‏نمایش پست‌ها با برچسب اجتماعی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب اجتماعی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۶ آبان ۷, یکشنبه

پرندۀ آزاد

کی گفته که همۀ آدما ساخته شدن برای اینکه جفت زندگی کنن؟ فکریه که از بچگی توی ذهن ما کردن و به نظر میاد که تا ابدالدهر هم ادامه داره. درسته که خیلیها در فکر این هستن که نسلشون ادامه پیدا کنه و به همین دلیل هم تشکیل خانواده میدن و در این راه قدم برمیدارن، ولی همۀ آدما یک جور نیستن. باید به سیگنالهایی که زندگی بهت میده گوش بدی، وگرنه مدام اونجایی قرار میگیری که نباید، وگرنه آدمایی سر راهت قرار میگیرن و تو دلت میخواد که زندگی رو با اونها بسازی و در نهایت فقط خودتی که آسیب میبینی، آدمایی که افکار دیگه ای توی ذهنشونه که با افکار تو اختلاف فازی صد و هشتاد درجه دارن، آدمایی که نهایتاً شاید فقط به دنبال کاغذ پاره هایی هستن... و تو در خیال خام خودت میخوای که خوشبختشون کنی در حالیکه از روز نخست شانسی نداری! هر کی که گفته تنها زندگی کردن بده و وحشتناکه، همۀ واقعیت رو بهتون نگفته. تنها بودن برای بعضیها حکم طلا رو داره و برای بعضیها شاید حکم مرگ... باید که با خودت صادق باشی و ببینی تو توی کدوم دسته هستی...
و  در این ثانیه های صبحگاهان نگاهی به اطراف خودم میندازم و به سکوتی که همه جا رو فرا گرفته فکر میکنم، لبخندی به روی لبانم میاد. با خودم فکر میکنم: عموناصر، پرنده ای آزادی که به هر کجای این جهان بیکران که دلت میخواد میتونی پر بکشی، پس پر بکش و پرواز کن، و از تک تک لحظات زندگیت لذت ببر!

۱۳۹۶ مهر ۲۸, جمعه

"دنیا، قهر قهر تا قیامت!"

روزها برام گمشده ان. باورم نمیشه که امروز جمعه است. چند بار تمام تقویمها رو کنترل کردم تا مطمئن بشم که امروز واقعاً چه روزیه. اصلاً انگار دیروز رو به طور کل از تقویم زندگیم پاک کردن و وجود خارجی نداره... همه چیز اونقدر غیر واقعی به نظر میاد که به تصویر کشیدنش برام میسر نیست...
نمیدونم این دنیا رو چطور میشه توصیف کرد، دنیایی که هیچ چیزش معلوم نیست و همه چیز درش به طور تصادفی اتفاق میفته. زندگی ما آدمها در این دنیا مجموعه ایه از اتفاقات تصادفی، تصادف پشت تصادف. از اون ابتدا که خلق میشی، که فقط وابسته به اینه که کدوم "کفچه ماهی" زودتر به هدف برسه و نطفۀ تو منعقد بشه، بعد بزرگ و بزرگتر میشی تا روزی که باید سر رو به این دنیا بگذاری، تازه اگر شانس داشته باشی، والا باید پا به این دنیای بی معنی بگذاری، اینکه در کجا متولد بشی، والدینت کی باشن و از کجا و و... همه چیز تصادفی!
و آدمها... آدمها در این تصادفها بی اهمیت نیستند: "آدمها سرنوشت خودشون رو خودشون تعیین میکنن ولی شاید نه به شکلی خودشون میخوان"... و آدمها در تلاشن، تلاش برای بهتر، تلاش برای زندگی بهتر. و در این تلاشها انتخاب میکنن، انتخابهای درست و انتخابهای غلط! و تمامی این انتخابهاست که تا اندازه ای مسیر زندگی ما رو تعیین میکنه. آیا همۀ این انتخابها در دست خود ماست؟ نمیدونم! شاید نه همیشه! اونچه که مسلمه برای این انتخابها طبیعت ابزاری به ما داده و اون هم عقل ماست. باید تا اونجایی که ممکنه از این ابزار استفادۀ بهینه بکنیم. ولی این ابزار برای همۀ ما یکجور نیست... و این دقیقاً همونجاست که ما بر اساس شکل و نوع و سلامت این ابزار انتخاب میکنیم و تصمیم میگیریم، تصمیماتی که مسیر زندگی ما رو شاید برای همیشه تغییر بدن!
گفتم که آدمها به دنبال بهتر هستن، اما متاسفانه بیشتر آدمها "نیمۀ خالی لیوان" رو نگاه میکنن و قدر چیزهایی رو که دارن نمیدونن. در سعی در به دست آوردن این بهترها اونی رو که دارن از دست میدن... برای همیشه!
ای چی بگم در این ساعات صبحگاهی که ظلمت و سکوت همه جا رو در این دیار قطبی فرا گرفته! دلم از این دنیای بیهوده گرفته. دلم میخواد مثل بچه های کوچولو باهاش "قهر" کنم و بگم: "دنیا دیگه دوست ندارم. تو که دوستم نداری، پس قهر قهر تا قیامت"!


رضا صادقی - وايسا دنيا

من ديگه خسته شدم بس كه چشام بارونيه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من ديگه بسه برام تحمل اين همه غم
بسه جنگ بي ثمر براي هر زياد و كم

وقتي فايده اي نداره . غصه خوردن واسه چي
واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
نميخوام چوب حراجي رو به قلبم بزنم
نميخوام گناه بي عشقي بيفته گردنم

نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم

همه حرف خوب ميزنند اما كي خوبه اين وسط
بد و خوبش به شما ما كه رسيديم ته خط
قربونت برم خدا چقدر غريبي رو زمين
آره دنيا ما نخواستيم دل و با خودت نبین

نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم

اين همه چرخيدي و چرخوندي آخرش چي شد
اون بلیت شانس دائم بگو قسمت كي شد
همه درويش همه عارف جاي عاشق پس كجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست

نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم

۱۳۹۶ مهر ۲۱, جمعه

طلبکاران

یک موقعی ایمیلی از یک دوست قدیمی دریافت کردم که محتواش همه اش گله و شکوه بود. بابت چیزایی گله میکرد که من حتی درش دخلی نداشتم. براش نوشتم که یک نصیحتی بهت میکنم که شاید تمام عمر به دردت بخوره و نوشتم که " توی زندگیت تا اونجایی که در توانت هست سعی کن که انتظار نداشته باشی. این هم برای خودت بهتره و هم برای دیگران، یعنی وقتی انتظار نداشته باشی دیگه احتمال ضربه خوردن و ناراحت شدنت هم به مراتب پایین میاد". نمیدونم که چه برداشتی از این حرفهای من کرد چون دیگه بعد از اون ایمیل هیچ خبری ازش نشد تا چند سال پیش که توی یکی از شبکه های اجتماعی پیداش کردم. جالب برام اینجا بود که منو نشناخت و ازم خواست که بیشتر براش توضیح بدم که کی هستم... نمیدونم که از دستم ناراحت بود یا اینکه واقعاً فراموشم کرده بود! آدم هیچوقت نمیدونه که از ذهن دیگران چی میگذره و این چیزیه که دیگه بعد از چند بهاری که از عمرم میگذره، فی الواقع تجربه کردم.
چیزی که هنوز هم که هنوزه نتونستم بفهمم و ازش سر در بیارم اینه که چرا بعضی از آدما اینقدر انتظار از دیگران دارن! یا بذارین باهاتون خودمونی تر باشم و واژه ای مناسب تری رو استفاده کنم؛ چرا بعضی از همنوعان اینچنین طلبکار هستن! آدم بهش در قبال این اشخاض این حس دست میده که انگار به دنیا اومدی که بدهیت رو به اونا پس بدی؟ نه به خاطر اینکه چیزی ازشون به اقساط خریده باشی، یا اینکه دینی بهشون داشته باشی! نه، هرگز! فقط و فقط ازت طلب دارن. نه تنها از تو بلکه انگاری از همۀ دنیا طلب دارن! یعنی گاهی با خودم فکر میکنم که "آخه به چه چیزایی فکر کردین که دست آخر به این نتیجه رسیدین؟ آیا هیچوقت به این فکر نمیکنین که آدمای دیگه که شما اینطور اونا رو به خودتون بدهکار میبینین، دل دارن، حس دارن، غرور دارن؟ فکر نمیکنین که خیلیها برای اینکه دلتون رو نشکونن، برای اینکه میخوان خوب باشن و خوب بمونن، روتون رو زمین نمیندازن؟ فکر کردین که توی این بدهکاراتون هستند کسایی که شاید از صمیم قلب دوستون داشته باشن و نخوان که شما رو برنجونن؟" واقعاً در عجبم! آخه این طلبکاری تا کی؟! 

۱۳۹۶ شهریور ۳۰, پنجشنبه

دنیای ناامن

شاید این تنها حس من باشه، شاید هم خیلی از هم نسلهای من و نسلهای قبل هم همینطور فکر کنن: دنیا اون قدیما جای امن تری برای زندگی بود! یک موقعی سوار اتوبوس و قطار و هواپیما که میشدی، درسته که همیشه به این فکر میکردی که اگه مشکلی فنی برای این وسائط نقلیه پیش بیاد، اونوقت چی میشه، ولی کمتر کسی از این ترس داشت که "نکنه یکوقت بمبی اینجا باشه و منفجر بشه"! یا وقتی توی خیابونها برای خودت پرسه میزدی، هیچوقت به این فکر نمیکردی که "اگه الان یکی با کامیون و تریلی با سرعت وحشتناکی بیاد و همۀ آدمهای بیگناه رو زیر بگیره چی میشه؟"، یا اینکه اگه برای دیدن کنسرتی به سالنی میرفتی و فکر نمیکردی که "اگه  یک عده ای با مسلسل و هفت تیر یک دفعه بریزن تو سالن و حضار معصوم رو به رگبار ببندن، چی میشه؟"... نه دنیا دیگه هرگز اون جای امن نیست، هیچ جا! نه اینور آب و نه اونور آب!
همین هفتۀ پیش باخبر شدم که فرزند یکی از دوستان قدیمی در اون قطاری که در یکی از پایتختهای این قاره بمبی درش نصفه و نیمه منفجر شد، بوده! خدا رو هزار مرتبه شکر که اتفاقی براش نیفتاد و به قول اینجاییها فرشته ها حامیش بودن... ولی انسانهای دیگه ای بودن که زخمی شدن و مردن... دیگه هیچ جای این دنیا امنیت وجود نداره، و این اتفاق هر جایی توی این کرۀ خاکی ممکنه بیفته! ...
امروز صبح که طبق معمول هر روز سوار در تراموا داشتم از تونل طولانی این شهر عبور میکردم، مثل هر روز این پرسش به ذهنم رسید که اگه کسی به طریقی و به شکلی وسط ریلها و در میون اون تاریکی باشه، رانندۀ بیچاره هرگز شانسی برای به موقع دیدنش نداره... و توی همین افکار ناگهان به یاد اتفاقات توی دنیا افتادم و اینکه چطور هر اتفاقی هر جا ممکنه بیفته... و اینکه "اگه الان در این ظلمات داخل تونل..." و بی اینکه دست خودم باشه، جملۀ ماهی سیاه کوچولو رو به خاطر آوردم: "مرگ خيلی آسان می تواند الان به سراغ من بيايد، اما من تا می توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، که ميشوم، مهم نيست، مهم اين است که زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد."

۱۳۹۶ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

زبان پدری

جمله ای هست که توی این سالها همیشه توی گوشم مونده: "من هرگز نمیخوام وطنم فراموشم بشه..."! نزدیک به چهار  دهۀ پیش دوست و همقطاری این رو گفت در حالیکه سرش رو بالا گرفته بود و با افتخار داشت این جمله رو بر فرق سر اون یکی همقطارمون میکوبید، کسی که حتی تره هم برای این جور حرفها خورد نمیکرد! خنده داره که آدما به مرور زمان چقدر عوض میشن! اونی که این صحبتها اصلاً براش پشیزی اهمیت نداشت، در آخرین تماس تلفنیی که  چندین سال پیش باهاش داشتم، فقط از وطن و وطنی بودن حرف میزد، توی اون مکالمۀ نیم ساعتیی که با هم داشتیم... و اونی که هرگز نمیخواست وطنی بودن فراموشش بشه، حالا دیگه شاید اون جمله براش اونقدرها مفهمومی نداشته باشه! روزگاره دیگه، و کاریش نمیشه کرد... همه چیز در حال تغییر و تحوله، و البته همه کس! و این تغییر چه ما بخوایم و چه نخوایم اجتناب ناپذیره.
راستش، برای من از موقعی که پام رو از وطن بیرون گذاشتم،  یک چیز خیلی حائز اهمیت بوده که حفظ بشه و از دستش ندم، و اونم زبون مادریم بوده. توی این سالهایی که اینجا در غربت زندگی کرده ام، تا اونجایی که در توانم بوده سعی بر حفظش کردم، یعنی در درون خودم البته و از طریق انتقالش به پسرم... به جرئت میتونم بگم که توی این چند دهه زبون ما خیلی تغییر کرده. زبونی که امروز توی وطن نوشته و صحبت میشه دیگه تفاوتهای اساسی با اون زبونی داره که ماها  یک روزی اونجا یاد گرفتیم. اینقدر که کلمات و اصطلاحات جدید چه به زبون کتابت و چه به زبون محاوره اضافه شده، که اگه آدم اطلاعاتش رو به روز نگه نداره بعد از یک مدتی جداً حس میکنه که متوجه برخی صحبتها و نوشته ها نمیشه دیگه! در مورد زبونی که جوونها به کار میگیرن در ارتباطاتشون اصلاً نمیخوام مقوله ای رو باز کنم که اون برای خودش یک داستان جداگانه است! و در اینجا جا داره که از یکی از شیرینتر خاطراتم یادی کنم که البته زمان زیادی هم ازش نمیگذره، و اون هم اون لحظه ای بود که وقتی از پسرم پرسیدم اگه یک روزی صاحب فرزندی شدی فکر میکنی که به چه زبونی باهاش حرف بزنی؟ زبون مادریت ( یا البته در این مورد خاص بهتره بگم "زبون پدری") یا زبونی که عملاً باهاش در این دیار بزرگ شدی و به قسمی زبون اصلیت محسوب میشه؟ و در کمال تعجب و حیرتم گفت: "معلومه که زبون وطن رو باهاش صحبت خواهم کرد، بابا! اینقدر بدم میاد از اونایی که با بچه هاشون زبون اینجاییها رو صحبت میکنن..."

۱۳۹۶ شهریور ۱, چهارشنبه

فرهنگ "توقع و عذاب وجدان"

تعطیلات مثل برق و باد داره به پیش میره. چشم به هم بزنم، روز آخرش میرسه و دوباره روز از نو و روزی از نو. دوباره یکسال دیگه کار و دوباره روزمرگیها و مشغله ها، ولی خوب زندگی همینه دیگه، کار و کار و بازم کار:
برو کار کن مگو چیست کار
که سرمایه زندگانیست کار
این چیزیه از بچگی به ما یاد دادن، اینکه باید تلاش کرد و کار کرد. به تمام کسایی که از کار شکایت میکنن، همیشه میگم که در این وانفسای بیکاری باید شکرگزار بود که آدم کار داره. ولی متاسفانه در همین وانفسا و توی همین جامعه ای که توش زندگی میکنیم، هستند کسایی که اعتقادی به کار کردن و روی پای خود ایستادن ندارن. این افراد معتقدن که جامعه بهشون یک بدهی ازلی و ابدی داره. داریم کسایی رو اینجا که میگن هر چی که اینا به ما بدن بدهییه که از قدیما به وطن داشتن و این حقمونه و پول نفت ماست. خلاصه که از این مقوله اگه بخوام بگم مثنوی میشه هفتاد من! چی بگم والله! همه اینا شوربختانه ناشی از فرهنگ زیر سوال اون دیاره، فرهنگی که به جرئت میشه اون رو "فرهنگ توقع" نامید، یعنی همه از همه توقع دارن بدون در نظر گرفتن اینکه آیا بجاست یا نه! و وقتی این توقعاتشون برآورده نمیشه، فرهنگ دیگه ای وجود داره که از اون یکی هم بی منطقتر و به مراتب بدتره: "فرهنگ عذاب وجدان"... معادله ایه خیلی ساده خلاصتا: بدون فکر انتظار داشته باش، شد که شد، نشد عذاب وجدان بده اونقدر که تا به هدفت برسی!

۱۳۹۶ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

چند پند عموناصری

اینطور که به نظر میرسه، از پس یک تابستون دیگه هم براومدم. تابستون در این دیار رو به اتمامه، ویا به قولی تموم شده، و من هنوز هم به مرخصی سالیانه نرفتم! انگار این دیگه سنتی برای من شده که همه برن مرخصی و برگردن، و من انگشت شست رو بر روی بینی بذارم و انگشتان دیگه رو به علامت "حالا دیگه نوبت منه" چند باری تکون بدم و با لبخندی بر لب ازشون برای چند هفته خداحافظی کنم...
به یاد سالها پیش افتادم که تازه در این مکان شروع به فعالیت شغلی کرده بودم. همکاری داشتیم که به نسبت مسن بود. منظورم از "به نسبت" یعنی اینکه  به نسبت سن و سال من در اون موقع ها. راستش زیاد من رو تحویل نمیگرفت و من هم به مانند اکثر خارجیها در این کشور و احتمالاً در همه جای دنیا، این رو به این حساب میذاشتم که از خارجیها خوشش نمیاد، هر چند که خودش هم خارجی بود منتها چهل پنجاه سال قبل و بعد از جنگ جهانی دوم از آلمان به اینجا پناهنده شده بود، ولی خوب حتماً واقف هستین که خارجیها در اینجا طبقه بندی دارن: اونایی که مال کشورهای همسایه هستن، اونایی که مال غرب این قاره هستن، مال شرق، مال جنوب،....و خلاصه اون آخرای لیست هم خاورمیانه و در قعرش هم قارۀ  سیاه. درجه بندی رو هم تقریباً به همین ترتیبی که عرض کردم، میشه در نظر گرفت...
اولین تابستون من در اونجا بود و تقریباً همۀ همکارها به تعطیلاتشون رفته بودن. اونایی هم که هنوز نرفته بودن دیگه در شرف رفتن بودن. نهایتاً من و این خانم موندیم که چند وعده ای رو در روز با هم سر میز بشینیم و چای و قهوه و ناهار بخوریم. نمیدونم از قحطی آدم بود یا از در ساعتها تنهایی در روز و یا کلاً چیزی دیگه، دیدم که با من مثل سابق نیست و کلی باهام صحبت میکنه. چیزی که بعد از گذشت این همه سال هنوز توی ذهنم مونده این جملاتش بود که هر روز با یک ذوق و شوق خاصی تکرار میکرد: "حالا همه از مرخصی برمیگردن و عزا گرفتن که باید دوباره روزی هشت ساعت اینجا کار کنن، اونوقت من و تو زبونمون رو براشون درمیاریم و میریم مرخصی..."
زودتر از من تعطیلاتش شروع شد. چند روزی نگذشت که یک روز خبر بدی رو برامون آوردن: دخترش هر چی بهش به خونه زنگ زده بوده جوابی نگرفته بوده. به سر کار زنگ میزنه و سراغش رو میگیره و وقتی اونجا هم پیداش نمیکنه، نگران میشه و به خونه اش میره. از اونجایی که کلید داشته،  وارد خونه  میشه و مادرش رو در حالیکه روی مبل جلوی تلویزیون روشن نشسته بوده و دار فانی رو وداع گفته بوده،  پیدا میکنه. به گفتۀ همکار پزشکمون احتمالاً در یک آن خونریزی مغزی کرده بوده و کار به چند ثانیه هم نکشیده بوده... به همبن سادگی!
یادم میاد که تا هفته ها بعد از شنیدن این خبر غمگین بودم، از اینکه چرا در موردش اینچنین فکر کرده بودم، اینکه ضد خارجی بوده و در اون چند هفتۀ آخر عمرش بهم ثابت کرده بود که آدمی فوق العاده مهربون و انساندوست بود. روحش شاد باشه هر کجا که هست!
دلم میخواد از این خاطرۀ دوردستی که ناگهانی بعد از دهه ها به ذهنم خطور کرد نتیجه ای و یا نتایجی اخلاقی بگیرم:
- آدمها رو زود نباید قضاوت کرد، یا بذارین تیر خلاص رو بزنم، هرگز آدمها رو قضاوت نکنین!
- ما خارجیها در کشور بیگانه گاهی زیادی حساس میشیم، و حساسیت همیشه موجب مشکلات و دردسره!
- هرگز و تأکید میکنم، هرگز فکر نکنین که میدونین از ذهن بغل دستیتون چی میگذره!   
- و از همۀ اینها مهمتر، زندگی کوتاه تر از اونیه که فکرش رو میکنین. قدر داشته هاتون رو بدونین!

۱۳۹۶ مرداد ۳, سه‌شنبه

آتش نگاه

دیگه هر روز صبح به دیدنش در سالن انتظار عادت کردم، با اون ریش بلند سفیدش و اون عینک ته استکانیش و کلاه خاکستری بافتنیش که همیشه بر سرشه... ولی هفته هاست که دیگه کلۀ سحر اونجا پیداش نمیکنم!

از در خونه زباله به دست از خونه بیرون زدم. از دور نگاهی به ایستگاه انداختم. کسی نبود. با خودم فکر کردم که یا اتوبوس قبلی دیر اومده و همۀ متنظران رو با خودش یکجا برده یا اینکه خیلی زود اومده و من ازش جا موندم. توی همین افکار بودم که به زباله دان غول آسای سر کوچه رسیدم و در کنارش "برادر کوچیکش" بود  که کسی درش رو باز گذاشته بود. زیر لب غرغری کردم که "هیچوقت یاد نمیگیرن..."  و درش رو بستم. وقتی که به سر ایستگاه رسیدم دیدم که در زباله دان اونجا هم بازه ولی دیگه به اون اهمیتی ندادم و اتوبوس هم به زودی سر و کله اش پیدا شد.
توی راه به عادت همیشه بیرون رو نظاره میکردم، خیابونها رو، خونه ها رو و آدمها رو. از شما چه پنهون، حالم از اونایی که مدام سرشون توی گوشیشونه و از دنیای اطرافشون بیخبرن، بد میشه. دلم میخواد، دست به شونه هاشون بذارم و یک تکونی بدمشون که به خودشون بیان و براشون فقط این دوبیتی رو که عاشقش هستم بخونم وبعدش بگم: دنیا رو اگه آب ببره شماهارو گوشیهاتون با خودش خواهد برد!
هنگام سپیدم دم خروس سحری 
دانی که چرا همی‌کند نوحه‌گری
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری

