۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

دوستی بی دریغ

سر کار طبق عادت هر روز ساعت ده داشتم چایی مخصوص اون موقع رو میخوردم که تلفنم زنگ زد. یکی از دوستهای خیلی قدیمیم بود که اتفاقاً دیروز خیلی سعی کرده بودم باهاش تماس بگیرم. آخه دیروز صبح خبر اومدن طوفان خیلی شدیدی رو به دیارشون شنیده بودم، ولی تلفنشون همش اشغال بود. منم بعد از چند ساعتی تلاش دیگه باقی کارها اجازه نداده بودند که باز هم سعی دوباره ای بکنم. به هر حال از شنیدن صداش مثل همیشه خیلی خوشحال شدم. زنگ زده بود که روزی رو به یادم بندازه که معمولاً دیگه آدم دلش میخواد هر سال اون روز از یادش بره و فراموش کنه که بهار دیگری به بهارهاش اضافه شده :)
بعد از تلفن این دوست عزیز پیش خودم داشتم فکر میکردم که داشتن چنین دوستهایی الحق که چقدر گرانبهاست. اینکه بعد از گذشت این همه سال و دور بودن از تو، باز هم به یادت هستند. دائماً این احساس درت وجود داره که همیشه میتونی روشون حساب کنی و حتی اگر ماهها هم از هم خبر نداشته باشید، باز هم هر بار که با هم صحبت میکنید، از بی دریغ بودن این دوستی روحی تازه ای در شما دمیده میشه! به قول معلم کلاس پنجم دبستانم، که نمیدونم اصلاً در قید حیات هست یا نه و اگر نیست روحش شاد باشه، درد و بلای یکی از این دوستها توی سر تمامی اون "نادوستهایی" بخوره که" کلاه دوستی" رو در بازار کلاه فروشها به مفت خریده اند و بر سر خودشون گذاشته اند!

هیچ نظری موجود نیست: