۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

خاکستریها

پاییز چند روزی هست که به طور رسمی و غیر رسمی سرکشی سالانه اش رو به این دیار از سر گرفته. هر چند که این فصل در این کشور شمالی معمولاً زیاد رنگ و بویی نداره و تا چشم به هم بزنی زمستونه که به تاخت خودش رو رسونده، ولی امسال اینطور که به نظر میاد همونجور که تابستونش توی دهه های اخیر متفاوت بوده، پاییزش هم ظاهراً با سالهای قبل فرق داره.
پاییز این فصل رنگهای جور واجور هیچ وقت به دلم نمیشینه، ناخودآگاه غمی رو به دلم مینشونه! شاید هم به این دلیل باشه که خبر سرما و یخبندونهای در راه رو میده... با تمام این احوال زیبایی رنگها رو در این فصل نمیشه انکار کرد، یعنی باید نابینا بود و این رنگها رو ندید، این زیباییها رو در طبیعت...
این رنگها هستند که به زندگی ما شکلی دیگه میبخشن و روزهای ما رو هر کدومشون به شکلی زیباتر میکنن: سبز، قرمز، آبی، زرد، بنفش و صورتی و میلیونها رنگ دیگه... و صحبتهای دبیر فیزیک در مورد رنگها هنوز توی گوشهامه، انگار که همین دیرزو بود که میگفت: "بچه ها، یادتون باشه، سیاه و سفید هیچوقت رنگ نیستن. سفید ترکیب همۀ رنگهاست و سیاه فقدان رنگ..."! و برای من که این دو "رنگ" از محبوبینم بودن هرگز هضم این موضوع کار آسونی نبود و یا شاید هنوز هم نباشه! آخه چطور میشه این دو لون جمیل رو به عنوان الوان نشمرد؟! دنیای من سالها از این رنگها تشکیل شد و زندگی من همیشه تحت الشعاعشون قرار گرفت. همه چیز یا سیاه بود و یا سفید! و سالها طول کشید تا متوجه بشم که همه چیز توی این دنیا فقط سیاه یا فقط سفید نیستن! میخوام بگم که خاکستری برام توی این دنیا مفهوم دیگه ای پیدا کرد، خاکستری رو که من هرگز "داخل رنگها" حساب نمیکردم!
خاکستری این رنگی که حاصل فرآیند سوختنه و در اون آتشه که کار خودش رو میکنه، میسوزونه و از خودش خاکستر رو به جای میذاره! ... و از موقعی که "خاکستریها" رو در این دنیا دیدم چقدر زندگی مطبوعتر و قابل قبولتر شد و چقدر درک بعضی موضوعها و درک برخی انسانها برام راحت تر شد... آره، عموناصر، خاکستریها واقعیت زندگی تو هستن، و زندگی هرگز نه سیاهه و نه سفید، زندگی مجموعۀ خاکستریهاست!



۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

از هستی به نیستی

هیچ چیز توی این دنیا بدتر از عذاب وجدان نیست! این رو میخوام شدیداً روش تأکید کنم یک بار دیگه: هیچ چیز! بدترین لحظه های زندگیم اون زمونایی بوده که از شدت عذاب وجدان میخواستم سر رو به دیوار بکوبم و میدونستم که دردی رو هم درمون نمیکنه! ...
ماهها پیش این همکار قدیمی رو تصادفاً توی راهروهای محل کار ملاقات کرده بودم و داوطلبانه بهش قول داده بودم که رسالۀ دکتراش رو بخونم و اگر چیزی به ذهنم رسید بهش بازخورد بدم، ولی دریغ از یک لحظه در فراغت! با این وجود موفق شدم که بیشترش رو مروری بکنم. بعد از گذشتن هفته ها، دیدم دیگه زمان زیادی گذشته و احتمالاً کلی تغییرات در نوشته ها داده شده، و مطمئن بودم که استاد راهنمای خودش کلی خطوط قرمز رو بر نوشته هاش ترسیم کرده، بنابرین توی فیسبوک (در کمال شرمساری خودم) بهش پیغامی دادم که اگر نسخۀ جدیدی در دست هست اون رو برام بفرسته تا نظراتم رو بر اساس اون نسخه بهش برسونم... پیغام رو گرفت ولی دیگه هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد! با خودم گفتم: ای وای بر تو عموناصر که هرگز در عمرت بدقولی نکرده بودی و حالا اینقدر ازت رنجیده که حتی جوابت رو دیگه نمیده!
هر روز به این جریان بیشتر فکر میکردم و تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم و یا حتی به ملاقاتش برم، تا چند روز پیش که دیدم  توی همون فیسبوک عکسی از جلد رساله اش گذاشته بود. با دیدن اون عکس جداً از ته دل براش خوشحال شدم چون میدونستم که با چه بدبختیی خودش رو به اونجا رسونده بود. عذاب وجدان در چند لحظه محو شد و البته جای خودش رو به شرمساری داد... چند روز پیش تلفن سر کار زنگ زد و در کمال تعجبم صدای خودش بود از اونور خط، شاد و خندون. میخواست پیشم بیاد و یک جلد از رساله اش رو به رسم مرسوم برام بیاره و طبیعتاً به مهمونی بعد از دفاعیه اش دعوتم کنه...
چشماش از فرط خوشحالی برق میزدن. همه اش منتظر بودم که شروع به گله بکنه، ولی اصلاً از این حرفها خبری نبود، فقط میخواست شادیش رو باهام تقسیم کنه. خیلی براش خوشحال شدم و احساسش رو با تمام وجودم درک میکردم. نمیدونم چرا یک دفعه بهش گفتم: از این لحظه هات لذت ببر چون هرگز نخواهی دونست که فردای تو به چه شکلی خواهد بود! با گفتن این جمله ناگهان غمی به دلم نشست. غمی که چند روزی بود فضای محیط کار رو فرا گرفته بود! همکاری از میون ما رفته بود بعد از یک سال جدال با سرطان ریه، همکاری که هنوز چهرۀ خندون و بشاشش رو با بستن چشمام میتونم روبروی خودم ببینم، همکاری که دو فرزند خردسال و همسری رو با رفتنش از این دار فانی به جای گذاشته بود... و این ماجرا رو براش تعریف کردم و  اینکه باید قدر لحظه ها رو دونست، قدر امروز رو باید دونست. گفتم: میدونم که چقدر از دست استاد راهنمات ناراحتی و میدونم که لحظه هایی به سراغت میاند که میخوای سر به تنش نباشه، ولی فراموش کن و بگذر، چون گذشته ها گذشته ان و آینده هم هیچ چیزش مشخص نیست!
بعد از رفتنش فقط یک چیز بود که توی ذهنم میچرخید و با چرخشش من رو گیج و منگ میکرد: یک عمر تلاش، یک عمر مبارزه و جنگ با زندگی و بازیهاش، و هرگز متوجه نیستی که چقدر در این بازی شکننده ای که در چشم به هم زدنی مبدل میشی، از هستی به نیستی! 

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

میان "ماه من" با ماه گردون

تابستون برای ما بچه ها مقدس بود، آب حیات بود، یعنی شاید وقتی اول مهر ماه که مدارس باز میشدن و ما با لباسهایی که مخصوص سال تحصیلی خریده شده بودن، پا رو به حیاط مدرسه میذاشتیم، همه اش به این امید بود که یک روزی هم دوباره خرداد ماه میرسه و بعدش هم سه ماه تعطیلی... اما از اونی که همیشه بیزار بودم این بود که اول سال خانم معلم ( یا شاید هم آقا معلم، البته نمیدونم چه حسابی بود که اون دوران اکثراً آموزگارها خانم بودن) هنوز از راه نرسیده نه سلامی و نه علیکی، نه حالتون چطوره فوری میرفت سر اصل مطلب، و اون هم دادن انشایی برای هفتۀ بعد با عنوان "تابستان خود را چگونه گذراندید؟"، بود! هر سال با گرفتن این تکلیف پیش خودم فکر میکردم که آخه خانم معلم،  به شما چه ارتباطی داره که من تابستان خود را چگونه گذروندم! شاید اصلاً دلم نخواد دوستای من بفهمن که من تابستون رو چیکار کردم، کجا بودم و با چه کسایی، اونوقت مجبور میشم که برای بازگو نکردن حقایق از خودم قصه و داستان ببافم و تحویل شما بدم، یعنی این چیزیه که شما میخواین، خانم معلم؟ :)
حالا امروز صبح که بعد از صد و بوقی دوباره خارشی رو در انگشتها احساس کردم، که به جز فشار آوردن رو دگمه های کیبورد و مرقوم کردن افکار جور واجور عموناصر، چیزی اون خارش رو از بین نمیبره، مصادف شده با آخرهای تابستون، دست کم در این دیار. راستش نوشتن در این صبحگاهان کمی خنک همون احساس چگونه گذراندن تابستان رو در من ایجاد میکنه، البته با یک فرق بزرگ و اساسی: اینجا دیگه خانم معلمی در کار نیست که این رو به عنوان تکلیف از من بخواد و بعدش هم یک نمرۀ زیر پونزده طبق معمول به انشاهای من بده :)  حالا دیگه خودم با کمال میل از تابستونی که گذشت سخن میبرم و حتی کَکَم رو هم نخواهد گزید که عالم و آدم بدونن که این تابستان بر من چگونه گذشته... این هم شاید از اثرات بزرگ شدن باشه، مگه نه؟ یعنی البته نه برای اکثر آدما، چون آدم تا وقتی بچه است خیلی کارها رو میکنه و براش اهمیتی نداره که دیگران در موردش چه فکری میکنن و هر چی بزرگتر میشه بیشتر براش محیط اطراف و اطرافیون اهمیت پیدا میکنن... خوب دیگه عموناصر چیش به بقیه شباهت داره که این یکی دومیش باشه؟ :)
خوب، دوستای خوب، خواننده های گرامی که عموناصر بی مهر به کیف خودش یک دفعه رهاتون میکنه و ماهها از خودش خبر نمیده، تابستونم رو در چند جمله خلاصه میکنم و سرتون رو با این نوشتار بعد از مدتها "فعلاً" به درد نمیارم:
با اینکه کل تابستون رو کار کردم و چند روزی رو بیشتر تعطیل نبودم، ولی یکی از بهترین تابستونهای زندگیم رو گذروندم، تابستونی بود گرم، ولی گرماش فقط مال خورشید تابون اون بالای آسمون نبود، مال قرص ماه شب چهارده هم نبود در اون دیار گرم جنوبی... چونکه میان "ماه من" با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است :)