مثل هر شب که صد بار تا صبح ازخواب بیدار میشم، چشمم رو باز کردم و به ساعت بالای سرم نیم نگاهی انداختم. 20 دقیقه به پنج بود و هنوز پنج دقیقه تا به صدا در اومدن صدای تلفن همراهم که الان مدتهاست به جای ساعت شماطه دار استفاده میکنم، مونده بود. خواستم دوباره بخوابم، ولی صدای آژیر بود که از توی خیابون میود. انگار صدای زنگ در اومد...
- زنگ زدند؟
- نمیدونم!
از جام بلند شدم و با قدمهای آروم در تاریکی سری به اونجایی زدم که به قول معروف "حتی پادشاه هم با پای پیاده میره". وقتی دوباره خواستم توی جام دراز بکشم، این دفعه زنگ در بالایی به صدا در اومد، یعنی کسی وارد ساختمون شده بود. خیز برداشتم و با هر لباسی که تنم بود و نبود در رو باز کردم...
- خطر انفجار بمب وجود داره! سریع باید ساختمون رو تخلیه کنید!
مأمور پلیسی بود که سعی میکرد خیلی آروم و بدون تشویش صحبت کنه. اطلاعات شخصی ما رو یادداشت کرد و تأکید کرد که باید تا اونجاییکه مقدوره، عجله کنیم. ظاهراً چند تا کوچه اونطرفتر اتوبوسی انتظارمون رو میکشید... ما دیگه نفهمیدیم که چی پوشیدیم و چطور خودمون رو به اتوبوس مزبور رسوندیم!
بله، کاشف به عمل اومد که نیمه های شب سرقتی بزرگ در ترمینال مرکزی اداره ی پست رخ داده بوده و برای اونکه چوب لای چرخ پلیس بذارند، چندین ماشین رو در جاهای مختلف شهر آتش زده بودند و جلوی چند اداره پلیس هم ماشین و بسته های مشکوک به حاوی بودن بمب قرار داده بودند... حکایت رو خلاصه کنم که روز ما با دست و صورتهای نشسته، موهای شونه نکرده و صورت اصلاح نکرده، به نشستن در اتوبوس گذشت... دست آخر هم ماشین مظنون جلوی ساختمون ما رو با تیراندازی بهش خواستند منفجر کنند...اصلاً بمبی احتمالاً در کار نبود!
واقعاً که توی این دو دهه ی اخیر بزهکاری در این کشور به طرز فجیعی افزایش پیدا کرده! البته از طرفی هم به هیچ عنوان جای تعجبی نیست وقتی به سیستم قضاییشون نگاه میکنی! جنایتکارها واهمه ای از به زندان رفتن ندارن، چون اولاً که اصولاً اسمش رو زندان نمیشه گذاشت و بیشتر شباهت به هتل سه ستاره داره! ثانیاً شخص بالاترین جنایت ممکن (قتل) رو مرتکب میشه، بعد از مدتی آزاد میشه و با کمال وقاحت به ریش من و شما میخنده! به قول غریب آشنا دیگه نمیدونیم اینجا "نمای دلپذیر" این کشور شمالیه، یا تگزاسه در غرب وحشی وحشی؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر