۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

امید



UMUT
امید

Soğuktan çürüyor bir tarafım
نیمه ای از وجودم، از فرط سرما دارد که می پوسد
Dağ kapalı bir kale, yol kapalı, zaman kapalı
کوه، قصری بسته، راه بسته، زمان بسته
Umudum kar altındaki çiçektir.
.امیدم گُلی زیر آوار برفهاست
Ha açtı ha açacak.
،الان است که باز شود
Ve kar yağıyor
،و برف می بارد
Yağıyor
،می بارد
Yağıyor!..
!می بارد

Yağ kar
!ببار، ای برف
Diren çiçek.
!تاب بیار، ای گل
Sen bu topraktansın, ben bu topraktan.
.تو از این خاکی، و من از این خاک

Renk renk açılacak gökkuşağı
،رنگین کمان ملون می گسترد
Yaşam dolu bir güneşin ardından
،زندگی پس از خورشیدی فراگیر
Bahar yüzlü bir sabahtır umudum.
.بهاری پیش روی صبحگاهان است، امیدم
Işınları tatlı, kırmızı örüklü bir gün.
.و با اشعه هایی دلپذیر، روزی سراپا  سرخ 
Ha doğdu ha doğacak.
.الان است که طلوع کند
Ve kar yağıyor
،و برف می بارد
Yağıyor
،می بارد
Yağıyor!..
!می بارد

Yağ kar
!ببار، ای برف
Diren çiçek
!تاب بیار، ای گل
Kar bir tarafta, sen bir tarafta
،برف از یک سو، و تو از سویی دیگر
Umudum da bahardır.
.امیدم نیز بهاران است

Şiir: Arjen ARÎ
شعر از آرژن آری
Çeviri: Orhan KAYA
ترجمه از اورهان کایا

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

گروگان زندگی

این روزا همه اش صحبت از زندگیه انگار! چیکار کنم اگه از این رفیق و شفیق خودم ننویسم؟! خوانندگان وفادار من شاید صداشون درنیاد و اعتراضی نکنن، ولی میدونم که توی دلشون میگن که: بابا، این عموناصر هم دست از این زندگی برنمیداره! آخه مگه این زندگی چی داره که آدم اینقدر باید ازش صحبت بکنه و بهش اهمیت بده؟! راست میگن به خدا واقعاً، اگر هم اینجوری فکر بکنن... ولی چه کنم که دلم پیش این دلداده است! چه کنم که سالهاست که من رو به گروگان گرفته و من هم به سان بیمار دچار  سندروم استکهلم، عاشق و شیدای این گروگانگیر خودم شده ام! گروگانی هستم که حتی در ازاش چیزی مطالبه نمیکنه، گروگانی هستم که تاریخ مصرف دارم و وقتی که تاریخم منقضی شد، به سان دستمالی مستعمل من رو به دور خواهد انداخت، و گروگانی هستم در بین میلیونها و میلیاردها گروگان دیگه توی این دنیای پهناور... من، عموناصر، گروگان این زندگی هستم...

از مـن رمقی بـه سعی سـاقی مانده است
وز صحبت خلق بی وفایی مانده است
از بـادۀ  دوشــین قــدحی بـيش  نــمـاند
از عـمر نـدانم که چه باقی  مانده است
خیام


۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

دگر بار: 33. مهمانی عید

عید اومد اونسال، مثل هر سال توی سرمای زمستون اینجا! حس نوروز وجود نداشت اصلاً و اونم مثل هر سال و سالهای قبل، ولی ماها دیگه عادت کرده بودیم... و عادت کردیم. گفتیم جشنی برپا میکنیم و خودمون نوروز رو در اینجا احیا میکنیم...
 چند وقتی بود که غریب آشنا و دوست مجازی عضویتی در یک کلوپ کتاب پیدا کرده بودن، و کلوپ کتاب که البته چه عرض کنم :) تنها کاری که نمیکردن صحبت کردن راجع به کتاب بود! نمیدونم چطوری با این گروه تماس پیدا کرده بودن، دقیقاً! همگی یک سری خانم بودن توی یک سن و سال که هر چند یکبار جایی جمع میشدن، هر بار خونۀ یکی و گاهی هم بیرون و در کافه ای. هدفشون این بود که هر بار راجع به کتابی صحبت کنن، تا اونجایی که من متوجه شده بودم... اما اینجور که غریب آشنا برام تعریف میکرد، بیشتر در مورد "کتابهای ننوشته" حرف میزدن و البته آروم آروم که اعضای کلوپ به هم نزدیکتر میشدن در مورد اونایی که "غایب" بودن، اظهار نظر میکردن  :) بعدها البته همونجور که زمان میگذشت و دیگه خیلی "زیادی" به هم نزدیک شده بودن، از تعدادشون مرتب کاسته شد، چون مثل همۀ جمعهایی که من توی فرهنگ شرق سراغ دارم، توشون چند دستگی به وجود اومد و خلاصه کم کم زیرآب همدیگر رو یکی یکی زدن! به غریب آشنا میگفتم که بهتون قول میدم که آخرش فقط خودت و دوست مجازی توی این کلوپ باقی خواهید موند... که زیاد هم دور از واقعیت نبود البته!... اما عید اون سال اوج عنفوان این کلوپ بود و همبستگی بسیار خوبی بینشون حکمفرما بود.
دوست مجازی داوطلب شد که سالنی رو که در مجتمع خونه اش به ساکنین اجاره میدادن برای چنین مواقعی یعنی برای جشن وسرور، بگیره. بقیه هم قرار شده بود که هر کسی یک غذایی درست کنه و با خودش بیاره، و باقیش هم که دیگه معلوم بود یعنی شبی فراموش نشدنی و بزن و برقص...
به دوست "دوباره یافته ام" هم زنگ زدم و جریان مهمونی رو گفتم. از صداش پای تلفن معلوم بود که یارای مقاومت کردن در برابر این دعوت رو نداره، وقتی که شنید که چه کسایی قراره توی اون مهمونی باشن، ولی در عین حال هم اصلاً نمیخواست به روی خودش بیاره، و طبیعتاً ما هم به "دلایل امنیتی" به روی خودمون نمیاوردیم :)
جای همۀ دوستان خالی، چه مهمونی گرمی از آب دراومد. تقریباً همه یک غذایی درست کرده بودن و هر کسی به ذوق و سلیقۀ خودش. این زیاد بودن تعداد آشپزها، باعث شده بود که یک تنوع و رنگارنگی خاصی روی میز برقرار بشه، و هر جور غذایی که فکرش رو بکنین اونجا میشد پیدا کرد. دیگه تا آخر شب حسابی بزن و برقص و بنوش بود که جریان داشت. از اونجایی که این دوست ما برای اون جمع غریبه بود، تمام مدت در کنار من بود. خود من هم البته اونقدرها همه رو نمیشناختم و فقط چند باری به مناسبتهای مختلف دیده بودمشون... در عین اینکه با بقیۀ مهمونا گاهی خوش و بش میکردم و گپ میزدم، ولی چند دنگ از حواسم هم پیش این دوست بود و کارهاش رو تحت نظر داشتم :) بذارین در یک جمله خلاصه کنم این مشاهداتم رو در اونشب: چشم از دوست مجازی برنمیداشت! تمام مدت درست مثل این دوربینهای مداربسته که مجهز به دتکتورهای حرکتی هستن و با  کوچیکترین حرکت مورد تحت نظر میچرخن و تعقیبشون میکنن، چشمهای این دوست ما هم دقیقاً به این شکل داشتن کار میکردن! هر جا که دوست مجازی میرفت، چشمهای اون هم به دنبالش میرفتن!
آخر شب که دیگه وقت تعطیل کردن جشن بود، چون تا یک ساعت خاصی به دوست مجازی اجازه داده بودن که ما حق موندن در سالن رو داریم، و به جز یکی دو تایی از کلوپ کتاب، تقریباً بقیه اشون همگی رفتن. موندیم ماها و خانوادۀ دوست مجازی که توی جمع و جور کردن کمک کنیم، و طبیعتاً دوست ما! روز بعد باید کلید سالن رو به همون شکلی که سالن رو تحویل گرفته بود، یعنی تر و تمیز و همه چیز سر جاش تحویل میداد، بنابرین باید همون شب ترتیب نظافت سالن رو هم خودمون میدادیم. چون تعدادمون زیاد بود نسبتاً خیلی تند و سریع کارها رو انجام دادیم و به زودی در مسیر به طرف خونۀ دوست مجازی، که در چند صد متری اون سالن بود، قدم زنان در حال حرکت بودیم. کلی وسائل از خونه اش آورده بود که باید کمکش میکردیم در بردنشون به خونه... و من و دوستمون داوطلب شدیم در این کار... درست سر کوچۀ خونه اش که رسیدیم، یک دفعه این دوست من همۀ اون چیزایی که دست من بود رو ازم گرفت و گفت: تو دیگه نمیخواد بیایی، من خودم کمک دوست مجازی میکنم تا در خونه اش :) من رو میگین، از تعجب چشمام کم مونده بود از حدقه بیرون بزنن و در عین حال هم خنده ام گرفته بود و نمیتونستم بخندم... لبخندی پری از معنی بهش زدم و گفتم باشه ولی برات سنگین میشه تمام این بار! ولی کی گوشش به این حرفها بدهکار بود در اون نیمه شب سرد که سوزش مثل خنجری به بدن آدم فرو میرفت! عشق تمام سیستم عصبی دوست ما رو انگار از کار انداخته بود و تنها چیزی که در اون لحظه شاید احساس نمیکرد، خستگی بود و سرما :) دوست مجازی نگاهی پرسشوار به من کرد و لبخندی زد... ولی به نظر نمیومد که اونقدرها هم حیرت زده شده باشه، به هر روی اونچه که من در طول شب مشاهده کرده بودم، اون حس کرده بود!
در راه رفتن به خونه، این دوست رو هم  سر راه رسوندیم چون ماشین نیاورده بود و عموناصر هم که به عادت همیشگی که معمولاً توی مهمونیها اهل نوشیدن نبود، رانندۀ همیشگی... توی راه سر از پا نمیشناخت ولی سعی میکرد که این حالتش رو پنهان کنه چون به هر حال اگر چه با من دوست خیلی قدیمی بود ولی با غریب آشنا هنوز رودربایستی داشت و نتیجتاً زیاد نمیتونست چیزی بروز بده... من هم بهتر دیدم توی اون شرایط چیزی ازش نپرسم و پیش خودم گفتم توی یک فرصت مناسب بعداً ازش سؤال میکنم همه چیز رو...
دارم فکر میکنم که چقدر خوب بود اگر همۀ داستانها توی زندگی فقط  و فقط شیرین بودن، آدم از گفتن این شیرینیها هرگز خسته نمیشه! ولی دریغا که شیرینی همیشه تلخی هم در کنارشه! "پایان خوش" انگار فقط مال فیلمها هستن و مخصوص هالیوود که همیشه آخرش قهرمان مرد داستان به دلداده اش میرسه و تا آخر عمرشون هم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنن!     

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

داستان مهاجرت 37

بعد از برگشتن از مسافرت به کشور تحصیلی قبلی که به طریقی توفیق اجباری شده بود برای من، از ترم بهاره دیگه زمان زیادی باقی نمونده بود. کوارتر آخر بود و بعدش هم که به قول بچه مدرسه ایها سه ماه تعطیلی...
این جریان سه ماه تعطیل البته جای بحث داره برای دانشجوها در این کشور، چونکه در واقع تعطیلی به اون معنا برای دانشجوها در طول تابستون وجود نداره! وام و کمک هزینۀ تحصیلیی که به دانشجویان تعلق میگیره فقط برای 9 ماه از ساله یعنی طول مدت سال تحصیلی. سه ماه تابستون رو اساس رو بر این گذاشتن که دانشجو باید بره کار کنه و خرجش رو خودش دربیاره، اصطلاحاً "کار تابستونی" انجام بده! قدیما که این کشور وضعش خیلی خوب بود، یعنی اون موقعها که ما هنوز به اینجا کوچ نکرده بودیم، اینجا برای دانشجوهای ساکن کشورهای دیگۀ این قاره شهرت بهشت رو داشت. من یادم هست که میگفتن دانشجوها میومدن و با کار کردن مدت سه ماه، هزینۀ کل سالشون رو درمیاوردن. ولی خوب از اونجایی که همیشه هر چی که به ما میرسه وامیرسه، از وقتی که ما پامون رو به خاک اینجا گذاشتیم، همه اش شنیدیم که "قبلاً اینجوری بود"، "قبلنها عالی بود و  این مزایا رو برای ما قائل بودن" و چه و چه... نتیجتاً اون زمونا دیگه کارهای تابستونی به وفور سابق نبودن و دانشجوها اگر در طول سال کمی پس انداز نمیکردن، حداقل خیلیهاشون کلاشون پس معرکه بود!
تا چشم به هم بزنم امتحانهای کوارتر چهارم هم بعد از هفت هفته سر و کله اشون پیدا شد و ما ها سر جلسه مشغول سر و کله زدن با سؤالها بودیم. روز آخر امتحانها هم با بچه های هموطن دانشگاه تصمیم گرفتیم که بریم و با خوردن یک چلوکباب درست و حسابی پایان اون سال تحصیلی رو جشن بگیریم. اون زمونها تعداد رستورانهای هموطن توی این شهر زیاد نبود و اگر اشتباه نکنم درست توی اون دوران فقط یک رستوران اینچنینی وجود داشت. و خلاصه جاتون خالی "نباشه" چون بعد از کلی منتطر نگه داشتن دانشجوهای گرسنه  و پنج ساعت سر جلسه نشسته، بهمون گفتن: شرمنده، برنجمون تموم شد :) و سرتون رو درد نیارم، کباب با سیب زمینی سرخ کرده برامون آوردن :) ... با اینکه این ترکیبش رو تا به اون لحظه نخورده بودیم، ولی بازم خیلی بهمون چسبید... و خاطره ای شد برامون که شاید هیچ کدممون تا آخر عمر فراموش نکنیم!
تابستون اومد و با اومدنش نوبت به سفر همسر و پسرم شد. قصد داشتن که بعد از چند سال بعد از مهاجرت ما به این کشور، سری به وطن بزنن. برای اینکار باید به به کشور قبلی میرفتن و از اونجا تازه میتونستن پاسپورتهای وطنی رو نشون بدن و سوار هواپیما به مقصد وطن بشن... اینجا این کار امکانش وجود نداشت! حتی بلیطشون باید از همون کشور خریداری میشد و این کار رو البته دوستان قدیمی در اونجا ترتیباتش رو برامون دادن. برای پروازشون از اینجا هم به کشور قبلی بلیطی با قیمت مناسب پیدا کردیم، فقط اشکالش این بود که از شهر ما نبود این پرواز و باید به پایتخت کشور همسایۀ ما میرفتن. تا اونجا هم چند ساعتی با قطار راه بود. سفری بسیار طولانی براشون میشد ولی خوبیش به این بود که شبی رو کشور قبلی میموندن و بعد از استراحت سوار هواپیمای بعدی  به مقصد میهن میشدن.
 بار و بندیل زیادی داشتن و پسرم هم که در هر حال هنوز خیلی کوچیک بود. دیدم این سفر با قطار براشون خیلی سخت میشه اگه بخوان تنهایی برن، بنابرین تصمیم گرفتم توی این راه باهاشون همراهی کنم تا فرودگاه پایتخت کشور همسایه. خوشبختانه قطار یکراست به فرودگاه میرفت و دیگه نیازی به عوض کردن نبود! بعد هم به این شکل برنامه ریزی کردم که موقع برگشتن به جای برگشتن به شهر خودمون از همونجا قطار رو در مسیر شهری که دوست دیرین توش زندگی میکرد، بگیرم و چند روزی رو پیش اونا باشم... راستش رو بخواین برگشتن به خونۀ خالی هم اصلاً لطفی نداشت! این نصمیمم رو به دوست دیرین اطلاع دادم . اونا هم کلی خوشحال شدن...
روز سفر فرا رسید. استرس معمول سفر وجود داشت و اجتناب ناپذیر بود! اما خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی آغاز شد. بعد از چند ساعتی توی قطار به مقصدمون یعنی فرودگاه رسیدیم. اون وسط یک جایی باید قطارمون از مرز آبی عبور میکرد، یعنی قطار به اون طویلی و درازی میرفت توی دل یک کشتی، و کشتی هم قطار رو با همۀ مسافراش میبرد به اون طرف آب.  قطارمون کمی تأخیر کرد و به اون کشتیی که باید میرسیدیم، نرسیدیم، به فاصله چند ده متری از کنارۀ بندر بود وقتی که قطار ما به اونجا رسید... صدای مسافری رو شنیدم که با انگشت نشانه کشتی رو به بغل دستیش نشون میداد و میگفت: "این همون کشتیی بود که ما الان باید سوارش میبودیم!"... این تأخیر کمی ما رو نگران کرد چون اگر کشتی بعدی یک کمی دیر میکرد، ممکن بود که اونا از هواپیماشون جا بمونن! ولی خوشبختانه کشتی بعدی سر وقت اومد و بعدش هم قطار به محض رسیدن به خشکی در اونطرف آب به حرکتش ادامه داد، و کمتر از ساعتی بعد، ما در فرودگاه بودیم... و دیری نگذشت که پسرم رو که اشک توی چشماش جمع شده بود، در آغوش گرفتم و ازشون خداحافظی کردم... در فرودگاه بعدی قرار بود میم به پیشوازشون بره و شب رو هم قرار بود که خونۀ اون و همخونه ایش باشن... و پرواز به وطن روز بعدش بود.
بعد از خداحافطی از اونا اومدم به راه آهن و منتظر قطار خودم نشستم، یکی دو ساعتی به حرکتش مونده بود. چاره ای دیگه ای به جز صبر کردن نداشتم. صحنۀ چشمای گریون پسرم جلوی چشمام بود و قادر نبودم اون تصویر رو از توی ذهنم پاک بکنم. این اولین باری بود که قرار بود یک مدت نسبتاً طولانی ازش دور باشم... دلم خیلی گرفت! به هر شکل که بود با اون همه افکار که در سر داشتم، زمان گذشت و سوار قطار شدم. قطار مستقیم به شهر مقصد من نمیرفت و باید یک جایی عوضش میکردم. بعد از چند ساعتی رانندۀ قطار اسم اون شهری که من باید قطار رو عوض میکردم، اعلام کرد. پیاده شدم و تابلوی مخصوص اعلان حرکت قطارها رو پیدا کردم، زده بود که قطار من تأخیر داره! تأخیر قطار چیز جدیدی نبود ولی این تأخیر انگار به این آسونی ها نمیخواست از روی صفحۀ تابلو پاک بشه... و در نهایت کلاً حرکت اون قطار رو باطل اعلان کردن و گفتن که منتظر باشین تا بسته به مقصدتون، براتون وسیلۀ دیگه ای فراهم بشه! و حدس بزنین به من چه وسیله ای داده شد! خیلیها رو سوار اتوبوس کردن، فاصله هم فکر کنم دست کم صد کیلومتری بود... برای من و دو نفر دیگه یک تاکسی گرفتن که جاتون خالی ما رو شاهانه به راه آهن شهر دوست دیرین رسوند... گاهی اوقات آدم توی بدشانسیها خوش شانسی میاره :) 

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

چای سبز

همسن و سالهای من و اونایی که زیاد توی دوران کودکیشون اهل تماشای جعبۀ جادو بودن، شاید یادشون باشه یک سریال تلویزیونی رو که اون قدیما و قبل از انقلاب نشون میدادن. سریالی بود پلیسی که شخصیت اصلیش در واقع نویسنده بود ولی پدرش کارآگاه پلیس در بخش جنایی بود، جنایتهایی که به طریقی به قتل ربط داشتن. این پسر نویسنده از اونجایی که خیلی به مسائل جنایی علاقه داشت همیشه به شکلی در حل معماهای مختلف جنایی سعی میکرد به پدرش کمک کنه! نکتۀ جالب این سریال این بود که این نویسنده همیشه این معماها رو فقط در یک مکان پرده ازشون برمیداشت، اونم در آشپزخونه :)  چه حالی اونجا بهش دست میداد که چنین اشراقی به سراغش میومد خدا عالمه :) حالا چرا من این سر صبحی یاد این سریال و ایده گرفتنهای شخصیتش از آشپزخونه افتادم؟ :) همه اش ربط داره به چای سبز... چطور؟! پس گوش کنین:
دیگه جزو واضحات اون دیاره که نوشیدنی ملی ما چایه، و فکر نکنم که کسی باشه که بخواد این واقعیت رو منکر بشه! با اینکه به هر روی از قدیم همیشه انواع قهوه از ترک گرفته و نسکافه و غیره موجود بوده، ولی درانتها با هر هموطنی که صحبت کنی، میشنوی که چای یک چیز دیگه است! تا موقعی که وطن رو ترک نکرده بودم، کلمۀ چای تنها یک مفهموم برام داشت، و اون همونیه که اینجاییها بهش "چای سیاه" اطلاق میکنن. وقتی میگفتن چای میخوری، من فقط یک برداشت از این سؤال میکردم. در غربت یواش یواش یاد گرفتم که اینها به خیلی چیزا میگن چای، چای گیاهی، چای سفید، چای قرمز، چای سبز و ... در واقع خیلیهاشون همونایی بودن که ما در وطن "جوشانده" مینیامیدیمشون، گل بابونه، گل گاوزبون و کلی از این داروهای گیاهی که توی دکونهای عطاری فقط یافت میشدن!
توی دوران دانشکده اینجا، دوستی داشتم که از طریق یکی از کشورهای همسایه شرقی تونسته بود خودش رو به این طرف برسونه، و اینکه حالا با چه فلاکتی خارج شده بوده خودش داستانیست دیگر برای روزی دیگر... اولین بار اون این چایی سبز رو به خونۀ ما آورد و برامون دم کرد! وای که اگه بگم چه بوی وحشتناکی برام داشت شاید باورتون نشه :) ولی عادته دیگه و وقتی آدم یک عمر به چیز دیگه ای عادت کرده باشه، سخت میشه تغییرش داد! بعد از اون تجربۀ "بدبو" و غیر دلپذیر دیگه سالهای سال هیچ تماسی با این نوشیدنی پیدا نکردم، تا چند سال قبل! اینقدر که هر بار که پیش دندونپزشک میرفتم بهم میگفت که: عموناصر، در اثر صرف زیاد چای دندونهات مرتب تیره و تار میشن، یک روز عزم جزم کردم و تصمیم گرفتم که دیگه چای سیاه نخورم :) به جاش پیش خودم گفتم، از اون "جوشونده ها" میگیرم و میذارم توی خونه... ولی این مشکل توی خونه رو حل میکرد، سر کار چه باید میکردم؟! اونجا فقط دو رنگ وجود داشت: سیاه و سبز :) چاره ای نبود و باید تسلیم سبز میشدم :) ... و میتونین روزهای اول رو تصور کنین که با چه اکراهی این نوشیدنی رو جرعه جرعه فرو میدادم! ولی رفته رفته مثل همه چیز توی زندگی عادت شد... بدترین چیزا رو توی زندگی میشه بهشون عادت کرد... شوربختانه :(
نوشیدن چای سبز هفته ها و ماهها ادامه پیدا کرد ولی رفته رفته دوباره کنار گذاشته شد و سبز جای خودش رو به سیاه داد... امروز سر کار یک خط در میون سیاهم و سبز، و حتی گاهی از سبز لذت هم میبرم :) اما تمام این داستان رو برای گفتن یک نکته تعریف کردم (ای بنازم، به مقدمه چینی، عموناصر! :)) مدتهاست که احساس میکنم تا یک لیوان چای سبز در کنارم نباشه دلمشغولیهای ذهنیم تراوش نمیکنن و نوشتنم نمیاد به عبارت دیگه! بنابرین هروقت از نوشته های عموناصر خسته شدین میتونین به گردن رایحۀ دل انگیز این نوشیدنی البته بسیار مفید بندازین!

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

دگر بار: 32. چهارشنبه سوری

توی شهر ما سالهاست که هموطنا سعی میکنن سنت نوروز رو برای اینجاییها جا بندازن و خوشبختانه هم کلی توی این کار موفق بودن تا به امروز. "جشن آتش" رو دیگه همه توی این شهر میشناسن و میدونن که با اومدنش بهار هم نزدیکه... اون قدیما که هموطنا هنوز نمیتونستن امکانات زیادی رو برای این جشن آتش یا در واقع همون چهارشنبه سوری از دولت بگیرن، توی یک مدرسه ای توی یک منطقۀ دورافتاده و خارجی نشین شهر جمع میشدن و آتیشی برای پریدن از روش، برپا میکردن. و اون فصل سال در اینجا اونقدر سرما و یخ بندونه که زمین چمن یخ بستۀ یک مدرسه، جای زیاد خوبی برای این کار به حساب نمیومد و وقتی ما چند ساعتی رو در اونجا بودیم احساس میکردیم که سرما رفته رفته از طریق پاها به همه جای بدنمون در حال رسوخ کردنه...
اون سال ولی تصمیم گرفته بودیم که چهارشنبه سوری رو توی خونه جشن بگیریم. اولین چهارشنبه سوری و اولین نوروز ما توی خونۀ جدید به حساب میومد و داشتن یک حیاط مستقل این امکان رو برای ما فراهم میکرد که آتیش کوچیکی به پا کنیم و چند بار "سرخی من از تو" و "زردی تو از من" گویان از روش بپریم... و البته چه موقعیتی بهتر از این که در این شادی کوچیک با دوستهای خوب هم سهیم میشدیم. بنابرین تصمیم گرفته شد و از دوستای همیشگی یعنی دوست مجازی و باقی خانواده اش که در اون دوران ما باهاشون مرتب رفت و آمد داشتیم، دعوتی به عمل اومد تا ما رو در این پرش از آتش چهارشنبه سوری، همراهی کنن!
گفتم که دوستی از دوران قدیم رو بعد از سالها دوباره پیداش کرده بودم، و گفتم که نقشه هایی براش در سر پرورونده شده بود :) اون رو هم به عنوان مهمون جدید و افتخاری دعوت کردیم، به صرف آش رشته و مراسم چهارشنبه سوری...
درست به خاطر ندارم که آیا قبلش هم یکبار به خونۀ ما اومده بود یا اینکه این اولین باری بود که پاش رو به اونجا میذاشت، ولی اونچه که مسلم بود دوست مجازی و باقی مهمونها رو تا به اون لحظه ندیده بود!... همۀ مهمونا یکی یکی اومدن و خونه پر شد از همهمۀ صحبتها و خنده ها. جای شما خالی آش بسیار دلپذیری هم آماده شده بود و موقع صرفش رسید. من و غریب آشنا تمام مدت از این دو تا "قربانی" و عکس العملهاشون نمیتونستیم چشم برداریم و مرتب حواسمون بهشون بود. من از همون لحظه ای که این دوست قدیمی وارد شد و با همه سلام و علیک کرد، متوجه شدم که طرز نگاه کردنش معمولی نیست، یعنی البته شاید هم به عبارتی کاملاً "معمولیه" و اون جور که باید باشه، هست :) ... موقع خوردن شام که رسید، اتفاق جالبی افتاد! این دوست ما در حالیکه کلی جای خالی دیگه سر میز وجود داشت، یکراست رفت و کنار دوست مجازی نشست، یعنی طوری که تقریباً همه توی جمع متوجه این جریان شدن، ولی طبیعتاً کسی به روی خودش نیاورد :) بیچاره، دلم براش میسوخت چون خودش هم خبر نداشت که چطوری از همه جا بی خبر به "دام" افتاده، و تمام مدت رو اون شب دیگه نتونست چشم از دوست مجازی برداره...
بعد از صرف آش باحال در اون سرما، نوبت به بیرون رفتن و از روی آتیش پریدن رسیده بود. راستش رو بخواین چون تازه به اون خونه نقل مکان کرده بودیم و همسایه ها رو هم اونقدرها نمیشناختیم، یک کمی میترسیدیم که آتیش درست و حسابی به پا کنیم! گفتیم نکنه همسایه ها خدای نکرده بترسن و پلیس و آتش نشانی خبر کنن :) به همین خاطر من یک سری از این شمع های خیلی بزرگ که اینجا رسمه وقتی مهمونیی چیزیه، جلوی در خونه ها میذارن که مهمونا موفق بشن خونه رو پیدا کنن، خریده بودم. منظرۀ خیلی مضحکی بود وقتی  به ترتیب به درازا توی حیاط خونه چیدمشون و روشنشون کردم :) ولی خوب آتیش بود دیگه و چه فرقی میکرد حالا؟ :)... به هر روی همگی بیرون زدند و از روی اون "شعله های سوزان" پریدیم و عکسهایی گرفتیم که همۀ اون خاطره ها برای همیشه در تاریخ زندگی ما ثبت بمونن... و امروز که به اون عکسها نگاه میکنم، اون آدما همگی رفتن و چیزی به جز همون خاطره ها باقی نموندن... رفتن بعضی از آدما اجتناب ناپذیره چون از همون روز اول انگار فقط اومدن که برن!
بعد از رفتن مهمونا اون شب، سوژۀ شیرینی برای صحبت کردن داشتیم و رد و بدل کردن چیزایی که طی اون چند ساعت دیده بودیم باعث شد که این صحبتهای ما تا نیمه های شب ادامه پیدا کنه. نمیدونم این چه احساسیه که توی خیلی از آدما وجود داره که از نزدیک کردن دوستاشون به هم شعفی بهشون دست میده که نمیشه وصف کرد! شاید هم این فقط احساس منه و نباید بسطش بدم ولی به هر صورت شخصاً خیلی احساس خوشایندی بود برای من، چون هم دوست داشتم که این دوست قدیمی از تنهایی دربیاد و هم شادی دوست مجازی برام مهم بود، دلم میخواست به یک شکلی اون محبتی رو که در حق من کرده بود، جبران کنم.
چند روز بعد از چهارشنبه سوری نوبت نوروز بود که به خونۀ ما سر بزنه، اون سال همه چیز اولین بود برای ما توی اون خونه... و صحبت از جشن عید شد. خارج از کشور و دور از وطن، عید هیچوقت حال و هوای اونجا رو نداره، حداقل این قسمت از دنیا که هوا گاهی چنان سرد و برف آلوده که آدم باورش نمیشه که بهاری وجود داشته باشه، و از اون مهمتر نه تعطیلیی  در کاره و نه مشق عیدی برای بچه ها... ولی هموطنا سعی میکنن به هر شکلی که هست بزن و بکوبی به راه بندازن، حالا یا خواننده های لس آنجلسی و غیر لس آنجلسی یک سری میزنن و مایۀ بزن و برقص میشن، یا اینکه مردم خودشون جایی جمع میشن و هیاهویی به راه میندازن... اون سال پیشنهادی از طرف دوستا داده شد که ما خودمون مکانی رو بگیریم و خلاصه پاکوبی کنیم برای اومدن بهار، و این بهترین موقعیت بود برای اینکه دوباره دوست قدیمی رو هم بگیم که بیاد و در اون جشن در کنار ما حضور داشته باشه... اگر این بار ما هم براش نقشه نمیکشیدیم، مطمئناً دیگه خود اون بود که نقشه هایی در سر داشت!

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 30. اولین پرواز به وطن

سفر در پیش بود، سفر به وطن اونم برای بار اول بعد از نزدیک به سه سال! نمیتونم به سادگی احساسم رو در اون موقع توضیح بدم! دچار یک دوگانگی خاصی شده بودم در درونم! از طرفی شوق عجیبی برای رفتن داشتم و دلم خیلی تنگ شده بود و از طرف دیگه هم یک سردیی انگار تمام وجودم رو فرا گرفته بود... و نمیتونستم به اون فکر نکنم! نزدیک به یک سال بود که قطع رابطه کرده بودیم و من دیگه ازش هیچ خبری نداشتم و حتی نمیدونستم که آیا هنوز مجرده یا اینکه شوهر کرده! اون دوران بود دیگه و دخترا رو خیلی زود شوهر میدادن و اصلاً جای تعجبی نبود اگر میشنیدم که دیگه خونۀ پدر و مادرش نیست! وقتی به این موضوع فکر میکردم که باید چشمم تو چشاش بیفته انگار یکی قلبم رو میگرفت و میخواست که با دستاش مچاله کنه! و همۀ این افکار با تصمیم به رفتن، دوباره به سراغم اومده بودن وگرنه تا به اون موقع دیگه مدتها بود که به این جریان فکر نمیکردم... فکر میکردم که دیگه همه چیز رو فراموش کردم... به خیال خودم!
ترم آروم آروم به آخراش داشت نزدیک میشد. خدا رو شکر واحدها رو خوب گذرونده بودم و فقط یک امتحان باقی مونده بود که تاریخش به واسطۀ اینکه استادش وقت زیادی نداشت، یک کمی دیرتر شده بود و تقریباً دیگه میفتاد برای اوائل تابستون و بعد از تموم شدن ترم. براتون گفته بودم که امتحانها همه شفاهی بودن... جالب اینجا بود که دپارتمان مربوط به این امتحان که در واقع اصلاً هیچ ارتباطی همه به رشتۀ تحصیلی من نداشت، توی ساختمونی روبروی ساختمون خونۀ من بود، یعنی حتی از پنجرۀ اتاقم میتونستم کارکنانش رو پشت پنجره هاشون ببینم. به این شکل برنامه ریزی کرده بودم که بعد از دادن اون امتحان  به خونه بیام و وسائلم رو بردارم و یکراست به راه آهن برم...
شب قبل از امتحان بارهام رو بستم و چمدونم رو آماده گذاشتم جلوی در. تر و تمیز با لباسهای مخصوص سفر به سراغ استاد در ساختمون روبرو رفتم. چقدر آدم خوب و مهربونی بود. امتحان عالی از آب دراومد و نمرۀ خوبی بهم داد، غلط نکنم متوجه شد که مسافر هستم و خلاصه خواست که یک "توراهی" باحال بهم بده :) به خونه اومدم بعدش و چمدون رو برداشتم و کشون کشون به ایستگاه تراموا که صد متری اونطرفتر خونه بود، خودم رو رسوندم و ربع ساعتی بعد توی راه آهن شهر در حال سوار شدن به قطار به مقصد پایتخت بودم. از شهر خودم میتونستم با هواپیما هم برم که دیگه این بکش بکش بارها رو نداشته باشم، ولی برنامه این بود که به دیدار میم برم چون با هم همسفر بودیم به سوی میهن عزیز...
رفتن به پایتخت یک حسن دیگه هم برای من داشت و اون اینکه دیداری هم با دختر ارمنی و خواهرش میکردم. شب قبل از سفرمون با میم، باهاشون  توی کافه ای توی شهر قرار گذاشتیم. از دیدن همدیگه جداً خوشحال شدیم چون یک مدت نسبتاً طولانیی بود که همدیگه رو ندیده بودیم. کلی گپ زدیم و گفتیم و خندیدیم. و توی این خندیدنها دختر ارمنی ناگهان خیلی جدی روش رو به من کرد و ازم پرسید: خوب چه احساسی داری بعد از این همه سال که داری برای بار اول به دیدن عزیزانت میری؟ نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم! جوابی کلیشه ای که همه میدادن؟... و کمی مکث کردم و گفتم: خوب معلومه که کلی هیجان دارم و خوشحالم! و اون هنوز جملات من به پایان نرسیده بود که ادامه داد: حالا اگه ببینیش چیکار میکنی؟! ای وای، دوست قدیمی من، چرا این سؤال رو میکنی  اونم درست شب قبل از رفتن ما و درست موقعی که من دارم سعی میکنم بهش فکر نکنم!... سعی کردم که یک طوری ماستمالیش کنم و یک جوری وانمود کنم که این موضوع دیگه به هیچ عنوان به روز نیست و برای من هم از هیچگونه اهمیتی برخوردار نیست. ولی ظاهراً اون من رو بهتر از این حرفها میشناخت ونگاهی ناباورانه به من کرد و با لبخندی بر لب گفت: همیشه یک احتمال توی زندگی هست پس بیخود سعی بر انکار نکن چون حتی اگر خودت رو بتونی گول بزنی من یکی رو نمیتونی...
چون روز بعد مسافر بودیم دیگه شب رو تا دیروقت بیرون نموندیم، از دختر ارمنی خداحافظی کردیم و به خونۀ میم رفتیم. ولی مگه حالا من خوابم میبرد! همۀ اون صحبتها توی مغزم انگار که داشتن رژه میرفتن و سان میدیدن. به هر زور و کلکی که بود سعی کردم کمی هم که شده خواب به چشمام بیاد... و بالاخره اون شب طولانی به سر اومد و روزی روشن و آفتابی بدرقۀ راه سفر ما شد...
توی هواپیما به جز من و میم چند تا دیگه از بچه های دانشکده توی پایتخت هم باهامون همسفر بودن. اینطور که به نظر میومد اکثراً برای بار اولی بود که داشتن میرفتن، و خلاصه همگیمون انگاری که توی یک "قایق" نشسته بودیم. هیجان ما چند جانبه بود، از اونجایی که سه سال قبل به دلیل بسته شدن فرودگاهها در وطن مجبور شده بودیم با اتوبوس کشور رو ترک کنیم، این اولین پرواز ما محسوب میشد، یعنی اولین بار سوار هواپیما شدن. زمان پرواز در واقع زیاد طولانی نبود ولی نمیدونم چرا برای من داشت مثل یک عمر میگذشت! با اینکه تمام مدت مشغول صحبت کردن با میم و باقی بچه ها بودیم ولی ثانیه ها نمیگذشتن یک جورایی!... ولی بالاخره انتظارمون سر اومد و خلبان اعلام کرد که به زودی به زمین خواهیم نشست. پرواز بر فراز آسمون پایتخت و دیدن چراغهای رنگ و وارنگ ساختمونها احساسی رو در من بیدار میکرد که مدتها بود حسش نکرده بودم، حس کردم که چقدر دلم تنگ شده بوده!
میدونستم که پدر و مادر و برادر و خواهر به پیشوازم میان ولی دیدن بقیۀ فامیل رو اصلاً فکرش رو نمیکردم! روحش شاد عمه  که چنان صمیمانه اومد و من رو در آغوش کشید که وقتی الان بهش فکر میکنم دلم میگیره که دیگه بین ما نیست... زود از این دنیا رفت و گویی که برای رفتن تعجیلی در کار داشت! همگی عوض شده بودن، بزرگها مسن تر شده بودن و نوجوونها جوون و بچه ها  بزرگتر! با دیدن اشکهای اونا نمیتونستم جلوی اشکهای خودم رو بگیرم و در برابر اون همه احساس کت بسته خلع سلاح شده بودم... دیگه جایی برای ماسک بر صورت وجود نداشت! باورم نمیشد که دوباره در اون دیار باشم، دوباره در جایی که چند سال قبل با شتاب هر چه بیشتر ترکش کرده بودم... و شب آخر رو به یاد آوردم که خاله برام مهمونی داده بود... توی ماشین که نشستیم  بهم گفتن که باز هم خاله برات مهمونی داده، و مستقیم از فرودگاه به اونجا قرار بودیم که بریم... از این سورپریز بهتر دیگه نمیشد! دیدن همۀ فامیل در همون شب اول... 

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

من خراباتی ام و باده پرست :)

منبع: فستیوال اتحادیه اروپا












من خراباتی ام و باده پرست
در خرابات مغان، عاشق و مست 
...
می کشندم چو سبو، دوش به دوش
می دهندم چو قدح، دست به دست
...
سلمان ساوجی

هزینۀ تلویزیون

عموناصر درگیر کوچهای فراوونی توی زندگیش بوده که دیگه این رو همۀ عالم و آدم میدونن :) توی یکی از این کوچها که تصادفاً به میهن عزیز بود با بخشی از اداره جات دولتی اون دیار مجبور به تماس شدم که تا به اون ساعت فقط اسمشون رو شنیده بودم: گمرگ! چون موقع کوچ بارهامون رو از طریق شرکتهای حمل نقل فرستاده بودیم، کارمون به گمرگ کشید. میخوام بگم که چیزایی رو که توی اون چندین ده باری که مجبور شدم به اونجا برم و بیام تا وسائل شخصی خودم رو بتونم صحیح و سالم تحویل بگیرم، دیدم که هرگز ندیده بودم و به یقین دیگه هم هرگز نخواهم دید! البته هیچوقت نباید گفت هرگز، عموناصر!... باز یادت رفت انگار که قرار بود دیگه چیزی تو زندگی به تعجبت نندازه :) باری، بذارین این تجربۀ از اون دوران رو فقط در چند جمله براتون خلاصه کنم، یا شاید هم حتی فقط در یک جمله! از در ورودی این اداره که وارد میشی از دربون بگیرین تا بالاترین مرجعشون بدون استثنا، و جداً این قسمت بدون استثنا رو اینجا شدیداً روش تآکید میکنم، دستشون برای گرفتن "شاباش" درازه! و به هیچ عنوان حاضر نیستن قدمی بردارن تا اون پول زور نگیرن... آخ که خونم به جوش میاد وقتی یاد قیافه هاشون میفتم!
اصلاً میخواستم چیز دیگه ای بنویسم ها، یاد اون خاطرات که افتادم خونم دوباره به غلیان افتاد :) اونجا در اون ادارۀ گرامی متوجه شدم که در وطن هم بابت داشتن تلویزیون باید پولی پرداخت کنی. اولش فکر کردم که مثل اینجاست که همۀ مردم باید "قاعدتا" ماهانه هزینه ای برای کانالهای عمومی پرداخت بکنن ولی بعد متوجه شدم که اون پولی که گمرگ میخواست، البته صد در صد قانونی،  صرفاً مربوط به وارد کردن خود دستگاه تلویزیون بود و برای برنامه هاش در هر حال ملت جور دیگه ای پرداخت میکردن :)
اینجا ایده اشون اینه که رادیو و تلویزیون باید جدا از دولت و قوۀ حاکمه باشن. ایده بسیار خوبه و در اینکه دولت نباید هیچ نقشی در این رسانه ها داشته باشه، شکی نیست. به همین خاطر سازمان رادیو تلویزیون تا اونجایی که در توانشون باشه سعی میکنه مردم رو وادار به پرداخت بکنه! حتی کلی شایعه راه انداخته بودن که "ما مجهز به دستگاههای ردیابی هستیم و میدونیم که کیا توی خونه اشون تلویزیون دارن" و خلاصه از این داستانها! مرتب هم میان خونۀ مردم در میزنن و سؤال میکنن که آیا توی خونه اتون تلویزیون دارین یا نه؟ و اگر جواب مثبت بهشون بدین، بلافاصه از همون لحظه اسم شما رو وارد لیست خودشون میکنن و ظرف چند روز صورتحسابهاشون رو دریافت میکنین! از لحاظ قانونی البته حق ورود به خونه رو ندارن و باید به اون چیزی که شما میگین اعتماد کنن!
اشکال اساسیی که این داستان هزینۀ رادیو و تلویزیون داره اینه که این سازمان اونجورها هم که ادعا میشه غیروابسته نیست و سرانش در واقع تشکیل شدن از اعضاء احزاب سیاسی که به هر روی به طریقی در رابطه با دولت و قوۀ حاکمه هستن! نتیجتآً بحث بر سر اینکه آیا باید این هزینه رو پرداخت یا نه، زیاده و از روزی که ما به اینجا اومدیم همیشه این جدل بوده و هنوز هم ادامه داره... و در نهایت یک عده ای مثل بچه های خوب پرداخت میکنن و یک عده ای هم در رو به روی "غریبه ها" هرگز باز نمیکنن :) 

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

عمری که گذشت: 29. بازگشت به تنهایی

همیشه میگن سفر رفتنش خوبه و برگشتنش ناخوشایند و واقعیتش رو بخواین فکر کنم که زیاد بی ربط نمیگن! البته توی زبونها و فرهنگهای مختلف این اصطلاح "هیچ جا خونۀ آدم نمیشه" هم هست... ولی برگشتن به خونه، از دلتنگی آدم وقتی که به دیدار عزیزانش میره و باید ترکشون کنه، کم نمیکنه... و این احساسی بود که من موقع ترک کردن دوستام به خصوص دوست دیرین داشتم در اون زمستون سرد در اون کشور و پایتختی که همین جوریش هم خیابوناش بوی غم و درد میدادن، تا چه برسه دیگه موقع جدایی و خداحافظی!
نمیدونستم که دوباره دیگه کِی اونا رو میبینم و اینکه آیا اصولاً اونا رو دوباره خواهم دید یا نه! اون برادر دوست دیرین که از قدیم اونجا ساکن بود، من رو با ماشین خودش به ایستگاه راه آهن رسوند و دو برادر دیگه قرار بود کمی بعد به ما اونجا ملحق بشن... دیگه به حرکت قطار چیزی نمونده بود ولی هنوز خبری از دوست دیرین نبود! کمی نگران شدم که یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه، ولی برادرش سعی کرد من رو آرومم کنه که حتماً میان و احتمالاً توی ترافیک اون موقع روز گیر کردن... و درست دقایق آخر بود که پیداشون شد. فقط اونقدر فرصت کردم که همه اشون رو در آغوش بکشم و سوار قطار بشم. و از پنجرۀ قطار کوچک و کوچکتر شدن تصویرهاشون رو آروم آروم نظاره گر شدم تا دیگه در چهارچوب پنجره محو شدن، ولی نه در ذهن من! دلم خیلی گرفت در اون لحظه و آرزو کردم که ای کاش مجبور نبودم که دوباره به خونۀ خودم، به اتاق سرد و تاریک خودم در پس کوچه های اون شهر غریب برگردم، جایی که هیچ چیز به جز تنهایی انتظارم رو نمیکشید...
بازگشت خیلی سریعتر از موقع رفتن حس میشد، شاید هم به این دلیل بود که موقع رفتن آدم یک شور و شوقی داشت و دلش میخواست که زمان سریعتر بگذره، و از همین بابت هم گذشت زمان خیلی کندتر احساس میشد. سر مرز اون کشور مأمور آشنای گمرگ دوباره به سراغم اومد، همونی که موقع رفتن وادارم کرده بود که به ازای هر روز اقامتم ارز خارجی عوض کنم، و حالا که چند روز بیشتر از مدت برنامه ریزی شده مونده بودم، میخواست مجبورم کنه که مابقی اون چند روز اضافه رو هم پول اونا رو بگیرم و بهشون ارز دیگه بدم! راستش اصلاً حال حوصله نداشتم و در ضمن پول اون کشور هم دیگه به هیچ درد من نمیخورد. بهش گفتم: ببین من دارم میرم و خدا میدونه که دیگه کِی برگردم اینجا، پولی هم عوض نمیکنم، حالا هر کاری که دوست داری بکن! چون زبون هم رو خوب میفهمیدیم، دید که سنبۀ من پرزوره و به این سادگیها زیر بار نمیرم... و خلاصه من رو به حال خودم گذاشت و رفت...
حوالی بعدازظهر روز بعد بود که قطارمون وارد راه آهن پایتخت کشور اقامتم شد. میم اونجا بود و انتظارم رو میکشید، بندۀ خدا میم که همیشه و در همه جا حاضر در صحنه بود برای من... خدا جداً حفظش کنه و عمری طولانی و سرشار از شادی بهش عطا کنه! از اون دوستاییه که آدم میدونه میتونه همیشه و در هر جا روشون حساب باز کنه... و بهتون قول میدم که چنین دوستایی روی درخت سبز نمیشن و حقیقتاً نایاب هستن... شب رو پیشش موندم و روز بعد باز در قطار بودم و به طرف شهر خودم، این دفعه ولی دیگه چند ساعتی بیشتر این سفر طول نمیکشید.
این سفرم چند هفته ای به طول انجامیده بود. وقتی جلوی ساختمون خونه ام رسیدم و از توی خیابون نگاهی به پنجرۀ اتاقم که مشرف به خیابون بود، انداختم، صحنه ای رو دیدم که یک دفعه عرق سردی به پیشونیم نشست! پنجرۀ اتاقم چهارطاق باز بود! یعنی من خودم فراموش کرده بودم ببندمش یا اینکه دزد اومده بود؟! به سرعت وارد ساختمون شدم و در آپارتمان رو باز کردم و بعدش یکراست به اتاقم رفتم. همه چیز سر جاش بود و آب از آب تکون نخورده بود ولی سرما توی اتاق بیداد میکرد، اون خونه همینجوریش هم سرد بود و حالا هم که دیگه چند هفته پنجره اش باز مونده بود... یادم افتاد که خودم باز گذاشته بودم که هوا عوض شه و بعد هم در عجله ای که دقایق آخر برای رسیدن به قطار کرده بودم، از یاد برده بودم! آپارتمان با اینکه طبقۀ همکف بود ولی از سطح خیابون کلی بالاتر بود، ولی خوب فرق زیادی هم نمیکرد، یعنی یک دانشجو توی اون دوران چی داشت که کسی بخواد به خودش این زحمت رو بده که از دیوار بخواد بالا بیاد... اگر هم کسی به خودش این زحمت رو میداد مطمئناً بعدش شدیداً دچار یأس و ناامیدی میشد:)
توی اون مدتی که پیش بچه ها بودم یک بار دختر ارمنی زنگ زد که هم با اونها چاق سلامتی بکنه و هم از حال من خبردار بشه، و در ضمن خبر ناراحت کننده رو به من بده که در حال اسباب کشی و رفتن به پایتخته! در این مورد قبلاً هم چندین بار صحبت کرده بود ولی من فکر نمیکردم که به اجرا درش بیاره! حالا دیگه اونم نبود! نمیدونم چرا همه یکی یکی داشتن میرفتن؟! همۀ اونایی که من بهشون دل میبستم، همۀ دوستایی که به من احساس آرامش میدادن توی اون دوران... و آخرش انگار چاره ای به جز این نبود که عموناصر بمونه و حوضش! میدونستم که دوری اون با دوری دوست دیرین خیلی فرق میکنه و هر وقت که اراده کنم کافیه سوار قطار بشم و سه ساعت بعدش میتونم ببینمش، ولی با این وصف دیگه مثل سابق نبود! دیگه هیچ چیز مثل سابق نبود و همه چیز در هر حال تغییر بود... آدما یک به یک وارد زندگیم میشدن و بعدش میرفتن! به قول دوست خوبی: "آدما هیچوقت نیومدن که بمونن"... همۀ اونایی که میان یک روزی هم باید برن، و این قانون روزگاره! ولی خوب همینه دیگه و هر چی زودتر این رو توی اون دوران و اون سن و سال یاد میگرفتم، برام بهتر بود. دوستهای خوب دیگه هم کم نبودن در اطرافم، پسرداییها بودن، همخونه ایشون پسر فلسطینی بود و البته دوستای دانشگاهی...
با شروع ترم بهاره درسها هم یک کمی تغییر کردن و متنوعتر شدن. من هم تا اونجایی که میتونستم خودم رو با درسها مشغول کردم که دیگه فرصت فکر کردن زیاد نداشته باشم. اوقات فراغتم رو هم سعی میکردم با دوستا بگذرونم. به پسرداییها مرتب سر میزدم به خصوص چون خونه اشون به خونۀ من نزدیک بود و با یک ربعی پیاده روی میتونستم پیششون برم. توی خونه ای کی زندگی میکردم هم با اون دو تا همخونه ایهای دیگه گاهی گپی میزدیم. بچه های خوبی بودن هر دوشون. یکیشون که درست اتاق بغلی من رو داشت اهل موسیقی بود و به تازگی هم پیانویی خریده بود. خلاصه میخواست تازه یاد بگیره و اوائلش دیگه اینقدر که تکرار میکرد و یک قطعه رو صد بار میزد، سر ما توی خونه به درد میومد. ولی آروم آروم یاد گرفت و از شنیدن نواختنش اونقدرها گوشامون به درد نمیومد :)
با به سر اومدن بهار نزدیک به دو سال و نیمی میشد که وطن رو ترک کرده بودیم. زمانی طولانی برای یک نوجوون! ولی میدونین، دلتنگی گاهی مثل آمپول بیحسی اثر میکنه، وقتی زمان زیادی از روش میگذره دیگه زیاد حسش نمیکنی! و این دقیقاً حسی بود که من او موقع داشتم!... با میم با هم تصمیم گرفتیم که دیگه وقتشه، وقت رفتن به وطنه و وقت دیدن عزیزانه... و قرار رفتن برای اوائل تابستون، بعد از تموم شدن ترم و امتحانات شد!

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

دگر بار: 31. نقشه های خیرخواهانه

بعد از ماهها انتظار و توی خونۀ لخت و عور زندگی کردن یواش یواش خونه داشت شکل میگرفت. دیگه تقریباً میشد گفت که ریخت و قیافۀ یک خونه رو پیدا کرده. ظاهر زندگی داشت به اون شکلی در میومد که هر زندگی نرمالی قاعدتاً باید داشته باشه...
پدر و مادرش بعد از یک اقامت نسبتاً طولانی از وطن برگشتن و با اومدنشون دوباره ساختمون از اون سکوتی که توی اون مدت درش حکمفرما بود، دراومد. اون مدتی که اونا نبودن من مرتب به طبقۀ اونا سرکشی میکردم و گلهاشون رو آب میدادم، یعنی وقتی مادرزن از آدم چنین خواهشی بکنه کیه که جرأت داشته باشه که دست رد به سینه اش بزنه! :) ولی از شوخی گذشته قبل از سفرش به من میگفت که اگه گلها رو به دست دختر خودش بسپاره مطمئنه که بهشون رسیدگی نمیکنه و از طرف من خیالش راحت بود چون میدونست که من وقتی یک مسئولیتی رو بپذیرم به نحو احسن پاش وایمیستم.
با برگشتن پدر و مادرش دوباره رفت و آمدهای روزانۀ ما به خونۀ اونا شروع شد. خود غریب آشنا که شبهای اولی که اونا رسیده بودن دم دمهای صبح میومد و میخوابید چون با مادرش مینشستن و صحبت میکردن، آخه توی اون مدت که اونا نبودن اصلاً با هم حرف نزده بودن و تماسی با هم نداشتن:) بهش میگفتم، دختر، تا صبح میشینی و بعدش هم صبح زود سر کار میری! آخه مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟ ولی کی گوشش به این حرفها بدهکار بود! وقتی هم که بعدازظهر از سر کار به خونه میومدیم، کارهای توی خونه رو انجام داده و نداده میگفت: بریم پایین؟... و رفتن پایین همانا و معمولاً تا آخر شب اونجا بودن همانا! راستش من گاهی دیگه حوصله ام سر میرفت و به هر بهانه ای که شده بود برمیگشتم بالا خونۀ خودمون. اگه ادعا کنم که از محیط خانواده ناراحت میشدم دروغ محضه، چون اصلاً اینجوری نبود. فکر نمیکنم که کسی وجود داشته باشه که دوست نداشته باشه توی یک جو گرم خانوادگی باشه! همۀ ما آدما به این گرما نیاز داریم و من هم که دیگه جای خود داشتم، با در نظر گرفتن اینکه خیلی زود از خانوادۀ خودم جدا شده بودم و سالها دور از یک همچین محیطی زندگی کرده بودم. شاید هم به همین دلیل بود که اونا رو به راحتی پذیرفته بودم با تمام  خوبیهاشون و بدیهاشون... و در عین حال میتونم تصور کنم که دیدن این قضیه برای اطرافیان خودم اونقدرها آسون نبود!
چیزی که برای من خسته کننده میشد اون بحث و جدلهای دائمی بود که من هر شب باید ساعتها بهشون گوش میدادم! همیشه یک سوژه ای برای بحث وجود داشت! و اون دوره جریان دعوای حقوقیی بود که با کسی پیدا کرده بودن که مغازه اشون رو بهش فروخته بودن. اون موضوع دیگه بحث داغ روز بود. راستش رو بخواین اون موقعها پیش خودم دلم براشون میسوخت و فکر میکردم که همۀ عالم انگار با این خانواده دعوا دارن و هر کسی که سر راهشون قرار میگیره به طریقی اونا رو به محکمه و دادگاه میکشونه. این کسی که اینا مغازه اشون رو بهش فروخته بودن، نه تنها اینجا ازشون شکایت کرده بود بلکه کار رو حتی به وطن هم کشونده بود، و اونجا هم که یک دعوای حقوقی رو بر علیه اونا به جریان انداخته بود. این جریانا دیگه اونا رو چنان ناراحت و برافروخته کرده بود که نمیدونستن چیکار باید بکنن. اگر طرف در اینجا برنده میشد در اونصورت باید کلی مالیات بابت فروش مغازه میدادن و اگر در وطن میباختن کلی پول باید بهش میدادن... خلاصه که این خوراک هر شب ما بود و هر موضوعی نه یک بار و نه دو بار بلکه صدها بار مرتب تکرار میشد... و گاهی این حس رو به آدم میداد که انگار "سوزن روی صفحه گیر کرده"!
اولین زمستون رو توی خونۀ جدید داشتیم میدیدیم. چندین سال بود که توی آپارتمان زندگی کرده بودم و یادم رفته بود که اون بنده خداهایی که توی خونه های ویلایی زندگی میکنن زمستونا با چه جریانایی باید سر و کله بزنن! خوشبختانه برف زیادی نبارید اون سال و نیاز به پارو کردن جلوی در خونه اونقدرها نبود ولی خوب همون چند باری هم که اومد به معنای واقعی کلام نفس من رو موقع پارو کردن گرفت. قشنگ احساس میکردم که دیگه جوونیی در کار نیست. هر شبی که مجبور میشدم برفها رو بروبم صبح روز بعدش باید منتظر کلی درد شونه و گردن میشدم. ولی مهم نبود اصلاً و واقعیتش رو بگم شکرگزار بودم از زندگیم، خوشحال بودم از اینکه این جسارت رو به خرج داده بودم و دوباره پا در این راه گذاشته بودم، چون اگر این کار رو نکرده بودم همیشه توی ذهنم به صورت توهمی باقی میموند و شاید همیشه به خودم مجبور میشدم بگم که: ای کاش یکبار دیگه امتحان کرده بودی و ای کاش یک دفعۀ دیگه به خودت این شانس رو داده بودی!
رفته رفته زمستون هم رو به پایان میرفت اون سال، و بهار نغمۀ فرا رسیدنش رو سر میداد. صبحها شنیدن صدای پرنده ها آدم رو از خواب بیدار میکرد که بسی لذتبخش بود... عید نوروز در راه بود... توی همون هفته های آخر اسفند ماه بود که بعد از چندین سال دوباره با یکی دوستهای خیلی قدیمیم ارتباط پیدا کردم. نمیدونم چطور شد که ارتباطمون قطع شد. توی زندگی قبلم رفت و آمد خانوادگی داشتیم با هم، و اون هم مثل خیلیهای دیگه توی اون جمع به سرنوشت من دچار شده بود و اون موقع دیگه تنها زندگی میکرد. نمیدونم چرا یک دفعه به یادش افتادم و ایمیلی براش فرستادم و اون هم با روی باز خیلی از این تماس استقبال کرد. با هم تلفنی صحبت کردیم و چند روز بعدش من به دیدنش رفتم. دیدن دوستهای قدیمی همیشه آدم رو شاد میکنه و من به خصوص توی اون شرایط و بعد از اینکه با اکثر اون جمع دیگه سالها بود که قطع رابطه کرده بودم، حس کردم که خیلی بیشتر اونی که فکر میکردم دلتنگش شده بودم.
کلی صحبت کردیم، اون درد دل کرد و من هم باهاش همراهی کردم. دردمون مشترک بود! اون از کارهایی که همسر سابقش در حقش کرده بود گفت و من هم باهاش همنوایی کردم. از زندگی جدید من پرسید. توی چشماش میدیدم که برام خیلی خوشحاله، انگار که با حرفهام بهش امید میدادم، امیدی که شاید توی اون چند سال، دیگه زیاد براش باقی نمونده بود، امید به یک زندگی دیگه، امید به خوشبختیی دگر بار!
وقتی به خونه برگشتم و از این دوست قدیمی برای غریب آشنا صحبت کردم، خیلی خوشحال شد، از اینکه من اون رو پیداش کرده بودم. ازم خواست که حتماً دعوتش کنم به خونه امون که باهم آشنا بشن. برق یک شیطنتی رو توی چشماش میشد دید وقتی که این پیشنهاد رو میداد... و من حدس میزدم که چه افکاری در سر داره! در اون لحظه چیزی توی ذهنش نبود به جز رفیق و شفیق قدیمیش دوست مجازی من :) بندۀ خدا این دوست قدیمی ما خبر نداشت که اون شب در خونۀ ما چه نقشه ها که براش در حال کشیده شدن نبود... نقشه هایی که هدفشون چیزی به جز خیرخواهی و خوشبختی دو روح تنها نبود!

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

داستان مهاجرت 36

آروم آروم همه چیز داشت سر جای خودش قرار میگرفت، یا حداقل من فکر میکردم که اینطور باشه! درسهای دانشگاه خوب داشتن پیش میرفتن، پسرم داشت با محیط شهر جدید و مهد کودکش انس میگرفت و مادرش هم رفتن به اون مدرسۀ مردمی رو شروع میکرد.
ترم اول به خوبی و خوشی گذشت. اولین زمستونمون رو توی شهر جدید میگذروندیم. اون موقعها امتحانهای کوارتر دوم دانشگاه رو بعد از تعطیلات کریستمس برگزار میکردند که یک کمی هم عذاب آور بود، یعنی درسته که تعطیلات  به آدم فرصت درس خوندن میداد ولی در عین حال هم اوقاتی رو که علی القاعده آدم باید ازش لذت میبرد و استراحت میکرد، به آدم کوفت میکرد!
باز تا چشم به هم میزدیم عید خودمون سر میرسید و اومدن سال جدید خورشیدی هر ساله مژدۀ اومدن یک جریان رو برای ما میداد، یعنی اینکه باید سری به کشور سابق بزنیم و اقامت دانشجویی رو در اونجا تمدید کنیم. این هم برای ما شده بود قوز بالای قوز! ولی چاره ای نبود دیگه و اگر میخواستیم که پاسپورتهای وطنیمون رو کماکان حفظ کنیم باید هر ساله این کار رو انجام میدادیم، چون رو کردن اون پاسپورتها در این کشور برامون به معنای این بود که خودمون با دست خودمون حکم قتل خودمون رو صادر کنیم. سفر به کشور قبلی منهای اینکه کلی هزینه داشت اون وقتها چون قیمت بلیط هواپیما خیلی بالا بود و با قطار رفتن هم به واسطۀ ضیق بودن وقت اصلاً میسر نبود، سوای تمام این جریانها من هم اصلاً رفتن برام مقدور نبود به خاطر درسها و به هیچ عنوان نمیتونستم غیبت کنم به خصوص به خاطر آزمایشگاهها که تعدادشون توی اون ترم کم هم نبود. قرار رو بر این گذاشتیم که پسرم و مادرش این بار به این سفر برن تا هم اونها یک دیداری با دوستای قدیمی تازه کنن و هم من از درس و مشقم عقب نیفتم!
معمولاً زمان تمدید ویزای دانشجویی مصادف میشد با عید پاک، حالا یا یک هفته قبلش یا بعدش. براشون بلیطهاشون رو تهیه کردیم و با بچه ها هم اون طرف هماهنگ کردیم که چه تاریخی قراره برن...
عید نوروز رو اون سال برای اولین بار در شهر جدید جشن گرفتیم. جای خاصی نرفتیم چون واقعیتش هنوز کسی رو توی اون شهر به اون صورت نمیشناختیم. اگر جشنی هم در جایی وجود داشت که میشد رفت ما ازش احتمالاً خبر نداشتیم... و چند روز بعدش اونا رفتن به کشور قبلی. من درست درگیر امتحانهای کوارتر سه بودم. سالم و سلامت رسیدن و خبرش رو تلفنی به من دادن. قرار بود توی همون یکی دو روز اول برن ادارۀ پلیس و تقاضای ویزا رو بدن... ولی انگار شانس با ما یار نبود اون سال و خواسته بودن که حتماً خود من باشم! ای بابا، حالا باید چه میکردم من؟! خوشبختانه، تعطیلات عید پاک شروع میشد و من میتونستم برم برای چند روزی، ولی مشکل اینجا بود که اون امتحانی رو که داده بودم قرار بود جوابش توی اون همون یکی دو روزه دربیاد و اگر خربکاری به بارآورده بودم میخواستم توی امتحاناتی که توی تعطیلات برگزار میکردن شرکت کنم! اون موقعها هم که از اینترنت و این داستانا خبری نبود :) در هر حال رفتنم ضروری بود و این کار رو باید هر چه سریعتر انجام میدادم. بلیطی گرفتم  برای یکی دو روز بعدش. تاریخش درست همون روزی بود که قرار بود نتیجۀ امتحان رو اعلام کنن. دوست خوبی توی دانشگاه داشتم که چند تا از واحدها رو با هم میخوندیم و در ضمن توی همون منظقۀ ما زندگی میکرد. بهم گفت: عموناصر، تو نگران نباش! از همون فرودگاهی که قراره هواپیمات رو عوض کنی بهم زنگ بزن و من خبرش رو بهت میدم! همین کار رو هم کردم و بهش از فرودگاه تلفن زدم و خبر خوشحال کننده رو بهم داد و گفت حالا که این خبر رو بهت دادم جای من هم همونجا یک آبجوی تگری برو بالا :) خیالم راحت شد جداً و دیگه میتونستم حداقل اون چند روزه رو اونجا یک کمی در کنار دوستای خوب و قدیمی خوش بگذرونم...
در مجموع سفر خوبی از آب دراومد. بعد از دو سال برای اولین بار خانوادگی دوباره اونجا با دوستان بودیم. کلی اختلاط کردیم و از روزهای خوش قدیم که با هم داشتیم سخن روندیم. توی این دوستهامون زوجی بودن که سالها قبل از ما ازدواج کرده بودن و برعکس ما به طور جدی قصد بچه دار شدن رو داشتن ولی تا زمانی که ما اونجا بودیم روزگار باهاشون یار نبود. بعد از کوچ ما شانش بهشون رو آورد و خدا بهشون یک پسر داد. پسر اونا از پسر ما در نتیجه کوچیکتر بود ولی توی اون مسافرت به نظر میومد که خیلی خوب با هم کنار میان. بامزه پسرم بود که یک روز که داشتن با هم بازی میکردن ازش پرسید: ببینم تو زبون قطبیها رو بلدی؟ اونم بدون اینکه بدونه به چی داره جواب مثبت میده، گفت آره که بلدم :) و پسرم شروع کرد باهاش به اون زبون صحبت کردن! پسر اونا هم انگار که دقیقاً متوجه میشه اون چی داره بهش میگه جوابش رو میداد :) دیدن این صحنه به حدی شیرین و خنده دار بود که ما جلوی خنده هامون رو نتونستیم بگیریم :)...
و سرانجام بعد از چند روز زمان بازگشت فرا رسیده بود و باید برمی گشتیم سر خونه زندگیمون دوباره. خدا رو شکر همه چیز به خوبی گذشته بود و ما یکبار دیگه موفق شده بودیم که شرایط رو طوری فراهم کنیم که انگار هنوز توی اون کشور داریم زندگی میکنیم و فایده ای که این برای ما داشت این بود که هر وقت میخواستیم بتونیم به وطن سفر کنیم. اتفاقاً همین هم شد و بعد از تموم شدن اون ترم بهاری و اومدن تابستون، پسرم و مادرش برای اولین بار بعد از کوچ ما به اینجا، تصمیم به رفتن به وطن کردن که باعث شد اون تابستون من زندگی مجردی داشته باشم!

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

عمری که گذشت: 28. در کنار دوستان

سفر یک شبانه روزه و خسته کننده با وارد شدن قطار به ایستگاه راه آهن پایتخت اون کشور بلوک شرق در اون دوران سرانجام به پایان رسید. از پنجرۀ قطار دوست دیرین رو به همراه برادراش دیدم، هر سه تایی به پیشواز من اومده بودن. در آغوششون گرفتم و صورتهاشون رو غرق بوسه های خودم کردم... احساس میکردم که سالها ازشون دور بودم در حالیکه حتی چند ماه هم نگذشته بود!
یکراست از ایستگاه راه آهن به رستورانی رفتیم. دوست دیرین توی همون چند ماه انگار که کلی تغییر کرده بود و لباسهای خیلی رسمی به تن داشت که من هرگز اون رو به این گونه ملبس ندیده بودم. برام خیلی عجیب بود و وقتی علت این تغییر لباس رو ازش پرسیدم گفت که اینجا بهتره که آدم با سر و وضع مرتب بگرده... سر غذا دیگه همۀ اخباری رو که توی اون مدت اونا ازشون دور مونده بودن بهشون دادم، از پسرداییها گفتم براشون، از دختر ارمنی و اونها هم اخبار رو میشنیدن و میخندیدن. دوست دیرین ماههای آخر قبل از کوچشون با دختری توی شهر ما دوست شده بود که این دختر بعد از رفتنشون ارتباط دوستانه اش رو با من قطع نکرده بود. دختری بود که ظاهراً خیلی کمبود محبت داشت و با مادربزرگش زندگی میکرد. من هیچوقت ازش در مورد والدینش سؤال نکردم ولی اونجور که متوجه شده بودم مادربزرگه بود که بزرگش کرده بود. خیلی مهربون بود ولی با هر کسی که رابطۀ دوستی برقرار میکرد دیگه مرتب و هر روز میخواست در تماس باشه! با دوستهای دیگه ام که آشناش کردم دیگه از دستش امان نداشتن و هر روز خونۀ یکیشون بود. وقتی به دوست دیرین گفتم که اون هنوز با من ارتباط داره دیدم هر سه تا برادر نگاههای مرموزانه و توأم با لبخند به من میکنن :) گفتم باور کنین که ما فقط دوست هستیم و حتی یک شب که تا دیروقت خونۀ من بود و گپ میزدیم، آخرین اتوبوسش رو از دست داد و مجبور شد که پیش من بیتوته کنه،  من یک جنتلمن به تمام معنا بودم... و با گفتن این جریان هر سه تایی کم مونده بود با مشت توی فرق سر من بکوبن...:) جالب اینجا بود که این دختر خانم اون چند هفته ای که برادر دوست دیرین به دیدار ما اومده بود، اول دوست دختر اون برادر بود! بهم گفتن ای بیچاره، اون میخواسته همۀ برادرها رو "آباد" کنه :)
سه تا برادر توی یک خونۀ یک خوابه زندگی میکردن و به نظر میومد که جاشون خیلی تنگ باشه. حالا من هم که به عنوان مهمون پیششون رفته بودم و شده بودیم چهار نفر توی اون آپارتمان. وضع اقتصادی اون کشور توی اون سالها از افتضاح یک چیزی هم اونطرفتر بود. مردم بیچاره اش توی فقر مطلق زندگی میکردن و خارجیهایی که براشون ارز خارجی میومد شاهانه میگذروندن. وقتی میگم شاهانه واقعاً اغراق نمیکنم! خارجیها جاهایی میتونستن برن که فقط با پرداخت دلار میتونستن خرید کنن و اجناسی در اختیارشون بود که مردم بومی حتی در خوابشون هم نمیتونستن ببینن. تنیجۀ این جریان این بود که دخترها و زنهای بومی برای دسترسی به چیزای خارجی، چیزایی مثل یک آدامس ساده که حتی وقتی آدم بهش فکر میکنه متأثر میشه، حاضر به هر کاری بودن! وقتی اینا رو برادرا برام تعریف میکردن ، باورم نمیشد و فکر میکردم که دارن اغراق میکنن ولی بعد از گذشت یکی دو روز دیدم که نه تنها مبالغه نمیکردن بلکه شاید حتی دست پایین رو هم گرفته بودن. برادر کوچیک دوست دیرین که در دختربازی اون دوران زبانرد بود انگار که وارد بهشت کرده بودنش. توی همون یک دو روز اول بود که ما توی خونه نشسته بودیم و اگه درست خاطرم مونده باشه، من و اون برادر دیگه داشتیم تخته نرد بازی میکردیم. دیدم برادر کوچیکه شال و کلاه کرده و داره از خونه بیرون میره. خداحافظی کرد از ما و گفت که باید برای کاری بیرون بره و چند ساعت بعد برمیگرده.... بعد از حدود یک ربعی در حالیکه ما گرم بازی و تاس ریختن و کرکری خوندن بودیم، دیدیم در باز شد و برادر کوچیکه با دختر خانمی سر و کله اش پیدا شد. از دوست دیرین پرسیدم که این خانمه کیه؟ دوست دخترشه؟! لبخندی زد و گفت بهت قول میدم از توی خیابون پیداش کرده، بهش قول آدامس خارجیی، شکلاتی چیزی داده! و من با ناباوری فقط لبخندی زدم و به بازیم ادامه دادم ولی حرفهای دوست دیرین همینطور داشتن توی ذهنم میچرخیدن... بازی تموم شد، فکر کنم من بردم :) از دوست دیرین سراغ برادر کوچیکه رو گرفتم چون دیدم خبری ازش نیست، گفتم شاید با اون دختر خانم دوباره از خونه بیرون زده باشن... و در کمال حیرت من دوست دیرین گفت: مطمئنم که داره توی حموم "ترتیبش" رو میده!... و بهتون قول میدم که دختری که اون روز اومده بود یک دختر کاملاً عادی بود توی اون جامعه و اون دوران! و این واقعیت تلخ اون کشور و کشورهای اطرافش بود متأسفانه! و البته  خارجیها با اینکه مشکل مالی نداشتن ولی از گزند بعضی جریانها در هر حال در امان نبودن! ساعت هشت شب به بعد خیلی از شبها آب قطع میشد و به همین شکل برق...
از اونجایی که همیشه به زبون علاقه مند بودم و هنوز هم البته هستم، از همون بدو ورودم به اون کشور زبونشون توجهم رو جلب کرده بود. دوست دیرین و برادرش خودشون هم مبتدی بودن و در هر حال یاد گرفتن ولی خوب دیگه اونقدرها یاد گرفته بودن که از پس کارهای خودشون بربیان. خیلی سریع یک چیزایی یاد گرفتم تا جایی که یکبار که به خونه اشون تلفن زدن و به دلیلی دست همه بند بود و من مجبور شدم گوشی رو بردارم، گفتم: که فلانی خونه نیست... دوست دیرین میگفت: پسر، تو دیر اومدی زود هم میخوای بری، هنوز نرسیده داری زبون اینا رو صحبت میکنی... آخی، الان هم که یاد این خاطره ها میفتم از شیرینیشون لبخندی کنج لبام جا میگیرن، لبخند به این عمری که گذشت، لبخند به عمری که نفهمیدم چطوری گذشت!
افسوس که نامۀ جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی دی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

"بز طلیعه"

بعد از چند هفته دور بودن از عادتهای روزانه امروز دوباره به پیاده روی صبحگاهانم ادامه دادم. توی این چند هفته البته سعی کرده بودم که این عادت از سرم نیفته و کماکان هر روز یکی دوباری تلاش میکردم که قدم آهسته ای در اون هوای دل انگیز برم... ولی اون پیاده روی کجا و این کجا! :) "میان ماه من با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است"!... اونجا گرم و آفتابی و اینجا که امروز صبح زیر صفر بود! عجب موجودات غریبی هستیم ما انسانهای دوپا جداً! اونجا توی اون گرما پیش خودم به اون آفتاب سوزان لعنت میفرستادم و دلم برای خنکای این طرف تنگ شده بود، و امروز صبح وقتی دندونهام از زور سرما به هم میخوردن فکر میکردم که آخ که چقدر اون گرما خوب بود...هرگز توی زندگیمون قدر اون چیزایی رو که داریم نمیدونیم...:)
تصمیم گرفته بودم که امروز بعد از یک توقف چند هفته ای نوشتن مجموعه ها رو از سر بگیرم، چون بین خودمون باشه، دل شما رو نمیدونم، ولی دل خودم که برای اون نوشتنها یک کمی تنگ شده... اما امان از دست این روزگار و آدماش که فقط به دنبال شر میگردن! اصلاً نمیدونم چرا بعضی از انسانها همه اش دنبال حرف و حدیث هستن! کافیه بهشون بگی: آقا، خانوم، پسر، دختر، حالت چطوره؟ دنیا به کامت هست؟ هنوز چوری حلاله؟ (به یاد شهر قصۀ عزیز که من همیشه ازش به نیکی یاد میکنم)... و هنوز کلمۀ آخر جمله از دهنت بیرون نیومده انگار که به دنبال "بز طلیعه" باشن، میخوان تو رو مسئول گناهان همۀ عالم و آدم بکنن و همونجا در دم تو رو به پای چوبۀ دار بفرستن! حالا هر چی که تو میگی که: بابا، از این شمع ما آبی گرم نمیشه، هی میگن بگیر زیرش تا به جوش بیاد!... خلاصه که سرتون رو درد نیارم، عموناصر بینوا و گردن شکسته، از صبح هر کاری کرد که دست به جیب ذهنش ببره و قلم داستان نویسیش رو به بیرون بیاره تا اگر کنده تیزش بکنه، اثر و آثاری از اون قلم نبود که نبود... هیهات و هیهات از دست این روزگار و  خلق مردم آزارش :)

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

بازگشت عموناصر

دو هفته به مانند دو روز گذشت! موقع رفتن برای خودم کلی برنامه ریزی کرده بودم و هزار تا کار میخواستم انجام بدم ولی عملاً هیچ کدومشون به مرحلۀ عمل نرسیدن و فقط در همون حد فکر باقی موندن! ولی در مجموع عالی بود و دیدن عزیزان خودش از همه چیز مهمتر بود...
با اینکه از نظر زمانی با سفر پارسال فرق زیادی نداشت چه وقت مسافرت و چه طول مدتش، ولی نمیتونم بگم که درست مثل هم بودن، چون نبودن! سال گذشته من با روحیه ای کاملاً متفاوت رفتم و شاید افکارم کاملاً متوجه آینده ای نامعلوم بود. نمیتونم بگم که امسال آینده ام خیلی معلوم تره :) ولی هر چه که هست به یک ثباتی دست یافتم که شاید دیگه "باقی داستان" زیاد تفاوتی نداشته باشه! پارسال این موقع خیلی چیزا برام غیر ممکن بودن حتی فکر کردن بهشون، ولی الان حداقل میدونم که غیرممکنها دیگه شاید اونقدرها هم غیر ممکن به نظر نیان... و البته به هیچ عنوان جای تعجب نیست، مثل هر بیماریی که دوره های بالینی، نقاهت و بهبودی کامل داره، این هم باید دوره های خودش رو طی میکرد! متأسفانه این بیماری از اون بیماریهایی نیست که با یک بار مبتلا شدن بهش برای مدت باقی موندۀ عمرت نسبت بهش مصونیت پیدا کنی :) شاید بیشتر بشه اون رو به اعتیادی تشبیه کرد که احتمال عود کردنش همیشه وجود داره... نمیتونم بگم که دوران نقاهت رو صد در صد پشت سر گذاشتم و به بهبودی کاملاً دست یافتم ولی اونچه که مسلمه در راهش هستم و روندش در اون مسیره... و این خودش مهمترین قسمت این داستانه، داستانی که برای میلیاردها انسان روی این کرۀ خاکی از ازل پیش اومده و تا ابد هم ادامه خواهد داشت... آدم رو با سیبی گول زد حوا، و از این سیبها تا مرد مرده و زن زن، زیاد موجود خواهد بود :)
عموناصر با انرژی هر چی بیشتر برگشته که ادامۀ داستانهاش رو از سر بگیره... به زودی زود ولی شاید نه امروز. امروز خوشحاله از اینکه یک بار دیگه تونسته به اون دیار سری بزنه و خوشحالتر از اینکه تونسته دوباره صحیح و سالم به لونۀ خودش برگرده... عجالتاً این تصویر زیبا رو از خطۀ سبز اون دیار به عنوان برگ سبزی از تحفۀ "درویش عموناصر" پذیرا باشین!


۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

دلتنگیهای ابدی و ازلی

ازم پرسید دلت برای اونجا تنگ شده؟ نمیدونستم چه جوابی باید بدم! اگه میگفتم نه، دروغ گفته بودم و اگه پاسخ مثبت داده بودم هم دروغی بیش نبود. حقیقت زندگی ما دیگه فقط یک جواب نداره... زندگی مهاجرین از ابتدا دیگه نه سفیده و نه سیاه، از اون لحظه که جلای وطن می کنیم به گونه ای می سوزیم و رنگ زندگیمون هم به مانند رنگ خودمون خاکستری میشه... خاکستر حاصل از سوختن!
وقتی فکرش رو میکنم خوشحالم از اینکه یک موقعی تصمیم گرفتم و این دیار رو ترک کردم و در عین حال غمگینم! اینجا با هر کسی صحبت میکنی تصورشون اینه که اون طرف بهشته برینه و با اون طرفیها که حرف میزنی فکر میکنن که این طرف جهنم سوزانه... و جواب هرگز نه اینه و نه اون: نه به خیال این طرفیها اونور بهشت برینه و زندگی به قول اونجاییها "رقص بر روی گلهای رز"  و نه این طرف به قول اونها قعر دوزخ... جواب هرگز ساده نیست! حقیقت زندگی ما اینه که ما همیشه دلتنگیم، دلتنگ این طرفیم و دلتنگ اون طرف! اصلاً انگار زندگی ما رو میشه در این یک کلمه خلاصه کرد: دلتنگی... و گاهی این دلتنگی به اوج خودش میرسه.
گاهی پیش خودم فکر میکنم که کاش در همین "دنیا" مونده بودم که شاید زندگیم هم دستخوش این همه حوادث نمیشد... ولی این افکار چند ثانیه ای بیشتر به طول نمی انجامن و همیشه بلافاصله فقط یک فکر دوباره به ذهنم خطور میکنه: ارزشش رو داشت، علی رغم همۀ مصائب، همۀ این درد و رنجها و همۀ این دلتنگیها... دلتنگیهای ابدی و ازلی!

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

دوستان چشم به راه

.سفر در سفر هم پشت سر گذاشته شد. نمیدونم جریان از چه قراره که هر وقت پا به اون خطه میذارم از آرامشی برخوردار میشم که هر دفعه هم بیشتر حسش میکنم. دیدار و بودن با عزیزان مسلماً این آرامش رو صد چندان میکنه.
توی این چند روزه فرصت نوشتن زیادی دست نداده ولی تا دلتون بخواد فرصت فکر کردن بوده، فکرهای خوب، فکرهای مثبت، و فکرهای شیرین... چقدر خوب فکر کردن و مثبت فکر کردن شیرینه، هر چند که فقط خیاله، خیالی که ژرفاش مرز نداره، خیالی که با خودش میبره آدم رو، خیالی که آدم رو در خودش غرق میکنه، خیالی که عمقش به بلندای مهر و محبته! وقتی که برگردم میدونم که سرما و تاریکی دوباره جلوی در نشسته و چشم به راهمن، درست مثل اون پرنده ای که پدربزرگ معتاد و وابسته اش کرده بود، و وقتی چند هفته ای سفر کرده بود در بازگشت جسدش رو جلوی در خونه پیدا کرده بود... من هم باید برم، باید زودتر برم تا یک وقت خدای ناکرده سرما جلوی در خونه ام از فرط تنهاییش غصه نخوره، تاریکی قهر نکنه و شبها گوشه ای بشینه و جز بزنه... و همگی چشم به راه عموناصر هستن و عموناصر دلش نمیاد این رفقای قدیمی که سالهاست مونسش هستن یک وقت بهشون آسیبی وارد بیاد... دل عموناصره دیگه، طاقت رنجوندن حتی این "دوستهای چشم به راه" رو هم نداره.

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

خانه کجاست؟

یک موقعی به ما گفته بودن که زمان اینجا سریع نمیگذره! خودم هم به این باور بودم ولی این دفعه انگار میخواد عکس این قضیه بهم ثابت بشه! اصلاً نفهمیدم که این چند روزه چطور گذشت... کار خاصی هم نکردم و بیشتر اوقات توی خونه بودم و پیش عزیزان!
راستش رو بخواین دلم نمیاد کار دیگه ای انجام بدم به جز از پیش اونا بودن! توی هواپیما که بودم تصادفاً دو تا از آشناهای قدیمی رو دیدم که سالها باهاشون برخوردی پیدا نکرده بودم، و جالب اینجا بود که اونا هم همین ایده رو داشتن و میگفتن که هر وقت میان، میشینن فقط توی خونه و پیش پدر و مادر... چه میدونم والله! شاید این هم از اثرات بالا رفتن سن باشه، چون برای خود من که این احساس کاملاً جدیده! یادمه اون قدیما هر وقت که سری به این دیار میزدم تا اونجایی که در توانم بود همه اش از خونه بیرون میزدم و صرفاً در فکر دیدن دوستان و آشنایان بودم، ولی الان هر سال که میگذره این جریان انگار کمرنگتر میشه.... با خودم فکر کرده بودم که به دیدن چند تا از دوستان خیلی قدیمی برم ولی هنوز که نتونستم خودم رو راضی کنم و دست به گوشی تلفن ببرم... تا چه پیش آید حالا!
سالهاست که مینویسم، سالهاست که خاطراتم رو در اینجا به قلم میکشم ولی این شاید اولین باری باشه که دارم از دل وطن اندیشه ها رو مرقوم این دنیای مجازی میکنم و این خیلی احساس عجیبی رو در من ایجاد میکنه! میدونین، همیشه فکر میکردم که نوشته هام در غربته، که بوی غربت میدن و البته مطمئن هستم که اینطور هم هست! ولی آیا الان هم این رایحۀ غم انگیز غربت در این نوشته ها وجود داره؟ نوشته هایی که روزانه سعی میکنم با امکانات کم اینترنتی که در اختیار دارم، وارد این خونۀ مجازی کنم... تشخیصش برای خودم اصلاً کار آسونی نیست! ولی اونقدر رو میدونم که ما نسل سوخته، ما نسل "دو سر طلا" به هیچ جایی دیگه تعلق نداریم، نه به اون طرف و نه به این طرف و به قول آقا فیلۀ شهر قصه ها، شدیم یک چیز هشلهفی که دیگه حتی خودمون هم نمیدونیم که چی هستیم و اونچه که هست دیگه "فیل" نیستیم ... و بوی غربت شاید از قعر این میهن هم در نوشته های عموناصر قابل استنشاق باشه... وقتی همکارام ازم پرسیدن که به کجا داری سفر میکنی، ناخوداگاه گفتم: "خانه" (وطن)! ولی واقعاً خانه کجاست، دوستان؟! ....یاد اون ترانۀ قدیمی انگلیسی افتادم که میگفت: خانه ات آنجاست که کلاهت را مینهی.