۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

دود از کنده پا میشه!

گاهی اوقات باید پذیرفت که آدم دیگه جوون نمیشه و دیگه از نظر بدنی تاب و توان گذشته رو نداره. متأسفانه پذیرفتنش به این سادگیها نیست و آدم همش میخواد به خودش بقبولونه که "این حرفا چیه، بابا؟! هنوز هم دود از کنده پا میشه!" غافل از اینکه این کنده رو موریانه ها در حمله ی اخیرشون به خدمتش رسیدند و از درون چنان آسیبی به چهارچوبش زدند که بعضی وقتها فقط به ظاهر سرپاست، با فوتی شاید تبدیل به خاکستر بشه...

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

بودن

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پک
من چه ناپکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خک!

احمد شاملو

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

بهار من

هنوز بعد از گذشت سه هفته از اسباب کشی، نمیشه گفت که جابجا شدیم! واقعیتش اینجور که به نظر میاد انگار هفته هاست که از تمام دنیا بی خبریم. به رادیو های محلی هموطنان در اینجا گاهگداری توی ماشین گوش میکنم ولی معمولاً توی خونه کمتر فرصت اینکار دست میده. توی این مدت اخیر بواسطه ی نبودن امکان تماشای تلویزیون به خصوص آخر هفته ها رادیو رو باز میذارم تا در میون دغدغه ی روزمرگیها برای خودش دیلینگ دیلینگی بکنه. بعد ازظهرهای روز یکشنبه آقای تهرانی برنامه ی چند ساعته ای داره و ترانه های خوبی پخش میکنه. نمیدونم چرا هر وقت به این رادیو روزهای یکشنبه گوش میکنم، به یاد رادیوی خودمون اون قدیم قدیما میفتم! زمان عجب سریع میگذره، ده سال گذشت! یادمه اون وقتا تعداد زیادی رادیو روی نت نبودند و دوستان از تمام دنیا چه استقبالی میکردند، با اینکه حتی برنامه هامون روی اینترنت زنده هم نبود و فقط هفته ای یک بار به روزش میکردیم. چه روزایی بودند... بله، خلاصه ی کلام دیروز در آمد و شدها این ترانه ی زیر رو از رادیو شنیدم. صدای گرم زنده یاد عماد رام و ترانه ی لطیف بهار من، من رو با خودش به سالها قبل برد... روحش شاد باد!


عماد رام - بهار من

چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی

چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی

بهار من گذشته شاید

شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من

بهار من گذشته شاید

تو را چه حاجت ، نشانه ی من
تویی که پا نمی نهی به خانه ی من
چه بهتر آن که نشنوی ترانه ی من

نه قاصدی که از من آرد ، گهی به سوی تو سلامی
نه رهگذاری از تو آرد ، برای من گهی پیامی

بهار من گذشته شاید

غمت چو کوهی ، به شانه ی من
ولی تو بی غم از غم شبانه ی من
چو نشنوی فغان عاشقانه ی من

خدا تو را از من نگیرد ، ندیدم از تو گرچه خیری
به یاد عمر رفته گریه ام ، کنون که شمع بزم غیری

بهـار من گذشته شاید

چرا تو جلوه ساز این ، بهار من نمی شوی

چه بوده آن گناه من که یار من نمی شوی

بهار من گذشته شاید

شکوفه ی جمال تو ، شکفته در خیال من
چرا نمی کنی نظر ، به زردی جمال من

بهــــار مــــــن گذشــــته شـــــاید

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

مرده پرستی

میگن خواب درست مثل فیلترهاییه که در پردازش سیگنالها استفاده میکنن، یعنی تمامی افکار و احساسات ما از توش رد میشند و مورد تصفیه قرار میگیرن . اگر مهندسش درست طراحی کرده باشه، باید در خروج همون خواصی رو داشته باشه که دنبالش هستیم. حالا اگر خواب نتونه این افکار و احساسات رو تصفیه بکنه، موقع بیدار شدن با همگیشون دوباره باید دست و پنجه نرم کرد... نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم و دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد. سیگنالهای تصفیه نشده بود که به سراغم اومدند... به این فکر کردم که ما آدما علی الخصوص شرقیها چرا اینقدر مرده پرست هستیم! آخه این روزها توی رسانه های هموطنی همش صحبت از تورج نگهبان و همش در تجلیل این ترانه سرا داد سخن میدند. با خود اندیشیدم که ما بنی بشرها چرا تا وقتی کسی زنده است ازش قدردانی نمی کنیم و منتظر هستیم که وقتی از دست رفت، او رو به عرش اعلا ببریم؟! چرا وقتی داریم، قدرش رو نمیدونیم و همش به دنبال "نداشته ها" هستیم؟! چرا "داشته ها" رو قربانی این نداشته ها می کنیم؟! چرا اینقدر زود فراموش میکنیم؟!!... توی این چراها بودم که ساعت شماطه دارم به صدا در اومد و بیدارباش صبحگاهی رو اعلام کرد:
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

یوته

در طول مسیر زندگی آدمهای زیادی میان، بعضی ها میمونن و بعضی ها هم مدت کوتاهی هستند و بعدش برای همیشه ناپدید میشن! دلیل رفتنشون هم خیلی چیزها میتونه باشه، روزگار، حوادث، کوتاهی خود آدما و هزاران علل دیگه... نمیدونم جریان از چه قراره که بعضی از این آدما هیچ وقت از ذهن آدم محو نمیشند! بعد از گذشت تزدیک به دو دهه، این چند وقته همش به یاد یک همکاری می افتم که زمان زیادی در زندگی من گذر نکرد. همش حرفهای خردمندانه اش توی گوشمه! بهم میگفت: حرص زندگی رو نزن، عموناصر! همه چیز بالاخره به طریقی آخرش درست میشه... چقدر بر حق بودی، یوته ی عزیز، که امروز حتی نمیدونم در قید حیاتی یا نه! اینقدر زمان زیادی گذشته که حتی حافظه ام دیگه مدد نمیکنه تا نام خانوادگیت رو بیاد بیارم، تا شاید بتونم سراغی ازت بگیرم! به امید اینکه اگر هنوز در این دنیای فانی به سر میبری، روزهای آخر عمرت رو با عزت زندگی کنی، و اگر دیگه در بین ما نیستی، روحت شاد باشه... همیشه در یادم هستی و خواهی بود!

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

تابستانی سراپا حادثه

غیبت دیگه از کبری و صغری هم گذشت! بابا عموناصر، خجالت هم خوب چیزیه! اینجا رو همینجور به امان خدا ول کردی و رفتی؟...:) بگذریم، به بزرگی خودتون ببخشید! داشتم وبلاگ یکی از همولایتیها رو بعد از مدتها غیبتش (اون هم بدتر از من!) نگاه میکردم، دیدم به سبک انشاهای اول سال مدرسه اینجور شروع کرده: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ راستش خیلی وقت بود که این موضوع انشای جاودانی مدارس وطن رو نشنیده بودم و خلاصه برام جالب بود. گفتم شاید بد نباشه که من هم، بعد از این غیبت طولانی که البته کاملاً موجه میباشه و گواهی دکتر و دارو ها رو هم میتونم نشونتون بدم، اگه باورم ندارین :)، براتون یک داستان حسین کرد شبستری از تابستانی که گذشت تعریف کنم! دیشب در خدمت یکی از دوستان بودیم و داشتیم اتفاقاً راجع به این تابستونی که گذشت صحبت میکردیم. گفتم مردم کارهایی رو که مادر در عرض این مدت کوتاه انجام دادیم سالیان سال وقت صرفش میکنن...
تابستون ما امسال به طور مشخص با مرخصیی کمی دیرآغاز، شروع شد، یعنی تقریباً خیلی ها دیگه داشتند از تعطیلات برمی گشتند. قرار بر سفری کوتاه به دیار روباه پیر، چرچیل، بود. البته راستش اونقدرها هم این سفر کوتاه نشد و ده روزی اونجا موندیم. جای شما خالی هوا بسیار گرم و مطبوع بود، فقط این گرما یک اشکال فنی کوچولو داشت و اون اینکه خونه ای که ما درش بیتوته کرده بودیم، فقط یک پنجره داشت و از کولر و تهویه ی مطبوع هم که در اون دیار خبری نبود! ولی در مجموع سفری پربار بود و از اونجاییکه قصد خرید برای یک" مورد خاص" مد نظر بود، به هر روی دست خالی برنگشتیم! الآن حتماً کنجکاو شدید که مورد خاص دیگه چیه، عموناصر؟! اگه یک خرده صبر داشته باشید به اونجاش هم میرسیم :) بله، برگشتیم به دیار خودمون و حالا کلی کار برای انجام دادن داشتیم: کارت، غذا، کیک، عکاس،... و برای اینکار یک هفته ای فرصت داشتیم! تازه چند تایی هم مهمون از خارج از کشور قرار بود برامون بیان! بالاتر از همه ی اینا چند ماه قبل خونه ای خریده بودیم و اسباب کشی هم باید میکردیم! خوب به اندازه ی کافی شلوغ پلوغ شد؟ حالا دیگه دارید فکر میکنید، که بابا این عموناصر هم که کشت ما رو، چرا نمیگه جریان چیه!

هم آغوشی ِ
عشق با زندگی،
زیستن است ...
ما آغاز می کنیم
زیستن را ...
پیوستن
و
یکی شدن را

لطف حضور شما در جشن این آغاز، مایهء شادی ما خواهد بود.
"غریب آشنا" و"عمو ناصر"


خوب حالا دوریالیتون افتاد؟ :) این متن کارت دعوتی بود که قرار بود برای مهمونا فرستاده بشه! بله، دوستان، جشن بود، جشن ادامه و آغاز یک پیوند، جشن پیوند بین غریب آشنا و عمو ناصر :) خوب دیگه ، خلاصه خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت و همه ی شرایط برای شبی فراموش نشدنی فراهم شد. در این میون ناگفته نمونه، ما حتی کلی اسباب هم بردیم و از مهمونهای بیچاره ای که از خارج کشور اومده بودن هم بیگاری کشیدیم! دو روز بعد از جشن هم یکی از بهترین سفرهای عمرم رو به قشنگترین شهر مدیترانه کردیم، جای همگی دوستان واقعاً خالی بود! از این سفر به قول پدرم "سرکه شیره" که برگشتیم، زمان نهایی کوچ رسیده بود :( یک هفته ی تمام عملاً در حال جمع و جور کردن و جابجایی بودیم. بعدش هم که بلافاصله مرخصی به پایان رسید و بازگشت به سر کار... حالا حق داشتم که بگم تابستونی سراپا حادثه بود یا نه؟