انگار این دفعه دیگه خیلی وقت شده که سری به اینجا نزدم و جدی جدی داشت تار عنکبود همه جا رو میگرفت! البته یک قسمتیش مربوط به آخر سال بودن، کار زیاد و بعدش هم که دو هفته ای تعطیلات بود.
امروز روز اول کاری در سال جدید میلادیه. تقریباً همه ی همکارها سر کار برگشتند ولی انگار رمق کار کردن توی هیچکس نیست! طبیعتاً شب زنده داریهای شب سال نو در این رابطه کم بی تاثیر نیست.
چند صباحی هست که توی این دیار قطبی زندگی می کنم و در این مدت بالاخره خواه نا خواه با خلق و خوی مردم اینجا رفته رفته بیشتر آشنا شدم. نکته ی جالبی که در رابطه با این جامعه وجود داره اینه که هر تعطیلاتی اعم از کریستمس، عید پاک و چند تای دیگه، چه شادی و چه عزا، همگی بهانه ایه برای خوردن و "نوشیدن"، اونم تا خرخره...:) بعد هم که تعطیلات تموم میشه، به خصوص کریستمس، همه ی رسانا ها پر از آگهی های رنگ وارنگ مربوط به روشهای لاغری میشه... و هر سال همین داستان بدون استثنا تکرار میشه! یکی نیست بهشون بگه: آخه، کاه اگر مال خودتون نیست، کاهدون که مال خودتونه! مگه مجبورید، پدر آمرزیده ها؟!... انگار ما هم دیواری از دیوار اینا کوتاهتر پیدا نکردیم و خلاصه بهشون هی ایراد میگیریم! یاد روزای اولی که به اینجا اومدیم، افتادم. موقعی که باهامون مصاحبه میکردند، مترجممون با شنیدن بعضی سؤالها مثل اینکه گوشت تنش رو می خوردند. از شدت غیظ صورتش سرخ میشد. اون موقع ها به این جریان خیلی فکر میکردم و برام جالب بود که چرا این شخص این چنین از دست این قطبی ها خشمگینه! باید اعتراف کنم که هر چند من چنین خشمی در درونم نیست، ولی با گذشت این سالها یک سری مسائل و رفتارها بیشتر و بیشتر روی اعصابم راه میرند و خلاصه ی کلام احساس این هموطن مترجم رو بیشتر درک میکنم! شاید هم این احساس زاییده ی همون چیزی باشه که اینجاییها اسم "تضاد فرهنگی" روش میذارند و هر جا که میخواند خودشون رو به خریت بزنند و از درک فرهنگ های غیر غربی/شمالی شونه خالی کنند، این اصطلاح رو مثل پتکی بر سرت میکوبند..." اوناییکه مثل ما حبسی کشیدن میدونن ما چی میگیم... حالیته؟!"
امروز روز اول کاری در سال جدید میلادیه. تقریباً همه ی همکارها سر کار برگشتند ولی انگار رمق کار کردن توی هیچکس نیست! طبیعتاً شب زنده داریهای شب سال نو در این رابطه کم بی تاثیر نیست.
چند صباحی هست که توی این دیار قطبی زندگی می کنم و در این مدت بالاخره خواه نا خواه با خلق و خوی مردم اینجا رفته رفته بیشتر آشنا شدم. نکته ی جالبی که در رابطه با این جامعه وجود داره اینه که هر تعطیلاتی اعم از کریستمس، عید پاک و چند تای دیگه، چه شادی و چه عزا، همگی بهانه ایه برای خوردن و "نوشیدن"، اونم تا خرخره...:) بعد هم که تعطیلات تموم میشه، به خصوص کریستمس، همه ی رسانا ها پر از آگهی های رنگ وارنگ مربوط به روشهای لاغری میشه... و هر سال همین داستان بدون استثنا تکرار میشه! یکی نیست بهشون بگه: آخه، کاه اگر مال خودتون نیست، کاهدون که مال خودتونه! مگه مجبورید، پدر آمرزیده ها؟!... انگار ما هم دیواری از دیوار اینا کوتاهتر پیدا نکردیم و خلاصه بهشون هی ایراد میگیریم! یاد روزای اولی که به اینجا اومدیم، افتادم. موقعی که باهامون مصاحبه میکردند، مترجممون با شنیدن بعضی سؤالها مثل اینکه گوشت تنش رو می خوردند. از شدت غیظ صورتش سرخ میشد. اون موقع ها به این جریان خیلی فکر میکردم و برام جالب بود که چرا این شخص این چنین از دست این قطبی ها خشمگینه! باید اعتراف کنم که هر چند من چنین خشمی در درونم نیست، ولی با گذشت این سالها یک سری مسائل و رفتارها بیشتر و بیشتر روی اعصابم راه میرند و خلاصه ی کلام احساس این هموطن مترجم رو بیشتر درک میکنم! شاید هم این احساس زاییده ی همون چیزی باشه که اینجاییها اسم "تضاد فرهنگی" روش میذارند و هر جا که میخواند خودشون رو به خریت بزنند و از درک فرهنگ های غیر غربی/شمالی شونه خالی کنند، این اصطلاح رو مثل پتکی بر سرت میکوبند..." اوناییکه مثل ما حبسی کشیدن میدونن ما چی میگیم... حالیته؟!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر