام راه رو یکسره برونه، بنابرین وسط راه جلوی کافه ای توقف کردیم و گفتیم به این طریق هم چای و قهوه ای بخوریم و همه بچه زیاد خسته و کلافه نشه. توی کافه وقتی مشغول نوشیدن بودیم، این خانم مشاور ما روش رو به من کرد و یک دفعه سؤالی پرسید که من نمیدونستم چطور بهش عکس العمل نشون بدم، یعنی از طرفی هم خنده ام گرفته بود و از طرف دیگه هم در اصل واقعیتی  در پسش پنهان بود. گفت: "خب، حالا که تمام کاراتون درست شده و اقامت گرفتین، و دیگه دارین میرین که زندگیی جدید رو دراین کشور پایه ریزی کنین، میخوام یک سؤالی ازت بپرسم و دوست دارم که صادقانه جواب بدی!".  ای داد بر من! در اون لحظه اولین فکری که به مغزم خطور کرد این بود که این خانم به راز ما پی برده! ولی ادامه داد که: "من در تمام این مدتی که برای ادارۀ مهاجرت کار کردم هرگز به موردی برخورد نکردم که کسی بعد از سه چهار ماه اینجوری مثل تو زبون ما رو چنان صحبت بکنه که حتی احتیاج به مترجم نداشته باشه! راستش رو بگو، تو قبلاً، سالها پیش اینجا زندگی میکردی و بعد به جای دیگه ای رفتی و حالا با این داستان قلابی دوباره برگشتی؟!" خیلی سعی کردم که قهقهه نزنم و خرابکاری به بار نیارم، و فقط لبخندی زدم و گفتم: نه بابا، این حرفها چیه میزنین شما؟! من به عمرم رنگ این کشور رو قبلاً ندیده بودم! و با نگاهی ناباورانه و لبخندی بر لب فقط سری از روی ناباوری تکون داد :) معلوم بود که به این سادگیها نمیشه متقاعدش کرد...
توقف ما در اون کافه و خوردن خوراکی و قاقالیلی پسرم باعث شد که در ادامۀ راه توی ماشین حالش بد بشه و خلاصه گلاب به روتون یک صفای اساسی به ماشین خانم مشاور بده :) بندۀ خدا ولی اصلاً برخورد بدی نکرد! توی اون مدت ما متوجه شده بودیم که این ملت خیلی بچه دوست هستن. یک گوشه ای نگه داشت و تا اونجایی که میشد ماشین رو تمیز کردیم...
بالاخره بعد از جمعاً چهار پنج ساعت به مقصد رسیدیم. یکراست ما رو به دفتر مشاور جدیدمون در اون شهر برد. آقایی بسیار خوشرو و خوش برخورد بود و بهمون گفت که چند شبی رو موقتاً توی خونه ای که درست اون طرف خیابونه، باید بگذرونیم تا بعد به خونه ای که برامون در نظر گرفته بودن بریم. بعد هم به اتفاق به اون خونه رفتیم. از در ورودی یک سری پله میخورد به طبقۀ اصلی آپارتمان و هیچ حفاظی جلوی راه پله وجود نداشت. این کمی باعث نگرانی خانم مشاور شد و به ما یادآوری کرد که خیلی مراقب بچه باشیم که یک وقت از پله ها به پایین نیفته، و به آقای مشاور هم کلی تأکید کرد که هر چی سریعتر ما رو به خونۀ خودمون منتقل کنه! خدا عمرش بده جداً! درسته که اینها همه بخشی از کارش محسوب میشد، ولی در عین حال کاملاً معلوم بود که  انسانه و انسانیت داره و اهمیت میده! در هر حال دیگه وقت خداحافظی با ما رسیده بود. برامون آرزوی موفقیت کرد و بعد هر دوشون ما رو به حال خودمون توی اون خونه تنها گذاشتن و رفتن!
احساس خیلی عجیبی داشتم، خوشحال بودم از اینکه همۀ کارها خیلی بهتر از اونی که حتی تصورش رو میکردم پیش رفته بودن، ولی یک حس غریب به خصوصی در درونم وجود داشت. آیا این حس به خاطر جای جدید بود؟ به خاطر اینکه ما رو به شهری آورده بودن که کل جمعیتش از ده هزار نفر هم تجاوز نمیکرد و کل "شهر" تشکیل شده بود از یک میدون که دو تا فروشگاه زنجیره ای موادغذایی اونجا شعبه داشتن؟ شاید همۀ اینها میتونستن عاملی باشه که اونشب اونقدر احساس غربت بکنم! ولی نه! با عقل جور در نمیومد چون این اولین باری نبود که توی اون مدت به جایی جدید و نامأنوس میرفتیم! چیز دیگه ای بود که خودم هم نمیدونستم چیه و از کجا آب میخوره! احساس میکردم که اضطراب دارم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشه و خلاصه هر چه که بود، حس مطبوعی نبود!

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

دگر بار: 12. خانۀ جدید

روزی که از قبل قرارش با بنگاه و فروشندۀ خونۀ گذاشته شده بود به بانک رفتیم. اینجا مرسومه که توی بانک خریدار برای واریز پول و تحویل کلید قرار میذارن. همۀ کارها به خوبی پیش رفت و بالاخره کلیدها رو تحویل گرفتم. از بانک که تا خونۀ جدید فاصلۀ زیادی نداشت سریع خودم رو به خونه رسوندم تا سرکی بکشم. و با صحنه ای مواجه شدم که اعصابم رو حسابی خط خطی کرد: خونه رو اصلاً تمیز نکرده بودن. پیش خودم یک لحظه فکر کردم که متأسفانه این کار فقط از هموطنا برمیاد که در حق هموطنای دیگه میکنن! خدا رو شکر شماره تلفن طرف رو داشتم و بهش سریع زنگ زدم. گفتم میتونم کارگر بیارم و بدم تمیز کنی یا اینکه خودت بیای و کار نیمه تمومت رو انجام بدی. فروشنده با اون همه پولی که از سود فروش گیرش اومده در کمال خساست محض گفت که خودش میاد و تمیز میکنه! واقعاً که! در هر صورت خودش و دوست دخترش اومدن و تا آخر شب مشغول تمیز کردن بودن...
بعد از اون نوبت رنگ کردن خونه رسیده بود چون با اون رنگهای موجود توی خونه آدم حس غریبی بهش دست میداد. دوست همیشه وفادارم و خودم رفتیم و رنگ خریدیم. چند روزی رو مشغول رنگ آمیزی بودیم تا خونه بالاخره شکل خونۀ آدمیزاد شد :)
این دوست همیشه وفادار من از موقعی که پام رو توی این مملکت گذاشتم میشناسم. جالب اینجاست که با همسر سابقم توی کلاس زبان همکلاسی بودن و در واقع از طریق اون اولین بار وارد خونۀ ما شده بود، ولی بعد از اون همیشه و در هر لحظه یار و یاور من بوده وهست. وقتی با غریب آشنا، آشنا شدم تا مدتها اینها همدیگر رو ندیده بودن. مسلماً توی هفته های اول، من فرصت کمتری رو پیدا کرده بودم که به این دوستم سر بزنم، یعنی کاری که همیشه به طور معمول انجام میدادم. توی اولین مکالمۀ تلفنیی که با غریب آشنا با هم داشتن، دیگه نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره و بهش گفته بود که "شما دوست ما رو انگار از ما گرفتین..."  توی اون مدتی که میومد و توی رنگرزی کمکم میکرد ارتباطشون یک کمی نزدیکتر شد، به خصوص که غریب آشنا مرتب غذا درست میکرد و برای ما میاورد، و از اونجایی که آشپزیش خیلی خوب بود، مورد قبول این دوست قرار گرفت :) ولی اولین برخوردش با مادر غریب آشنا زیاد موفقیت آمیز نبود! یکی از همین روزا بعد از کار روزانۀ رنگرزی، یک سر خونۀ پدر و مادرش رفتیم، یعنی همسایه های دیوار به دیوار من. نمیدونم چرا این دوست من یک دفعه برگشت گفت که دختر شما خیلی شانس آورده که با عموناصر آشنا شده! قیافۀ مادرش در اون لحظه جداً دیدنی بود که البته سعی کرد به روی خودش نیاره! بعداً از خودش شنیدم که شدیداً به مادرش برخورده بوده و حتی فکر کرده بوده که همونجا یک جواب درست و حسابی و دندونشکن بده ولی چون بار اول بوده و مهمون از خیرش گذشته بوده! راستش رو بخواین برای من یک کمی این برخورد عجیب به نظر اومد اما با خودم گفتم که لابد خیلی حساسه و خوب کدوم مادریه که نسبت به بچه هاش حساسیت نداشته باشه!... بزرگترین ایراد ما آدما اینه که بعضی چیزا رو وقتی میبینیم سعی نمیکنیم همونی که هستن ببینیمشون و براشون برای خودمون سعی میکنیم تفسیری پیدا کنیم و در انتها فقط توجیهشون میکنیم، و از این نوع توجیهات متأسفانه من توی اون سالها و توی اون دوران زیاد کردم، در حالیکه کافی بود فقط یک کمی چشمام رو باز کنم!
زمان اسباب کشی دیگه رسیده بود. توی اون فاصله همخونه ای آیندۀ پسرم هم اسباباش رو آورده بود و در اصل دیگه مستقر شده بود. از اونجاییکه توی شرکت حمل و نقل رانندگی میکرد پیشنهاد کمک توی جابجایی رو بهم داد که با آغوش باز از این پیشنهادش استقبال کردم. اصلاً تصور نمیکردم که خیلی این اسباب کشی مختصر اونقدر طول بکشه چون به خیال خودم اسباب زیادی نداشتم و مبلمان رو هم که همه اش رو توی همون خونه به جا میذاشتم، ولی علی ای حال چندین ساعتی به طول انجامید. دست آخر هم خودم با ماشین خودم، کلی لباس و از این داستانها رو بردم. حسن اینطوری اسباب کشی کردن این بود که دیگه بعدش نیاز به تمیز کردن خونۀ قبلی نبود :)... احساس خیلی خوبی داشتم از اینکه به مرحلۀ جدیدی از زندگیم داشتم پا میذاشتم. و خونه فقط شاید نمادی برای این حس بود...
به تعطیلات کریستمس مدت زیادی باقی نمونده بود. اون سال چون از همۀ مرخصیم استفاده نکرده نبودم از سر کار بهم اطلاع دادن که اگر تا پایان سال روزای باقی مونده رو نگیری از بین میرن و خلاصه توفیق اجباری خوبی بود تو خونه موندن... خونۀ خونه که هنوز نبود و فقط جای دیگه ای برای خوابیدن بود فعلاً که گاهگداری شبا بیام و توش استراحت کنم. اومدن و رفتنهای مداوم با ماشین حالا دیگه تبدیل شده بود به از پله های دو طبقه بالا و پایین رفتن. آیا زندگی از این بهتر هم میتونست بشه؟!



۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

نیمۀ تابستان

امروز سالگرده، سالگرد ورود من به این دیار! درست بیست و چهار سال پیش در چنین روزی پا به این مملکت گذاشتم. امروز روز "نیمۀ تابستان" در این کشوره. درسته که روز ملیشون چند هفـتۀ پیش بود ولی خیلیها در اصل این روز رو روز ملی این کشور میدونن. روز خیلی مهمی براشونه و از هفته ها قبل ذوقش رو دارن. به دامن طبیعت میزنن و نیمۀ تابستون رو جشن میگیرن. اوائل برای ما خیلی این اصطلاح نیمه عجیب بود چون اگر سری به تقویم بزنین در اصل الان اول تابستونه! ولی به مرور زمان علتش برای ما آشکار شد چون تابستون، بعد از این روز چند هفته ای بیش دوام نخواهد آورد و تا چشم به هم بزنیم پائیز مثل اجل معلق دوباره سر رسیده و "نوید" زمستون رو با خودش به همراه آورده!
هوای این روز نیمۀ تابستون هر ساله یک "ضد حال" اساسی به این ملت آفتاب دوست میزنه :) یعنی بودن آفتاب و گرما البته در این دیار قطبی و سرد همیشه اهمیت داره، ولی این یک روز رو اینا خیلی دلشون میخواد که هوا باهاشون یار باشه! ولی امسال هم باز سازمان هواشناسی خبر از بارون و باز هم بارون داده! الان که این جملات رو مرقوم میکنم البته آفتابی و بسیار هوا دل انگیزه ولی بعدازظهر قراره که بارون درست و حسابی بیاد و عیش این بندگان خدا رو منقص بکنه!
عموناصر ولی امروز هوا براش زیاد تأثیری نداره چونکه از قبل تصمیم گرفته که این آخر هفته رو مشغول به جمع و جور کردن وسائل باشه که به روز موعود دیگه زیاد باقی نمونده :) رئیسم چند هفتۀ پیش توی آشپزخونۀ محل کارمون اومد و گفت: خوب دیگه داره نزدیک میشه؟ گفتم: نه بابا، هنوز خیلی مونده... و همین دیروز وقتی داشتم برای خودم چایی میریختم، با لحنی آمیخته به شوخی و مزاح و اینکه دیگه یعنی این دفعه جای بحث نیست، گفت: ولی دیگه واقعاً زیاد باقی نمونده :)...
اول صبحی گفتم اول یک سری به زیرزمین بزنم و ببینم اوضاع انباری چطوره. خوشبختانه جمع و جور کردن بیشتر از نیم ساعتی طول نکشید (نداشتن وسائل زیاد همچین محاسنی هم داره دیگه :)) و توی جابجا کردن کتابها چشمم به کتابی خورد که برام خاطرات یک دهه از زندگیم رو در یک آن درم زنده کرد. یادم افتاد که به همکارم قول داده بودم که یک جلدش رو به اون بدم، همکاری که همین دیروز  پریروز به قطعیت رسید که من قرار وظیفۀ راهنماییش رو در این راهی که خودم سالها پیش رفته بودم، به عهده بگیرم... بندۀ خدا خودش هم خبر نداره که داره در چه راه صعب و طولانیی قدم میذاره!... و لای کتاب رو بعد از سالها باز کردم و چشمم به این شعر افتاد که بیانگر تمام احساسات من در اون دوره بود... شاید هنوز هم باشه، شاید هم دیگه نباشه...

ساحل آواره گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم گشت تا به جهان کیستم
موج ز خود رفته بانگ برآورد و گفت
گر بروم زنده ام گر نروم نیستم
اقبال لاهوری

,The motionless shore said, "Though I have long been here
".I am not yet aware of my identity
The restless wave rolled fast and said, "For me
".To roll on is to be, to lie still not to be
Eghbal Lahoori

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

دگر بار: 11. شروع درمان

بعد از حل شدن مشکل وام تمام تمرکزمون برای پیدا کردن یک خونۀ خوب شده بود. پروسۀ کار برام چیز جدیدی نبود چون توی "زندگی" قبلی عین همون جریان رو از اول تا آخرش طی کرده بودم و دقیقاً میدونستم چی در انتظارمه: پیدا کردن خونه، رفتن و دیدن،  مثل توی حراجی چوب زدن و قیمت رو بالا بردن و آخرش هم اگه شانس داشتی و گیر یک تعداد کسایی نمیفتادی که مرتب قیمت رو بالا ببرن تا جایی که تو دیگه استطاعت خرید رو نداشته باشی، در بهترین شرایط نوشتن قولنامه و خریدن بود. چند جایی رو دیدیم و توی یکیشون خیلی نزدیک به خرید بودیم ولی از طالبان خونه از شانش بد کسی به تورمون خورد که دست بردار نبود، و در انتها چوب ما دیگه جون زدن نداشت!
درست توی همین گیر و دار بودیم که پدر و مادرش خبر دادن که آپارتمان بغلی خونه اشون رو دارن میفروشن. صاحبش پسر جوونی بود هموطن  که باهاشون سلام و علیک داشت. اسم بنگاهیی که خونه رو برای فروش بهش داده بود رو ازش پرسیدن و کاشف به عمل اومد که همونیه که توی خونۀ آخری ما باهاش آشنا شده بودیم. از این بهتر دیگه نمیشد و اگر موفق میشدم اون خونه رو بخرم دیگه از این رفتن و اومدنهای طولانی بین خونه ها خلاصی پیدا میکردم...
معطلش نکردم و با بنگاهی تماس گرفتم و ازش خواستم که خونه رو بهمون نشون بده. قراری گذاشتیم و یک روز وقت ناهار به اتفاق غریب آشنا رفتیم اونجا. خونۀ خیلی خوبی به نظر میومد فقط صاحبهای قبلیش انگار خیلی خوش سلیقه بودن و هر دیوار خونه رو به یک رنگ درآورده بودن، آبی و سبز و نارنجی و ... ولی اشکالی نداشت و خرجش یک رنگ کردن بود. و دوباره مراسم "چوبزنی" از سر گرفته شد، و قیمت رفت بالا و بالا و بالاتر... و یک جایی دیگه سمبۀ ما پر زورتر بود و بالاخره پیروز شدیم! از هفت خوان رستم دوباره رد شده بودم و سرانجام قولنامه رو امضا کردیم. تاریخ اسباب کشی و تحویل گرفتن خونه افتاد برای چند وقت بعد...
مونده بودم خونۀ خودم رو چیکار بکنم! گیر آوردن خونۀ اجاره ای اصلاً کار آسونی نبود و بهتون به یقین میتونم بگم که الان صدها دفعه سخت تره! راستش دلم نمیومد خونه رو همینجوری تحویل شرکت ساختمونی صاحبش بدم. فکری به ذهنم رسید. به پسرم که گفتم میخوای بیای تو توی این خونه بشینی؟ فکرات رو بکن و به من خبرش رو بده. اون موقع هنوز خونۀ مادرش زندگی میکرد. زیاد به نظر راغب نیومد ولی قرار شد من رو خبر کنه در هر صورت. یکی دو روز بعد باهام تماس گرفت و گفت که با یکی از دوستهای دوران مدرسه اش با هم رفتن و خونه رو دیدن و تصمیم گرفتن که به اتفاق خونه رو بگیرن. خوشحال شدم از اینکه توی اون سن و سال از خودش چنین جسارتی رو نشون داده بود. حقا که فرزند خلف خودم بود! قرار شد که دوستش حتی زودتر وسائلش رو بیاره که از نظر من که اصلاً اشکالی نداشت چون عملاً دیگه توی خونه زندگی نمیکردم!
خوشحال بودم از اینکه کارها داشتن به خوبی ردیف میشدن. اینجوری میتونستم وسائل خودم رو هم برای پسرم بذارم و اسباب کشی هم کلی سبک تر میشد. فقط وقتی رفتم دفتر شرکت ساختمونی که بخوام اجاره نامه رو به اسم اون بکنم، گفتن که طبق قوانینشون نمیشه و در صورتی امکان داره که پسرم توی چهار سال آخر با من زندگی کرده باشه! خلاصه هر چقدر که باهاشون سر و کله زدم قبول نکردن که نکردن. تنها یک راه حل وجود داشت و اون اینکه آدرسم رو عوض نمیکردم و خونه به اسم خودم باقی میموند. نامه هام به اون آدرس میرفت و باید مرتب میرفتم اونجا که این قسمتش البته زیاد بد نبود و باعث میشد که به این بهانه هم که شده پسرم رو ببینم :)
زندگی داشت خوب پیش میرفت ولی فقط یک نگرانی برای من وجود داشت و اون مشکل سلامتیم بود و رفیق قدیمیم، دستم. درد بیشتر وقتا آزارم میداد و استفاده از اون دست برام هر روز مشکلتر میشد. دیگه پرفسور اون کلینیک رو مسئول من کرده بودن چون باقیشون سر در نمیاوردن که این چیه که مثل خوره به جون من افتاده. این پرفسور هم انواع و اقسام تئوریها رو در مورد این بیماری داشت، یک روز میگفت این یک بیماریه که توی این کشور فقط پنجاه نفر بهش مبتلا هستن و یک روز دیگه میگفت بیماریی موروثیه و خلاصه هزار جور تئوریهای دیگه. دست آخر قرار شده که روش درمانی خاصی رو به مدت چند ماه روم امتحان کنن تا ببینن جواب میده یا نه. و تاریخ شروع درمان رو مشخص کردن... روز اولش که میخواستم به بیمارستان برم غریب آشنا گفت که من هم حتماً میخوام باهات بیام که برام جداً مایۀ دلگرمی بود. نمیدونستم که آیا درمان به جایی خواهد رسید نه، ولی اونقدرها دیگه مهم نبود چون احساس میکردم که بالاخره دارم به شکلی با این بیماری ناشناخته مبارزه میکنم و از همۀ اینا مهمتر دیگه خودم رو تنها احساس نمیکردم. هر بار که میرفتم بیمارستان و ساعتها زیر سِرُم میخوابیدم، بعدش که میومدم خونه احساس میکردم که انگار چند تا آدم قوی هیکل با تمام وجودشون تا اونجایی که میخوردم کتکم زدن و دیگه جون تکون خوردن رو حتی در خودم نمیدیدم، و فقط باید ساعتها میخوابیدم. ولی با این وجود پر از امید بودم و بودن اون و خانواده اش روز به روز امیدم رو به زندگی بیشتر میکرد. وقتی هر روز میومد و میگفت ببینم الان این انگشتت چقدر حرکت میکنه و دستت رو چقدر میتونی باز و بسته کنی، برق شادی رو توی چشمانش میدیدم وقتی که حتی میلیمتری از هفتۀ قبلش بیشتر تکون میخوردن انگشتان دستم... توی اون دوره احساس میکردم که مثل پروانه به دورم میچرخن!

ادامه دارد!

۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

مفهوم ورزش

این روزا همه جا توی این قاره تب و تاب فوتباله، ورزشی که به قول یکی که به مزاح میگفت، بیست  نفر دنبال یک توپ توی زمین به اون بزرگی میدون و دو تای دیگه همه هر کدوم یک طرف زمین ایستادن و از دور برای همدیگه شاخ و شونه میکشن! مسبقات قهرمانیه جام اروپاست، این رو برای اون دسته از خواننده هایی که مثل خود عموناصر زیاد اهل تماشای این ورزش از راه دور نیستن، میگم. از یکی دو هفته پیش که این دوره از مسابقات شروع شد، مردم این دیار عجیب شور و شوقی داشتن. همکارام روزی نبود که راجع به بازیهای که شده بود یا قرار بود بشه، صحبت نکنن. ولی بنده های خدا از شانس بدشون تیمشون توی همون یکی دو تا بازی اول چنان باختهای مفتضحانه ای کرد که همه اشون رو انگار یک سطل بزرگ آب رو سرشون خالی کرده باشی:) حالا دیگه این روزا وقتی راجع به بازیهای شب قبل ازشون میپرسم، میبینم که یا تماشا نکردن و یا اگر هم به تماشا نشسته باشن دیگه با بی میلی راجع بهش صحبت میکنن! همکاری از در صداقت میگفت از هفتۀ پیش که تیممون اونجوری باخت دیگه اصلاً حال و حوصلۀ نگاه کردن بقیۀ بازیها رو ندارم!
راستش رو بخواین توی این سالهایی که اینجا زندگی کردم متوجه شده بودم که مردمش خیلی اهل رقابت هستن ولی فکر نمیکردم که تا این اندازه باشه! اصلاً روز بعد از باخت دوم تیمشون، کارد بهشون میزدی خونشون انگار درنمیومد :) ولی خوب باز هم صد رحمت به اینا که در هر حال اینقدر متمدن هستن که ناراحتیشون از باختن فقط در همون حد بد خلقیه، و نه مثل بعضی از ملیتهای دیگه! یاد اون جریانی افتادم که سالها پیش در یکی از همین رقابتهای جهانی، یکی از تیمهای قارۀ امریکای جنوبی بعد از شکستی در مقابل تیمی دیگه و بازگشتشون به وطنشون، بازیکنی که در اصل مسبب اصلی باخت قلمداد شده بود، به ضرب گلوله ای توسط یکی از هموطنانش از پای دراومد و دار فانی رو برای همیشه وداع گفت! جریانی جداً تراژیک!
شخصاً فکر میکنم که توی دنیای فعلی ما به این شکلی که دراومده و این روندی رو که در پیش گرفته، ورزش اون مفهوم اصلی خودش رو از دست داده. هدف از ورزش کردن چیز دیگه ای بوده و هست، ولی متأسفانه مثل خیلی چیزای دیگه توی این دنیا مفهوم صرفاً مادی و تبلیغاتی پیدا کرده! به ما یاد میدادن که روح سالم در بدن سالمه و برای داشتن بدن سالم باید ورزش کرد و به قول اهل حالها "روی فرم" موند! ولی امروزه ورزش فقط حالت شو و نمایش رو پیدا کرده و ورزشکارا هنرپیشگانی بیش نیستن... و اگر حرف من رو باور ندارین، یک موقعی سری به اردوهای تمرین فوتبال ایتالیاییها بزنین تا ببینین که چطور فیلم بازی کردن و الکی زمین زدن خود رو بهشون یاد میدن :)

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

داستان مهاجرت 17

هنوز حتی چهار ماه از اومدنمون به این دیار نگذشته بود. پیش مشاور رفته بودم تا در مورد کلاسهای زبان ازش بپرسم. دیدم داره بهم لبخند میزنه! تعجب کردم و علت لبخند زدنش رو پرسیدم. و چیزی رو گفت که اون چند ماه منتظر شنیدنش بودیم و در عین حال حالا حالاها انتظار رسیدنش رو نداشتیم. گفت که اقامتتون اومده و دیگه میتونین زبان رو در کلاسهای اون شهری که بهش منتقل میشین بخونین! ازشادی دلم میخواست بلند شم برم و یک ماچ آبدار از صورتش بکنم :) از خوشحالی زبونم بند اومده بود و به تته پته افتاده بودم. اون چهار تا کلمه زبونی رو که توی اون مدت یاد گرفته بودم انگار همه اشون محو شده بودن در یک آن...
و به خونه اومدم و خبر مسرت انگیز رو دادم. بعدش هم گفتم به طرف خونۀ دوست قدیمی بشتابم و اون رو هم از این جریان باخبر کنم، میدونستم که چقدر خوشحال میشه. و همین کار رو کردم. برق شادی رو توی چشماش دیدم و همزمان هم حزنی پنهان رو. اون ماهها زودتر از ما به اونجا اومده بود و هنوز در بلاتکلیفی به سر میبرد! خدا میدونست که چقدر دیگه باید صبر میکرد تا کارش درست بشه و آیا اینکه اصولاً اصلاً کارش درست میشد یا نه، خودش سؤال دیگه ای بود. اما در اون لحظه فقط با من شاد بود و در شادیم سهیم. گفت که حتماً باید جشن بگیریم... و اون شب رو در خونۀ ما نوشیدیم و خوشحالی کردیم و جشن گرفتیم.
بعد از این خبر مسرت بخش حالا دیگه باید منتظر میموندیم تا ببینیم کدوم شهر ما رو قبول میکنه. درسته که ما در واقع بعد از گرفتن اقامت آزاد بودیم که به هر جا که دلمون بخواد بریم و زندگی کنیم، ولی اگر میخواستیم از مزایایی که برامون قائل میشدن اعم از پیدا کردن خونه، خوندن زبان و مهد کودک بچه و از این قبیل، استفاده کنیم باید به شهرایی میرفتیم که ما رو به عنوان مهاجر یا پناهنده در اونجا میپذیرفتن. مسلماً همه دوست داشتن که به شهرهای بزرگ برن چون امکانات در اونجا زیادتر بود، یعنی از هر نظر، ولی شهرهای بزرگ هم گنجاتیش پذیرش محدودی داشتن. اگر میخواستیم حتماً به یکی از این شهرهای بزرگ منتقل بشیم، اون وقت شاید مجبور میشدیم ماهها توی کمپ بمونیم و صبر کنیم! و این اصلاً برای ما جالب نبود.
مشاور بهمون پیشنهاد یکی دو تا شهر رو داد که از اونجایی که بودیم باز هم شمالی تر بودن و طبیعتاً سردتر. از اونجایی که من راجع به دانشگاه و درس باهاش صحبت کرده بودم (البته حرفی از کشور قبلی مشخصاً نمیتونستم بزنم و فقط گفته بودم که من در وطن چند ترمی رو درس خوندم!) دنبال این برامون بود که یک شهری رو پیدا کنه که از امکانات درسی برخوردار باشه.
مدت زیادی نگذشت که بهمون خبر داد که شهری در قسمت جنوب غربی کشور، دوره ای رو برای تحصیل کرده های خارج از کشور گذاشته که هدفش اینه که در عین اینکه زبون رو به تازه واردان یاد بده همزمان هم یک سری درسهای تکمیلی رو براشون ارائه کنه که بتونن بعد از یکی دو سال جذب بازار کار بشن! و گفت که این جون میده برای تو! عجب خبر خوبی بود! شهرش هم به نظر میومد که بد نباشه. گفت که اگر موافقین که من کارهاش رو انجام بدم و تا چند هفتۀ دیگه ای میتونین نقل مکان کنین! دیگه از این بهتر نمیشد و جایی برای مخالفت وجود نداشت...
همه چیز ردیف شد و روز سفر به اون شهر تعیین شد. مشاور گفت که خودش با ماشین خودش ما رو به اون شهر خواهد برد. چقدر این جریان برای ما جالب بود. اصلاً فکر نمیکردیم که اینا اینقدر در حق ما لطف بکنن...
و اون چند روز و هفته مثل باد گذشت... توی اون چند روز آخر یک اتفاق جالب افتاد. خبردار شدیم که ویگن، یادش زنده باشه، برای دادن کنسرتی به یکی از کمپهای نزدیک کمپ ما قراره بیاد. عیال که توی اون هفته های اخیر به کلاس زبان توی کمپ میرفت از طریق دیگر هموطنان باخبر شده بود. و زمان کنسرت کی بود؟ درست شب آخر قبل از رفتن ما. به خاطر پسرمون که اون موقع هنوز خیلی کوچیک بود امکان رفتنمون باهم نبود و از اون مهمتر شب آخر بود و کلی هم کار. ولی با این وصف من پیشنهاد دادم که اون میتونه بره ولی زودتر برگرده... از کجا باید میدونستم که زندگی من درست در نقطۀ عطفی قرار گرفته که پشت اون نقطۀ عطف لبۀ پرتگاهی در انتظاره! اون شب رو تا خود صبح وسیله جمع میکردم و خونه رو تمیز میکردم چون متنفر بودم از اینکه بخوام خونۀ کثیف تحویل مهمونای بعدی داده بشه... و درست دم دمای صبح ساعتی بیش به عزیمت نمونده بود که تازه سر وکله اش پیدا شد... اون لحظه باید میفهمیدم که سرنوشت من برای مدتی مدید و طولانی دیگه رقم زده شده بود!

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

دگر بار: 10. که عشق آسان نمود اول

زندگی مجموعه ای از انتخابهای ماست ولی نه همیشه بر اساس خواسته های خودمون! جمله ای کلیشه ای که قدیما هر وقت میشنیدم ناخودآگاه فقط به یاد دوستان قدیمی چپ میفتادم. ولی این واقعیت انکارناپذیره که خیلی چیزا رو ما در هر صورت خودمون انتخاب میکنیم، و اگر بیگدار به آب زدیم گردن کس دیگه ای نمیتونیم و نباید بندازیم...
وقتی با هم آشنا شدیم من زندگیم رو همونجور که بود بهش نشون داده بودم، نه بیشتر و نه کمتر. وقتی از زندگی قبلیم بیرون اومده بودم همه چیز رو عملاً گذاشته و اومده بودم. همه بهم گفته بودن که عموناصر، چیکار داری میکنی؟! نکن اینکار رو با زندگیت! تو هم به همون اندازه توی همه چیز سهم داری! ولی گوش من به این حرفها بدهکار نبود، چون در اون لحظه ها فقط میخواستم جونم رو نجات بدم و دیگه هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداشت... نتیجۀ این انتخاب من این بود که همه چیز رو باید از صفر شروع میکردم. کلی شانس آورده بودم که تونسته بودم توی اون زمان کوتاه یک خونۀ اجاره ای پیدا کنم، ولی هر طور که بود بالاخره یک زندگی ساده ای رو برای خودم دوباره دست و پا کرده بودم...
از روز اول بهم نشون داده بود که خواسته هاش از زندگی خیلی زیادن و جاه طلبی به هیچ عنوان کلمه ای ناآشنا براش نبود. وقتی در این مورد از من سؤال کرده بود بهش گفته بودم که من هم به طور قطع دوست دارم که توی زندگیم پیشرفت کنم و وضعیتم رو بهتر کنم. یکی از اون چیزهایی رو که خیلی در موردش صحبت میکردیم خریدن آپارتمان بود. بهش گفته بودم که توی فکرم هست که خونه ای بخرم و از اون منطقه ای که توش زندگی میکردم خلاصی پیدا کنم چون خیلی شلوغ بود و پر از بچه های قد ونیم قد که همیشه توی محوطه در حال شیطنت بودن. مشکل ولی اینجا بود که به واسطۀ اون انتخابی که کرده بودم دستم خالی بود و اگر هم میخواستم خونه ای بخرم میبایستی همۀ مبلغ رو از بانک وام میگرفتم. این جریان که همۀ مبلغ خرید خونه رو بشه وام گرفت زیاد آسون نبود ولی توی اون سالها البته غیر ممکن هم نبود و فقط نیاز به آشنایی توی بانک داشت. اینقدر که راجع به این مسئله صحبت کردیم یواش یواش خودم هم نیاز به فعالیتی توی این زمینه رو احساس کردم. به یک بانکی که از قبل سراغ داشتم مراجعه کردم ولی مبلغی که بهم پیشنهاد داد که حاضره وام بده خیلی پایین بود. وقتی این جریان رو باهاش درمیون گذاشتم گفت که کسی رو توی بانکی میشناسه که مطمئناً میتونه کمک کنه و قرار شد که یک روز به اتفاق پیشش بریم...
کارمند بانکی که آشناشون بود، یعنی ظاهراً آشنای خانوادگی بود، پسری جوون و بسیار خوش برخورد بود. از اون بچه های خارجی تباری بود که اینجا به فرزندی قبول میکنن. گفت که اصلاً مشکلی نیست و پیگیری میکنه و بعدش بهم خبر میده. بعد از چند روز باهام تماس گرفت و گفت که یک مشکلی بر سر راه هست: گفت که چون ضامن کسی شدی تا اون شخص مبلغ وامش رو صاف نکنه به تو وام زیادی داده نمیشه! ای بابا! من یک مدت قبلش ضامن یکی از دوستای قدیمی شده بودم، یعنی توی شرایطی که جداً به این جریان نیاز داشت! حالا باید چیکار میکردم؟ روم نمیشد که برم و بهش بگم که برو جریان وامت رو یک کاری بکن تا من بتونم برم خونه بخرم! اینقدر خوبی توی اون سالها در حق من کرده بود که حتی مطرح کردن این مسئله برام سنگین بود! موضوع رو برای غریب آشنا مطرح کردم، و اونجا بود که اولین برخورد بد رو با من کرد و چهره ای رو بهم نشون داد که تا اون روز ندیده بودم! خیلی ناراحت شدم و اصلاً انتطارش رو نداشتم. از طرفی هم برام خیلی عجیب بود این برخورد! یعنی چرا باید بعد  از گذشت مدتی اونقدر کوتاه، من رو بابت این جریان اونچنان تحت فشار میذاشت؟!
این اولین دعوای جدی ما بود، و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم پدیدار شده بود... که عشق آسان نمود اول... از ناراحتی به تنها کسی که توی اون دوران میتونستم درد دل کنم، یک پیغام دادم، دوست مجازی. انگار از لحن ایمیل من متوجه شده بود که اوضاع زیاد جالب نیست و یکراست باهاش تماس گرفته بود. نکتۀ جالب اینجا بود که همین تماس من با دوست مجازی اون رو تازه بیشتر هم ناراحت کرده بود. بهم گفت که تواگر میخوای درد دل کنی بهتره با من صحبت کنی، نه با دوست مجازیت! گفتن این جمله حقایقی درش نهفته بود که من اون روز به سادگی از کنارش رد شدم و شاید ته دلم هم کمی بهش حق دادم!
احساس خوبی اصلاً نداشتم! حس میکردم یک طورهایی اون وسط قرار گرفتم. ولی در انتها دیگه برای خلاصی از اون حالت تصمیمم رو گرفتم و جریان وام رو با دوستم مطرح کردم. اون هم بندۀ خدا به هر شکلی بود، که تا به امروز هم هنوز نمیدونم به چه شکل، تونسته بود بانک رو راضی کنه که اسم من به عنوان ضامن از وامهاش پاک بشه! در هر صورت بعد از برطرف شدن  این مانع از سر راه، با وام من به طور کامل برای خرید خونه موافقت شد. حالا دیگه باید میگشتیم و خونۀ مناسب پیدا میکردیم. چرا از فعل جمع در جملۀ آخر استفاده کردم؟ چون خرید خونه از طرف من فقط ظاهر قضیه بود و این رو من امروز بدون هیچ شک و شبهه ای میتونم بگم! وقتی صحبت از خرید یک خونۀ کوچیک و مناسب رو میکردم یک بار بهم گفت: "تو انتظار نداری که من و پسرم بیایم و توی یک خونۀ کوچیک زندگی کنیم؟!" و اون موقع بود که دوزاری من باید میفتاد که این سنگ من نبود که به سینه زده میشد! و این بعدها به مرور برای من هر روز که گذشت واضحتر و واضحتر میشد ولی شوربختانه همزمان هم جریانات چنان من رو مثل گردآب به درون خودشون میبلعیدن که فهمیدن دیگه گره ای از مشکلاتم باز نمیکرد... دیگه اون موقع خیلی دیر شده بود!


۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

آینه (Mirror)

بعضی ترانه ها و شعرها دیگه انگار از یاد آدم رفته ولی با شنیدنشون آدم حس میکنه که انگار همین دیروز بود... ترجمۀ شعر هرگز جان کلام رو ادا نمیکنه ولی دلم خواست که این ترانه رو دوستای غیر فارسی زبون هم بتونن متوجه بشن.


فرهاد - آینه
شعر از اردلان سرفراز

می‌بینم صورتمو تو آینه،
,I see my face in the mirror
با لبی خسته می‌پرسم از خودم:
with tired lips I ask myself
این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟
?Who is this stranger? What does he want me
اون به من یا من به اون خیره شدم؟
?Is he stairing at me or am I at him

باورم نمیشه هر چی می بینم،
,I can't beleive what I'm seeing
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم،
,I close my eyes for a second
به خودم می‌گم که این صورتکه،
I say to myself that this mask
می‌تونم از صورتم ورش دارم!
.I could take off

می‌کشم دستمو روی صورتم،
,I touch my face with my hand
هر چی باید بدونم دستم می‌گه،
,my hand is revealing what I should know
من‌ و توی آینه نشون می‌ده،
,it points at me in the mirror
می‌گه: این تو یی، نه هیچ کس دیگه!
!it says: this is you and no one else

جای پاهای تموم قصه‌ها،
,The tracks of all stories
رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها،
,the colour of being an stranger in every moment
مونده روی صورتت تا بدونی
is still on your face so that you know
حالا امروز چی ازت مونده به جا!
.what is left of you today

آینه می‌گه: تو همونی که یه روز
The mirror says: you are the one who
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،
,wanted to hold the sun with his hands
ولی امروز شهر شب خو‌نت شده،
,but now the city of night is your home
داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری!
!you are dying silently in your heart

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
 I crush the mirror so that it once again
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
,wouldn't talk about the past
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
,the mirror is shattered in thousend pieces
اما باز تو هر تیکش عکس منه
.still my picture shows in every of its pieces

عکسها با دهن کجی بهم می گن 
:The pictures, mugging me, tell me
چشم امید و بِبُر از آسمون 
,Give up the heaven
روزا با هم دیگه فرقی ندارن 
the days are the same
بوی کهنگی میدن تمومشون
.and they all smell old

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

دگر بار: 9. ملاقات با پسرم

گاهی، وقتی فکر میکنم باورم نمیشه که شیش سال گذشته باشه! یعنی مگه میشه زمان به این سرعت بگذره و آدم متوجه گذرش نباشه؟! به عقب که برمیگردم و وقایع رو مرور میکنم با خود می اندیشم که یعنی میشد جلوی این جریانها رو گرفت؟ یعنی واقعاً امکانش بود یا من در مقابل سرنوشت کت بسته قرار گرفته بودم بدون اینکه شانسی داشته باشم؟ جوابش رو شاید توی زندگی بعدی بشه گرفت، اگر دوباره زیستنی وجود داشته باشه!
بعد از اون راندووی دوبله و تنها دیداری که با دوست مجازی داشتم دیگه ندیدمش و ارتباطمون کماکان از طریق ایمیل و ارکوت بود. تا یک روز که غریب آشنا گفت که امروز قراره دوست مجازی به خونه اش بره و از من هم خواست که به اونجا برم. و اونجا برای اولین بار مثل سه تا دوست، مثل اولین ملاقات سه تفنگدار (اسمی که من بعدها روی این دوستی مثلث گذاشتم) نشستیم و از هر دری سخن روندیم، از روابط قبلی، از دوستهای قبلی و ...
رابطۀ من و غریب آشنا روز به روز نزدیک تر میشد به طوری که رنگ خونۀ خودم رو دیگه به زور میدیدم. شبها رو تا دیروقت بیدار بودیم. خانواده طبق معمول تا آخر شب اونجا بودن و بعد خداحافظی میکردن و فکر میکردن که من هم بعد از مدتی به خونۀ خودم میرم :)  البته میرفتم ولی صبح زود که برم دوش بگیرم و لباسم رو عوض کنم، بعدش مثلاً بیام دنبالش که با هم به سر کار بریم. جالب اینجا بود که منی که همیشه عادت داشتم که شبها زود بخوابم حالا دیگه تا بوق سگ بیدار بودم و بعد کلۀ سحر طبق معمول سر کار میرفتم. اصلاً انگار احساس خستگی در من دیگه معنای خودش رو از دست داده بود. و اون هم اصلاً عادت صبح زود سر کار رفتن رو نداشت ولی از موقعی که با من آشنا شده بود کرکره های سر کار رو اول وقت بالا میکشید. همکاراش از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارن وقتی اون رو به عنوان اولین نفر صبح سر کار میدیدن!
 توی اون مدت دیگه از زندگیهای قبلیش کلی تعریف کرده بود. از زندگی اولش برام گفته بود و ازدواجی که توی سن پایین مادر و پدرش عملاً برای اینکه زود شوهرش بدن و بره، به اولین کسی که خواستگاری کرده بوده داده بودنش، و سالها باهاش زندگی کرده بوده با بالا و پایینهای زیاد. با اینکه زود ازدواج کرده بوده ولی خیلی دیر بچه دار شده بوده و چند سال بعد از به دنیا اومدن بچه دیگه طاقتش طاق شده بوده و ازش جدا شده بوده. علت اساسی برای جداییش رو من متوجه نشدم به جز اینکه شاید از ابتدا این وصلت اشتباه بوده!  این تصویری بود که از همسر و زندگی اولش به من داده بود. بعد از چندین سال بعد از جداییش دیگه به طور جدی با کسی ارتباطی نداشته  تا از طریق نت با شخصی آشنا میشه، کسی که به قول خودش هیچ مناسبتی با خودش و خانواده اش نداشته ولی به هر شکلی که بوده اون رو وارد زندگیش میکنه. اینجور که برام تعریف میکرد، از روز اول هیچکس توی خانواده از این شخص خوشش نیومده بوده و به هیچ شکلی مورد احترام اونا نبوده... و در انتها این رابطه هم سرانجام خوشی نداشته و به گفتۀ خودش به دلیل اینکه کاشف به عمل اومده بوده که مواد مخدر مصرف میکرده، چاره ای به جز جدایی نداشته!... وقتی من باهاش آشنا شدم هنوز درگیریهای حقوقی و مالی با این شخص گریبانگیرش بود. با تعریفهایی که برای من کرده بود چنان نفرتی رو نه فقط در من بلکه در تمام اطرافیانم برانگیخته بود که در اینجا قابل توصیف نیست! یادم هست که حتی در یک موردی پسرم که اون موقع هنوز توی شور و شوق نوجوونی بود، اینقدر تحت تأثیر قرار گرفته بود و به قولی جوگیر شده بود که گفت من خودم میرم و ترتیب این آدم نامرد رو میدم :)
اون تابستون پسرم به همراه مادرش به وطن رفته بود. به واسطۀ جریانایی که پیش اومده بود و اینکه من فهمیده بودم با اون "دوست خانواگی" به خونۀ جدید نقل مکان کرده بودن و از من قایم کرده بود، میونه امون یک کمی شکراب شده بود. خلاصه توی اون مدت که من توی این رابطۀ جدید پا گذاشته بودم، اون اصلاً از این ماجرا خبر نداشت، یعنی اصلاً از من خبر نداشت و من هم از اون! راستش از دستش خیلی دلخور بودم، دلم رو خیلی شکسته بود. وقتی این جریانا رو برای غریب آشنا تعریف کردم، خیلی سعی کرد دلداریم بده و در عین حال ترغیبم کنه که این جریان رو فراموش کنم! آدم باید همیشه منصف باشه و حقیقت رو بیان کنه: شاید اگر تشویقهای اون توی اون مدت نبود من خیلی دیرتر نرم میشدم و تماس اول رو میگرفتم! در هر صورت ایمیلی برای پسرم فرستادم و با زبون بی زبونی بهش گفتم که گذشته ها گذشته و باید به سمت جلو حرکت کرد. ماهها بود که ندیده بودمش و بهش پیشنهاد دادم که بیاد سر کار من و اونجا با هم ناهاری بخوریم. بهش گفتم که براش سورپریزی دارم. و اون روز در کافه تریای محل کار من اولین ملاقات بین پسرم و غریب آشنا رخ داد. برخورد پسرم خیلی خوب بود و البته من شخصاً انتظاری غیر از این نداشتم. بعداً غریب آشنا برام گفت که حس میکرده که پسر من تمام مدت تمام حرکاتش رو زیر نظر نداشته، که البته این هم به هیچ عنوان چیز عجیبی نبود چون با کسی برای اولین بار داشت ملاقات میکرد که شاید روزی شریک زندگی پدرش میشد!


۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

در اندرون من خسته دل ندانم کیست


احساس میکنم که به بعضی از شعرها توی این مدت اخیر خیلی نزدیک شدم، نزدیکیی که شاید تا به حال هیچوقت تا این درجه حسش نکرده باشم. اشعار حافظ رو خیلیها سعی میکنن که فقط از زاویه های عرفانی بهش نگاه کنن در حالیکه به نظر من او انسانی بوده با روحیه ای بسیار ظریف و رمانتیک. مسلماً هر کسی هر جور که دلش میخواد تفسیر میکنه ولی شعر زیر همه جور حسی رو در من بیدار میکنه به جز عرفان... نخفته ام ز خیالی که میپزد دل من، خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست؟

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

حافظ

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

دگر بار: 8. پسر دوم

به نظر میومد که ارتباط روز به روز نزدیکتر میشه و تماسها و دیدارها بیشتر و بیشتر. وقتی که با هم آشنا شده بودیم برام گفته بود که ماشینش به واسطۀ تصادفی که باهاش شده بوده، تعمیرگاهه و چند هفته ای ظاهراً طول میکشه تا تحویلش بدن. توی اون مدت که بی ماشین بود ظاهراً بیشتر وقتا پدرش اونو به سر کارش میبرد و میرسوند. چون محل کارش درست سر راه محل کار من بود، بهش گفتم که اگه بخواد من میتونم صبح اول وقت قبل از رفتنم به کار برسونمش. ولی اشکال این بود که من خیلی زود سر کار میرفتم و اونجور که متوجه شده بودم اون درست برعکس من بود. با این وجود گفت که میتونه صبح زود با من بیاد و شاید اینجوری برای کارش هم بهتر باشه.  روزی که قرار بود ماشین رو تحویل بگیره من پیشنهاد دادم که میتونم ببرمش به تعمیرگاه و بعدش با هم برگردیم. همین کار رو هم کردیم و سر راه موقع برگشتن به خونۀ من رفتیم و این اولین باری بود که پاش رو اونجا میذاشت. مدت زیادی نموند و بعدش هم خداحافظی کرد و رفت.
دلم میخواست که یک شب رو به طور جدی بریم و جایی بشینیم، غذایی بخوریم و ساعتها با هم صحبت کنیم. از لابلای صحبتهاش متوجه شده بودم که به غذای ایتالیایی علاقه داره، به همین خاطر گشتم و یک رستوران کوچولو درست توی مرکز شهر پیدا کردم و جایی برای یکی از روزهای بعد رزرو کردم. قرار شد که اون روز قرار برم کافه دنبالش. وقتی رسیدم دیدم که توی مغازۀ پدر و مادرشه، و اونجا برای اولین بار پدرش رو دیدم. سلام و علیکی کردیم. چون قبلاً برخورد برادر کوچیکش رو دیده بودم، رفتار عجیب و نگاههای پر از سؤال پدرش اصلاً برام عجیب نبود. به هر حال شاید به طریقی هم بهش حق میدادم، یعنی کسی رو که آدم برای اولین بار میبینه و مسلماً نمیشناسه و اگر خود من هم دختری داشتم شاید به همین شکل برخورد میکردم!
رستوران خیلی کوچیک و جالبی بود و فضای بسیار رمانتیکی داشت. معمولاً اهل خوردن مشروبات نیستم و توی سالهای اخیر هم رفته رفته این جریان کمتر و کمتر هم شده، ولی اون شب با این که با ماشین رفته بودیم دیگه نمیشد حذر کرد! ماشین رو توی پارکینگی در نزدیکی رستوران پارک کرده بودم. گفتم در بدترین شرایط روز بعد میام و برش میدارم... جو بسیار دل انگیزی بود و باعث شد که گذر زمان رو اصلاً حس نکنیم. به خودمون اومدیم و دیدیم که دیگه میخوان یواش یواش کرکره هاشون رو پایین بکشن... و قدم زنان در مسیر خونه اش به راه افتادیم. تا جلوی خونه بدرقه اش کردم و بعدش با تراموا به خونه رفتم. احساس میکردم که حالم ماهها و یا شاید سالها بوده که هیچوقت به این خوبی نبوده. سرمست بودم ولی نه به خاطر چند تا گیلاس شرابی که خورده بودم، نه به خاطر اولین بوسۀ قایمکی توی راه، سرمست از این بودم که فکر میکردم که شاید خوشبختی دگربار به سراغم اومده باشه، سرمست از اینکه شاید خوشبختی من رو، اونطور که سالها فکر کرده بودم، برای همیشه فراموش نکرده باشه!
بعد از اون شب خاطره انگیز رفت و آمد تنگاتنگتر شد، یعنی بیشتر رفت بود تا آمد. دیگه مرتب به خونه اش سر میزدم. یواش یواش دیگه دیدار حالت روزانه پیدا کرده بود. از سر کار که به خونه میرفتم به کارهای خونه و رتق و فتق امور رسیدگی میکردم و بعدش یک راست به طرف خونۀ اون. و اونجا تا آخر شب بودم و بعد میومدم خونه فقط میخوابیدم، به قول دوستی که خودش مدتها توی همین شرایط بود، خونه تبدیل شده بود به یک "انبار لباس"... در این دیدارهای روزانه مرتب خانواده اش رو ملاقات میکردم، یعنی در واقع اجتناب ناپذیر بود این جریان، چون همیشه اونا اونجا بودن. بیشتر وقتا تا آخر شب که من خداحافظی کنم و برم هم نشسته بودن. پسرش هم همونجور که قبلاً بهش اشاره کرده بودم، در واقع مثل پدربزرگ و مادربزرگ میومد و به مادرش سر میزد و در اصل "بالا" یعنی خونۀ اونا زندگی میکرد. ارتباط خوبی با هم آروم آروم پیدا کرده بودیم به خصوص بعد از اینکه یک روز من بهش پیشنهاد داده بودم که باهم به سینما بریم و توی راه با هم کلی صحبت کرده بودیم.
راستش من قبل از اینکه پام رو توی این رابطه بذارم هرگز بودن بچه از زندگی قبل طرف مقابل رو به عنوان یک مسئله ندیده بودم، یعنی پیش خودم فکر میکردم که من 18 سال پسرم رو بزرگ کردم و تمام چم و خم این جریان دستمه، بنابرین چه تفاوتی داره! با این حس بود که وارد اون رابطه شدم. توی صحبتهایی هم که در مورد پسرش میکردیم این قضیه رو کلملاً واضح مرتب متذکر میشدم که ارتباط من و پسرش صد در صد به هر دو طرف ربط داره و اینکه من نه میخوام و نه میتونم جای پدر اون رو بگیرم! پدرش توی همین شهر زندگی میکرد و بعد از جدا شدن دوباره ازدواج کرده بود و بلافاصله صاحب دو تا بچۀ دیگه شده بود. اینطور که متوجه شده بودم ارتباط خیلی خوبی توی اون دوران با پدرش نداشت، و دقیقاً توی همون دوره بود که مادرش (غریب آشنا) به دلایلی که برای من هنوز کاملاً روشن نبود اجازه نمیداد که پسرش بره پدرش رو ببینه... و توی این شرایط بود که من قدم به زندگی اون خانواده گذاشته بودم... ولی اونچه که مسلم بود یعنی حداقل با خیالات من در اون زمان، هرگز فکر نمیکردم که بودن یک بچه مانعی برای خوشبختی ما باشه، بچه ای رو که بعدها سالها مثل پسر دوم ازش مراقبت و بهش محبت کردم!


۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

داستان مهاجرت 16

شهری که کمپ درش واقع شده بود زیاد بزرگ نبود. خود کمپ توی منطقه ای قرار گرفته بود که از مرکز شهر زیاد فاصله نداشت، اگه درست یادم مونده باشه با اتوبوس ظرف کمتر از یک ربع میشد خود رو به مرکز رسوند. ولی ما نیاز زیادی رو برای رفتن به وسط شهر احساس نمیکردیم چون همون اطراف یک مرکز خرید بود که برای تأمین همۀ مایحتاج ما کفایت میکرد.
از طرف ادارۀ مهاجرت چندین نفر مشاور در اونجا کار میکردن که در واقع رابط بین این اداره و پناهنده ها بودن. مسئول ما خانمی بود که به ظاهر خیلی خوش اخلاق به نظر نمیومد. بعد از یکی دو بار ملاقات با ما با حضور مترجم که چند تایی به طور دائم در اونجا شاغل بودن، در یک ملاقاتی که باهاش داشتم بهش گفتم که نیازی به وجود مترجم نمیبینم که این براش خیلی عجیب بود! این تعجب  رو بعدها در یک جایی  دیگه نتونست خودش رو نگه داره و آشکارش کرد. میگفت که پروندۀ شما در دست بررسیه و اینکه کی جوابی خواهید گرفت اصلاً مشخص نیست، یعنی ممکنه ماهها به طول بیانجامه.
وقت تنها چیزی بود که اون موقعها زیاد داشتیم و باید یک جوری میگذروندیمش وگرنه خیلی سخت میگذشت. بهترین کار مثبت در اون دوره یادگیری زبان بود. یک سری کلاسهای زبان خود کمپ داشت ولی انگار ما درست وسط  کلاسها به اونجا منتقل شده بودیم و باید منتظر میموندیم تا دورۀ بعدی شروع بشه. بهترین کار این بود بود که خودمون میخوندیم. با بچۀ کوچیک درس خوندن ولی کار راحتی نبود. برنامه گذاشتیم با عیال که چند ساعتی رو یکیمون به کتابخونه ای که در همون نزدیکیها و در مرکز خرید بود، بره و اون یکی خونه بمونه و مراقب پسرمون باشه. ایدۀ خوبی بود چون اینجوری میشد در آرامش نشست و سعی کرد با این زبان غریب دست و پنجه نرم کرد.
الان وقتی فکرش رو میکنم میبینم من اون موقع درست توی همون سن سالی بودم که الان پسرم هست. نمیشه گفت که تجربۀ زیادی در مورد آدما داشتم به خصوص در مورد هموطنان! توی اون چند سالی که وطن رو ترک کرده بودم درسته که با یک سری از هم زبونا همیشه در تماس بودم و نزدیکترین دوستام بودن اونا، ولی همگیمون دانشجو بودیم و افکار و طرز فکرامون خیلی به هم نزدیک. ولی توی اون مدت  کوتاه توی کمپ، احساس میکردم که هموطنان توی اون کمپ آدمای عجیب و غریبی هستن! با هیچکس از نزدیک تماسی نداشتیم و حتی سلام و علیک هم نمیکردیم ولی در عین حال از این طرف و اون طرف یک سری اخبار به گوشمون میرسید که من رو جداً به شگفتی مینداخت! همسرانی که به اتفاق بچه هاشون بدون زوج اومده بودن و انگار که زندگی مجردی دارن و زوج بیچاره اون طرف دنیا در انتظار اینکه کار اقامتشون درست بشه و بیاد به خانواده اش بپیونده! پیش خودم فکر میکردم که آیا این رفتارهای غیراخلاقی علتش شرایطیه که در اینجا حاکمه؟ یعنی به واسطۀ فشاریه که همه روی خودشون احساس میکنن، نداشتن اقامت، نامعلوم بودن آینده، خطر اخراج شدن و ...؟ یا اینکه، نه، اینا همون آدمایی هستن که در اون دیار هم شناگرهای قابلی بودن و فقط آب درست و حسابی نداشتن که توش شنا کنن؟! پیدا کردن جواب این سؤالها که مثل خوره توی ذهنم مدام در گردش بودن، همه چیز بود به جز سهل! راه چاره فقط دوری کردن بود و تحمل کردن تا اون دوره میگذشت و از دست اون محیط و اون آدما خلاصی پیدا میکردیم... ای بابا، چه میدونستم که بودن در اون کمپ در اون مدت کوتاه به سرنوشت من در زندگی گره ای محکم خورده بود، گره ای که میرفت تا سالهای سال زندگی من رو تحت الشعاع خودش قرار بده...
 شهر مکان کمپ به مراتب شمالی تر از شهر قبلی بود و این به معنی سرمای زودرس بود. و سرما زودتر از اونی که فکرش رو میکردیم رسید. خوشبختانه چون حالا دیگه یک آدرس ثابت داشتیم دوستامون یک سری از لباسامون رو برامون پست کرده بودن وگرنه توی اون سرمایی که به اون شکل سر رسیده بود به مشکل برخورد میکردیم. تا چشم به هم بزنیم برف همۀ شهر رو فرا گرفته بود و یخبندون خوراک هر روزه بود...
توی این فاصله برادر دوست قدیمی که قرار بود بیاد پاسپورتهای ما رو با خودش ببره و به جاش همسایۀ خیرخواهش رو فرستاده بود، به دیدار برادرش اومد و پاسپورتهای ما رو هم با خودش آدورده بود. توی اون مدت هر وقت که دوست قدیمی باهاش تلفنی صحبت میکرد، بودن پاسپورتها پیش خودش رو انکار میکرد که این کمی ما رو نگران کرده بود. بعد که ازش پرسیدیم که چرا راستش رو نمیگفتی، گفت پای تلفن درست نبود بگم! چه تصوراتی جداً! فکر میکردیم که همه چیز ما رو کنترل میکنن حتی مکالمات تلفنی ما رو! خلاصه با دوباره به دست آوردن پاسپورتها خیلی خوشحال شدیم. نه اینکه در اون لحظه به دردمون بخوره، ولی فکر میکردیم که بعد از درست شدن کار اقامت، بالاخره میخوایم سری به وطن بزنیم... و نکتۀ جالب این بود که من در کشور قبلی هنوز رسماً دانشجو بودم و اونا هیچ اطلاعی نداشتن که ما در کشور دیگه ای تقاضای پناهندگی کردیم! هدف این بود که اگر کارمون درست میشد، بتونیم از طریق همون کشور سری به وطن بزنیم... ولی حالا کو تا اون روز؟! فعلاً که نه به بار بود و نه به دار! 

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

هر که را طاووس خواهد جور هندوستان کشد

بهم گفت: "میدونی چیه، عموناصر؟ هشت نه سال پیش وقتی دیپلمم رو گرفتم، معدلم به زور بالای ده بود و هرگز باورم نمیشد که یک روزی وارد دانشگاه بشم تا چه برسه به اینکه ادامه بدم و به پایان ببرمش!"... و روز بعد اسم ام اسی اومد برای همۀ اونایی که در شادیش اون شب سهیم شده بودن: "هزاران هزار بار تشکر بابت هدایای ارزشمندتون و از همه مهمتر بابت اینکه به عنوان دوست و فامیل  دوران دانشجوییم رو در کنار من بودین. نزدیکانم میدونن که این دوران برام اصلاً راحت نبود. درس بزرگی رو توی زندگی یاد گرفتم که باعث شد تا روزی مثل دیروز رو به عنوان فارغ التحصیل از دانشگاه تجربه کنم: هرگز توی زندگی نذار بهت بگن که موفق نخواهی شد! همه چیز توی زندگی با اراده و بلند همتی ممکن خواهد بود. همه اتون رو دوست دارم و برای روزی که هرگز فراموشش نخواهم کرد، ازتون ممنونم."...
آفرین دختر! برات توی همۀ مراحل زندگیت آرزوی موفقیت میکنم، به خصوص یکی دو ماه دیگه که در مرحلۀ دیگه ای از زندگیت "فارغ" خواهی شد، مرحله ای که فارغ شدن تازه به معنی شروعه و تا زنده ای به همراهت خواهد بود! خوشحالم که در کنارتون بودم و این افتخار رو داشتم که شادیتون رو باهاتون قسمت کنم... میگن "هر که را طاووس خواهد جور هندوستان کشد" و دخترم، جور هندوستان رو کشیدی و به طاووست رسیدی :)

مراسم در دانشگاه

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

فارغ از تحصیل

امروز هم روزی دگر است و جمعه ای دیگر. اگه بگم امروز صبح اول وقت که با خط یازده داشتم سر کار میومدم، موقع تنفس بخارهای ناشی از بازدم رو میدیدم برای اون دسته از شمایی که الان دارین با گرما اون سر دنیا دست و پنجه نرم میکنین، فکر کنم جداً خنده دار باشه :) امروز صبح فقط پنج درجه بالای صفر بود... نیاز به توضیح بیشتر هم هست؟ :) ولی به قول دوست و بلاگنویسی قدیمی، به ما اینجا از روز اول که وارد شدیم توی کلاسهای زبان این جمله رو یاد دادن: "هوای بد وجود خارجی نداره، این لباس آدمه که غیرمناسبه!" ولی عموناصر عین خیالش نبود و با سرعت زیاد قدم برمی داشت در حالیکه به صدای استاد گوش میداد، چون بعد از ماهها غیبتش دوباره کلاسها از سر گرفته شده و درسهای جدید داده شده... چقدر بد فقط که از اون همه هنرجو تعداد زیادی باقی نموندن و همه انگار یک طورایی میدون رو خالی کردن!
امروز جمعۀ دیگه ایه و با وجود "هوای سرد بهاری" ولی جمعۀ خوبیه، چون عزیزی داره فارغ التحصیل میشه، عجب احساس خوبیه واقعاً! شخصاً هیچوقت اون روزایی رو که خودم به معنای اخص کلام از تحصیل فارغ شدم هرگز از یاد نمیبرم، از بهترین احساسهای دنیا بود... و خلاصه این خود دلیلی برای اینه که عموناصر چند روزی رو به سفر بره و در کنار کسایی که توی این سالا خیلی بهش نزدیک بودن و هستن، باشه و در شادیشون سهیم باشه... بنابرین چند روزی از خوندن ستونهای روزانۀ نشریۀ  "زندگی همینه، عموناصر" در امان خواهید بود...:) لطف همگی پاینده!

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

دگر بار: 7. برخورد نزدیک از نوع خانواده

توی روابط جدید به خصوص در ابتدا، آدم همیشه سیگنالهایی میگیره که اگر عاقل باشه بهشون توجه میکنه! چرا میگم به خصوص در ابتدا، چون بعد از یک مدتی که گذشت آدم یا عادت میکنه و یا به شکلی کور میشه و دیگه نمیبینه، یا از اون بدتر دیگه اینقدر آلوده میشه که خود رو بیرون کشیدن به اون سادگیها نخواهد بود!
رابطه به هر شکل که بود داشت به سمت جلو حرکت میکرد ولی هنوز هم بیشتر در مرحلۀ تماس از طریق ایمیل و تلفن بود. یکی دو باری هم بیرون رفتیم ولی هنوز نه من به خونۀ اون رفته بودم و نه اون پیش من اومده بود، فقط یک بار که میخواستیم بیرون بریم و شام بخوریم در خونه اش رفته بودم و پایین ساختمون منتظرش ایستاده بودم. توی اون مدت متوجه شده بودم که پسری نزدیک به سن و سالای تینیجری داره که "باهاش" زندگی میکنه! پدر و مادرش هم تو همون ساختمونی زندگی میکردن که خونه اش بود، یعنی با اختلاف چند تا طبقه فقط.
فکر کنم هنوز روزای مرخصی رو سر میکردیم. صبح بهش زنگ زدم تا حال و احوالی بکنم. گفت که با مادرش توی بیمارستانه و برای آزمایش خاصی اونجا هستن. گفتم من هم اون طرفا کار دارم و اگه بخواد میتونم سر راه اونا رو هم بردارم. اونجا برای اولین باری بود که به طور جدی با مادرش ملاقات میکردم، یعنی اگر از اون چند لحظه ای که به اتفاق دوستم به مغازه اشون سر زده بودیم صرف نظر کنیم. وقتی که در خونه اشون رسوندمشون بهم تعارف کردن که برم بالا. راستش من کمی معذب بودم و دودل ولی در هر حال پذیرفتم. درست همونجور بود که برام گفته بود، خودش طبقۀ سوم بود و خانواده اش طبقۀ پنجم. پسرش هم اینطور که به نظر میومد یکی از اتاقها توی اون آپارتمان مال اون بود ولی انگار یک اتاق هم توی خونۀ پدر بزرگ و مادربزرگ داشت. پسرش رو تا به اون روز من ندیده بودم. بعد از یک مدتی که با مادرش و خودش به صحبت نشسته بودیم، اون هم اومد. با من سلام و علیک کرد. پسر خوب و مؤدبی به نظر میومد، ولی چیزی که برای من خیلی عجیب بود این بود که آدم احساس نمیکرد که توی اون خونه زندگی بکنه! انگار که اومده بود فقط سری بزنه و بره! و از اون جالبتر که مادربزرگش رو هم مامان خطاب میکرد، البته با اضافه کردن اسم کوچیکش پشتش! و بدین سان این اولین حضور من به طور فیزیکی در اون خونه و اون ساختمون بود، ولی از اعضای خانواده هنوز چند تایی باقی مونده بودن که من هنوز ندیده بودم.
یک روز که از سر کار بهش زنگ زدم  طبق معمول اون روزا توی کافه مشغول به کار بود، احساس کردم که خیلی سرد با من صحبت میکنه! خیلی تعجب کردم و پیش خودم فکر کردم یعنی از شب قبلش که با هم صحبت کرده بودیم چه اتفاقی میتونه افتاده باشه که باعث چنین سرمای ناگهانی شده! پاپیچش شدم و علتش رو پرسیدم ولی مرتب میگفت که چیزی نشده و اتفاقی هم نیفتاده. من اینقدر اصرار کردم که در انتها علتش رو گفت و چقدر مضحک بود: در تمام اون مدت هیچوقت نرفته بود و نوشته های قبلی من رو نخونده بود ولی اون شب ظاهراً رفته بوده و سری به نوشته های من زده بوده و "کشف" بسیار بزرگی کرده بوده و اون اینکه صحبتهایی که من توی اون مدت کرده بودم و چیزهایی که براش نوشته بودم خیلی شباهت به نوشته های سابق من داشته! یعنی این کشف واقعاً باید به ثبت میرسید! و بابت این کشف خیلی ناراحت شده بوده. بهش گفتم: ببین من زندگیم مثل کتاب باز میمونه و از اون لحظه ای هم که تصمیم گرفتم بنویسم همۀ احساساتم رو چه خوب و چه بد به قلم کشیدم. معلومه که نوشته های سابق من که به کس دیگه ای ممکنه گفته باشم به اونی که الان دارم میگم شباهت داره، یا حتی یکیه، چون من همون آدمم و تغییری نکردم! ظاهراً حرفهای من رو پای تلفن پذیرفت ولی من احساسم بهم چیز دیگه ای میگفت. تصمیمی ناگهانی گرفتم. به رئیسم گفتم که کاری برام پیش اومده و باید یکی دو ساعتی مرخصی بگیرم، و ظرف کمتر از نیم ساعت ماشین رو پارک کرده بودم و از در کافه حی و حاضر وارد شدم! دیدن من در اون لحظه چنان شوکی بهش وارد کرده بود که دیدن چهره اش تماشایی بود! گفت چرا اومدی؟! من که بهت گفتم موردی نیست! چند لحظه بعد مادرش هم وارد کافه شد و با دیدن من لبخندی زد. کافه درست چسبیده به مغازۀ پدر و مادرش بود. اوائل به من اینجوری گفته بود که این کافه هم مال والدینشه ولی بعداً یواش بواش بهم گفته بود که در واقع کافه مال خودش و برادر کوچیکشه و علت اینکه از اول واقعیت رو به من نگفته، این بوده که با "قبلیه" خیلی سر مسائل مالی درگیری داشته! و چیزایی که از قبلیه گفته بود ناخودآگاه احساس تنفری رو در آدم ایجاد میکرد و در عین حال یک همدردی خاصی رو با اون و خانواده اش! با این وصف با اینکه من اون موقع از کنار این دروغ گذشته بودم ولی توی دلم هم هیچ دلیل محکمی برای دروغ گفتن نمیدیدم!
یکی دو ساعت غیبت سر کار اون روز تبدیل به چندین ساعت شد. لابلای مشتریها که میومدن و بهشون میرسید ما هم صحبت میکردیم. از رفتنم پشیمون نبودم و حس میکردم که کار مثبتی انجام دادم و متقابلاً احساس میکردم که اون طرف هم همین حالت رو داره. در این میون سر و کلۀ برادر کوچیکش هم پیدا شد. صحنۀ بسیار خنده داری بود! انگار اول سری به مغازۀ بغلی زده بوده و اونجا بهش گفته بودن که من اومدم. اومد و از پشت شیشۀ کافه نگاهی غضب آلود به تو انداخت و بعدش هم رفت!  تو دلم گفتم: بابا، این قبلیه چیکارا که با اینا نکرده که اینا همه اشون انگار جن دیدن! جداً که عجب جانور غریبی باید بوده باشه:)... و اون چند ساعت به هر شکلی که بود گذشت و من سرانجام بعد از چندین هفته اولین برخورد نزدیک رو با خانواده پیدا کرده بودم!



۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

25 سال گذشت!

از دیشب توی فکرم و هنوز هم باورم نمیشه که 25 سال گذشته باشه! ولی گذشته دیگه و باز هم خواهد گذشت بدون اینکه دست ما باشه... چشم به هم بزنیم 50 سال هم گذشته، البته اگر عمری باقی بود و اون روز رو دید :)
تولدت مبارک، پسر گلم... که هنوز صحنۀ به این دنیا پا نهادنت مثل روز روشن جلوی چشمامه! زادروز 25 سالگیت مبارک بادا!


۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

دگر بار: 6. "راندوو دوبله"

به یقین آدمی همیشه دلش میخواد شادیهاش روتقسیم کنه، به خصوص با نزدیکانش و عزیزانش. وقتی خونۀ دوست بودم و ازم خواست که براش دستی بالا کنم، پیش خودم فکر کردم که اگر من دارم سوار"ارابۀ خوشبختی" میشم چی بهتر از این که دوست رو هم به همراه خودم سوار کنم! قبلاً چندین بار سر این جریان توی زندگیم سوخته بودم و پشت دست خودم رو داغ کرده بودم که دیگه دست به این کارا نزنم، ولی دل عموناصره دیگه و اگر کاری غیر از این بکنه دیگه عموناصر نیست!
بهش گفتم: مطمئنی از این جریان؟! چون ازپیش زمینه اش خبر داشتم این سؤال رو کردم و جواب مثبتش خیلی قرص و محکم بود... شهر هنوز دستخوش مسابقات دو میدانی بود و حسابی شلوغ. از غریب آشنا بهم خبر رسیده بود که اون روز شلوغی مغازه اشون دیگه به اوج قرار برسه و به همین خاطر از دوستای نزدیک من جمله دوست مجازی خواهش کرده بوده که به امدادشون برن، بنابرین میدونستم که هر دوشون اونجا هستن. به دوستم گفتم میخوای یک سر بریم توی شهر و سری به مغازه بزنیم؟ با پیشنهادم استقبال کرد که اصلاً جای تعجبی نداشت :) رفتیم و اول توی یک کافه ای نشستیم و کمی گپ زدیم، بعد خوش خوشک به طرف مغازۀ اونا به راه افتادیم. فاصله زیاد نبود ولی ازدحام اینقدر که توی اون خیابون زیاد بود که کمی طول کشید تا رسیدیم. جالب بود که دوستم از راه دور دوست مجازی رو شناخت، بنازم به اون چشمهای عقابگونه که از روی عکس توی ارکوت و از اون راه دور به جا آورده بود :) شلوغی جلوی مغازه به طرز وحشتناکی بود و جای رد شدن نبود. با دیدن ما هر دوشون تعجب کردن و غریب آشنا اصلاً انتظار نداشت که من اونجوری اونجا آفتابی بشم، با توجه به اینکه خانواده اش هم بودن و من تا به حال ملاقاتشون نکرده بودم. حسی که به من توی اون مدت داده بود این بود که فعلاً قصد نداشت از ماجرای ما خبر داشته باشن چون توی رابطۀ آخری انگار کلی درگیری به وجود اومده بوده و خانواده اش هم درگیر شده بودن!... و دوست مجازی در اون لحظه دیگه از حالت مجازی خارج شد! با همگی سلام و علیکی کردیم و چند کلمه ای رد و بدل شد ولی از اونجایی که سرشون خیلی شلوغ بود نمیشد بیشتر از این معطل کرد، پس خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم...
احساس جالبی بود برای من، چون برای اولین بار هم مادرش رو میدیدم و هم دوست مجازی رو، و برای دوستم هم که مسلماً احساس خاص خودش رو داشت. بعد از اون روز این دو هم از طریق ارکوت با هم تماس پیدا کردن و چند روزی نگذشته بود که باخبر شدم که پیشنهاد ملاقات به دوست مجازی داده بود، اون هم ظاهراً پیشنهاد دیگه ای داده بوده یعنی اینکه چهار نفری با هم بریم بیرون! و با این پیشنهاد موافقت همه جانبه شد، یعنی اون موقع هیچکس به این فکر نمیکرد که  دو نفر که تازه با هم آشنا میشن و در حالیکه باید اولش تنها باشن و بتونن شناختی نسبت به هم پیدا کنن، چرا چنین پیشنهادی داده میشه؟! در هر صورت روز و ساعت مشخص شد و برنامه یک "راندوو دوبله" گذاشته شد...
به موقع با دوست سر قرار حاضر شدیم. اولش خواستیم به یک کافه ای که از قبل تعیین کرده بودیم بریم ولی بعد نظرمون عوض شد و به جای دیگه ای که البته زیاد دور از اون یکی نبود رفتیم. ملاقات جالبی بود، دو جفت دوست که از طریق دنیای مجازی با هم آشنا میشن و حالا روبروی هم نشستن. ولی راستش من یک احساس غریبی داشتم! حس میکردم که این دوست من شدیداً زیر ذره بینه و نه فقط از طرف دوست مجازی بلکه از طرف هر دوشون! نمیدونم شاید خود من هم بودم و حواسم نبود ولی در هر حال این احساس اون موقع من بود و زیاد در عین حال جالب نبود... وقتی از کافه بیرون اومدیم، گفتیم که تا جایی که اونا ماشین رو پارک کرده بودن بدرقه اشون کنیم. توی راه دوست مجازی یک دفعه به من گفت: من شما رو از قبل میشناسم و دیدمتون! با تعجب پرسیدم: از کجا؟!! گفت: چند سال پیش شما در مهمونی فلان شخص با همسر سابقتون نیومده بودین؟ گفتم: چرا، شما اونا رو از کجا میشناسین؟! گفت: من هم توی اون مهمونی بودم اون شب! عجب! مهمونی رو کاملاً به خاطر داشتم. مهمونی جشن تولدی بود که توی یک سالن گرفته شده بود. یادم میاد که اون ته سالن یک عده ای دیگه ای بودن که من فقط از راه دور دیدمشون... و دوست مجازی با دوست پسر سابقش در اونجا بودن! جداً که دنیای کوچیکی بود! بهم گفت: اون موقع پیش خودم فکر کردم که شما و همسر سابقتون دو تا آدم هستین از دو تا دنیای متفاوت! ... و حرفش به هیچ عنوان دور از واقعیت نبود!
با نزدیک شدن به ماشینشون راندوو دوبله هم به پایان رسید. از ما خداحافظی کردن و سوار ماشین شدن و رفتن. . حدس زدن اینکه این اولین و آخرین قرار دوگانه بود، شاید زیاد سخت نبود. سرنوشت این دوست من البته جایی دیگه رقم زده شده بود. اون موقع من بابت اینکه این جریان سر نگرفته بود غمگین شدم، ولی امروز وقتی به تمامی جریانای توی این چند سال برمیگردم و نگاه میکنم خوشحالم برای این دوستم... کی میدونه، شایدهمونجور که ما بارها و بارها سرنوشتهای یکسان پیدا کرده بودیم، باز هم در این راه همقطار میشدیم و امروز هر دو در یک "قایق" نشسته بودیم!

ادامه دارد!

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

داستان مهاجرت 15

با اینکه مدت زیادی توی اون شهر نمونده بودیم ولی وسائلمون از یک دونه ساک تبدیل به چند تایی شده بود و دیگه مثل سری قبل اونقدرها هم سبکبار نبودیم. قطارمون به شهر مقصد مستقیم نبود و باید در جایی وسط راه عوض میکردیم ولی مسیر خیلی هم طولانی نبود. اگه درست یادم باشه بعد از چند ساعتی به مقصد رسیدیم. قرار بود که از طرف کمپ دنبالمون بیان. از قطار پیاده شدیم و دور و برمون رو براندازی کردیم ولی به نظر نمیومد که کسی به پیشوازمون اومده باشه. خوب بود که بهمون یک شماره تلفنی برای مبادا داده بودن وگرنه نمیدونستیم که چیکار باید بکنیم در اون شهر غریب یا به عبارت دیگه غریبتر. به شمارۀ داده شده زنگ زدم و جریان رو براشون گفتم. معذرت خواهی کردن و گفتن که تا چند دقیقۀ دیگه یکی  با ماشین میاد و ما رو با خودش به محل کمپ میبره.
تمام مدت از این و اون این کلمۀ کمپ رو شنیده بودیم و پیش خودمون همه اش فکر میکردیم که اونجا چه جور جایی باید باشه! تصورمون کمپهای زمان جنگ جهانی دوم بود، محوطه ای بسته و شاید هم با سیم های خاردار! الان وقتی راجع بهش مینویسم خنده دار به نظر میاد ولی ندونستن مثل تاریکی میمونه و توی تاریکی چیز زیادی رو نمیشه خوب تشخیص داد! حدود یک ربع بعد یک پسر جوونی به ایستگاه راه آهن اومد و ما رو با ماشینش به کمپ رسوند. توی راه توضیح داد که از کارمندهای اونجاست... و بالاخره رسیدیم، به کمپ! ولی تمام اون تصوراتمون خواب و خیال بود! توی یک مجتمع مسکونی، سازمان صلیب سرخ یک سری از آپارتمانها رو در اختیارش قرار داده بودند و اون هم پناهنده ها و مهاجرین رو توی اون آپارتمانها سکنی میداد. یکی از همین آپارتمانها هم دفتر خودشون بود. ما رو به آپارتمانی بردن و گفتن اینجا موقتاً خونۀ شماست تا تکلیف کار  اقامتتون مشخص بشه. بعد هم توضیحات و اطلاعاتی در مورد کمپ و امکاناتش بهمون دادند...
بعد از مستقر شدن و اسبابا رو جابجا کردن نوبت  سورپریز کردن دوست دیرینه بود. آدرسش رو به واسطۀ مکاتبه ای که با هم کرده بودیم، داشتم. پیدا کردنش اصلاً سخت نبود چون از قضا چند تا ساختمون اون طرف تر بود خونه اش. رفتم و آپارتمانش رو پیدا کردم. در زدم و آقایی در رو باز کرد. سراغ دوستم رو گرفتم و گفتم که من یکی از دوستهاش هستم. گفت که رفته تا سر خیابون برای خرید و زود برمیگرده. گفتم پس من مزاحم نمیشم و بعد دوباره خدمت میرسم. و توی راه برگشت به خونه دیدمش. نمیتونم بگم که چقدر از دیدن من تعجب کرد و در عین حال خوشحال شد... میدونستیم که حالا دیگه توی اون دیار غریب با وضعیتی نامعلوم حداقل تا مدتی دیگه تنها نیستیم. به اتفاق به خونۀ ما رفتیم و با عیال و پسر کوچولوم دیداری تازه کردند...
از کمپ برامون گفت، از آدمایی که توش زندگی میکردن، از پناهنده هایی که همه در انتظار بودن. ظاهراً باقی ساکنین  اون مجتمع آدمای عادی و بومی همون شهر بودن. توی کمپ به اونایی که خانواده بودن آپارتمان مستقل میدادن و اونایی که مجرد، یعنی تنها و شاید هم دور از خانواده، چند تا چند تا توی یک آپارتمان بهشون جا میدادن. دوست دیرینه  مجبور شده بود زن و دو تا بچه اش رو در یکی از کشورهای بلوک شرق اون دوره تنها بذاره و فرار رو بر قرار ترجیح بده تا به جنگی بی معنی فرستاده نشه. اون هم مجرد محسوب میشد و با چند تا جوون دیگه که البته اونا واقعاً عزب بودن، توی اون آپارتمان زندگی میکرد. حالش از نظر روحی اصلاً خوب نبود! نگران وضعیت زن و بچه اش بود، و از همه بدتر نگران اقامت بود، مثل همۀ اونای دیگه تو اون کمپ  که در انتظار روز رو شب میکردن و شب رو روز! کشوری که زن و بچه اش توش بودن اون موقعها زیر سلطۀ دیکتاتوری وحشتناک بود. اگر زنی با یک خارجی میخواست ازدواج کنه اجازه اش رو فقط شخص اول مملکت باید صادر میکرد، و بعد از ازدواج از تمام حقوق مدنی یک شهروند عادی محروم میشد، از خونه اش بیرون انداخته میشد و از کارش اخراج میشد. اینا چیزایی بودن که این دوست رو داشتن از درون میخوردن و من همه رو به وضوح توی چهره اش میدیدم... ولی با این وصف اون روز کاری از دست هیچکس برای تغییری در وضعیت ماها برنمیومد و فقط باید شادمان میبودیم از اینکه دست روزگار چطور ما دوستای قدیمی رو اینچنین دوباره در کنار هم قرار داده بود... باید شکرگزار میبودیم و از بودن اون لحظه ها در کنار هم لذت میبردیم، چون هیچ آشکار نبود که چه فردایی چشم به راه ما نشسته! 

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

روز پدر، روز پسر

برای اولین بار توی این سالهای اخیر روز پدر رو توی اون دیار از قبل متوجه شدم. خداییش هم بدون داشتن تقویم به این روز پی بردن زیاد راحت نیست، با توجه به اینکه این روز بر اساس تقویم قمریه و هر سال ده روز جابجا میشه...
دست خودم نیست وقتی که روز پدر من رو همیشه به یاد نزدیک به دو دهۀ پیش میندازه وقتی که پسرم این قاب عکس رو برای من درست کرد و به فارسی که تازه خوندن و نوشتنش رو یاد گرفته بود روش نوشت: "پدر عزیزم، دوستت دارم"... دست خودم نیست ولی هر بار که به این عکس نگاه میکنم اشک تو چشمام جمع میشه... و برای من این روز شاید فقط روز پدر نباشه و سمبلی باشه برای روز پسر... و این هدیه اش رو که برام جداً عزیزه توی این سالها همه جا با خودم بردم، و وقتی که توی "خونه" اونایی که چشم دیدن این عکس رو نداشتن اینقدر سمپاشی کردن که دیگه حتی نفسی کشیدن هم سخت میشد برای آدم، به سر کارم بردمش و الان دیگه تمام مدت روز از پشت میز کارم بهش نگاه میکنم... و آرزو میکنم که کاش فقط برای یک لحظه هم که شده میتونستم دوباره به اون دوران برگردم و اونجوری در آغوشش بگیرم!

روز پدر بر همۀ پدران اون دیار مبارک بادا!

14 نوامبر 1993





۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

سلسلۀ موی دوست

مدتها بود که این ترانه رو نشنیده بودم، شاید هم بشه گفت سالها! امروز بعد از مدتها گوش دادن بهش چقدر لذتبخش بود! سالیان سال پیش دوستی سی دیش رو بهم کادو داده بود و توی این جابجاییها همیشه لا بلای سی دیهای توی ماشین بود ولی نمیدونم چطور از چشمم پنهان مونده بود. شیخ اجل سعدی در شعری بسیار رمانتیک و ظریف با معشوق سخن میگه و استاد با صداش با این شعر جادو میکنه. اگر تا حالا نشنیدین حتماً بهتون توصیه میکنم بهش گوش بدین و لذت ببرین!... سلسلۀ موی دوست حلقۀ دام بلاست، هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست...

شجریان - سلسلۀ موی دوست

سلسلۀ موی دوست حلقۀ دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی​دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونۀ زردش دلیل نالۀ زارش گواست

مایۀ پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدۀ پای بند گردن جان در کمند
زهرۀ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی​وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

سعدی

دگر بار: 5. غریب آشنا

وقتی از هم خداحافظی کردیم قدم زنون به طرف ایستگاه اتوبوس راه افتادم. مرکز شهر حسابی شلوغ بود به خاطر مسابقات ورزشهای دو میدانی در سطح اروپا که اون سال این شهر میزبان برگزاریش بود. شهر حالت معمولی خودش رو نداشت به نسبت اون موقع شب، و پر از آدم بود و سر و صدا. و اتوبوس شلوغ تر از همیشه ولی من اصلاً انگار هیچ کدوم اینا رو در اطرافم نه میدیدم و نه میشنیدم، یعنی تا اونجایی که مربوط به ضمیر خودآگاهم میشد. توی عالم خودم بودم و اون چند ساعتی رو که گذرنده بودم. با اینکه بیشتر از شیش هفت ساعت بود که لب به سیگار نزده بودم ولی اصلاً میلی بهش احساس نمیکردم. قبل از اینکه از خونه راه بیفتم سیگار آخری رو گیرونده بودم. دلم نمیخواست که توی ملاقات اول بوی سیگار بدم چون وقتی خودم از بوش حالم به هم میخورد میتونستم تصور کنم که دیگران وقتی نزدیک میومدند چه احساسی ممکن بود بهشون دست بده! ولی چیزی هم از اینکه لااقل برای مدتی بود که استعمال دخانیات میکردم، اون روز بهش نگفتم چون فکر میکردم که گذراست این عادت بد که بازمونده ای از زندگی سابقه من بود...
روز بعد رو طبق عادت اون مدت اخیر به طریقی بالاخره با هم تماس داشتیم. بهم گفته بود که مرخصیه ولی در عین حال سرش شلوغه. روزا رو باید توی کافه ای که متعلق به والدینش بود بایسته و کمک کنه، به خصوص که به واسطۀ اون مسابقات جمعیت زیادی توی شهر میچرخیدن و خلاصه سر مغازه دارا حسابی شلوغ بود. فکری به ذهنم رسید. بهش زنگ زدم و گفتم که من غذایی درست میکنم و اگه دوست داشته باشه میتونه یک سر بیاد پیش من. زیاد استقبال نکرد که البته تعجب منو یک کمی برانگیخت چون حداقل پیش خودم فکر نمیکردم که پیشنهاد بدی داده باشم. فکر کنم که خودش هم متوجه تعجب من شد و اضافه کرد که اگه بخوایم میتونیم بعد از کارش دوباره همدیگر رو توی شهر ببینیم. من هم که در واقع هدفم دیدار بود برام توفیری نمیکرد و نتیجتاً موافقت کردم...
توی کافۀ هتلی واقع در درست وسط شهر قرار گذاشتیم برای چند ساعت بعد. و تا چشم به هم بزنم دوباره روبه روی هم در لابی اون هتل نشسته بودیم و به صحبتهای روز قبل ادامه میدادیم. گفت که با یک سری از دوستانش من جمله "دوست مجازی" قراره که برن و در جایی جمع شن و منتظر تلفن دوست مجازی بود. همینطور هم شد و تلفنش زنگ زد بعد از مدتی، و باید دیگه میرفت. با هم از هتل بیرون اومدیم و گفتیم که تا یک مسیری رو میتونیم با هم قدم زنون بریم و بعد از هم خداحافظی کنیم. توی راه احساس میکردم که همه اش چشمش به آدمای اطرافه که از کنار ما  رد میشن، مثل کسی که نگران از این باشه که دیده بشه! برام یک کمی عجیب بود این حالت چون هر دوی ما دیگه سن و سالی ازمون گذشته بود و هیچکدوممون نوجونهای "تین ایجر" نبودیم که بخوایم از این واهمه داشته باشیم که دوست و آشنا ببینن ما رو و بخوان برن به پدر و برادر و پسرعمو خبر بدن، و بعدش هم اونا با کمربند توی خونه در انتظار باشن که ما رو "نوازشی" بدن! به هر صورت من به روی خودم نیاوردم و از هم خداحافظی کردیم!
من کماکان ارتباطم رو با دوست مجازی حفظ کرده بودم توی اون مدت. حالا دیگه احساس میکردم که یک شخص مشترکی هست که بتونیم راجع بهش صحبت کنیم و این خودش خیلی حس خوبی بهم میداد. اما هنوز هم به طور فیزیکی با هم ملاقاتی نکرده بودیم. پیش خودم فکر میکردم که رابطۀ من با دوستش به هر کجا هم که بیانجامه، من در انتها بازم میتونم باهاش صحبت کنم... و اون هم تمام مدت تمام حرفهاش در مکاتباتی که با هم داشتیم برای این حس من دلیلی برای مغایرت نشون نمیداد...
چند لحظه ای این دو دوست رو به حال خودشون رها میکنم... تا از زاویۀ دیگه ای وارد این داستان بشم. از دوران دانشکده توی این شهر دوستی قدیمی داشتم که سرنوشتش خیلی شبیه من بود. اوائل انقلاب از وطن خارج شده بود و به یکی از کشورهای توی این قاره اومده بود و بعد از چندین سال اونجا بودن مجبور شده بود که کوچ کنه و به این سرزمین قطبی بیاد. بعدش هم اینجا ازدواج کرده بود و دست آخر مثل سرنوشت بیشتر زوجها جدا شده بود، ولی یکی دو سالی زود تر از من. توی اون دورۀ مجردی بیشتر با هم ارتباط داشتیم و مرتب به هم سر میزدیم، درد درد مشترک بود دیگه، فقط چون کسی نبود که فریاد کنه خودمون هم صداش رو در نمیاوردیم :) برای هم زیاد درد دل میکردیم و از همۀ وقایع زندگی من خبر داشت. اون هم توی ارکوت بود و طبیعتاً عکس همۀ این اشخاص جدید رو که توی اون مدت اخیر وارد صحنه شده بودن، دیده بود و طبیعتاً عکس خودش هم دیده شده بود. کاشف به عمل اومد که این دوست ما و این تازه وارد در زندگی من، قبلاً همدیگر ور توی یک مهمونی عروسی دیده بودن، پس غریبۀ غریبه هم نبود، غریبه ای بود آشنا! دنیای کوچیکی بود، یا شاید هم شهر خیلی کوچیک بود! و جالب اینجاست که صاحبان اون عروسی  هر دوی اینها رو چون هر دو مجرد بودن کنار هم نشونده بودن. در هر حال این دوست ما وقتی که من اون روز به دیدارش رفته بودم و جریانهایی رو که توی اون چند روز اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم، گفت که چرا یک دستی برای من بالا نمیکنی و من رو با این دوست مجازی آشنا نمیکنی؟ :) دوست مجازیی که هنوز برای خودم من هم حکم مجازی داشت!


۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

بهای آزادی

نوشتن مجموعه های طویل و دراز باعث میشه که آدم دیگه کمتر از روزمرگیها بنویسه. نمیدونم این خوبه یا نه ولی به هر شکل اینطوری میشه دیگه... باید پذیرفت!
امروز که روز آخر این هفتۀ کاریه هوس کردم که تمام و کمال از روزمرگیهای به روز بنویسم، بالاخره اونا هم دل دارن و اگه بخواد همینجوری ادامه پیدا کنه، ممکنه دلشون بشکنه :) و اونوقت تصورش رو بکنین که بعد از یک مدت باهات قهر کنن و دیگه کاری به کارت نداشته باشن! اصلاً میشه تصور کرد زندگیی رو بدون روزمرگیها؟! من که فکر نکنم، حداقل توی زندگی واقعی! توی فیلمها شاید بشه گاهی چنین سناریوهایی رو پیدا کرد که اون هم البته به خاطر اینه که کارگردان برای کمبود وقتی که داره، مجبوره از تمام این اتفاقات روزمره فاکتور بگیره و فقط به اصل داستان بپردازه... بگذریم فقط یه میان پرده بود :)
به تاریخ میلادی امروز شروع یک ماه جدیده، اول ماه ژوئن، ماهی بسیار مبارک برای عموناصر حداقل، ولی دلیلش رو فعلاً نپرسین چون چند روز دیگه مطمئناً علت مبارک بودنش رو اگر نمیدونین حتماً خواهید فهمید :) ...در این ماه به هم چنین سرانجام انتظار نزدیک به یک سال من به پایان خواهد رسید و در سرای خویش بیتوته خواهم کرد. احساس بسیار خوبیه، اینکه بالاخره در جایی  مستقر بشی که از آن خودت باشه، اسم خودت روی در خونه ات باشه، اگر همسایۀ وقیحی داشتی که به خودش اجازه داد که هر چی دلش میخواد بگه بتونی سرت رو بالا بگیری و یک جواب درست و حسابی بهش بدی و از ترس اینکه نکنه یک وقت بو ببرن که داری قاچاقی اونجا زندگی میکنی خشمت رو قورت ندی، و اگر یک موقعی چیزی توی خونه ات خراب شد و خواستی که بیان درست کنن از ترست کسی دیگه رو نفرستی...
ولی هر طور که بود گذشت این مدت هم و در مجموع اصلاً هم بد نگذشت، خیلی بهتر از اونی که من تصورش رو میکردم گذشت! در واقع هم باید اینچنین باشه، زیاد مهم نیست که آدم کجا و چه طور زندگی کنه! از قدیم میشنیدیم که پدر و مادرا همیشه توی گوشمون میخوندن که "دل آدم باید خوش باشه" و وقتی بود دیگه جا و مکان و حتی زمان اهمیت خودشون رو از دست میدن... و من دلم خوشه چون زنده ام و آزاد و فارغ  از هر گونه وابستگی، آزادم که هر جور که میخوام زندگی کنم، هر کجا که میخوام برم و هر کسی رو که دلم میخواد ببینم بدون اینکه بخوام به کسی حساب پس بدم، آزادم که هر وقت تلفنم زنگ زد جواب بدم بدون اینکه کسی ازم بپرسه "کیه؟"، آزادم که هر وقت دلم میخواد بخوابم و هر وقت دلم میخواد از خواب بیدار بشم بدون اینکه بخوام به کسی حساب پس بدم که "میخوای بخوابی؟ الان؟!"... و ازهمۀ اینا مهمتر قدر آزادیم رو هر روز که میگذره بیشتر میدونم... و آزادی و احساسش در درون منه و هیچ کسی دیگه نمیتونه اون رو از من بگیره... و دیگه هرگز به هیچ کس این اجازه رو نخواهم داد، تا زنده ام!... و بهاش هر چی که میخواد باشه، من پرداخت خواهم کرد... حتی اگر تنهایی ابدی باشه!

پ. ن. وقتی شروع به نوشتن کردم، شعار ازنوشتن روزمرگیها رو سر دادم، ولی آخرش به بیراه رفت  و بیشتر سخن از مقولات فلسفی رفت تا روزمرگیهای عموناصر :)