در حال نظاره کردن مناظر بیرون چشمم مرتب به زباله دانهایی افتاد که همگی درشون باز بودن و انگار که داشتن به ریش عابرین از ته دل میخندیدن... خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم که اگر کیسه هاشون رو سر صبح عوض کرده باشن هم، یکیشون رو فراموش کردن، دوتاشون رو ولی نه همگی رو! و تنها جوابی که در اون لحظه به ذهنم خطور کرد این بود که "شاید یکی از این بیخانمانهای بنده خدا تمام مسیر رو به دنبال قوطی و شیشه های خالی این زباله دانها رو زیر و رو کرده باشه."... و اونجا بود که به یاد مرد ریش بلند اتاق انتظار افتادم. با خود اندیشیدم که شاید خودش بوده باشه...
نمیدونم چرا، ولی انگار که با بقیه اشون فرق میکنه. همیشه گوشی به گوش داره و در حال خوندن کتاب و نشریه ایه. به نظر میاد که از اون دسته کسایی باشه که از در اعتیاد به این حال و روز نیافتاده باشه... میدونین، راحت ترین کار توی دنیا قضاوت کردن آدمهاست! کافیه چشماتون رو ببندین و هر اونچه به ذهنتون میرسه به عنوان حکم بر سر آدمها جاری کنین. قضاوت نکردنه که کار رو سخت میکنه! اینکه یک لحظه به این فکر کنین که اون انسان بخت برگشتۀ از دید بیشتر آدما قابل ترحمی که جلوی چشمان شماست، به راحتی میتونست خود شما باشین: بدشانسی و بدبیاری سراغ همۀ آدمها ممکنه بیاد و وقتی که بیاد معمولاً فوج فوج میاد! خلاصه که دفعۀ دیگه که این انسانهای بخت برگشته رو توی کوچه و خیابون دیدین، یادتون باشه خوشبختی به همون سادگی که اومده به همون سادگی هم میتونه بره! به قول خر خراط شهر قصه ها:
"بعد از این اگه شبی، نصفه‌شبی،
به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب
تو کوچه برخوردی
اون چشا رو هم بذار
یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن.
آخه من قربونِ هیکلت برم
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!"

۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه

داستان محجور و چهل عاقل

میگن "دیوانه ای سنگی رو در چاه میندازه که چهل تا عاقل نمیتونن درش بیارن"، حالا شده حکایت این "محجور"، رهبر به زور و نیرنگ بر سر کار اومدۀ دیار "شیطان بزرگ" که این روزهای اخیر تقریباً تمام دنیا رو به طریقی درگیرخودش کرده!
سالها پیش در این مملکتی که درش به سر میبرم جدالی رو با سیاستمدارهای اینجا بر سر داستان گرفتن تابعیت شروع کردم که سرانجام به تغییر قانون انجامید. میگفتن که شماهایی که گذرنامۀ کشور خودتون رو دارین نمیتونین تابعیت اینجا رو بگیرین مگر اینکه برین و ترک تابعیت کنین. هر چی بهشون میگفتیم که آخه پدرآمرزیده ها، در اکثر کشورهای اون منطقه، شما خودت رو بکشی هم، دولتهاشون تن به این کار نمیدن! خلاصه از ما اصرار و از اینا انکار! حتی میگفتن که نامۀ تقاضای ترک تابعیت به سفارتخونه هاتون بفرستین و سفارشیش کنین، بعدش که "صد و بیست بار" اینکار رو کردین رسیدها رو به عنوان مدرک ارائه بدین...
سرتون رو درد نمیارم، دیدم باید از راه دیگه ای وارد شد. ایمیلی حاضر کردم و همزمان برای همۀ نماینده های مجلس فرستادم. اکثراً حتی جوابی ندادن ولی یک تعداد خیلی زیادی هم در عین حال و در کمال حیرت من عکس العمل نشون دادن و از اونجا "کل کلهای" من باهاشون شروع شد. تا سرانجام دو تا از احزاب خوب اون دوران لایحه ای رو به مجلس بردن و در نهایت بعد از چندین ماه برای کشور ما تبصره ای به قانون اضافه کردن مبنی بر اینکه ما اجازۀ داشتن تابعیت مضاعف رو داریم. بعدها البته باید خاطرنشان کنم که کل قانون رو برای همۀ ملیتها عوض کردن.
اولین سفرم هم به دیار شیطان بزرگ درست چند هفته بعد از گرفتن این تابعیت برای شرکت در کنفراسی در شهری که اون دوران هنوز ساختمونهای دوقلو سر جاشون بودن،  بود و بعد از اون هم چندین بار دیگه برای شرکت در کنفرانسهای مختلف دیگه در چهار گوشه اش...
واقعیتش هیچ ارادت خاصی به اون دیار در طی این چند بار مسافرت پیدا نکردم و هرگز هم دیگه میل به خصوصی نداشتم که مثلاً بخوام به عنوان گردشگر به اونجا سفر کنم. بعد از جریانات یازده سپتامبر، برخوردهایی که از گوشه و کنار میشنیدم که چگونه با خارجیها موقع ورود میکنن باعث شد که کلا یک خط بطلان بزرگ قرمز روی اون کشور در نقشۀ مسافرتیم بکشم... و حالا هم با این "فرمانی" که از سوی این آدم "مشنگ" صادر شده، کلاًٌ همینجا میخوام اعلام کنم که عطای این "کشور رؤیاها" رو به لقاشون بخشیدم و ارزونی اون محجور و اون نادونهایی که بهش رأی دادن و باعث بی آبرویی خودشون و اون کشور شدن،  اگه بشه گفت که اصولاً آبرویی در کار بوده! البته همین امروز در اخبار خوندم که طرف در مورد دوتابعیتی ها جا زده و به غلط کردن افتاده که در انتها برای من و خیلی دیگه از آدمهایی که برای بشریت و برابری همۀ انسانها ارزش قائل هستن تفاوتی نمیکنه و نخواهد کرد. همۀ اون دسته از خواننده هایی که با من در این مورد متفق النظر هستن، رو دعوت میکنم که اگه میخوان با این دیوانۀ روانی به شکلی مقابله کنن، رفتن به اون مملکت رو جداً بایکوت بکنن تا شاید ساده لوحانی که موجب بر سر کار اومدنش شدن، به خودشون بیان و خودشون از بالای منبر قدرت پایین بکشنش!

۱۳۹۵ دی ۲۴, جمعه

انحصار شرقی: باور میکنید که...؟

اگه یک وقت فکر کردین که بعضی چیزا فقط مختص به شرق و اونور دنیاست باید بگم که سخت در اشتباهین! این نوشته رو برای اون دسته از خواننده ها میخوام بنویسم که فکر میکنن اینور دنیا بهشت برینه و اونایی که توش زندگی میکنن ملائکن و عاری از هرگونه گناههای زمینی...
گاهی اوقات با خودم که خلوت میکنم و میرم توی اندیشه هام، فکر میکنم که شرقیها در بعضی جریانها تکلیفشون معلومه، حالا یا جزئی از فرهنگشون شده یا به هزار تا دلیل داخلی و خارجی در برخی موارد رفتارهای خاص میکنن، ولی به جرئت میتونم بگم که دست کم ادعا هم نمیکنن که ما چنینیم و چنانیم. همۀ ماهایی که توی اون کشورها زندگی کردیم میدونیم که روابط و ضوابط چطور و به چه آسونی جاهاشون عوض میشه، چطور اونایی که تا به قدرتی میرسن ازش در جهت منافع شخصی خودشون و تمام آباء و اجدادشون و کل نسلهای آینده اشون، استفاده (بخوانید: سوء استفاده) میکنن، اما همونجور که در بالا اشاره کردم، همه میدونن که داستان از چه قراره و...
و اما اینور کرۀ خاکی: باهاشون که صحبت میکنی، ادعاهاشون شاخ آسمون رو میشکنه و "یک جای دنیا" رو به حد اعلا پاره و مندرس میکنه! و وقتی پای عمل میرسه ثابت میشه که اینا به مراتب بدتر از شرقیها هستن و پاش که بیفته روی هر چی "فساد اداری در جوامع شرقی" رو سفید میکنن. اگه شک و شبهه ای در این صحبتهای من دارین پس توجهتون رو به این سناریو جلب میکنم:
باور میکنین که گروهی مذهبی در اداره ای بتونه تمامی قدرت رو در دست داشته باشه بدون اینکه هیچکدوم حتی سواد در حد دیپلم داشته باشن؟ باور میکنین که آگهی کار برای کارکنان بدن و از همۀ علاقه مندان بخوان که تقاضا بدن و بعدش بدون مصاحبه کار رو به یکی از "گروه" بدن؟ باور میکنین که کارهای کلیدی رو درست مثل بازی والیبال بین خودشون بچرخونن، یکی رئیس میشه بعد میره کنار و منتظر میایسته تا دوباره نوبتش بشه و وقت آبشار زدنش برسه؟ باور میکنین که رؤسا بعد از اینکه دیگه رئیس نبودن، پست های مجازی براشون درست بشه تا حقوقشون نزول نکنه؟ باور میکنین که رئیس کل موقع مصاحبۀ کار به شما بگه که "فکر نکنین که فقط شما تحصیلات عالی دارین ها! همۀ ما که اینجا نشستیم هم مثل شما کلی درس خوندیم..." و بعدش کاشف به عمل بیاد که "بدون پلک زدن" داشته کذب محض تحویل شما میداده؟... حالا هنوز هم باور ندارین؟! هنوز هم باور ندارین که این انحصار شرق در فساد اداری تنها توهمی بیش نیست که به من و شمای جهان سومی خوروندن و تا اونجایی که جا داره هم خواهند خوروند؟    

۱۳۹۵ آذر ۲۵, پنجشنبه

زمین قطبی: مسابقه در خواب

هیچکس تو این دنیا کامل نیست، اصلاً چیزی به نام کامل وجود خارجی نداره. تازه اینکه در سطح فردیه، در مقیاس بزرگترش، هیچ ملتی هم کامل نیست و مثل همه چیز توی این دنیای پهناور مزایا و نواقص خودش رو داره. هر ملتی هم که توی این کرۀ خاکی ادعا کرده باشه و یا ادعا بکنه که از هر نظر جامع و کامله، ببخشید، شکر زیادی خورده!
اینجایی که الان یواش یواش داره نزدیک به سه دهه ای میشه که ساکن دیارشون هستم، خیلی به گردنم حق دارن. بی انصاف نیستم که نمک رو بخورم و نمکدون رو بشکنم. مثل همۀ ملتهای دیگه همونجور که گفتم هم خوبیهایی دارن و هم بدیهایی، چیزای خوبی دارن که سعی کردم ازشون یاد بگیرم و خیلی هم خوشحالم که این امکان رو به دست آوردم. ولی امروز توی این نوشته ام و احتمالاً یک سری دیگه در آینده، نمیخوام از خوبیهاشون صحبت کنم، مطمئناً در مطالب دیگه ای به این مقوله هم خواهم پرداخت، چون باید همیشه حد انصاف رو رعایت کرد... البته تأکید میکنم که اینها صد در صد فقط از نگاهه منه و شاید دیگران با نظر من موافق نباشن، و از همۀ اینها مهمتر اینکه قصدم تنها کمی مزاحه و بیشتر هیچ، چون برای همۀ ملیتها توی این دنیا احترام قائل هستم و به هیچ شکلی قصد توهین ندارم.

مسابقه در خواب
هیچ ملتی رو تو این کرۀ خاکی ندیدم که به اندازۀ اینها از مسابقه دادن خوششون بیاد، یعنی شما فقط کافیه بخواین این کلمه رو به زبون بیارین و هنوز به بای وسط کلمه نرسیدین که اونا رو آمادۀ کارزار میبینین. باور نمکنین که یکی از تفریحاتی که دارن اینه که بعد از کار دسته جمعی به شهر بازی این شهر برن و اونجا در زمینه های مختلف با هم به مصاف مسابقه برن. راستش بعد از این همه سال هنوز هم نفهمیدم که چه نیرویی اونها رو اینچنین به این قضیه برمی انگیزه؟ آیا برد و باخته، یا صرف دادن مسابقه و یا اصولاً چیز دیگه ایه که به عقل شیطون هم شاید قد نده! نکتۀ جالب اینجاست که این مسابقه دادن به طوری زندگی اینها رو تحت الشعاع خودش قرار میده که گاهی خودشون هم حتی بهش واقف نیستن. نمیخوام اسم چشم و هم چشمی روش بذارم ولی در نهایت یک چیزی شبیه اون. سالها پیش سر یک جریانی مدتی کوتاه به کسی در یک کافه تریایی کمک میکردم. بهم میگفت: "باور نمیکنی ولی اینا انگار از نظر روحی به هم وصل هستن! یک روز از سر صبح میان و همه مثلاً قهوه با شیر میخوان، یک روز دیگه هر کی میاد فقط کاپوچینو طلب میکنه..." و البته من اوائل ناباورانه فقط لبخندی میزدم، ولی به مرور زمان هر چی بیشتر گذشت خودم هم بیشتر بر این باور شدم که حقیقتی در پس پردۀ این داستان نهفته است... و حالا پس از گذشت سالها دیگه به این نتیجه رسیدم که این چشم سبزها در این زمین قطبی حتی در خوابشون هم با هم در حال مسابقه دادن و "چشم و هم چشمی" هستن :)

۱۳۹۵ آذر ۱۵, دوشنبه

آواز دهل شنیدن از دور خوش است!

دیروز انتخابات ریاست جمهوری توی کشوری بود که من سالها پیش توش زندگی کردم. هر چند که چند دهه است از اون کشور دورم، ولی با این وجود وضعیت به خصوص خارجیها در اون دیار برام جالب بوده و هست. توی این چند روز اخیر رسانه های این قاره مرتب اخبار مربوط به این انتخابات رو پوشش دادن. این انتخابات از این دید جنجال برانگیز بود چون این احتمال میرفت که کاندید حزب شدیداً دست راستی و بیگانه ستیزش برنده بشه. خوشبختانه طبق آمار امروز صبح این حزب با اختلاف نسبتاً زیادی باخت و حداقل برای چند سالی خیال مردم و به ویژه خارجیها کمی راحت شد...
اما خطر هرگز به طور کل رفع نشده. اگر اینها این دوره شکست خوردن به یقین در دورۀ بعد قویتر از قبل باز هم به میدان خواهند اومد. و از همه مهمتر اینکه این خطر تنها متوجه این کشور نیست و این روندیه که کلاً طی سالهای اخیر توی این قاره و شاید هم در قاره های دیگه در جریانه. بارها در همینجا از این خطر که متوجه کشوری که الان دارم توش زندگی میکنم نوشتم و در موردش صحبت کردم. متأسفانه خیلیها ساده لوحانه این رو باور ندارن و نمیخوان بپذیرن که شصت هفتاد سال پیش نازیها هم به این شکل بر سر کار اومدن و سرنوشت نه فقط کشور خودشون بلکه تمامی دنیا رو برای دست کم یک دهه رقم زدن... و میدونین، این ساده لوحی رو اگر در جوامع اون طرف ببینیم شاید نشه خردۀ زیادی بهشون گرفت، یعنی با در نظر گرفتن سطح آگاهی مردم در اون جوامع، ولی اینها که اینقدر دم از آزادی و برابری انسانها با هم میزنن، واقعاً و جداً که آدم انگشت بر دهان میمونه! فقط جهت اطلاع اون دسته از عزیزانی که فکر میکنن جوامع اینطرف دنیا مهد آگاهی و دمکراسی هستن، فقط باید بگم: عزیزان عموناصر، آواز دهل شنیدن از دور خوش است!

