نیمه های شب از خواب پریدم و دیگه نتونستم بخوابم. اتفاقیه که دیگه داره جزئی از زندگی من میشه. مطمئناً به سن و سال ربط داره. شاید هم با این فکر اینجوری دست کم خودم رو تسلی میدم... ولی دیشب شاید دخلی به تعداد بهارهای زندگیم نداشت.
نزدیک به دو هفتۀ پیش بود که در اون روز دوشنبه همکارمون همۀ ما رو با رفتنش چنان شوکه کرد که آثارش هنوز هم کمرنگ نشده... دیروز ایمیلی از رئیس اومد که در اون قید شده بوده که امروز قراره مراسم یادبودی اینجا در محل کار براش برگزار کنن... و یقین دارم که همین افکار بودن که امروز من رو خیلی زودتر از روزهای عادی به سر کار کشوندن.
مراسمی بود بسیار کوتاه ولی در عین حال پر از احساس. واقعاً باید بگم که لذت بردم. خانواده و نزدیکانش هم اومده بودند و در کمال آرامش نشسته بودند. از داد و فریاد و ضجه خبری نبود. موزیکی آروم گذاشته شده بود و عکسهایی خاطره انگیز از مرحوم رو نشون میدادن. بعضیها فقط گوش میدادن و بعضیها هم جلوی اشکهاشون رو نمیتونستن بگیرن و در آرامش با سرانگشتانشون اشکها رو از روی گونه هاشون پاک میکردن . دو تا از رؤسا اومدن و در موردش صحبت کردن. کشیشهای بیمارستان هم با گفتن چند جمله در مورد زندگی و مرگ مراسم رو به پایان بردند و در انتها یکی از اونها این شعر رو خوند:
نزدیک به دو هفتۀ پیش بود که در اون روز دوشنبه همکارمون همۀ ما رو با رفتنش چنان شوکه کرد که آثارش هنوز هم کمرنگ نشده... دیروز ایمیلی از رئیس اومد که در اون قید شده بوده که امروز قراره مراسم یادبودی اینجا در محل کار براش برگزار کنن... و یقین دارم که همین افکار بودن که امروز من رو خیلی زودتر از روزهای عادی به سر کار کشوندن.
مراسمی بود بسیار کوتاه ولی در عین حال پر از احساس. واقعاً باید بگم که لذت بردم. خانواده و نزدیکانش هم اومده بودند و در کمال آرامش نشسته بودند. از داد و فریاد و ضجه خبری نبود. موزیکی آروم گذاشته شده بود و عکسهایی خاطره انگیز از مرحوم رو نشون میدادن. بعضیها فقط گوش میدادن و بعضیها هم جلوی اشکهاشون رو نمیتونستن بگیرن و در آرامش با سرانگشتانشون اشکها رو از روی گونه هاشون پاک میکردن . دو تا از رؤسا اومدن و در موردش صحبت کردن. کشیشهای بیمارستان هم با گفتن چند جمله در مورد زندگی و مرگ مراسم رو به پایان بردند و در انتها یکی از اونها این شعر رو خوند:
En gång skall du vara en av dem
روزی تو در میان آنانی خواهد بود
که در گذشته های دور زیسته اند.
Jorden skall minnas dig
زمین تو را به یاد خواهد آورد
som den som minns gräset
به مانند او که سبزه را به یاد می آورد
och skogarna
و جنگلها را،
.det multnade lövet
و برگ مبدل به خاک را.
Så som myllan minns
چنان که خاک به یاد میاورد،
.och så som bergen minns vindarna
و چنان که کوهستان باد را به یاد میاورد،
Din frid skall vara oändlig
آرامشت ابدی خواهد بود،
.så som havet
همچو دریا.
Pär Lagerkvist
پر لاگرکویست
بعد از مراسم یادبود، در راه برگشت به دفترم با خودم فکر کردم که ای کاش ما شرقیها هم میتونستیم با مرگ برخوردی اینچنینی داشته باشیم، اینکه اون رو بخشی از زندگی ببینیم و اینگونه اینقدر خود و اطرافیان رو مورد آزار و اذیت قرار ندیم. ای کاش میتونستیم این افکار پوسیده و قرون وسطایی رو در مورد این پروسۀ کاملاً طبیعی روزگارمون به دور بریزیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر