۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

یک دو، دو سه، سه چهار، چهار پنج...

امروز صبح که از خواب بیدار شدم، اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که چقدر جالبه که آدم اگر بخواد میتونه برای اعداد همیشه یک ترتیبی پیدا کنه! منظورم اینه که پارسال دو و دو، سه و سه، و چهار و چهار بود و حالا امسال میشه گفت:
اولش یک و دو بود... یک چند به کودکی به استاد شدیم، یک چند ز استادی خود شاد شدیم
بعدش دو وسه بود... ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست، درياب که هفته دگر خاک شده‌ست
سه و چهار هم اومدند ... ای دوست بيا تا غم فردا نخوریم، وين يکدم عمر را غنيمت شمريم
و سر انجام نوبت چهار و پنجه که خودی نشون بدند... افسوس که نامه ی جوانی طی شد، وان تازه بهار زندگانی دی شد...
به قول اینجاییها هیپ هیپ هورا :)

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

دوستی بی دریغ

سر کار طبق عادت هر روز ساعت ده داشتم چایی مخصوص اون موقع رو میخوردم که تلفنم زنگ زد. یکی از دوستهای خیلی قدیمیم بود که اتفاقاً دیروز خیلی سعی کرده بودم باهاش تماس بگیرم. آخه دیروز صبح خبر اومدن طوفان خیلی شدیدی رو به دیارشون شنیده بودم، ولی تلفنشون همش اشغال بود. منم بعد از چند ساعتی تلاش دیگه باقی کارها اجازه نداده بودند که باز هم سعی دوباره ای بکنم. به هر حال از شنیدن صداش مثل همیشه خیلی خوشحال شدم. زنگ زده بود که روزی رو به یادم بندازه که معمولاً دیگه آدم دلش میخواد هر سال اون روز از یادش بره و فراموش کنه که بهار دیگری به بهارهاش اضافه شده :)
بعد از تلفن این دوست عزیز پیش خودم داشتم فکر میکردم که داشتن چنین دوستهایی الحق که چقدر گرانبهاست. اینکه بعد از گذشت این همه سال و دور بودن از تو، باز هم به یادت هستند. دائماً این احساس درت وجود داره که همیشه میتونی روشون حساب کنی و حتی اگر ماهها هم از هم خبر نداشته باشید، باز هم هر بار که با هم صحبت میکنید، از بی دریغ بودن این دوستی روحی تازه ای در شما دمیده میشه! به قول معلم کلاس پنجم دبستانم، که نمیدونم اصلاً در قید حیات هست یا نه و اگر نیست روحش شاد باشه، درد و بلای یکی از این دوستها توی سر تمامی اون "نادوستهایی" بخوره که" کلاه دوستی" رو در بازار کلاه فروشها به مفت خریده اند و بر سر خودشون گذاشته اند!

دو تا چشم سیاه داری


فریدون فروغی - دو تا چشم سیاه داری

دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

توی سینت صفا داری
توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو
از اینجا تا کجا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

به یک دم می کشی ما را
به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری
دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری
نظر با پوستین پوش حقیری مثل ما داری
نیگا کن با همه رندی
رفاقت با کیا داری
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری
خبر داری خبر داری
خبر داری که این دنیا همش رنگه
همش خونه همش جنگه
نمی دونی نمی دونی
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه
نمی بینی نمی بینی
که دست افشان و پا کوبان و خرسندم
نمی بینی که می خندم
آخ نمی بینی که دلم تنگه
تو این دریای چشمان سیاه رو
پس چرا داری دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم
دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری

۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه

بدون تو Without you

آدم یک جمعه شب هم که میخواد وقتش رو با تلویزیون نگاه کردن بگذرونه، یک برنامه ی درست و حسابی توش پیدا نمیکنه! با خودم گفتم رادیو رو روشن میکنم و حداقل شاید بشه به چند تا ترانه گوش داد و خستگی کار هفته رو به در کرد. دگمه ی رادیو رو که زدم، صدای همکار قدیمی رادیوییمون میومد... بی اختیار یاد اون موقعها افتادم، که خودمون هر آخرهفته توی رادیو برنامه داشتیم. چقدر وقت و حوصله صرف میکردیم؛ مطالب، اشعار و اخبار گوناگون جمع آوری میکردیم و با دقت آهنگ هایی رو انتخاب میکردیم که با اونها جور در بیاند و بشه در لابلا پخش کرد. میشه گفت اولین رادیوی فارسی زبون این شهر بودیم که همه جور ترانه ای اعم از وطنی و خارجی برای شنونده ها میذاشتیم. از همه ی اینها جالب تر اینکه برنامه هامون از طریق اینترنت قابل شنیدن بود و اون وقتها رادیوهای ایرانیی که روی نت برنامه داشتند، توی کل دنیا تعدادشون زیاد نبود! بله، یادش به خیر که برای خودش دورانی بود... توی همین عوالم خویشتن بودم که شنیدم خانم گوینده داره جملات قصاری رو میخونه که یکیش توجه منو خیلی به خودش جلب کرد: انسان نباید به دنبال کسی باشه که با اون بتونه زندگی کنه، بلکه باید کسی رو پیدا کنه که نتونه بدون اون زندگی کنه! درست یا غلط، قضاوت رو به عهده ی خواننده میذارم... عزیز دلم، اینقدر رو میدونم که بدون تو زندگی معناش برای من تغییر میکنه. ترانه ی "بدون تو"، که همین امروز متوجه شدم که هر دوی ما از آهنگهای محبوبمون به حساب میاد رو به تو تقدیم میکنم.


Mariah Carey - Without You

No I can’t forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that’s just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows

No I can’t forget tomorrow
When I think of all my sorrow
When I had you there
But then I let you go
And now it’s only fair
That I should let you know
What you should know

I can’t live
If living is without you
I can’t live
I can’t give anymore
I can’t live
If living is without you
I can’t give
I can’t give anymore

Well I can’t forget this evening
Or your face as you were leaving
But I guess that’s just the way
The story goes
You always smile but in your eyes
Your sorrow shows
Yes it shows

I can’t live
If living is without you
I can’t live
I can’t give anymore
I can’t live
If living is without you
I can’t give
I can’t give anymore

۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه

غرب وحشی وحشی

مثل هر شب که صد بار تا صبح ازخواب بیدار میشم، چشمم رو باز کردم و به ساعت بالای سرم نیم نگاهی انداختم. 20 دقیقه به پنج بود و هنوز پنج دقیقه تا به صدا در اومدن صدای تلفن همراهم که الان مدتهاست به جای ساعت شماطه دار استفاده میکنم، مونده بود. خواستم دوباره بخوابم، ولی صدای آژیر بود که از توی خیابون میود. انگار صدای زنگ در اومد...
- زنگ زدند؟
- نمیدونم!
از جام بلند شدم و با قدمهای آروم در تاریکی سری به اونجایی زدم که به قول معروف "حتی پادشاه هم با پای پیاده میره". وقتی دوباره خواستم توی جام دراز بکشم، این دفعه زنگ در بالایی به صدا در اومد، یعنی کسی وارد ساختمون شده بود. خیز برداشتم و با هر لباسی که تنم بود و نبود در رو باز کردم...
- خطر انفجار بمب وجود داره! سریع باید ساختمون رو تخلیه کنید!
مأمور پلیسی بود که سعی میکرد خیلی آروم و بدون تشویش صحبت کنه. اطلاعات شخصی ما رو یادداشت کرد و تأکید کرد که باید تا اونجاییکه مقدوره، عجله کنیم. ظاهراً چند تا کوچه اونطرفتر اتوبوسی انتظارمون رو میکشید... ما دیگه نفهمیدیم که چی پوشیدیم و چطور خودمون رو به اتوبوس مزبور رسوندیم!
بله، کاشف به عمل اومد که نیمه های شب سرقتی بزرگ در ترمینال مرکزی اداره ی پست رخ داده بوده و برای اونکه چوب لای چرخ پلیس بذارند، چندین ماشین رو در جاهای مختلف شهر آتش زده بودند و جلوی چند اداره پلیس هم ماشین و بسته های مشکوک به حاوی بودن بمب قرار داده بودند... حکایت رو خلاصه کنم که روز ما با دست و صورتهای نشسته، موهای شونه نکرده و صورت اصلاح نکرده، به نشستن در اتوبوس گذشت... دست آخر هم ماشین مظنون جلوی ساختمون ما رو با تیراندازی بهش خواستند منفجر کنند...اصلاً بمبی احتمالاً در کار نبود!
واقعاً که توی این دو دهه ی اخیر بزهکاری در این کشور به طرز فجیعی افزایش پیدا کرده! البته از طرفی هم به هیچ عنوان جای تعجبی نیست وقتی به سیستم قضاییشون نگاه میکنی! جنایتکارها واهمه ای از به زندان رفتن ندارن، چون اولاً که اصولاً اسمش رو زندان نمیشه گذاشت و بیشتر شباهت به هتل سه ستاره داره! ثانیاً شخص بالاترین جنایت ممکن (قتل) رو مرتکب میشه، بعد از مدتی آزاد میشه و با کمال وقاحت به ریش من و شما میخنده! به قول غریب آشنا دیگه نمیدونیم اینجا "نمای دلپذیر" این کشور شمالیه، یا تگزاسه در غرب وحشی وحشی؟!

۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه

ضرب المثل

یادمه وقتی بچه بودم، هر وقت مادربزرگم از چیزی ناراحت یا متعجب می شد، ضرب المثلی می زد و سرش رو با تعجب تکون میداد. آهی می کشید و لبخندی روی لباش نقش میبست. منم با تعجب به این حرکت او خیره میشدم بدون اینکه هیچ تصوری درباره حس درونی او داشته باشم.
حالا اون خدا بیامرز سالهاست که از جمع ما رفته ولی ضرب المثلهاش توی دهن همه ما می چرخه. یکی از اون ضرب المثلها که در این هفته های اخیربه خاطر اتفاقات جور وا جور بد جوری تو گوشم زنگ میزنه، این ضرب المثل معروفه:
«سلام گرگ بی طمع نیست»
اون روز ها در عوالم بی ریای بچه گی بسر می بردم و هنوز تصور واضحی از دنیای عجیب و غریب بزرگتر ها در ذهنم نمی گنجید.
امروز بعد از گذشت سالها میتونم تعجب مادربزگم رو که با این ضرب المثل در مورد آدمهای طمعکار ادا می کرد با گوشت و پوست و استخونم حس کنم.

هورا... هورا... زبان فارسی...

بالاخره بعد از گذشت این همه سال از تاریخ اینترنت و علی الخصوص وبلاگنویسی هموطنان به زبون فارسی، بلاگسپات هم زبونهای عربی و فارسی رو به لیستش اضافه کرد. الان به محض دیدن این خبر، گفتم باید بیام و امتحانش کنم :) از بس که آخر پاراگرافها رو با حروف عجیب و غریب به پایان رسوندم، شخصا" دیگه عاصی شده بودم! خلاصه که فقط میشه گفت: هورا...هورا...هورا...

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

گفتم غم تو دارم

در شهر ما طبق معمول هر سال فستیوال فیلمه و ما هم بر حسب عادات سنواتی به دنبال فیلمهایی برای دیدن میگردیم که بوی وطن رو میدند. امسال البته تعداد فیلمهای وطنیی که قراره نشون داده بشند، زیاد نیستند. چند تاییشون هم که از شانس بد ما با برنامه های روزمرگی ما تداخل دارند! ولی خوب بالاخره یکیشون رو موفق شدیم با برنامه های دیگه ردیف کنیم... خوب، فیلم "حافظ" رو نمیشه بریم و ببینیم، ولی به یکی از زیباترین شعرهای حافظ که میشه نظری افکند، مگه نه؟ا

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
حافظ

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

زندگی بی چشم تو

چند روز پیش توی جمعی بودم و به ترانه های قدیمی گوش میدادیم. ازم پرسیده شد که ترانه ی محبوبم چیه؟ توی حدود صد تا آهنگ، این ترانه برام بیشتر از همه دلپذیر به نظر میومد. یاد خاطرات تابستون گذشته در وطن افتادم... یاد همنوازی ویولون "استاد" با این آهنگ جانفزا به خیر...:)ا

شهیدی - زندگی بی چشم تو

آن نگاه گرم تو آن نگاه گرم تو جام شرابه اما سرابه
زندگی بی چشم تو زندگی بی چشم تو رنج و عذابه رنج و عذابه

آه من ترسم شبی آه من ترسم شبی دامنت بگيره دامنت بگيره
با دلم بازی مکن عاشق و اسيره ترسم بميره

یک شب از روی صفا یک شب از روی صفا ای بلای دلها درد من دوا کن
یا وفا کن با دلم یا وفا کن با دلم یا مرا رها کن یا مرا رها کن

مي شکنی شيشه دلم مي شکنی شيشه دلم قدرشو ندونی قدرشو ندونی
مهربونی با همه با من و دل من نامهربونی
زندگی بی چشم تو رنج و عذابه رنج و عذابه

۱۳۸۶ دی ۲۵, سه‌شنبه

سخت در اشتباهید، همقطاران!

هیچ دقت کردید که احساس آدم به عنوان پدر و یا مادر هیچوقت عوض نمیشه؟ یعنی والدین بچه های خودشون رو همیشه به یک چشم نگاه می کنند، بدون در نظر گرفتن اینکه بچه ها توی چه سن و سالی هستند! خیلی سال پیش توی اون یکی دیار که بودم، یک شب سرد زمستونی طبق معمول هر شب در اون دوران، سر چهار راه روبروی راه آهن ایستاده بودم و روزنامه های عصر در دستم بود... از دور دو تا خانم رو دیدم که به سمت من میومدند. خیلی آروم قدم بر میداشتند و از راه رفتنشون معلوم بود که سنی ازشون گذشته. وقتی که خوب در تیررس دید من قرار گرفتند، دیدم که یکیشون حداقل هشتاد نود سال رو داره و اون یکی که قیافتاً به دخترش میخورد، به شصت هفتاد ساله میزد. درست در اون لحظه ای که از کنار من رد میشدند، مادر که خودش به زور با عصا راه میرفت، با دستای لرزونش شال گردن دختر رو که کمی باز شده بود و سوز رو به درون راه میداد، مرتب کرد و با صدایی محبت آمیز گفت: عزیزم، خودت رو بپوشون وگرنه سرما میخوری!... اون موقع دیدن این منظره در عین شیرین بودنش، خیلی تعجبم رو برانگیخت! الان با گذشت هر چه بیشتر زمان، احساس اون مادر رو بهتر درک می کنم.
خوشبختانه امروز خبر خوشی بهم رسید که نگرانیهای این چند وقت اخیر رو در دلم جبران خواهد کرد! فقط این رو بگم که اون پدر مادرایی که فکر می کنند، اگر بچه هاشون بزرگ بشند، از نگرانی هاشون کاسته خواهد شد، خبری "دل انگیز" براشون دارم: سخت در اشتباهید، همقطاران.

۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه

رفتم كه رفتم


افتخاری - رفتم كه رفتم

از برت دامن كشان رفتم اي نامهربان
از من آزرده دل كي دگر بيني نشان
رفتم كه رفتم

از برت دامن كشان رفتم اي نامهربان
از من آزرده دل كي دگر بيني نشان
رفتم كه رفتم

از من ديوانه بگذر
بگذر اي جانانه بگذر
هر چه بودي
هر چه بودم
ناگهان رفتم كه رفتم

شمع بزم ديگران شو
جام دست اين و آن شو
هر چه بودي
هر چه بودم
ناگهان رفتم كه رفتم

بعد از اين كن فراموشم كه رفتم
ديگر از دست تو مي نمي نوشتم كه رفتم

با دل زود آشنا
گشتم از دامت رها
بي وفا بي وفا بي وفا
رفتم كه رفتم

من نگويم كه به درد دل من گوش كنيد
بهتر آن است كه اين قصه فراموش كنيد

عاشقان را بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست كه اين زمزمه خاموش كنيد

شمع بزم ديگران شو
جام دست اين و آن شو
هر چه بودي
هر چه بودم
ناگهان رفتم كه رفتم

Day Dreaming

ای کاش میتونستم کاری بکنم که آدما

دست از فریب و ریا بردارند
به سیرت زیبای هم نگر کنند، نه به صورت زیبای یکدیگر
قدر همدیگر رو بدونند
به جز مهر ومحبت چیزی نثار هم نکنند
و در عشق به هم بی دریغ باشند

ای کاش میتونستم... ای کاش میتونستم...ا

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

در شب سرد زمستانی

این روزا همش صحبت از آب و هوای سرد و بارش شدید برف در وطنه! یک سری شهرها هم که در این وانفسا گازشون رو قطع کردند، یعنی گل بود به سبزه هم آراسته شد! جداً که هوای دنیا به سرش زده، یعنی به کی بگی که ما در قطب هوای معتدل و بارانی داشته باشیم، اونوقت در دیار اطراف خزر اونقدر برف بیاد که مردم رو به مرز استیصال برسونه، جایییکه اینطور که میگن آخرین بار نزدیک به دو دهه ی پیش برف باریده!!! شعری بسیار زیبا از شاعری گرانقدر که متعلق به همون خطه است، تقدیم به همه ی همولایتی های عزیز اون بوم و بر...ا



در شب ِ سرد ِ زمستانی
کوره‌ی ِ خورشيد هم ، چون کوره‌ی ِ گرم ِ چراغ ِ من نمی‌سوزد
و به مانند ِ چراغ ِ من
نه می‌افروزد چراغی هيچ ؛
نه فرو بسته به يخ ، ماهی که از بالا می‌افروزد


من چراغم را در آمد رفتن ِ همسايه‌ام افروختم در يک شب ِ تاريک
و شب ِ سرد ِ زمستان بود
باد می‌پيچيد با کاج
در ميان ِ کومه‌ها خاموش
گم شد او از من جدا زين جاده‌ی ِ باريک
و هنوزم قصّه بر يادست
وين سخن آويزه‌ی ِ لب
که می‌افروزد ؟ که می‌سوزد ؟
چه کسی اين قصّه را در دل می‌اندوزد ؟


در شب ِ سرد ِ زمستانی
کوره‌ی ِ خورشيد هم ، چون کوره‌ی ِ گرم ِ چراغ ِ من نمی‌سوزد


نیما یوشیج

۱۳۸۶ دی ۱۳, پنجشنبه

"شعارچی"

اون قدیما که بچه بودم و به مدرسه می رفتم، کلمه ی شعار رو توی کتابای فارسیمون زیاد دیده بودم ولی اصلاً معناش برام ملموس نبود. نمیدونم شاید توی فیلمای تلویزیونی و سینمایی هم چند باری شعار دادن مردم رو دیده بودم! ولی بعد از تحولاتی که توی وطن اتفاق افتاد، اینقدر همه با این مفهوم مأنوس شده بودند که حتی به نظر میومد از نون شب هم برای بعضی ها واجب تره... خلاصه که از اون سالا به بعد همه مون "شعارچی" های خوبی شدیم! بعضی هامون چنان در این کار مهارت پیدا کردیم که حالا دیگه حتی در "شکار" هم از "شعار" استفاده می کنیم! اصلا" دیگه نیازی به اسلحه و توپ و تفنگ نیست! به طعمه ای که قراره مورد شکارمون واقع بشه فقط نگاه میکنیم و شعار های "دوستی و محبته" که نثارش می کنیم، بدون اینکه حتی کوچکترین پلکی بزنیم!!!... و اون بیچاره با پای خودش به داممون میفته. بعد وقتی به خیال خودمون تارهای "مهر" رو رطیل وار به دورش پیچیدیم، ازش تا اونجا که میتونیم سوء استفاده می کنیم! دست آخر هم وقتی که مطمئن شدیم که دیگه نه سودی برامون داره و نه زیانی، به حال خودش رهاش میکنیم!... و به خیال خودمون طائبیم و پاک و مسلمان!... ای دریغا، ای دریغا!

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

"تضاد فرهنگی"

انگار این دفعه دیگه خیلی وقت شده که سری به اینجا نزدم و جدی جدی داشت تار عنکبود همه جا رو میگرفت! البته یک قسمتیش مربوط به آخر سال بودن، کار زیاد و بعدش هم که دو هفته ای تعطیلات بود.
امروز روز اول کاری در سال جدید میلادیه. تقریباً همه ی همکارها سر کار برگشتند ولی انگار رمق کار کردن توی هیچکس نیست! طبیعتاً شب زنده داریهای شب سال نو در این رابطه کم بی تاثیر نیست.
چند صباحی هست که توی این دیار قطبی زندگی می کنم و در این مدت بالاخره خواه نا خواه با خلق و خوی مردم اینجا رفته رفته بیشتر آشنا شدم. نکته ی جالبی که در رابطه با این جامعه وجود داره اینه که هر تعطیلاتی اعم از کریستمس، عید پاک و چند تای دیگه، چه شادی و چه عزا، همگی بهانه ایه برای خوردن و "نوشیدن"، اونم تا خرخره...:) بعد هم که تعطیلات تموم میشه، به خصوص کریستمس، همه ی رسانا ها پر از آگهی های رنگ وارنگ مربوط به روشهای لاغری میشه... و هر سال همین داستان بدون استثنا تکرار میشه! یکی نیست بهشون بگه: آخه، کاه اگر مال خودتون نیست، کاهدون که مال خودتونه! مگه مجبورید، پدر آمرزیده ها؟!... انگار ما هم دیواری از دیوار اینا کوتاهتر پیدا نکردیم و خلاصه بهشون هی ایراد میگیریم! یاد روزای اولی که به اینجا اومدیم، افتادم. موقعی که باهامون مصاحبه میکردند، مترجممون با شنیدن بعضی سؤالها مثل اینکه گوشت تنش رو می خوردند. از شدت غیظ صورتش سرخ میشد. اون موقع ها به این جریان خیلی فکر میکردم و برام جالب بود که چرا این شخص این چنین از دست این قطبی ها خشمگینه! باید اعتراف کنم که هر چند من چنین خشمی در درونم نیست، ولی با گذشت این سالها یک سری مسائل و رفتارها بیشتر و بیشتر روی اعصابم راه میرند و خلاصه ی کلام احساس این هموطن مترجم رو بیشتر درک میکنم! شاید هم این احساس زاییده ی همون چیزی باشه که اینجاییها اسم "تضاد فرهنگی" روش میذارند و هر جا که میخواند خودشون رو به خریت بزنند و از درک فرهنگ های غیر غربی/شمالی شونه خالی کنند، این اصطلاح رو مثل پتکی بر سرت میکوبند..." اوناییکه مثل ما حبسی کشیدن میدونن ما چی میگیم... حالیته؟!"