۱۳۹۵ آذر ۱۳, شنبه

حرف دل

ارتباطات این دوره زمونه زمین تا آسمون با قدیما فرق میکنه، با اون موقعها که من نوجوون بودم، اون دوران که نه موبایلی بود و نه اینترنتی. با این وجود احساس میکنم که آدما راحتتر با هم ارتباط برقرار میکردن و حرف دل همدیگه رو میفهمیدن.
اون دوران ارزوی من این بود که بیسیمی درست کنم و بتونم از اون طریق با کسایی که "جامعه" اون زمان اجازه نمیداد آزادانه باهاشون در ارتباط باشم، تماس داشته باشم. مغازه محبوبم مهران کیت واقع در پشت شهرداری اون دوران بود. از رادیوی یک موج تا هفت موج و آژیر و انواع و اقسام کیتهای الکترونیکی رو با شوق و ذوق درست میکردم. و بالاخره یک روز یک بیسیم درست کردم ولی کار نکرد که نکرد... و من آرزوی داشتن این وسیله ارتباطی رو با نوجوونیهای خودم مدفون کردم...
امروز همه جور وسیله برای ارتباط  برقرار کردن هست. اون بیسیم آرزوی نوجوونیهای من تقریبا دیگه دست هر پیر و جوونی هست، حتی دیگه به صدا بسنده نمیکنیم و تصویر همدیگه رو میبینیم، از این سر دنیا تا به اون سر دنیا، ایمیل هست و چت واَپهای  رنگ و وارنگ، ولی دریغا و صد دریغا که نمیتونیم با هم حرف بزنیم و اونچه که در دل داریم رو به زبون بیاریم! اینهمه پیشرفت کردیم و خیلی هم شاد و خرامانیم از این همه فتوحات علمی که انجام دادیم ولی واقعا به کجا رسیدیم و به کجا داریم میریم... به کجا؟!

یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک برامدیم و بر باد شدیم


خیام

۱۳۹۵ آذر ۱۱, پنجشنبه

عید بخت برگشتگان

این کار مگه میذاره آدم چهار تا کلمه اینجا بنویسه! هر چقدر هم که انتظار سیر نزولی رو میکشم انگار اصلا و ابدا خبری ازش نیست که نیست. حتی ثابت هم نیست این سیر که آدم دلش رو به اون خوش کنه و پیش خودش بگه که دست کم باز جای شکرش باقیه که سیر صعودی نداره!
این روزا اینجاییها دیگه فکر و ذکرشون خرید این ایامه. با هر کی هم که صحبت میکنی شکایت از این داره که دیگه امسال این آخرین باریه که خودش رو درگیر این جریان میکنه، ولی باز سال دیگه همین موقعها انگار که همه چیز رو فراموش کرده باشن، باز فیلشون یاد هندستون میکنه! دلیل خاصی برای چیزی که میخوام الان بگم هنوز پیدا نکردم ولی با دلیل یا بدون دلیل فرق زیادی نمیکنه: من اصلاً این ایام رو دوست ندارم! این همه سال توی این قاره بودم و خیلی هم سعی کردم که بهش علاقه پیدا کنم ولی دست خودم نیست دیگه، وقتی این عید اینا نزدیک میشه من ناخواسته فقط دلم میگیره! نه مذهبی هستم و نه اصولاً مذهب اینارو دارم. تازه اینا خودشون هم بیشترشون دلایلی به جز مذهب دارن که جشن میگیرن و در اصل بیشتر بچه ها هستن که از اومدن این عید به دلیل گرفتن کادوهای جورواجور خوشحال میشن.
امسال توی رادیو و تلویزیون به جز تبلیغ کالاهای مخصوص کریستمس تبلیغات دیگه ای رو دیدم که برام تازگی داره، اینکه به جای این همه اسراف در خرید کادوهای کریستمس به یاد اونایی باشیم که به هر دلیلی از ساده ترین امکانات زندگی محروم هستن، به دلیل جنگ و آوارگی، به دلیل فقر و... چقدر خوب میشد اگه همونجور که اون آگهی های تجارتی که خیلی از ماها رو مسخ خودش میکنه و ناخودآگاه به طرف فروشگاهها سرازیر میشیم، اثری اینجوری روی ماها میگذاشت و دست کم یک بخش کوچیکی از اون پولارو صرف این بخت برگشتگانی میکردیم که اگه اونا نبودن ماها اینچنین توی این کشورهای ثروتمند در رفاه زندگی نمیکردیم.  بیخود نیست که میگن "هیچ کاخی بنا نمیشه اگه کوخی در کنارش ساخته نشه!" نه عزیزان، از این عید اون بخت برگشتگان سهمی نداشتن و نخواهند داشت! 

۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

"جمعۀ سیاه"

بعد از یک جلسۀ خسته کنندۀ بعدازظهر جمعه به آشپزخونه رفتم که چایی برای خودم درست کنم. همکاری رو دیدم که مثل همیشه با خوشرویی لبخندی بهم زد و حالم رو پرسید. با نقابی بر چهره که برای این همکار خوب کاملاَ شفاف بود، سعی کردم با لبخندی پاسخش رو بدم و راضیش کنم که حالم بد نیست، اما خستگی ظاهراَ کاملاَ در چهره ام نمایان بود. گفت: خسته ای انگار؟ چرا؟! باید الان خیلی سرحال و باشی و شاد از اینکه آخرین ساعتهای هفته است و دو روز قراره استراحت کنی... تو دلم فقط گفتم که ای کاش اینچنین بود!
از جمعه ها هیچوقت خوشم نمیومده. علتش هم شاید برمیگرده به دورانی که نوجوون بودم و در وطن زندگی میکردم و عصرهای جمعه همیشه دلگیرترین و غم انگیزترین ساعتهای عمرم بودن. گاهی پیش خودم فکر میکردم که ای کاش اصلاَ جمعه ای وجود نداشت و از پنج شنبه یکراست میرفتیم به سراغ "شنبۀ ناراضی" که گاهی هم البته پا بود که در فلک مینداخت!
امروز در این دیار این جمعه، آخرین جمعۀ قبل از شروع شدن ایام کریستمسه، یا به عبارت بهتر درست چهار هفته قبل از میلاد مسیحه. توی این سالهای اخیر، اینها که هر سال سعی میکنن چیز جدیدی رو از دیار اونور آب تقلید کنن، این روز رو که موسوم به "جمعۀ سیاه" هست به عنوان یک روز مهم در کلیۀ رسانه ها جلوه دادن. هدف هم به طور قطع چیزی نیست به جز اینکه فروشگاه ها مردم رو به هوای حراجهای جور و واجور که از نیمه های شب آغاز میشه، از خونه هاشون بیرون بکشن و به شکلی جنسهاشون رو بفروشن... جداَ که بعضی از اسامی و اصطلاحات چطور مفاهیم مختلفی توی کشورهای مختلف داره! یعنی تصورش رو بکنین که "جمعۀ سیاه" اون سر کرۀ زمین چه حسی به آدما میده و اینجا چه حسی!  به هر روی هر طور که هست برای عموناصر این سیاه جمعه فرقی با جمعه های دیگه نداره و براش مثل همۀ جمعه های دیگه خاکستریه و شاید هم به گونه ای خاکستری تر از جمعه های قبل...  

۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

سیلی اول

یه گوشه ای توی این دنیا افتادم که مردمش به طرز وحشتناکی اهل مسابقه دادن و برد و باخت هستن. کافیه بهشون بگی بیا در این مورد با هم دست و پنجه نرم کنیم و میتونی مطمئن باشی که هرگز دست رد به سینه ات نمیزنن! اصلاً گاهی فکر میکنم که اینا با خودشون هم همیشه در حال مسابقه دادن هستن تا چه برسه به باقی آدما... خلاصه که انگار برد و باخت یکی از اعضای لاینفک زندگی ایناست. البته همۀ آدما از بردن خوششون میاد و هر کی منکر این قضیه بود باید به نحوی زیر سؤال بردش چون هیچ بنی بشری از باخت شادمان نشده، نمیشه و به یقین هرگز هم نخواهد شد.
نمیدونم بعد از چندین دهه در بین این چشم سبزها و چشم آبیها زندگی کردن، چقدر این داستان عشق مسابقه بودن و بردن روی من تأثیر گذاشته. تا اونجایی که خودم میدونم و بهش واقف هستم در اصل هیچی! شاید هم این فقط یک توهمه که دارم و بیشتر از اونیکه فکرش رو میکنم "خودم هم لنگۀ اینجاییها شده باشم"... خدا به دور! :) ولی در این لحظه میدونم که از بردن خیلی خوشحال هستم، از اینکه به دوست خوبی تونستم این انرژی رو بدم که در برابر ظلم گردن کج نکنه و سرش رو بالا نگه داره... و چه لذتی داشت وقتی که شنیدم "قوم ظالمین" عقب نشستن و به طریقی ترجیح دادن که با عموناصر درنیفتن!... به راستی که چقدر روزانه از این ظلمها در حق خارجیها و خارجی تبارها در این مملکت و ممالک اطرافش در این قاره میشه و در نهایت آب هم از آب تکون نمیخوره! من این رو همیشه گفته ام و خواهم گفت که ما نسل دو سر طلاهایی هستیم که نه اون طرف جایی داریم و نه این طرف، اونطرف یک جور با ما بیگانه هستن و اینطرف به شکلی دیگه، اونطرف از خودی میخوریم و اینطرف از بیگانه... ولی یک چیز برای من کاملاً واضح و مبرهنه، از اونطرف که ما دست شستیم و حتی اگر بخوایم هم کاری از دستمون ساخته نیست، ولی اینطرف دست کم باید سعی خودمون رو بکنیم که به سادگی سر تعظیم در برابر ظلم و جوری که گاهی میخوان در حقمون روا کنن، فرود نیاریم. اینکه میگن "ظلم هرگز پیروز نمیشه" خیالی خام بیش نیست! ظلم پیروز میشه و خیلی هم خوب پیروز میشه. ظلم در صورتی شکست میخوره که ما بعد از خوردن سیلی اول، اون روی صورتمون رو برنگردونیم که دومیش رو بخوریم! سیلی اول رو نزن ولی اگر خوردی دیگه نباید بذاری دومی رو هم بخوری، چون اگر داوطلبانه خوردی، ارزشت رو به عنوان یک انسان از دست دادی.

۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

"صدای چکمه های فاشیسم"

سالها پیش یا شاید هم بهتره بگم دهه ها پیش تیتر مقاله ای رو در روزنامه ای دیدم با این مضمون: "صدای چکمه های فاشیسم". اون موقعها یادم میاد که با خودم فکر کردم که چه تیتر دهن پرکنی داره این مقاله و البته از خوندنش هم چیز زیادی دستگیرم نشد. نمیتونم ادعا کنم که اگر امروز هم که چند تا پیرهنی رو بیشتر از اون موقعها پاره کردم، این مقاله رو به دستم بدن خیلی زیادتر ازش سر درمیارم چون اصولاً هیچوقت خودم رو آدمی سیاسی ندونستم و نمیدونم، کلاً هم از سیاست مثل بیشتر آدمای این کرۀ خاکی و شاید هم کره های دیگه سرم نمیشه. ولی این روزا نمیدونم چرا این تیتر اینقدر به ذهنم میرسه، انگار که همش یکی این رو مثل اذونی که اول تولد توی گوش نوزاد میخونن، داره زیر گوشم زمزمه میکنه: "صدای چکمه های فاشیسم"...
آخه مگه میشه که از پوست و گوش و استخون ساخته شده باشی و تحت تآثیر اتفاقاتی که دور و برت و به شکلی زیر گوشت داره میفته، قرار نگیری؟ این همه انسان بخت برگشته رو از خونه هاشون روندن و دربه در و آواره کردن، با سیاستهای غلطشون و منفعت جویانه اشون توی دنیا، با راه انداختن جنگها، با فروش اسحه هاشون، با فقط به دنبال نفت بودنشون، همه رو سوق دادن به این سر دنیا، اونوقت اینجا خونه هایی رو که اینا قراره توش اسکان بگیرن رو دارن دونه به دونه به آتیش میکشن! حزبی هم که خودش رو حامی منافع این مردم میدونه از طریق نت تحریک میکنه و اطلاعات در اختیار یک مشت آدم ابله میذاره که برن و آتیش بزنن! از اونظرف جوون کم عقلی شمشیر به دست میگیره و میره توی مدرسه ای تا هر کسی رو که رنگ پوستش از خودش تیره بود نا به کار کنه... به کجا داره میره این کشور؟ به کجا داره میره این قاره؟ و به کجا داره میره بشریت که دیگه هیچ رنگ و بویی ازش انگار باقی نمونده؟... و باز زیر گوشم زمزمه ای هست: صدای چکمه های فاشیسم نه از خیلی دور دور به گوش میرسه! ای وای به حال ما آدمها که از تاریخمون درس نمیگیریم! 

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

در "زمان درست"، در "جای درست"... فقط همین!

گفت: خسته شدم از بس این گداها رو جلوی در مغازه ها دیدم. نمیفهمم که چرا این همه گدا رو به این کشور راه میدن؟ این همه پناهنده هم که سرازیر شدن به اینجا! باید جلوشون رو گرفت.
گفتم: داداش، مثل اینکه یادت رفته که خودت هم یک موقعی به هر دلیلی ترک دیار کردی و به اینجا پناه آوردی!

راستی ما آدما چرا اینقدر حافظه امون ضعیفه؟ زود خیلی چیزا رو فراموش میکنیم. بچه که هستیم از بزرگا ایراد میگیریم که نمیفهمن و به خودمون قول میدیم که وقتی بزرگ شدیم با بچه های خودمون "اون رفتارهای غلط و فاجعه آمیز" رو نکنیم. وقتی بزرگ شدیم بهتر که نمیشیم از بزرگترهامون تازه پیشی هم میگیریم و رو دستشون بلند میشیم. از دست معلمهامون شاکی هستیم و دادمون ازشون به هواست ولی وقتی خودمون یک روزی جای اونا رو توی کلاس درس میگیریم از خاطرمون رفته که چه شبها رو از دست معلمها خوابمون نبرده و چه روزهایی که با صورت گریون مدرسه رو ترک نکردیم، میشیم شمر ذالجوشن... حالا هم نقل داستان این مهاجرای بنده خداست که از ناف همین قاره هستن و از در استیصال به این کشور و کشورهای دیگه که وضعیت اقتصادی بهتری دارن پناه آوردن، نه کاری به کاری کسی دارن و نه آزارشون حتی به مورچه میرسه، اول صبح وقت اذون میان و توی هر هوایی بارون و برف و 20 درجه زیر صفر جلوی فروشگاههای مواد غذایی میشینن و به امید اینکه شاید کسی دلش به رحم بیاد و سکه ای توی لیوانهای یک بار مصرفشون بندازه و یا حتی خوراکیی از همون فروشگاه بخره و بهشون بده... چرا ما آدما اینقدر بدذات میشیم بعضی وقتها و فراموش میکنیم که اگر ما جامون با اونا عوض نیست فقط به خاطر شانسه و اینکه تصادفاً جای دیگه ای به دنیا اومدیم و در "زمان درست"، در "جای درست" بودیم... فقط همین!
امروز در همین راستا نوشته ای توی دنیای مجازی خوندم که سر کار رسماً اشک از چشمام سرازیر شد. خوب بود که در اتاقم بسته بود و همکارام این رو ندیدن. نه اینکه گریه کردن برای مرد و نامرد اشکالی داشته باشه ها! اصلا و ابدا! فقط گاهی توضیح دادن بعضی چیزا برای بعضی آدما در بعضی شرایط کار آسونی نیست... بگذریم... صفحۀ پلیس شهری در این کشور و در فیسبوک اینچنین نوشته:

"گاهی سخته که آدم جلوی خودش رو بگیره

امروز همۀ گشتیها سرشون شلوغ بود و شام خیلی از ماها  تکه شکلاتی. یکی از موردهای آخر برای ماهایی که شبکار بودیم، یازده پناهجو بودن که ساعت 9 شب به مرکز مسافرتی اومده بودن. این روزا دیگه این جریانا برامون کاملاً عادیه. توی این جمع بچۀ کوچیکی بود که پتویی رو به دور خودش پیچیده بود و سعی میکرد که خودش رو میون پاهای مادرش گرم کنه. در همین موقع چند تا از گداهای شهر داشتن از اونجا رد میشدن، خودتون میدونین دیگه، همونایی که در سطح شهر جلوی فروشگاهها نشستن. احتمالاً تازه از جایی کمی میوه خریده بودن و میخواستن برای شامشون در جایی بخورن. یکی از اونا نگاهی به جمعیت کرد و از من پرسید که چه خبر شده؟ من هم خیلی کوتاه گفتم که پناهنده ها هستن چون باید به کارم ادامه میدادم.
شخص گدا کیسه نایلون حاوی میوه اش رو برداشت و یکراست به میون جمعیت رفت و همه اش رو به اون مادر داد. بعدش هم در حالیکه داشت دور میشد دستش رو روی قلبش گذاشت! ما پلیسها که اونجا ایستاده بودیم و ناظر این صحنه بودیم، چاره ای به جز اینکه تحت تآثیر قرار بگیریم برامون باقی نموند. بچۀ کوچیک که شاید سه سالش بیشتر نبود موزی رو برداشت و بدون اغراق بگم که اینطور به نظر میومد که اون رو درسته بلعید. قلب ما که خودمون هم بالاخره پدر و مادریم داشت توی سینه از جا درمیومد..."  

۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

توهم رو باید کنار گذاشت

این روزا توی این قاره یک موضوع هست که قسمت اعظم اخبار روز رو تشکیل میده: وضعیت پناهنده هایی که در حال فرار هستن و قصد دارن خودشون رو به یکی از کشورهای عمدتاً واقع در شمال قاره، برسونن. تقریباً تمامی رسانه ها دائماً در حال پوشش دادن اوضاع این بنده های خدا هستن که به معنی واقعی کلام از فلاکت و مرگ فرار کردن و به امید یک زندگی بهتر و از همه مهمتر به امید زنده موندن، جون بر کف راهی بسیار طولانی رو به هر طریقی که براشون امکان پذیر بوده پشت سر گذاشتن...
مردم این دیار این هفته های اخیر شدیداً تحت تأثیر اتفاقات اخیر در مورد پناهنده ها قرار گرفتن و خیلیها به هر طریقی که از دستشون برمیومده کمک کردن. فکر میکردم که با به وجود اومدن این جو در این کشور، شاید خیلی از اونهایی که به طریقی فقط جوگیر شدن و به حزب وحشتناک دست راستیش که فقط یک آرمان اصلی در دستور کارش وجود داره و اونم بستن مرزهای مملکت به روی غیربومیها و بیرون کردن خارجیهاست، رأی دادن و ازشون حمایت میکنن، سر عقل بیان و از محبوبیت این حزب کاسته بشه! ولی زهی خیال خام، به خودم و اونهایی که مثل من چنین افکاری خامی در سر میپروروندن، باید گفت! طبق نظرسنجی همین چند روز اخیر، محبوبیتشون به بالای 20 درصد رسیده، یعنی با یک حساب سرانگشتی از هر پنج نفر در این مملکت یکی داره از این حزب نازیستی که ماسک وطندوستی بر چهره گذاشته و قصد داره که خودش رو طوری دیگه ای در نظر عوام جلوه بده، حمایت میکنه! کاملاً درست شنیدین، وقتی که توی خیابون دارین راه میرین، یا سرکارتون، یا توی دانشگاه، یا توی مغازه و سینما و هر جای دیگه ای، از هر پنج شخص بالای 18 سالی که بهتون نگاهی کرد میتونین مطمئن باشین که یکیش داره روزشماری میکنه که کی میتونه با اردنگی شما رو از اینجا بیرون کنه، حالا شما هر کی میخواین باشین، چهل سال اینجا زندگی کردین و کار کردین و مالیات پرداخت کردین و توی ساختن این کشور سهیم بودین، هیچ فرقی نمیکنه، یا اینکه اگه شماها و امثال شماها توی این مملکت نبودن، گند از سر و کولشون بالا میرفت و کسی نبود که از سالمنداشون پرستاری کنه...
توهم رو باید کنار گذاشت: دمکراسی اینجا وجود داره و مردمش سیاستمدارهاشون رو بر رأس کار مینشونن، ولی خواستۀ سیاستمدارها با تودۀ مردم در رابطۀ با مسئلۀ وجود خارجیها در اینجا یکی نیست. سیاستمدارها بر اساس یک سری منافع خودشون و احزابشون و وجهۀ جهانیشون مهاجرین و پناهنده ها رو به اینجا راه میدن ولی مردمشون ته دلشون راضی نیستن! این رو من در همون سالهای اول ورودم به اینجا متوجه شدم. وقتی اون موقعها مطرح میکردم، همه به من میخندیدن... و امروز متأسفانه داره ثابت میشه که دقیقاً به این شکل بوده و تازه این اولشه. برای من مثل روز روشنه که این حزب یک روزی بزرگترین حزب این کشور خواهد شد... میدونین، از ما که دیگه عمری ازمون گذشته، دیگه گذشته و شاید دیگه فرق خیلی زیادی برامون نکنه، ولی دلم برای بچه هامون میسوزه که بهشون از روز اول هزار امید و آرزو دادیم و گفتیم که اینجا بهشت برینه، اینجا همه شما رو از خودشون میدونن، اینجا بهتر از مملکت خودتونه و هرگز احساس غربت نخواهید کرد... توهم رو باید کنار گذاشت حتی اگر کنار گذاشتنش خیلی دردناک باشه!

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

اهمال دنیا

میگن لذتی که در عفو هست در انتقام وجود نداره! همیشه این رو شنیدیم و همیشه هم سری از روی موافقت تکون دادیم . گفتیم که البته که اینجوره، البته که باید اینجور باشه. میدونین، من میگم هیچ چیز تو دنیا زیباتر از اون نیست که آدم با احساسات خودش صادق باشه، و حتی اگر سعی کرد ماسکی به صورت بزنه و یا اینکه خواست به قولی صورت خودش رو با سیلی سرخ نگه داره تا دیگران نفهمن که چی داره از ذهنش گذر میکنه، دست کم تو دل خودش با خودش صادق باشه و نخواد که سر خودش رو هم کلاه بذاره!
سؤال بزرگ من اینجاست: وقتی به روح و جسم ما زخمهای عمیقی وارد میارن، زخمهایی که شاید سالهای سال طول بکشه تا به شکلی التیام پیدا کنن، آیا جداً میتونیم توی روی دنیا نگاه کنیم و بگیم "هیچ چیز بهتر از بخشیدن نیست"؟! اصلاً بیایم بخشیدن رو تعریف کنیم اول تا بعداً دیگه هیچ بحث و جدلی در این مورد پیش نیاد. بخشش به چه معنیه؟ یعنی اینکه یکی مرتکب اشتباهی میشه و بعد خودش به جرمش معترف میشه و در انتها آدم توی دلش میگه: انسان جایزالخطاست، با سعی در فراموش کردن من زندگی رو برای خودم ساده تر میکنم، پس میبخشم تا خودم احساس بهتری داشته باشم و بتونم در زندگیم به شادی و خوشبختی نیل پیدا کنم. و اما همۀ این پروسه منوطه به اینه که مجرم به گناه خودش اعتراف کنه و به طریقی از کرده های خودش پشیمون باشه، مگه نه؟  خوب حالا، اگه اومدیم و این مجرم نه تنها به جرم خودش معترف نبود بلکه دو قورت و نیمش هم باقی بود که: "کردم که کردم، خوب کردم، حقت بود و تا جونت بالا بیاد..."! میخوام ببینم، اونایی که اعتقاد به لذت بعد از عفو دارن بازم معتقد هستن که باید بخشید؟! اینجاست که آدم باید با خودش کمال صداقت رو داشته باشه و دست کم توی دل خودش هم که شده بگه: "نه! نه میبخشمت و نه از سر تقصیراتت میگذرم! قصد انتقامی در کار نیست، چون بزرگترین انتقام در حق موجودات پست و عاری از وجدان توی این دنیا اینه که اهمال بشن... و دنیا اهمالت کرده و خواهد کرد!"